آیا گوش هایتان نمی شنود؟
مریم سقلاطونی
بیدار شوید، ای خانه های گمراه! ای کوچه های پیمان شکن! ای پنجره های سنگدل! ای دهان های مسموم! ای چشم های کپک زده! ای نگاه های غبار گرفته و خواب آلود!
من آمده ام!
مسلم، پسر عقیل!
بیدار شوید، ای دیوارهای کاه گلی جسارت! ای بن بست های فراموشی! بیدار شوید، ای کوچه های پابرهنه ی تو در تو! ای گام های خسته ی نامردی!
منم، پرچم دار کربلا!
به استقبال مرگ آمده ام؛ به استقبال خنجرهای برّان! به استقبال وعده ها، وعیدها و به استقبال نامه های دروغین.
پنجره هاتان را باز کنید!
منم، مهمانی که به دعوت شما لبیک گفتم، همانی که به درخواست شما آمدم. نامه های بلند بالاتان را خوانده ام، حرف هاتان را مو به مو از بر شدم. با کلمه های مهربانتان خو گرفته ام و با وعده هاتان صمیمی شدم.
مرا با که اشتباه گرفته اید؟ چرا پنجره هاتان را باز نمی کنید؟ بر شما چه رفته است؟
آیا این شما نبودید که مرا خواندید؟
آیا این شما نبودید که پیک فرستادید؟
آیا رسم کوفیان این است ...؟ شما را چه شده است؟
کجاست مهربانی آن پیک ها؟ کجاست؟
من صدای چکاچک شمشیرهاتان را می شنوم.
منم! مسلم بن عقیل.
مردی که به استقبال دارالاماره آمده است؛ به استقبال شیرین ترین دقایق مرگ!
هم رکاب آفتاب نی نوا! همنوا با کاروان کربلا!
مرا باک از نامهربانی شما نیست!
بیدار شوید ای کوچه های خاین! ای دست های لرزان بیعت!
من سفیر دریای شعله ورم.
آیا گوش هاتان نمی شنود؟!
نینوا برای تو می گرید
مهدی میچانی فراهانی
کوفه، شهرِ وفاداری نیست مرد! دل به بیعتِ چه کسی بسته ای؟
اینک تویی، با شمشیری آخته؛ چنان شیری خشمگین. پُشتِ سر، آتش است و پیشِ رو، تیغ های برکشیده و تشنه که خونِ تو را قطره قطره خواهند مکید؛ هر دو سو دیوار است و پنجره هایی که بعضی، پنهان اشک می ریزند و بعضی، آشکار نفرین می کنند. «ای دشمنِ خلیفه! ای خارجیِ کافر!» این را پنجره ها نمی گویند بلکه خُدعه ی دوباره ی عمر و عاصی تازه است، ابلیسِ مجسمی دیگر.
تمامِ ترکش ها خالی شده اند و کمان ها خسته اند که همه ی تیرها به سمتِ تو پرتاب شده اند. آخر تمامیِ شمشیرها در برابرِ غیرتِ تو، ملعبه ی کودکانه ای بیش نیستند. آن که تیغ بر تو می کشد، بی شک واپسین لحظه ی زندگیش را به دستِ خود رقم زده است.
دوشادوشِ سرکش ترین توفان ها، به فراز آمده ای؛ آن قدر که دست به دستِ پاکِ خورشید سپرده ای.
دست هایی اینک در پنهان ترین مخفی گاه های کوفه به خود می لرزند، همان دست های بی ریشه ای که قرار بود به مددِ عشق، جنگلِ سروِ آزاده ای باشند و همان دست ها که قرار بود شمشیرِ جهاد به کف گیرند، ناگهان چنان به ضربِ شمشیرِ نفاق، بُریده شدند که دیگر هیچ دستی را به بیعت نمی توانند فشرد.
کدام بیعت؟! بی شک، ایمان، ستونِ هر بیعتی است و در ایمان، ترس، بی معناست. وقتی ایمان نباشد، واژه ی بیعت، کلمه ی کودکانه ای ست. و آن همه نامه ی کوفی که تو را و امامِ تو را فرامی خواندند، اینک در دورترین و بدبوترین گندابِ نفاق ها پوسیده اند.
کجا هستند؟ اینک که پیکر تو پاره پاره می شود؛ پیکری که بند بندش، چون بند بندِ یک عهدنامه ی ناگسستنی بود، کجا هستند همه ی آنان که دستِ تو را به دوستی فشردند و تو را به محبّتی ظاهر فریب در آغوش گرفتند و از درد گفتند و از عشق گفتند و از جهاد گفتند و از تختِ خلافتی دم زدند که باید به دستِ خلیفه ی خدا باشد؟ قرار بود پیکر ظلم دریده شود و تندیسِ جُور فروبریزد و ستم، تکه تکه شود.
آری! قرار بود پیکری پاره پاره شود، امّا بی شک، پیکرِ تو نبود.
کجا هستند آنان که زندگی در سایه ها را نمی خواستند و آنان که از خورشید می گفتند و می گفتند که ابرهای تیره را بی هراس از هیچ صاعقه ای کنار خواهند زد؟ پس آن گاه توفان شد و همه ی آنان در خشمِ ابرهای تیره، کمر به قتلِ خورشید بستند. کدام بیعت؟!
اینک تویی، ابن عقیل! تنها، آتشین، زخمی. شمشیر، این آخرین پناه را به فراز آور! این آخرین جهادت است. بگذار شمشیرت سرافراز بماند. این آخرین نَفَس را در جهاد بِکِش! ای طلایه دارِ عاشورا! اینک نینوا برای تو می گرید.
نامه هایی در دست باد
حسین هدایتی
چگونه شهر، بی هدف، در سر انگشت تزویر می چرخد و خوابِ پیمان شکنی خویش را چون کابوسی تلخ، مزه مزه می کند؟!
چشم هایی لبریز از هراس از روزن هایِ گل گرفته نیز جرأت نظاره نخواهند داشت.
زبان هایی که در دهلیزهای تاریک دهان های بسته چرخیدند، امّا هیچ گوشی صدایشان را نشنید، چگونه می توانند قاطعیّت خویش را فریاد بزنند؟!
پاییز در ذهن متروک شهر ریشه دوانده است و همچنان درِ خانه ها، با صدایی ناساز، یک به یک بسته می شود و پنجره ها پلک می بندند و مردانِ نامرد، در خانه هایشان کز می کنند و با خنجرهای رنگ زده ی خویش سرگرم می شوند.
صدای سم اسبی که در شهر مسیر گم کرده است، بیدارشان نخواهد کرد.
خوابی که روح غافلشان را در خویش فرو کشیده است، بیداری در پی نخواهد داشت. تصویر بی رحم تازیانه بر دیوارها جان می گیرد و شهر، در سکوتی عمیق، زیر بار تزویر دست و پا می زند و جان می دهد.
دهانِ وعده های پوچشان، آهنگ مرموز خیانت را زمزمه می کند و جوهر جاری از قلم هایشان که بر کاغذ نامه ها هنوز خشک نشده، مُهری است بر اثبات نامردی شهر.
مرد تنها در شهر، به امید یافتن دری که هنوز بسته نشده گام برمی دارد و صدای محکم گام هایش، در کوچه های خاک آلود، ذهن تاریخ را مغشوش می کند.
چشم می چرخاند و در پسِ درهای بسته، نگاه های مسمومی را می بیند که برای کشتنش، تیغه های خنجرشان را زهرآلود می کنند و لبخند می زنند و هنوز شهر، روبروی نگاهِ منتظرش، با صدای سگ های ولگرد هم آواز می شود.
تنها دری که باز است، امیدی رنگ باخته را در تنش پررنگ می کند؛ امید به وفاداری حتّی یک نفر!
فردا که بر چوبه های دار، میهمان خویش را می بینند، چگونه غیرت آتش گرفته شان، خاکسترشان نخواهد کرد؟ چگونه در آتشی که خود افروخته اند، سوختن خویش را به تماشا می نشینند؟
این خانه فردا عزادار بال هایی است که در هجوم خنجرهای خشم و خصومت پرپر می شوند. این خانه فردا در بی داد تاریکی، فانوسی روشن نخواهد داشت و فردا آبستن حادثه ای است که تاریخ را در خونِ ندامت، شست و شو خواهد داد.
سلام، هانی!
خدیجه پنجی
سلام، هانی، ای تک ستاره ی روشن مهربانی در دلِ آسمانِ تنگ و تاریک کوفه! در شگفتم! چگونه تو، آن وسعت بزرگِ جوانمردی را ـ یک عمر ـ ، با کوچه ها، دیوارها و مردم نامهربانِ این شهر همیشه بدنام، قسمت کرده بودی؟! چگونه یک عمر، در این شوره زار زیستی؟! چگونه؟!
هانی! با من بگو، اصلاً در باورت می گنجید این سرنوشتِ سرخ و این پرواز عاشقانه؟
ای از قبیله ی نگارندگان کتاب بزرگ عاشورا، و ای از نخستین گشایندگان درِ بهشت شهادت!! باورت می شد که روزی، شهادت در رکابِ سیّد جوانان بهشت، نصیبت شود، تقدیر تو، به آسمان ها پیوند بخورد و نامت را تاریخ، ـ با عشق ـ به ستایش برخیزد و خونت تا همیشه، سرخِ سرخ در رگ های زمانه بجوشد؟ باروت می شد، هانی؟!
آن گاه که، سراز تنت جدا شد، فرشتگان، عروج سرخت را با حسرت، به تماشا نشستند؛ تا به پای بوسی روح بزرگت، از هم سبقت بگیرند. از آن لحظه که غربتِ پیکر پاک و مجروح تو را، بر خاک ها و کوچه های کوفه پاشیدند، از کوچه کوچه های دل های عاشق، بوی «غریبی» و اندوه به مشام می رسد. هانی! هیچ می دانی، رستاخیز شهادت تو و مسلم( ره)، چه داغی بر جان «سالار شهیدان علیه السلام » افکند که فرمود: «بعد از آن ها، دیگر هیچ خیری در حیات نیست» و تو چه زیبا «حیات» خود را به خیری جاودانه پیوند زدی و تا همیشه، نام و یادت، در کتیبه ی جوانمردی و آزادگی ماندگار است.
برگرد مسلم!
خدیجه پنجی
منم، شهر نیرنگ، کوفه
هرگز مباد زیر آسمان گرفته ی من نفس بکشی و آن گاه، قلبت، به اندازه ی تمام جهان ـ بگیرد! چرا که هوای این دیار، برای دل های پاک بسیار کشنده است؛ برگرد و به وعده ها، دل خوش مدار!
من از این وعده و وعیدها فراوان دیده و شنیده ام. در سطر سطرِ نامه های شان، ردپای «نامهربانی و بی وفایی» را خواهی دید. تمام این نامه های پر از مهر، رونوشتی از یک قصّه ی تلخ است؛ دوازده هزار رونوشتِ غم انگیز!
برگرد، سفیر تنهایی و عشق! و به مولای خود، اسرارِ این شهرِ غریب کُش را بازگو! نمی خواهم دوباره قصه ی بی آبرویی و بی اعتباری ام، نقل محافل روزگاران شود و بادها، آوازه ی رسوایی ام را،بر گوش هستی، جار بزنند! بازگرد!
برگرد، مسلم!
این قومِ نانجیب، به محض ورودت، دسته دسته، برای بیعت با تو، هجوم می آورند و در نهان، شمشیرهایشان را به قصد کشتن تیز می کنند. از بیم، نماز خود را تا نیمه می خوانند! و در مسجد، تنهایت می گذارند.
نگاه در نگاهت می دوزند و سنگت می زنند و سرانجام، عروج سرخت را از فراز دارالاماره، به هلهله می نشینند.
برگرد، سفیر بزرگ عشق! که من ـ کوفه ـ، کربلای کوچک توأم و تو، سرآغاز داستان بی نظیر عاشورایی!؟
برگرد که «حسین» ـ سخت ـ تنهاست!
من ـ کوفه ـ کربلای توام!
خدیجه پنجی
آهسته تر، قدم بردار ای مرد!
در «من» جز اشباح نامهربان، چیز دیگری نخواهی یافت، به خدا که من، ساکنانم را بهتر از هر کسی می شناسم؛ چرا که یک عمر، سست عهدی شان را به تماشا نشسته ام. از چه رو می شتابی و به جستجوی چه می آیی؟ بایست! که از همان فاصله هم می توانی بوی فریب و ریا را حس کنی. آن متاعِ گران بهایی را که تو خواهانش هستی، در من نخواهی یافت؛ که در دکّان های من، غیر از دروغ و نیرنگ، متاع دیگری معامله نمی شود. برگرد! من میزبان خوبی نیستم؛ از هر که بپرسی، کوفه را می شناسد. اهالی نامهربانم، مرا شهره ی آفاق کرده اند. برگرد! که این پیران، همان جوانان دیروزند و هنوز، همان خون، در رگ هایشان جاری است. هنوز، از کوچه کوچه ی من، حضور آسمانیِ «امیر لا فتی» می وزد و در سکوت نخلستان هایم، طنین غربت و اندوه «علی علیه السلام » جاری است. برگرد! که من هرگز جای امنی نبوده و نیستم؛ «کوفه»، همیشه خطرناک بوده!
میهمانِ غریب من! باور کن در سایه ی هیچ یک از دیوارهایم نمی توانی بیاسایی؛ که خشتْ خشتِ این دیوارها و خانه ها، چون ساکنانشان، سست نهادند. باور کن، هرگز نمی توانی با اطمینان، بر خاکم، قدم برداری؛ که این سرزمین، لبریز از سایه های شومی است که تنها در ازای چند دینار، وجدان خود را می فروشند.
برگرد، مسلم! که این راه را بازگشتی نیست. «کوفه» هیچ وقت، میزبان خوب و مهربانی نبوده!
مطلع عاشورا
علی خیری
شب های کوفه، نامردترین شب های عالم است.
شب هایی که دل علی را به آتش می کشید، اینک مسلم را دوره کرده است؛ مردی که مطلع غزلگریه عاشورا با نام او سروده شد، مردی که طلایه دار فداییان امام عشق، لقب گرفت.
مسلم می داند که پس از شهادتش چه بر سر یتیمان غریب تر از خودش خواهد آمد.
می داند که پا گذاشتن در مسیر حسین، یعنی سر و جان باختن.
می داند حسینی شدن، یعنی سرخ پر کشیدن.
کیست که کوفه را به نامردی نشناسد؛ وقتی که تنها مردان ایستاده ی کوفه، نخل های آن است؛ نخل هایی که بر غربت علی و فرزندش گریسته اند.
تو را می شناسم، تو را می شناسم | تو همرنگ خون خدایی، غریبه! |
این دست های دراز مانده به سویت، دست بیعت نیست؛ دست های خیانت است؛ دست هایی که در آستین، خنجر کینه پنهان داشته اند، دست هایی که هرگز مطمئن نبوده اند.
این نامه ها که خورجین خورجین به سویت گسیل شده اند، با مرکب نامردمی نگاشته شده اند.
از نگاه کوفه، تنها آتش تردید می بارد و عصیان فاجعه می تراود.
کوفه جای مطمئنی نیست؛ مگر علی را جان به لب نکرد؟
مردان شهر، بامدادان با تواند و شامگاهان، بر تو.
اما هر چه بود، اتفاق افتاد.
آن هنگام که مسلم را غریبانه از دارالامارة بالا می بردند، نگاهش بارانی بود؛ دست بر آسمان داشت و چشم بر راه حجاز. از زمزمه اش، گلواژه ی نام حسین می بارید. آرزو می کرد که مولایش به کوفه نیاید؛ به شهری که مردانش آبروی هر چه مرد را برده اند؛ شهری که نامش را با سیاهی و دروغ، گره زده اند.
کوفیان رسم وفا نشناختند | یوسف خود را به چاه انداختند |
ارتفاع شهادت
سیدعلی اصغر موسوی
کوچه بود و ازدحام سکوت؛
کوچه بود و مسافری غمگین؛ با نگاهی از ستاره ها لبریز، تکیه داده به دیوار تنهایی.
مرد، خسته از نبردی سخت، با تمام غربتش اندیشید: وایِ من! اگر با او نیز چنین کنند، چه خواهد شد؟!
دیروز، همه با او بودند و امروز، حتی کوچه های خالی او را همراهی نمی کردند.
جدایی گمان کرده بودم و لیکن | نه چندان، که یک سو نهی آشنایی |
رسالت عشق بر دوش او سنگینی می کرد و بار امانت، تمام نگاهش را به آسمان دوخته بود.
کاروان در مسیر بهار گام برمی داشت و عطر گل های سرخ، تا ابدیت جاری می شد. گویی آفتاب، تواضع کنان، در سایه سار کاروان حرکت می کند و ستارگان به دنبال رصدِ تبسّمی از نگاه کودکان هستند.
عشق، منزل به منزل می گشت و سالکان گم کرده را راهنمایی می کرد.
حادثه ای در راه بود؛ این را تمامِ پرندگان، درختان، کوه، دشت و دریا، می دانستند و اضطرابی شگرف آنها را فراگرفته بود.
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو | کار جهان و خلق جهان جمله درهم است |
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب | کآشوب در تمامیِ ذرات عالم است |
... و این مسلم بن عقیل علیه السلام بود که درس شهادتِ عاشورایی را زودتر از دیگران فرا گرفته بود؛ شهادت در اوج غربت و عشق، شهادت در نهایت ایمان، در کارزاری که گویی تنها یک مسلمان در مقابل کفر می جنگد.
انبوهِ شمشیرها به غربت و تنهایی اش هجوم آوردند و او مثل آفتاب، صفوف تیره ی آنها را در هم ریخت.
آه، ای کوفه! آه از مرامت که همیشه همسنگ با خیانت است، هیچ به یاد داری با حیدر کرّار علیه السلام چه کردی؟!
فرومایگی هایت را عجب نیست؛ وقتی دست به سفره ی رنگین یزید فرو برده باشی. «ابن مرجانه هایت فراوان مباد»! که همیشه عرصه بر مردان تنگ کرده ای.
آن روز، آفتاب بود و ارتفاع شهادت؛ شهادتی که قامت حضرت مسلم علیه السلام را به «سدرة المنتهی» پیوند می زد.
کاش می شد، باز، دستی از گلوها می گشایید
حجم حجم بغض ها را، در فضای این تراکم
غربت اندوهتان، در چشم هستی، دیدنی نیست
کوفه را، تا پیش رویم می کنم امشب تجسّم
منبع : پایگاه حوزه