جلسه هفتم جمعه (3-6-1396)
(همدان مهدیه)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدهمدان/ مهدیهٔ عباسآباد/ دههٔ اول ذیالحجه/ تابستان 1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
این روایت یکی از نابترین روایات رسول خدا دربارهٔ قلب است که کتابهای مهم شیعه و غیرشیعه نقل کردهاند: «ان لله فی الارض اوانی»، خداوند در این کرهٔ زمین ظرفهایی دارد. نکتهٔ این جملهٔ اول این است که پیغمبر اکرم با اینکه پروردگار مالک همهٔ آسمانها، زمین و موجودات زمین و آسمان است، ولی در اینجا گویا خواستهاند یک مالکیت خاصی را در کنار این مالکیت عامی بیان بکنند که وجود مبارک حضرت حق بر همهٔ ظاهر و باطن هستی دارد؛ و نکتهٔ دیگرش هم این است که این ظرفها در هیچکدام از این هفت آسمان نیست. حضرت مقیّد کردهاند که این ظرفها در زمین است و عنوان ظرف هم دارند؛ یعنی یک شیء توخالی. وجود مبارک او در زمین و نه جای دیگر، مالک ظرفهایی هست که این ظرفها -حضرت میفرمایند- هوشیار باشید و من به شما هشدار میدهم که قلبهاست:
«ان لله فی الارض اوانی علی و هی القلوب».
این ظرفها دلهاست؛ این دلها و این قلبها هم در وجود موجود ممتازِ در این عالم است. از کجا میگوییم وجود ممتاز؟ از یک آیهٔ سورهٔ مبارکهٔ اسراء که نمونهٔ این حرفها را در این آیه برای فرشتگان، برای جن، برای موجودات زندهای که ما از آنها خبر نداریم، نفرمودهاند، بلکه این مسائل خاص انسان است. حالا انسان از این حقایقی که در این آیه است، نسبت به خودش قدردانی نکرده و ضرر کرده است. آن عدهٔ قلیلی هم که از زمان آدم تا حالا قدردانی کردهاند، سود کردهاند و این سودی که انسان کرده، هیچچیزش به خدا برنمیگردد و زیان هم به او برنمیگردد: «لانه لا تنفعه طاعة من اطاعه»، اطاعت و عبادت احدی سودش به او نمیرسد، «ولا تضره معصیة من عصاه»، گناه کسی هم زیانش به او نمیرسد. وجود مقدس او وقتی که هیچ موجودی را نیافریده بود، غنی بالذات بود و بعد هم که موجودات را آفرید، مثل قبل از آفرینش موجودات، غنی بالذات مانده و میماند.
این ملکیت او ملکیت تشریفی است، یعنی این ظرفها شرافت دارد بهخاطر شرافت صاحب ظرف که در آیهٔ سورهٔ اسراء میفرماید: «ولقد کرمنا بنی آدم»، ما به انسان ارزش دادیم. «کرمنا» یعنی ارزش، به چه وسیلهای ارزش دادیم؟ عقل و اختیار، عقل و آزادی، عقل به او دادم که میتواند با این نعمت، حقایق جهان را درک بکند. آزادی به او دادم بهخاطر اینکه کارش در کنار این آزادی ارزش پیدا بکند؛ اگر منِ خدا او را به عبادت مجبور میکردم، هیچ عبادتش ارزش نداشت و بهشت هم نداشت، چون دیگر عبادتها به او ربطی نداشت و من ارادهام را به او تعلق میدادم که از طریق قدرت ارادهٔ من بندگی کند که این بندگی فاقد ارزش است؛ اما این آزادی که به او دادهام، میتواند گناه بکند و نمیکند، میآید عبادت میکند، این عبادتش ارزش دارد و ارزشش هم به این است که من بعد از تمامشدن این مدت محدود دنیایش، او را به جهان دیگر ببرم و او را تا ابد در «جنات تجری من تحتها الأنهار» قرار بدهم و میدان این آزادی را هم در بهشت به کل برایش باز بکنم که در آنجا اینگونه زندگی کند: «فیها ما تشتهی الانفس»، هرچه دلش بخواهد، درجا برایش فراهم شود؛ اما اینجا وقتی در مدار بندگی است، هرچه دلش میخواهد، نه مورد رضایت من نیست یا آزادی محدود به عبادت است، اما در بهشت این حدّ را از آزادی او برمیدارم و آزادِ آزاد است.
ارزش او به عقل او و به آزادی او و به اختیار اوست، «و حملناهم فی البر و البحر»، پنج قاره و تمام آبهای کرهٔ زمین را در اختیارش گذاشتهام، شما ممکن است بفرمایید که ما والله، نه تا حالا دریا رفتهایم و نه از دریا تا حالا استفاده کردهایم! این حرف درست نیست! ما دریا نرفتهایم، اما کشتیهای پانصدهزار تُنی که میرود از این ملت جنس میفروشد و جنس میخرد، برمیگرداند و صید انواع حیوانات حلالگوشت، خب معلوم میشود که پهنهٔ همهٔ اقیانوسها در اختیار همهٔ انسانهاست و به یک ملت و یک جامعه اختصاص ندارد.
«و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات»، ما کل حیوانات را آزاد گذاشتیم تا هرچه که گیرشان آمد و سیرشان میکند، بخورند؛ یک خوک مُرده را بخورند، یک خرس مُرده را بخورند، یک کلاغ مُرده بخورند، یک مار مُرده بخورند؛ ولی برای شکم و بدن بندگانم فقط رقم رزق دلپذیر و پاکیزه زدهام و دهان بندههایم را بهطرف نجسخوری جهت ندادهام؛ حالا یک عدهای به نجسخوری میروند، خب دلشان میخواهد با خوک و خرس یکی باشند! آزاد هستند، ولی از این آزادی سوءاستفاده میکنند. یک عده دلشان میخواهد به جای شربت و آب، شراب و عرق بخورند و من دهان او را به روی شراب و عرق باز نکردهام! خودشان باز کردهاند و کار من نیست. آنچه که کار من بوده، بازکردن دهان بندگانم بهسوی «کلوا من الطیبات»، و «کلوا مما حلالا طیبا» است، این را من قرار دادهام و این امتیاز است، ارزش است که بندگانم را برای تأمین جسم و معاششان سفرهٔ پاکیزه و حلال برایشان انداختهام.
البته بعضیها در حلالخوری خیلی مقام بالایی دارند که فکر میکنم در صدمیلیون نشود یکدانه پیدا کرد! یک شخصیت عالی علمی بود که در حرم حضرت معصومه دفن است، فکر کنم هشتادسال پیش از دنیا رفته است. ایشان اصالتاً اهل تنکابن مازندران بود و درس حوزوی را در قزوین خوانده بود، زمانی که قزوین یک حوزهٔ بسیار مهم شیعی بود، بعد هم علمش را برای تزکیهٔ نفس بهکار گرفت و آینه شد. ما وقتی آینه بشویم، حقایق در وجود ما منعکس میشود، نه حالا همهٔ حقایق، بلکه در حد گستردگی وجود خودمان. ایشان در خوراکها میلش بیشتر به گوشت گوسفند بود، اسیر نبود، حبس نبود، اسمش هم الهی بود، الهی تنکابنی. شرح حال تمام مدفونین را در حرم حضرت معصومه با دقت و با پیجویی نوشته است. یک شب یک آقایی دعوتش میکند و میدانسته که ایشان در خوراک به گوشت گوسفند رغبت دارد. یک مقدار سردست ماهیچه پخته بود و سر سفره گذاشته بود، اما مرحوم الهی نان و ماست میخورد، صاحبخانه خیلی به خوردن گوشت اصرار میکند و خیلی آرام میگوید میل ندارم! رفیقش که با او برای شام مهمانی آمده بود، اصرار میکند و میگوید امشب میل ندارم. خب پیغمبر اکرم میفرمایند: به دوستانتان فشار نیاورید و تحمیل نکنید؛ نمیخواهند، یاعلیمدد نمیخواهند. بیرون آمدند، رفیقش گفت: آقای الهی، شما خیلی رغبتتان به گوشت گوسفند خوب بود، خیلی خوب پخته بود! چرا نخوردید؟ فرمود: میل نداشتم! نه به این راحتی نیست که میل نداشتید، یک چیزی بود. میگوید: بله یک چیزی بود و آن این بود که میل نداشتم! اصرار میکند و ایشان میفرماید: آدم امانتداری هستی یا نه، مثل بیشتر مردم شُل و وِل هستی؟ نه آقا، آدم امانتداری هستم. امانت فقط پول و زمین و سند و چک و سفته نیست، بلکه اسرار هم امانت است و فاشکردنش حرام است؛ مگر اینکه خود آدم صلاح بداند، سرّی را که دارد به کسی بگوید. آدم امینی هستی؟ هستم! فرمود: کارم در خوراک به جایی رسیده که هر وقت سر سفرهای دستم بهطرف غذایی دراز میشود، به من خبر میدهند که نخور، حرام است! دو سهبار دستم را بهطرف گوشت تکان دادم، دو سهبار هی کنار کشیدم، صاحبخانه هم نمیدید. امانتدار هستی یا نه که تا من زنده هستم، به کسی نگویی و آبروی صاحبخانه را نروی در جایی بریزی؟ پدرت را درمیآورم! آبروی مسلمان قیمتش با خونش یکی است: «عرض المؤمن کدمه»، غیبت یعنی آبروی مسلمان را ریختن، تهمت یعنی آبروی مسلمان را ریختن، ساکتباش!
کسی خانمش را طلاق داد، از خانوادهٔ محترمی بود. رفقایش یکروز در یک مهمانی گفتند: خانمت را چرا طلاق دادی؟ گفت: الآن که خانم من نیست و من حق ندارم دربارهاش حرف بزنم، او زن دیگران است. برای چه میپرسی؟ به شما چه دربارهٔ ناموس دیگری کاوش و جستوجو میکنید؟ مگر قرآن مجید نمیگوید: «و لا تجسسوا»، کاوش در پنهان مردم نکنید! آن زن من نیست. خدا اینجور مسلمان میخواهد، اینجور مؤمن میخواهد! من الآن به تو میگویم، نروی یقهٔ صاحبخانه را بگیری، صاحبخانه در این جریان صد درصد بیتقصیر است. صد درصد! گفت: من دستم را که دراز کردم، از لابلای گوشت صدا بلند شد: الهی، من ذبح شرعی نشدهام، نخور!
البته نمونهٔ این مسائل را من خودم بیواسطه دارم که برایتان بگویم، اینکه واسطه میخورد، حال یک بیواسطه را برایتان بگویم: مرحوم آیتاللهالعظمی میلانی در مشهد، خدا با دلش این کار را کرده بود که به من علاقه داشت. فرق سنی من با ایشان شصتسال بود، ولی علاقه داشت. من هر وقت به مشهد میرفتم، به خدمتشان میرفتم و تنها هم من را میپذیرفت. چیزهایی هم من از ایشان در آن خلوت دارم که اینها را امسال خانوادهشان در مشهد، من را دعوت کردند و گفتند: اگر دلت میخواهد، آنچه بین تو و جدّ ما اتفاق افتاده، بگو تا ما ضبط کنیم. گفتم: میگویم. 45دقیقه طول کشید که آنچه بین من و ایشان گذشته بود، گفتم تا دیگر با خودم در قبر نبرم که یکیاش این بود: دهم رجب و زمستان بود، از تهران به مشهد رفتم. سه شبانهروز یا چهار شبانهروز بنا بود که بمانم. پیش خودم گفتم که من دیگر تحمل محبت و فروتنی و احترام آیتاللهالعظمی میلانی را ندارم و برایم سخت است اینقدر ایشان احترام میکند! من میخواهم از درِ حیاط بروم، تا دم در حیاط میآید و خداحافظی میکند، ششتا پله را باید پایین بیاید و تا دم در حیاط بیاید؛ نمیروم، سختم است! اما نمازشان را میروم. در زمستان در مسجد گوهرشاد، در یک شبستانی نماز میخواندند که انتهای شبستان به روبروی کفشداری باز میشد و به حرم میرفتند. نماز اول تمام شد و نماز دوم شروع شد، من مسافر بودم و دو رکعتی سلام دادم، چهارزانو نشستم، سرم را پایین انداختم و شروع کردم به تسبیحات و دعا، نماز تمام شد. ایشان عادت داشتند نماز تمام شد، عبایشان را روی سر میکشیدند و از محراب برمیگشتند، از ته شبستان به حرم میرفتند، من نمیبینم و سرم پایین است، دارم تسبیحات صدیقهٔ کبری را میگویم، یکمرتبه دیدم کسی کنارم خم شده است، گفت: نخیر، اینبار هم باید بیایی تا من شما را ببینم! از این چیزها من در زندگی زیاد دارم که خیلیهایش را در کتابهایم بهعنوان یک راه، بهعنوان یک موعظه، بهعنوان یک عبرت نوشتهام.
«رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا»
کشّاف زمخشری -حضرت آیتالله محمدی میدانند- از نخبه تفسیرهای اسلامی است، بسیار علمی و قوی در چهار جلد است، یک روایت هم در سورهٔ شوری نقل میکند که آیتاللهالعظمی بروجردی فرموده بودند: عین این روایت، همهاش را به ضریح حضرت رقیه بنویسید. خیلی روایت نابی بود! آن روایت خواندنی است که آنهم سنی نقل بکند. اصلاً روایت گوهر شبچراغ است دربارهٔ اهلبیت که آدم ماتش میبرد!
کشاف میگوید: کلمهٔ «کثیر» در اینگونه آیات بهمعنی کل است، نه بسیار و قرآن میگوید: ما شما انسانها را بر کل موجودات برتری و امتیاز دادهایم و خلقت کردهایم. آن بالابالاها قرارت دادیم، حالا خودت باعث شدی «رددناه اسفل سافلین» و این پایینپایینها آمدی و از حیوانات هم پایینتر رفتی؛ وگرنه اصل خلقتت بالابالا بوده، سفرهٔ روزیات طیبات بوده، جای رفتوآمدت کل پنج قاره و دریاها بوده و ارزشت «کرمنا» بالاترین ارزشها بوده است. این ظرفش را خدا که ملکیت تشریفی به او دارد، در وجود این انسان قرار داده و اسمش قلب است: «علی ان لله فی الارض اوانی علی و هی القلوب فاحبها الیه»، محبوبترین قلب پیش پروردگار قلبی است که سه خصلت دارد: «اصلبها و عرقها»، خیلی روایت فوقالعادهای است، یعنی از کمنمونهترین روایات اهلبیت است! «اصلبها للایمان»، قلبی محبوبترین قلب است که به ایمانش هیچ کلنگی نتواند زخم بزند، هیچ کلنگی! دو میلیارد ماهواره در اتاقش روشن کنند، اصلاً به ایمانش زخم نمیخورد؛ یوسفوار در کاخ عزیز، یک زنِ طنازِ کرشمهایِ پرغمزه ٔپرشهوتِ جوانِ زیبا را هفتسال در اتاق خلوت در کنارش بیندازند، اصلاً به ایمانش زخم نمیخورد؛ قلبی که «اصلبها للایمان و عرقها للاخوان و اسفاها للذنوب»، قلبی که از تمام گناهان پاک باشد و آینه باشد. خدا به این قلب نگاه نکند و ببیند یک گوشهاش بخل است، یک گوشهاش حسد است، یک گوشهاش کینه است، یک گوشهاش نفرت بیهوده است، یک گوشهاش دشمنی است، یک گوشهاش بخل است، نه! «اسفاها للذنوب و عرقها للاخوان»، قلبی که در برابر تمام برادران دینی بسیار نرم است، لطیف است. خب چنین قلبی با اعضا و جوارح چهکار میکند و اعمال ما را چنین قلبی چگونه جهت میدهد؟
«اصلبها للایمان، اسفاها للذنوب، عرقها للاخوان».
یک دانه از این قلبها را برایتان با یک واسطه بگویم. این را امروز بعدازظهر، من از حضرت آیتالله محمدی خواستم که داستانش را بگویم. دو نفری بودیم، گفتم اجازه بدهید که این برای کل مردم بگویم، ایشان محبت فرمودند و فرمودند باشد.
یک پیشنمازی در تهران در یک محلهٔ فقیرنشین قبل از انقلاب از من دعوت کرد و گفت: یک شب به مسجد ما بیا، حالا پنج شب نیا، ده شب نیا، فقط یک شب بیا! گفتم: باشد، یک شب میآیم. کِی بیایم؟ گفت: هر وقت خودت دلت میخواهد. یکی از شبهایی که سرِ گویندگان و واعظها خیلی شلوغ است، شب پانزدهم شعبان است که چهارتا منبر، پنجتا منبر به تناسب حوصله و حال و وقت، از دو سه شب به شب پانزدهم شعبان مانده، یکنفر هم من را برای منبر دعوت نکرد! آن بلد است که چهکار کند! او اگر بخواهد جلوی همهچیزمان را بگیرد، در یک چشم بههمزدن تمام دلها را برمیگرداند! او اگر بخواهد که من منبرم ادامه پیدا بکند، همینجا فردا دونفر بیشتر نیایند، تا غروب سومی نمیآید! پس خوب است آدم اینها را بفهمد و حالیاش بشود که در این یک تکه صورت باد نیفتد که همین باد دمی است که به آتش جهنم دمیده میشود! همین یکذره باد!
به آن پیشنماز زنگ زدم، آنوقت هم تلفنهای تهران پنجشمارهای بود، گفتم: آقا من شب پانزدهم شعبان منبر ندارم. گفت: هیچجا دعوتت نکردهاند؟ گفتم: نه! خانهمان به آن مسجد دور هم بود، یعنی باید از نصف شمال تهران تا پشت ابنبابویه میآمدم و آنوقتها هم ما ماشین نداشتیم، موتور نداشتیم، دوچرخه نداشتیم و باید با تاکسی یا با اتوبوس اینور و آنور میرفتیم. گفت: هیچکس دعوتت نکرد؟ گفتم: نه آقا، خودم حالا دارم خودم را دعوت میکنم. حالا هیچکس دعوت نکند، مسجد شما میآیم و هیچچیزی هم نمیخواهم؛ حالا بگذار ما هم لج کنیم! حالا که خدا نگذاشته هیچکس ما را دعوت بکند، ما هم با حضرت اسکناس لجبازی بکنیم! بگوییم میآییم، پول تاکسیمان هم چشممان کور، خودمان میدهیم و برگشتنش هم خودمان میدهیم، پول منبر هم نمیخواهیم. گفت: خوشحالم کردی، چون ما اینجا اینقدر فقیرند که پول منبر هم نداریم به تو بدهیم. گفتم: خب من از اول که گفتم نمیخواهم و رفتم.
پُر بود، یعنی زبان به زبان آمده بودند، آنجا اطلاعیه و اینها بندهٔ خداها پولش را نداشتند که چاپ کنند و زبان به زبان به هم گفته بودند که فلانکس امشب اینجا منبر میآید. مردم فکر کرده بودند حالا مثلاً یک فرشتهٔ آسمانی یا یک آدم خاصی میخواهد منبر بیاید! نه، ما هم یک طلبه بودیم، نه فرشته بودیم و نه آدم خاص! من هم تجربه داشتم و در بعضی مسجدها منبر که میرفتم، اصلاً حرفم نمیآمد؛ تا مینشستم، عین چشمهٔ خشک خشک میشد و جون میکَندم تا منبر تمام شودو اینجا مطالعه هم نکردم و دوتا لجبازی کردم: هم برای منبر مطالعه نکردم و هم برای نگرفتن پول منبر.
خدایا! روی منبر پیغمبرت است، نزدیک غروب است و راست میگویم، چه نیازی دارد که به این مردم دروغ بگویم؟ مردم مگر میخواهند برای من چهکار بکنند؟ کلید جهنم دست شماهاست؟ کلید بهشت دستتان است؟ من هم یک خادم هستم، یک جاروکشِ درِ خانهٔ اهلبیت هستم، عاشق شما هستم و وظیفه دارم تا زنده هستم، از قرآن و اهلبیت بگویم. به خدا هم گفتهام که مرگ من را روی منبر، در نماز یا در حال گریهٔ بر ابیعبدالله قرار بده و میدانم مستجاب هم میشود، یعنی یقین دارم.
روی منبر که نشستم، دیدم دریاوار مطلب جلویم دارد موج میزند! خدایا این مسجد چیست؟ بزرگ هم که نیست، یعنی شبستانش یکخرده کوچکتر از اینجا بود، اما چرا دارد مطلب موج میزند؟ چیست، چه خبر است؟ از منبر پایین آمدم و به سید پیشنمازش گفتم: آقا من خیلی از مسجدها و حسینیهها حرفم نمیآید و قول هم نمیدهم، یکبار میروم و میبینم دارم خفه میشوم، دیگر عذرخواهی میکنم و میگویم وقت ندارم؛ اما این مسجد تو چیست؟ من روی منبر نشستم، برای منبرت هم مطالعه نکرده بودم، دریا پیشم موج میزد! گفت: کار نداری؟ گفتم: نه! گفت: بگذار خلوت بشود، برایت بگویم. مردم چایشان را خوردند و رفتند. گفت(حالا به تاریخ آن زمان -اینکه من میگویم- برای سال 44 و 46 و 47 است و سال 47 به من گفت): چهلسال پیش، یعنی از سال 47، چهلسال عقبتر برو. چهلسال پیش یک خانمی در یکی از دهاتهای تبریز عروسی میکند، دو سهسال شوهر داشت، شوهر میمیرد. مریض میشود و میمیرد. این خانم وقتی شوهرش مُرد، 21 سالش بود و خوشگل هم بود و نانآور نداشت؛ یعنی نمیتوانست به خانهٔ پدرش برگردد. پدرش خیلی کمدرآمد بود و پدر و مادر پسر هم چیزی در ده نداشتند. این بلند میشود و بلیط اتوبوس میگیرد و به تهران میآید. کجا پیاده میشود؟ میدان شوش. هیچکس را در تهران ندارد و وقتی پیاده میشود، با آن بر و رو، البته باحجاب بود، با آن بر و رو خب در معرض خطر بود و گرگ در همهٔ شهرها تا دلتان بخواهد، فراوان است. همینجور سرگردان بود که یک خانمی را همانجا میبیند، به او میگوید: دخترم اینجا دنبال کسی میگردی؟ میگوید: کسی را ندارم! از کجا آمدهای؟ از دهاتهای تبریز. میدانی تهران پر از گرگ است؟ نه نمیدانم! دنبال من بیا. به خانه میبرد و میگوید که این خانهٔ من امن است؛ یعنی هر جا که صاحبخانه متدین و دیندار و مسلمان باشد، البته که امن است. میگوید: تو اینجا بمان، کمک من ظرفی بشور، رختی بشور، خانهای جارو کن و من صبحانهات را میدهم، ناهارت را میدهم، شامت را میدهم، لباست را هم میدهم و حقوق هم به تو میدهم، مثلاً ماهی ده تومان به تو میدهم. کمکم این خانم، این عروسِ شوهرمرده را به همسایههای متدین معرفی میکند و حدود هفت-هشت ماه بعد، این یک رختشور هنرمند میشود؛ اینقدر هم پاک بود که به این خانههایی که میرفت و رخت میشست، خیلی دوستش داشتند و پول خوبی به او میدادند. سیسال -آنوقت ماشین رختشویی نبود- در تابستانِ 45 درجهٔ تهران در حیاط و در زمستانِ پربرف تهران در حیاط، رخت میشست، صبحانهاش را که میدادند، غذایی که اضافه میآمد، میدادند. به من گفت: حاجآقا! سیسال در این زمستان و تابستان، پول رختشویی را جمع کرد و آمد زمین این مسجد را خرید. باز هم به رختشویی رفت، دیوارهای مسجد را بالا آورد، دل! دلت چهکسی را میخواهد؟ دل چهکاره است؟ دل به کجا بند است؟ باز هم رختشویی کرد و طاق مسجد را زد، گچکاری کرد، ما را دعوت کردند. میگفت: یک سید بیاید و اینجا پیشنماز شود. ما به اینجا آمدیم، چهار-پنجسال هم زنده بود و بعد هم از دنیا رفت. گفت: روی منبر نشستی و دریا برایت باز شد، برای آن پول بود، برای آن دل بود، برای آن زن بود!
«احبها الی الله اسفاها للذنوب و اصلبها للایمان و عرقها للاخوان».
یک شعر هم از یک شاعر همدانی بخوانم و سفره را جمع بکنم. خوشبهحالتان! ایام روضه نبود و اینهمه جمعیت آمد، معلوم میشود که خدا خیلی دوستتان دارد. خوشبهحالتان! چشمتان خشک نیست و تا صحبت اهلبیت میشود، دلتان میشکند. خوشبهحالتان! هنوز به ما آخوندها اعتماد دارید و دوستمان دارید، پای منبر میآیید. من امروز از نماز جمعه خیلی لذت بردم! آن جمعیت فوقالعاده! همهاش خوشبهحالتان! من هم خیلی شاد هستم، چرا؟ برای اینکه 26-27 روز دیگر به دههٔ عاشورا مانده و شادیام از این است که هر دههٔ عاشورا تا جان دارم، گریه میکنم؛ چون قیمت گریه را برای ابیعبدالله میدانم. این حالتان و این رفت وآمدتان را نگه دارید.