شب پنجم شنبه (21-5-1396)
(شیراز حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدشیراز/ شاهچراغ/ دههٔ دوم ذیالقعده/ تابستان 1396 هـ.ش./ سخنرانی پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
روایت مهمی که از امام صادق (علیهالسلام) مورد بحث است و در چهار بخش نظام داده شده، اولین بخشش این بود که کسی به جای من مکلف نیست، کسی به جای من مسئولیت ندارد و این خود من هستم که از باب رحمت، لطف و محبت پروردگار مکلف قرار داده شدهام. این تکالیفی را که من دارم و تمامش به خیر من است، به مصلحت من است، نه به فرشتگان ارائه شده و نه به این کیفیت و گستردگی به جن ارائه شده است، چون قرآن میفرماید: در بین طایفهٔ جن هم مؤمنِ معتقد به قرآن، معتقد به رسالت پیغمبر، معتقد به خداوند وجود دارد. از اینهمه تکلیف و مسئولیت، یک عددش هم به هیچ حیوانی -با اینکه موجود زنده است- ارائه نشده است. معلوم میشود که انسان بیش از همهٔ فرشتگان و بیش از همهٔ جن که شعور دارند، درک دارند و بیش از همهٔ موجودات زندهٔ عالم مورد احترام پروردگار است. بسیاری از مفسران ما و مفسران اهلسنّت مثل زمخشری، در چهار جلد تفسیر قرآنش که تفسیر معروفی بهنام «کشّاف» است، کلمهٔ اکثر را در آیهٔ شریفهٔ سورهٔ اسراء بهمعنای کل گرفتهاند. آیهٔ شریفهای که میفرماید: «و لقد کرمنا بنی آدم»، ما همهٔ فرزندان آدم را گرامی داشتیم، ارزش دادیم. کَرَم، کریم، کریمة در لغت عرب بهمعنای ارزش است؛ عرب وقتی میخواهد سنگهای مرمر و سنگهای معدنی، مثل فیروزه و عقیق را تعریف بکند، میگوید: «احجار کریمة»، سنگها سنگهای خیلی باارزشی است. «و لقد کرمنا بنی آدم»، یعنی ما از پیش خودمان به این انسان ارزش دادیم. ارزش ما به چیست؟ به بدن ماست؟ نه! قویتر از بدن ما را فیل دارد، شتر دارد، نهنگ در دریا دارد. ارزش ما به رنگ ماست؟ زیباترین رنگ را پر طاووس دارد که امیرالمؤمنین یک صفحهٔ نهجالبلاغه از رنگ طاووس تعریف و تحلیل میکند و زیبایی رنگ طاووس را بیان میکند. زیبایی ما به موی سر ماست؟ نه! کاکل بعضی حیوانات خیلی خوشگل و زیباست. ارزش ما به کاکل و به موی ما نیست، پس به چیست؟! به عقل ما، به آزادی ما.
پروردگار عالم، ما را مجبور خلق نکرده، بلکه پروردگار عالم یک رشحهای و شعاعی از آزادی خودش را به ما مرحمت کرده است. در دعای کمیل میخوانیم: «فانک فعال لما تشاء»، تو در رفتارت و کارت هیچ اجباری نداری، در چهارچوب اجبار حبس نیستی و آزاد هستی. شعاعی از آن آزادی را در ما قرار داده، و ما را مجبور نیافریده است که در اعمالمان، رفتارمان، کردارمان و اخلاقمان از خودمان اختیاری نداشته باشیم؛ اگر ما را مجبور آفریده بود، هیچ پیغمبری به رسالت مبعوث نمیشد، چون وقتی ما مجبور باشیم، هیچ پیغمبری نمیتواند جهت کار ما را عوض بکند و نمیتواند بگوید این کار را انجام بدهید، این کار را انجام ندهید؛ اگر ما را مجبور آفریده بود، ثواب و کیفری در کار نبود، بهشت و جهنمی در کار نبود. قیمت اعمال مثبت ما که عکسالعمل قیامتیاش بهشت است، برای آزادی ماست و بهشت تجلی عقل و آزادی و تکالیف ماست؛ اینگونه به ما ارزش دادهاند.
من دربارهٔ عقل یک کلمه برایتان عرض بکنم که شاید کمتر شنیده باشید؛ اگر ما تمام جهان خلقت را که طول و عرضش برای ما پیدا نیست، تعداد موجوداتش هم برای ما روشن نیست. شما به این کتابهای علمی که مراجعه بکنید، حداقل تا الآن سیصدمیلیون کهکشان کشف شده که کهکشان ما -راه شیری ما که منظومهٔ شمسی در یک گوشهٔ بازویش است- در مقابل کهکشانهای بالاتر از خودش یک چیز کوچکی است، یک چیز اندکی است. تمام عالم وجود، تمام عالم هستی، تمام عالم خلقت، با این گستردگی که برای ما ابداً گستردگی آن روشن نیست و معلوم نیست، اگر این مجموعه را ما در ذهن خودمان یک درخت فرض بکنیم و بگوییم همهٔ میلیاردها ستاره، میلیونها کهکشان، میلیونها منظومهٔ شمسی، میلیاردها خورشید، بهمنزلهٔ یک درخت در ذهنمان باشد، پرقیمتترین شاخهٔ این درخت در این مجموعهٔ هستی، انسان است. چرا؟ چون بهترین میوهٔ پرمنفعتی که نفعش پایان نمیپذیرد، یعنی عقل در این شاخه قرار داده شده است.
امیرالمؤمنین میفرمایند: «اصل الانسان لبه»، همهٔ وجود تو مغزت است، خردت است؛ وگرنه غیر از مغز و خرد، همهٔ این وجود را که همهٔ حیوانات هم دارند. این گوشت و این اعصاب و این خون و این استخوان و این غضروف و این معده و این روده را همهٔ حیوانات دارند و حقیقت تو، ریشهٔ تو، اصل تو، خرد توست. میدانید خدا در قرآن چندبار به عقل احترام کرده است؟ اصلاً کتابی را در جهان سراغ دارید که بهاندازهٔ قرآن به عقل احترام گذاشته باشد؟ من خیلی کتابهای خارجیها را خواندهام. فلاسفهٔ غرب که یک روزگاری به اصالتالعقل معتقد بودند، مثل دکارت که من مقالههایشان را خواندهام، یکدانه از این حرفهایی که قرآن و روایات دربارهٔ عقل دارد، آنها ندارند. هزاربار قرآن مجید کلمهٔ عقل، اندیشه، فکر و شعور را بهکار گرفته، کم است؟! اگر ما بودیم، میگفتیم: خدایا! ده دفعه که حرف عقل را در قرآن زده بودی، بس بود؛ چرا هزاربار عقل و شعور را مطرح کرده است؟ بهخاطر عظمت عقل است، ارزش عقل است. عقل است که مقام نبوت را به انبیا داده، عقل است که مقام امامت را به ائمه داده و در روایاتمان است خدا کسی را که میخواست به پیغمبری انتخاب بکند، عقل او را در روزگارش از همه پختهتر و کاملتر میکرد.
اگر در قرآن میفرماید: «و لقد کرمنا»، ما برای انسان ارزش قائل شدیم. به چه چیزش ارزش قائل شدیم؟ به عقلش و به اختیارش، «و حملناهم فی البر و البحر»، تمام پهنهٔ دریاها و قارهها را محل رفتوآمد انسان قرار دادیم. «حملناهم»، این رفتوآمد در سطح دریاها اعماق دریاها و خشکیها کار من است و اگر من به شما کمک نمیکردم، چگونه میخواستید از این طرف اقیانوس به آن طرف اقیانوس بروید؟
من یک سفری به یکی از کشورهای خیلی دوردست برای تبلیغ داشتم که حدود یازدهساعت روی آب بودم؛ اگر فکر ساختن کشتی پارویی، کشتی بادی، کشتی بخاری، کشتی موتوری، کشتی با موتور اتمی را به انسان نمیداد، انسان با یک تختهپاره هم میترسید در ساحل دریا برود. من شما را به پهنهٔ اقیانوسها حرکت دادم، مگر با الاغ میشد همهٔ قاره آسیا را رفت؟ مگر با الاغ میشد از اینجا به آمریکا رفت؟ من به شما کمک کردم، «و یخلق ما لا تعلمون»، آن روزی که این آیه نازل شد، سخن از قاطر بود و اسب بود و الاغ، آخر آیه گفت: «و یخلق ما لا تعلمون»، بعداً هم وسیلههایی را ایجاد میکنم که شما امروز که قرآن دارد نازل میشود، نمیدانید آنها چیست! خب به فکر بشر انداخت دوچرخه بساز، موتور بساز، قطار بساز، ماشین بساز، هواپیما بساز، قارهپیما بساز. این معنی «حملناهم» است. این دو!
«کرمنا بنی آدم و حملناهم فی آلبر و البحر و رزقناهم من الطیبات»، که من اگر خدا لطف کند و یک شب راجعبه رزق صحبت میکنم که بهدستآوردن حلالش جزء تکالیف ماست و راجعبه لقمهٔ حرام هم صحبت میکنم؛ اما من رزق تمام بنیآدم و نه فقط مردم مؤمن، «رزقناهم» یعنی رزق آسیایی، آفریقایی، آمریکایی، اروپایی و اقیانوسیهای را حلال و پاک و پاکیزه قرار دادهام؛ اگر بشر سر سفرهٔ حرام مینشیند، کار خودش است و کار من نیست. آنچه که من برای او تهیه دیدم، «کلوا من الطیبات کلوا مما رزقناهم حلالا طیبا»، اصلاً من چیز نجس و حرام را روزی یکنفر نکردهام، اینها همه جادهٔ انحرافی و کار خود بنیآدم است، منظورم آخر آیه است: «و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا»، در بین علمای مختلف اهلسنت، کشاف زمخشری و بعضی از بزرگان ما میگویند: «کثیراً» در اینجا بهمعنی کل است. انسان را بر تمام موجودات عالم برتری دادم. نگاه نکنید که با هفتاد-هشتاد کیلو بدن داریم روی زمین زندگی میکنیم! پای ما روی عرش است، خودمان نمیبینیم و نمیدانیم؛ اگر مؤمن باشیم، آنجا که دیگر شخصیت ما در مؤمنبودنمان خیلی فوقالعاده میشود. من یک آیه و یک روایت بخوانم، اگر این آیه را کلی بگیریم و یک مصداق برایش قرار ندهیم، اگر هم مصداقی برایش قرار بدهیم که یکدانه باشد، باید بگوییم مصداق اتمّ است، مصداق اکمل است: «ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات»، مؤمنی که حرکات شایسته هم دارد، مؤمن بیکار از عبادت، مؤمن بیکار از کار خیر، مؤمن بیکار از کار مثبت نیست، مؤمن نصفهکاره نیست، که فقط خدا ر اقبول داشته باشد. این مؤمن نصفهکاره است و آدم نصفهکاره را طبق آیات قرآن به بهشت نمیبرند. من فقط خدا را قبول دارم و عاشق خدا هستم، ولی کاری به کار قرآن و نبوت و امامت ندارم؛ نه، این دین خدا نیست! دین خدا کامل است، «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی»، خدا دین نیمهکاره ندارد؛ حتی زمان انبیائش هم دین نیمهکاره نداشت و آنها هم اسلامشان به تناسب زمانشان کامل بود. «ان الذین آمنوا و علموا الصالحات اولئک هم خیر البریه». ببینید برادران و خواهران مؤمن، خدا چه ارزشی به شما داده است! آراستگان به ایمان، انجامدهندگان عمل صالح از هرچه موجود زنده در این عالم است، بالاتر و بهتر است. این ارزش مؤمن است. انسان یک ارزش عام دارد: «فضلناهم علی کثیر مما خلقنا» و یک ارزش خاص دارد که از ایمان و عمل صالحش نشئت گرفته است.
اما روایت: این روایت چه روایت فوقالعادهای است و خیلی بار معنوی این روایت سنگین است! خیلی سنگین است! امام هشتم از موسیبنجعفر، از حضرت صادق، از امام باقر، از زینالعابدین، از ابیعبدالله، از امیرالمؤمنین، از پیغمبر نقل میکنند که پیغمبر فرمودند: «ان المؤمن افضل من ملک المقرب»، وزن مؤمن از وزن جبرئیل، میکائیل، عزرائیل، اسرافیل و ملائکه مقرب بالاتر است. ما یک فضیلت عام داریم، چون انسان هستیم و یک فضیلت خاص داریم، چون مؤمن و دارای عمل صالح هستیم.
پروردگار عالم اگر ما را مکلف کرده و مسئولیت بهعهدهٔ ما گذاشته، از ما به انجام هر کار خیری دعوت کرده است، «و افعل الخیر»، هر کار خیری، بهخاطر ارزشمان است؛ اگر بنده ارزش یک شتر را داشتم، اصلاً خدا تکلیف به من ارائه نمیکرد و میگفت بگذار بچرد، چاق شود، تمام شود و بمیرد؛ اما خودش در قرآن میفرماید: «ایحسب الانسان ان یترک السدی» پندار انسان این است که من ساختمش و رهایش کردهام و گفتهام برو بچر تا چاق بشوی و بعد هم بمیری؟ نه! انسان مورد احترام من است، انسان ارزش عقلی دارد، ارزش ارادی دارد، ارزش دارد که منِ پروردگار، او را به حریم تکالیف راه بدهم تا مقرب من بشود، خاص من بشود، برای من بشود؛ این انسان میارزد.
خب حالا واجب است، لازم است که ما بخشی از این تکالیف خودمان را بشناسیم؛ این تکالیفی که قرآن میگوید: «لا یکلف الله نفساً الا وسعها»، این تکالیف چیست؟ کتاب خدا تکالیف ما را روشن کرده است، روایات پیغمبر و اهلبیت هم تکالیف ما را روشن کردهاند؛ اما مگر میشود آدم یکسال، دوسال بنشیند و همهٔ آیات و همهٔ روایات را بخواند؟ میشود؟! نمیشود! خب آدم باید تکالیف را برای نمونه بگوید. آن تکالیفی که ما از طریق منبرها، نماز جمعهها و سخنرانیها شنیدهایم، خب آنها را باید عمل کنیم. حالا به یک جریانی برمیخوریم که نمیدانیم تکلیف ما در این جریان چیست، انجام بدهیم، ندهیم، رد کنیم، قبول بکنیم؛ آنجایی که تکلیفم را در یک جریان، در یک حادثه، در یک اتفاق، در یک امر مالی، در یک امر ازدواج، در یک امر معاشرتی نمیدانم و برایم روشن نیست، وظیفهام چیست؟ تکلیفم چیست، آنجایی که تکلیفم را نمیدانم؟
پروردگار عالم فرموده است: «فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون»، بین شماها متخصصان تکلیفشناس هستند و همیشه هم بودهاند. یک زمانی خود رسول خدا بوده، یک زمانی ائمه بودهاند، یک زمانی در گذشته فقهای بزرگ بودهاند و این رشته جریان داشته، الآن هم هستند آنهایی که تکلیفشناس هستند و باید رفت از آنها پرسید که آقا چنین اتفاقی، چنین دادوستدی، چنین ازدواجی، چنین مالی برای من پیش آمده و نمیدانم تکلیفم چیست، آنها روشن میکنند، بیان میکنند. این سؤال خیلی چیز زندهای است! خود من 55سال است که کمتر این کار برایم تعطیل شده و با آیات و روایات سروکار دارم؛ اما گاهی در قم که هستم، خودم هم درس دارم، اما یکچیزی یکمرتبه برایم مبهم است و نمیدانم تکلیف چیست، بلند میشوم و میروم میپرسم؛ پیغمبر اکرم میفرمایند: اگر از پرسیدن حیا کنید، منشأ این حیا حماقت است و اگر از پرسیدن حیا نکنی و بروی بپرسی، منشأ این حیای مثبت عقل است، خرد است.
اسم شیخ انصاری را همهتان شنیدهاید؛ ایشان درس را در اواسط حکومت قاجاریه شروع کرده و بعد هم به یک عالم کمنظیر تبدیل شد، بعد هم شاگردانی پیدا کرد که کمتر فقیهی شاگردان مثل او را پیدا کرده است. یکی از شاگردان او آخوند خراسانی است که خودش یک پهلوانی در علم بوده است. خیلی سخت است که آدم در نجف بین حوزهٔ علمیه و علما بُر بکند! خیلی سخت است، ولی این مرد خراسانی به جایی رسید که وقتی از شنبه تا چهارشنبه درس میگفت، بالای هفتصد مجتهد در درسش شرکت میکردند. این خیلی مقام است که هفتصد نفر بگویند ما که خودمان مجتهد شدیم و به درس آخوند نیازی نداریم، حتماً نیاز داشتند که میرفتند!
شیخ با آن عظمتش که هنوز حوزههای علمیه سر سفرهاش هستند؛ یعنی ما طلبهها دوتا کتاب او را حتماً باید بخوانیم: رسائل و مکاسب. بیشتر درسهای خارج ما یا بر مبنای رسائل است یا مکاسب. ایشان یکنفر را تا شب مرگش همراهش داشت بهنام سید علی شوشتری که وصیت کرد نمازِ بر جنازهاش را هم او بخواند. او را بهعنوان معلم تربیت و ادب و اخلاق انتخاب کرده بود. چقدر تواضع! این یک کارش، کار دیگرش هم این بود که چهارشنبهها چون درسهای ما تعطیل میشود، شیخ بعدازظهر که درسش تعطیل میشد، سؤال میکرد از آنهایی که پای درس بودند، امشب -شب جمعه- حاجشیخجعفر شوشتری کجا منبر میرود؟ ما یک هفته است موعظه به گوشمان نخورده است، پای منبرش برویم، بشنویم، یاد بگیریم و عمل بکنیم. این دستور خدا مبهم است؟ تکلیفت را نمیدانی؟ وظیفهات را نمیدانی؟ تا روز قیامت برایتان معلم میگذارم، چون حجت من باید بر شما تمام شود؛ یا پیغمبر است یا امام است یا عالم ربانی است، بپرسید.
این داستان ارزش ما و اینکه چرا به ما تکالیف ارائه شده است؟ بهخاطر ارزشمان؛ و اینکه تکالیف در قرآن و روایات بیان شده و اینکه اگر چیز جدیدی پیش آمد که من تکلیفم را در آن چیز جدید نمیدانم، پیغمبر و امام و عالم ربانی گذاشته که بروم بپرسم تا یکوقت مسیرم به جهنم نیفتد. ارزش پرسیدن برای این است که بپرسم تا یکوقت مسیرم به جهنم نیفتد! این دین ماست.
حیف! من برای مردمی که پای منبرها نمیروند، در نماز جمعهها نمیآیند، اهل پرسیدن نیستند، با لباس ما مخالف هستند، مردشان و زنشان، خیلی دلم میسوزد؛ چون با عینک قرآن در سورهٔ «تبارک الذی بیده الملک» که نگاه میکنم، میبینم که در روز قیامت، هر مرد و زنی که نرفته تا دین و تکلیفش را بفهمد، قطعاً جهنمی است. آیهاش هم بخوانم و حرفم تمام! گماشتگان خدا در جهنم با جهنمیها صحبت میکنند: چرا شما به جهنم آمدید؟ «الم یأتکم نذیر»، در دنیا که بودید، کسی نیامد تا شما را از این عذاب هشدار بدهد؟ خدا میداند که چقدر هشداردهنده خدا فرستاده است! 124هزار پیغمبر، دوازده امام، از عصر غیبت کبری تا الآن، هزاران عالم ربانیِ دلسوز، عقل خودمان؛ عقل خود ما هم یکی از هشداردهندگان است! من دارم دزدی میکنم، وجدانم ناراحت است؛ یعنی عقلم دارد نهیب میزند که مال مردم را برای چه میبری؟ زنا برای چه میکنی؟ تمام جهنمیها میگویند: «بلی»، چرا، «قد جاءنا نذیر» هشداردهنده که آمد! خب اگر هشداردهنده در مملکتتان، در شهرتان، در محلتان، در شهرتان و در خانوادهتان داشتید، چرا به جهنم آمدید؟ جوابشان این است: «لو کنا نسمع»، اصلاً ما نرفتیم که سخن هشداردهندگان را بشنویم و مخالفشان هم بودیم، فحششان هم میدادیم؛ اگر یکمرتبه قیافهٔ یکیشان هم در تلویزیون میآمد که میخواست حلال و حرام خدا را بگوید، به بچهمان میگفتیم خاموشش کن! از این قیافه خوشم نمیآید، دریوری میخواهد بگوید! هشداردهنده که آمد، گوش ندادیم. «او نعقل»، اصلاً دربارهٔ عاقبت خودمان فکر نکردیم که یکروزی کارمان به اینجا میکشد.
چقدر سؤال خوب است، ما را از جهنم نجات میدهد. چقدر گوشدادن خوب است، ما را از جهنم نجات میدهد. شما دوهزار استاد خارجی و داخلی را شب به اینجا بیاور و من هم حرفم را میزنم، اگر توانست با آن علمش –دوهزارتایشان- به یک کلمه و آیهٔ قرآن یا روایتی که میخوانم، ایراد علمی بگیرد. اصلاً اسلام ایراد ندارد، اسلام کمال است، اسلام عشق است، اسلام راه است، اسلام دستگیرهٔ نجات پروردگار است.
برای اهلبیت در کربلا خیلی مسئلهٔ سنگینی بود وقتی که در خیمهها پخش شد که علیاکبر میخواهد میدان برود. تمام خانمها و دخترهای مَحرم بیرون ریختند و ابیعبدالله هم ایستاده بودند. همه دور اسبش حلقه زدند و گریه، رهایش نمیکردند! یکمرتبه ابی عبدالله با فریاد بلند -چون گریه زیاد بود و باید صدا میرسید؛ ائمه صدای بلند نداشتند، ولی یکجاهایی چاره نداشتند- با صدای بلند فرمودند: خانمها، عمهها، دخترها، رهایش کنید! «فانه ممسوس بذات الله»، این جمله را من درک نمیکنم و معنی نمیکنم، چون نمیفهمم، حالیام نمیشود. دورش را خالی کردند، امر امام بود. حضرت سکینه میفرماید: علیاکبر که داشت به میدان میرفت، پدرم که داشت نگاه میکرد، چشم پدرم در حدقه مثل آدم محتضر دور میزند؛ یعنی انگار پدرم داشت جان میداد! رفت و برگشت، چرا برگشت؟ چرا؟ میدانید برای چه؟ به دو علت: پیش خودش فکر کرد که اگر من برگردم، یکبار دیگر بابا من را ببیند، خوشحال بشود؛ خوشحالکردن پدر و مادر خوشحالکردن خداست، «رضا الوالدین رضا الله».
علت دوم، برگردم، چون جدم پیغمبر فرمودهاند: هر یک قدم که برای زیارت حسین من بردارید، ثواب هزار حج و عمرهٔ قبولشده در نامهتان مینویسند. قبل از شهادتم به زیارت ابیعبدالله بروم! شما فکر میکنید برای یک لیوان آب برگشت؟! نمیدانست بابا آب ندارد؟! مرحلهٔ دوم به میدان آمد، ابیعبدالله در خیمه نرفت و ایستاده بود که یکمرتبه دید صدایش دارد میآید: «ابتاه علیک من السلام»، من هم رفتم، خدا نگهدارت باشد!
ابیعبدالله به عجله روی زین ذوالجناح نشست و ذوالجناح را با شتاب راند، وقتی به میدان رسید، دید عزیز دلش نیست. در لشکر را نگاه کرد، دید یک گوشهٔ لشکر همینجور دارد شمشیر بالا میرود و پایین میآید. حمله کرد و مردم را پراکنده کرد؛ خلوت که شد، دید بچهاش با بدن قطعهقطعه روی زمین افتاده است، روی خاک نشست و سر جگرگوشهاش را به دامن گرفت.