لطفا منتظر باشید

جلسه اول دوشنبه (6-6-1396)

(قم مسجد اعظم)
ذی الحجه1438 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
11.91 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

متنی را که می‌شنوید، از وجود مقدس پروردگار مهربان عالم صادر شده است که در این متن، عنایت و لطف و رحمت خاص خودش را به بندهٔ مؤمنش اعلام می‌کند و چند وعدهٔ بسیار مهم به عبدش ارائه می‌کند: وعدهٔ صادقانه، وفاشدنی، اجرا‌شدنی، به‌طور حتم و جزم. راوی این متن، شخصاً وجود مبارک حضرت باقر العلوم علیه السلام است که معلوم می‌شود قلب مقدس امام باقر با عالم غیب در ارتباط بوده و باطن مبارکشان گیرندهٔ حقایق ملکوتی و آسمانی بوده است. ناقل روایت هم عالم بزرگ، محدث باکرامت و وجود پرمنفعت مرحوم کلینی است که در جلد دوم اصول کافی نقل کرده است. مطلب نقل‌شده از نخبهٔ روایات اهل‌بیت است. هدایتگری این روایت به‌شدت قوی است! معنویت روایت فوق‌العاده بالاست! حضرت باقر در ابتدای روایت، پنج سوگند از پروردگار عالم نقل می‌کنند. بیشترین سوگندی که پروردگار پی‌درپی دارد، یازده سوگند است که در قرآن مجید، در سورهٔ مبارکهٔ شمس ذکر شده است.

قسم، آن هم از سوی پروردگار بر این دلالت دارد که مطلبی که می‌خواهد بعد از قسم بگوید، بسیار مهم است. در روایاتی که قسم یاد شده، گاهی یک قسم و گاهی دو قسم است، ولی در این روایت پنج سوگند پشت ‌سر هم است. نمی‌خواهد با این پنج قسم به بنده‌اش یقین بدهد که در مطالبی که می‌خواهم بگویم، شک نکن؛ آن که عبد است، آن که اهل ایمان است، آن که اهل معرفت است، هیچ شکی در کلام پروردگارش و در وعدهٔ پروردگارش ندارد. مؤمن واقعی آلودهٔ به شک نیست و آلودهٔ به شک هم نمی‌شود. وقتی که ایمان واقعی در قلبش تجلی کند و حالت خورشید را داشته باشد، جای شک برای مؤمن نمی‌ماند و همهٔ حقایق را در تلألو خورشید ایمان می‌بیند، پس چه جایی برای شک است؟ چه راهی برای شک است؟ این مطلب را سورهٔ مبارکهٔ حجرات بیان کرده است:

 «انما المؤمنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا».

 روشن است هرکسی شک دارد، مؤمن نیست؛ هرکسی در حقیقت تردید دارد، مؤمن نیست. ابتدای آیهٔ شریفه «انما» دارد، یعنی غیر از این نیست و آنهایی که ایمان به خدا و پیغمبر دارند، از پیِ ایمانشان به خدا و پیغمبر شک ندارند؛ در چه‌چیزی شک بکنند؟ الآن چه‌کسی می‌تواند ما را به روشنی‌های لامپ‌های مسجد و لوسترهای مسجد به شک بیندازد؟ چه‌کسی می‌تواند؟ اگر هفت‌میلیارد جمعیت فعلی عالم در این مسجد جا بگیرند، همه به یک‌طرف بروند و بگویند نوری در مسجد وجود ندارد و ما هم به‌تنهایی در یک‌طرف باشیم، هیچ شکی برای ما از انکار این هفت‌میلیارد نفر نمی‌آید. ما نور را می‌بینیم و اگر به زبان جاری نکنیم، در دلمان می‌گوییم که امشب هفت‌میلیارد دیوانه به تور ما خورده‌ است! هفت‌میلیارد کورِ نفهمِ بی‌عقل به تور ما خورده است! هفت‌میلیارد کور بدبخت به تور ما خورده است! مؤمن هم همین‌طور است، ایمان در وجود مؤمن خورشید است و تا غیب عالم می‌تابد و غیب عالم را با چشم دل می‌بیند.

وقتی «حبهٔ عرنی» به امیرالمؤمنین عرض کرد: خدایی را که عبادت می‌کنی، دیده‌ای؟ امیرالمؤمنین فرمودند: ندیده را چگونه عبادت می‌کنم؟ یعنی دارم مجهول را عبادت می‌کنم؟ اما به‌نظرت نیاید که من با این دو چشم سر که دو ساختمان از پیه است، خدا را می‌بینم! این دوتا پیه چه لیاقتی دارد که به حریم غیب راه پیدا بکند؟! من وجود مقدس او را با چشم دل می‌بینم. خب این دلیلِ بر همین ایمان خورشیدوار است که نور این ایمان همهٔ پرده‌ها را شکافته و تمام حجاب‌های ظلمانی و نورانی را رد کرده، به حقیقت غیب رسیده است و دارد آن حقیقت‌الحقایق را به دارندهٔ چشمِ دل نشان می‌دهد که این حضرت رب‌الارباب است، این چگونه شک بکند؟ مشاهدهٔ چشم دل که قابل مقایسه با مشاهدهٔ چشم سر نیست! دل حرم خود پروردگار است: «القلب حرم الله فلا تسکن فی حرم الله غیرالله». زحمات انبیا و ائمهٔ طاهرین و وحی الله چنین خورشیدی را در این حرم طلوع داده است، چگونه شک بکند؟ نسبت به نبوت پیغمبر چگونه شک بکند؟ خدا که بی‌نهایت است، درباره‌اش شک نمی‌کند؛ پیغمبر اکرم که در عظمت در طول پروردگار است، اینجا چگونه شک بکند؟ «انما المؤمنون»، خیلی آیهٔ فوق‌العاده‌ای است و هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو در این آیه است! «الذین آمنوا بالله»، یعنی به وجودی که مستجمع جمیع صفات کمال است؛ نه «آمنوا برب»، بلکه می‌گوید: «آمنوا بالله»، یعنی آنچه را که دارند می‌بینند، کامل می‌بینند و روی آن سایه نیست؛ نه اینکه بخشی را ببینند و بخشی را نبینند؛ عین حقیقت را هم در حق و هم در رسول می‌بینند.

کسی به یک آدم بامعرفتی گفت: ابوجهل چندسال پیغمبر را می‌دید؟ گفت: چهل‌سال! چون پیغمبر که به‌دنیا آمد، ابوجهل بود. وجود مبارک رسول خدا 53 سال در مکه بود، خب حالا ده‌سال کودکی یا سیزده‌سال کودکی به کنار، اما چهل‌سال این ظرف همهٔ ارزش‌ها را می‌دید، پس چرا به او ایمان نیاورد؟ گفت: برای اینکه او پیغمبر را نمی‌دید، اگر پیغمبر را می‌دید که به او ایمان می‌آورد؛ او یتیم عبدالله را می‌دید و نه پیغمبر را! او با چشم سرش کار می‌کرد و دلی نداشت تا چشم دل داشته باشد. آن که پیغمبر را بی‌معجزه پیغمبر دید، ابوذر دهاتیِ بیابانگرد ربذه و سلمان بود. اینها وقتی که حضرت را دیدند، یتیم عبدالله ندیدند و پیغمبر را دیدند، در جا هم مؤمن شدند و ایمانشان هم ایمان مستقر و استوار شد. در تاریخ دیدید که تا بعد از رحلت پیغمبر و برخورد با انواع حوادث تلخ، ایمانشان به خدا و پیغمبر سرِ جایش بود و تردیدی برایشان نیامد؛ با اینکه جریانات اجتماعی خیلی از انسان‌ها را مردد می‌کند که نهایتاً حق با علی است یا با کسی دیگر، اما اینها نه، همیشه در حقایق الهیه ثابت‌قدم بودند.

خب این پنج‌تا قسم را شخص پروردگار نخورده که به بندهٔ مؤمنش یقین بدهد حواست جمع باشد، من زیر قولم نمی‌زنم! بندهٔ من! یک‌وقت در قول من و در وعدهٔ من شکی نکنی، تردیدی نکنی. مؤمن که اهل تردید نیست، اهل شک نیست، پس این پنج‌تا سوگند را پروردگار برای چه خورده است؟ برای نشان‌دادن اهمیت مسائلی که برای بندهٔ مؤمنش تدارک دیده است.

حالا قسم‌ها:

«و عزتی»، به قدرت شکست‌ناپذیرم سوگند! امیرالمؤمنین می‌فرمایند: این سوگندِ به عزت، اگر از عبد صادر بشود، مثل اینکه در دعای کمیل از وجود مقدس خودش صادر شده است: «فبعزتک یا سیدی و مولای»، اگر عبدی با خلوص دل و بدون اینکه بین او و پروردگار حجابی مثل حرام‌خوری و گناهان کبیره باشد، اگر پروردگار را در مشکلی از مشکلات به عزتش قسم بدهد، استجابت دعایش یقینی است، قطعی است؛ چون این سوگند در پیشگاه مقدس او بسیار بسیار باارزش است.

«و جلالی»، به تمام صفات قهاریّتم قسم! یک صفاتی هست که صفات جمال است و صفاتی هست که صفات جلال است. به جلالم قسم و به همهٔ اوصاف جلالم قسم!

 «وعظمتی»، به بزرگی‌ام قسم! خب بزرگی در وجود مقدس او مثل عزت و جلال که نهایت ندارد و بزرگی او را هم نمی‌شود با هیچ‌چیزی مقایسه کرد؛ چون در برابر وجود مقدس او برای هیچ‌کس بزرگی وجود ندارد، چنانکه در مناجات مسجد کوفه به پروردگار عرضه می‌کند: «انت الحی و انا المیّت»، اصلاً در کنار حیات تو من حیاتی ندارم و من میت هستم؛ «انت المالک و انا المملوک، انت العزیز و انا الذلیل»، هیچ‌کس هیچ‌چیزی از خودش ندارد و مقایسهٔ عظمتی با عظمت پروردگار یک مقایسهٔ ابلیسی است. اصلاً «لیس کمثله شیء»، چه‌چیزی را می‌شود با وجود مقدس او مقایسه کرد؟!

«و بهائی» به آن زیبایی بی‌نهایت و ارزش بی‌نهایتم سوگند! «و علوّ ارتفاعی»، به مکانت و مقام بلندم سوگند که همای عقل احدی به آن مقام نمی‌رسد! جملات اول خطبهٔ نهج‌البلاغه دراین‌زمینه راه‌گشاست، توحیدی که در جملات اول نهج‌البلاغه بیان کرده است. در بین انبیا و ائمه، نوبت این بیان را خدا به امیرالمؤمنین داده است. آنها با این حقیقت آمیخته بودند و اظهارش نوبتش به امیرالمؤمنین رسید. دهان هیچ فیلسوفی، حکیمی و عارفی به بیان چنین توحیدی نرسیده و نمی‌رسد. فلاسفهٔ عالم اسلامی و غیراسلامی از سه‌هزار سال قبل از میلاد مسیح تا همین امروز در دانشگاه‌ها و حوزه‌های علمیه، جنگشان بین اصالت وجود و اصالت ماهیت خاتمه پیدا نکرد؛ اول راه توحید را در جنگ هستند، چه برسد به وسط و آخر راه! لذا در قرآن مجید فرمود: آنچه مخلَصین دربارهٔ من می‌گویند، درست است و غیر مخلَصین هرچه می‌گویند، نارساست، کوتاه است، بی‌مایه و غلط است. شما دوتا جنگ بین «اصالت‌الوجود» و «اصالت‌الماهیه» را نتوانستید به جایی برسانید، هنوز در میدان جنگ هستید و شمشیر زبان و قلم علیه همدیگر می‌کشید، شما می‌توانید توحید را برای ما بیان کنید؟ توحید را آن‌کسی باید بیان بکند که خورشید ایمانش تمام پرده‌ها را شکافته و رفته و دیده، حالا آمده و دارد مشاهداتش را می‌گوید و قرآن هم مشاهداتش را امضا می‌کند: «الا عباد الله المخلصین»، آنچه اینان می‌گویند، درست است. مفهوم آیه این است کخ آنچه غیر اینان در حق من می‌گویند، نادرست است و شوخی هم ندارد. اگر به توحید قرآن پرداخته نشود و آدم به سراغ توحید غیر برود، دائم در همین جنگ گرفتار است که بالاخره اصلْ وجود است یا ماهیت است؟ کدامش است؟ آدم هشتاد-نود سال در تحیّر است و تنها کسی که می‌تواند آدم را از این جنگ و حیرت نجات بدهد، فقط انبیا و ائمهٔ طاهرین هستند.

خب این پنج‌تا سوگند: «و عزتی، و جلالی، و بهائی، و عظمتی، و علوّ ارتفاعی» که چه؟ پنج‌تا سوگند برای چیست؟ لبهٔ تیز روایت همین‌جاست: «لا یؤثر عبد مؤمن»، یعنی من این «لا یؤثر غیرمؤمن» را قبول ندارم! انجام هم بدهد، قبول ندارم و بی‌ارزش است. این کار را باید مؤمن انجام بدهد، چون مؤمن در پیشگاه او «اعظم حرمة من الکعبه» است و او باید انجام بدهد. مؤمن به فرمودهٔ حضرت رضا از آبای گرامش تا پیغمبر، «افضل من ملک مقرب» است؛ مؤمن به فرمودهٔ امام عسکری، کل عالم را یک لقمه کنم و در دهانش بگذارم، می‌ترسم حقش را ادا نکرده باشم؛ این مؤمن است! اما مؤمنی که سورهٔ حجرات فرمود: «لم یرتابوا»، اگر در شک و در مُریب و در تردید است، هنوز مؤمن نشده، هنوز لنگ است، هنوز به مقصد نرسیده است و کم دارد. «لا یؤثر عبد مؤمن هوای علی هواه فی شیء من امر الدنیا»، مؤمنی خواستِ من را بر خواست خودش در آنچه مربوط به امور دنیاست، پیش نمی‌اندازد و مقدم نمی‌کند، ترجیح نمی‌دهد، مگر اینکه من سه‌تا کار برایش می‌کنم و این با عظمت‌ترین میدان جهاد است؛ این همانی است که مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی در جلد یازدهم «وسائل» بیست جلدیِ زنده‌شده‌اش نقل می‌کند: پیغمبر بر روی مَرکب و پس از بازگشت از جنگی، با صدای رسا فرمودند: «رجعنا من الجهاد الاصغر و بقی علینا الجهاد الاکبر»، رفتیم و کشتیم، شهید دادیم، دست قطع شد، پا قطع شد، تیر به چشم خورد و کور کرد، زن بیوه شد، بچه یتیم شد و خون به روی زمین ریخت، کل آن جهاد اصغر است؛ نه صغیر، بلکه اصغر! افعل و تفضیل، جهاد کوچک‌تر، کاری نکردیم! آنچه که برعهدهٔ ما باقی‌مانده، جهاد بزرگ‌تر و جهاد اکبر است و نه جهاد کبیر، حالا چه‌کسی در کنار پیغمبر بوده است؟ ننوشته‌اند! «قیل: یا رسول الله و ما الجهاد الاکبر»، جهاد اکبر دیگر کدام است؟ یعنی این‌همه هزینه شد، شهید دادیم، دست دادیم، پا دادیم، چشم دادیم، معلول دادیم، مجهول دادیم، قطع نخاعی دادیم، کل آن جهاد اصغر است؟ چیزی که تا حالا نشنیده‌ایم، جهاد اکبر دیگر کدام است؟

«قال جهاد النفس»، این است که با خودت وارد میدان جنگ بشوی و در این جنگ با شیاطین درونت و با شیاطین برون درگیر بشوی، شیاطین درونت -حرص و بخل و کبر و کینه و ریا و شرک- همه را نابود بکنی و درون پاکسازی بشود، بیرون هم به هرچه شیطان با هر قدرتی هست، نه بگویی، این جهاد اکبر است. دلم می‌خواهد را باید رها بکنی و باید بگویی آنچه خدا می‌خواهد، این جهاد اکبر است. میلم می‌کشد را دور بریز و ببین میل و رغبت پروردگار مهربان عالم به چیست و آن را بچسب، این جهاد اکبر است.

خب من سه‌تا کار می‌کنم برای بندهٔ مؤمنم که تمام خواسته‌های من را بر خواسته‌های خودش ترجیح داده است؛ یعنی آمده و حساب کرده که اگر من صدتا خواسته دارم، خودش هم در مخالفت با خواسته‌های من خواسته دارد، خواسته‌های برعکس من می‌آید و همهٔ خواسته‌های من را مقدّم می‌کند و به صدتا خواستهٔ خودش می‌گوید: گم شوید! شما نمی‌توانید دهانه‌بند به من بزنید؛ شما نمی‌توانید من را افسار بکنید و مثل یک حیوان بارکش، بارکش گناهان و شهوات و ظلم‌ها و ستم‌ها قرار بدهید و من را هزینهٔ خودتان و این و آن کنید؛ نه، من فقط هزینهٔ محبوبم می‌شوم. من معیّت با او دارم، من معیت با هیچ‌کس ندارم. من برابر صدها خواستهٔ زن و بچه‌ام و جامعه و این حزب و آن حزب، همهٔ این خواسته‌ها برای من کشک است و آنچه که برای من ارزش دارد، فقط خواسته‌های محبوبم است. حزب کیست؟ این و آن چه‌کسی هستند؟ خواسته‌های زن و بچهٔ من که پوک و خلاف مولای من است، چیست؟ اینها چه بازی‌هایی است؟ او چه می‌خواهد؟ من سرباز او هستم؛ او چه می‌خواهد؟ من غلام حلقه به گوش او هستم؛ او چه می‌خواهد؟ من عبد هستم و «العبد و ما فی یده کان لمولاه»؛ من عبد هستم و «لا تقدر علی شیء مملوکا».

رئیس‌جمهور مملکت نماز عشا را خواند، هوا تاریک شده بود و قصاب داشت جمع می‌کرد که دید امیرالمؤمنین دارد تک‌وتنها به خانه می‌رود. از مغازه بیرون پرید و گفت: علی‌جان! یک‌کیلو دوکیلو گوشت حسابی مانده، بدهم ببری؟ فرمودند: نه! چرا علی‌جان؟ پول ندارم! یعنی چه؟! رئیس‌جمهور پول یک کیلو گوشت ندارد؟ نه ندارد! امیرالمؤمنین خرماهای مدینه را که خودش کاشته بود، دستور داده بود بفروشند و پول نقدش را به کوفه بفرستند و خرج سال را با این مقدار پول میزان‌گیری می‌کرد؛ چگونه هزینه کنم که کم نیاورم؟! نه نمی‌خواهم، پول ندارم.

نه نمی‌خواهم، پولش را ندارم! گفت: علی‌جان! نسیه ببر، نسیه که از احکام فقهی است و هر وقت پولش را داشتی، بیار. نسیه هم نمی‌برم! چرا علی‌جان؟ فرمودند: تا وقتی پول گیرم نیاید، هر وقت از درِ مغازه تو رد شوم، یک‌جوری به من نگاه می‌کنی که پول ما چه شد؟ خوردی و رفتی؟ نمی‌برم! گفت: نه، من این‌جوری هم نگاهت نمی‌کنم. فرمودند: ببین، من با شکمم خیلی رفیق‌تر هستم تا با تو، من به شکمم می‌گویم که جناب شکم پول ندارم تا گوشت به تو بدهم؛ اما به تو وعده می‌دهم که هر وقت پولدار شدم، یک سیر گوشت می‌خرم و آبگوشت می‌کنم، به تو می‌دهم. شکمم از من گلایه ندارد و خیلی با من رفیق‌تر است تا تو! چطور زندگی کرده‌اند و ما را کجا برده‌اند! چگونه با خدا معامله کرده‌اند و ما را معامله‌گر با چه کسانی قرار دادند!

خب وقتی که بندهٔ مؤمنم خواسته‌های من را بر خواسته‌های خودش مقدّم کرد، اولین کاری که می‌کنم: «جعلت غناه فی نفسه»، او را پیش خودش به یک انسان بی‌نیاز تبدیل می‌کنم. با یک سر و گردن، با اینکه نان شب ندارد، راه برود، زندگی کند، با سیلی صورتش را سرخ نگه دارد، «من التعفف» در قرآن مجید است: آقا باشد، مولا باشد، بزرگ باشد، گردنش پیش این و آن کج نشود، اصلاً نیازش را به مخلوق قیچی می‌کنم و همه‌اش متوجه من است، همه‌اش با من است، همه‌اش نیازش به‌طرف من جهت دارد: «جعلت غناه فی نفسه».

پنجاه‌هزار تومان در نودسال پیش(پدر من در سال 1338 در تهران، یک خانه به قیمت 4700 تومان خرید؛ یعنی یک‌دانه از این پنج‌هزار تومانی‌ها داد و یک خانه خرید، سه تومانش هم پس دادند)، پنجاه‌هزار تومان، رضاشاه قلدر برای آیت‌الله‌العظمی بروجردی فرستاد و به آن سرهنگ هم گفته بود که به ایشان بقبولان، عرض کرد: هدیهٔ اعلی‌حضرت است. فرمود: من هیچ نیازی به هدیهٔ اعلی‌حضرت ندارم، ببر و پس خودش بده تا در جیب خودش بگذارد! «جعلت غناه فی نفسه»، دیگر این بندهٔ من از هول حلیم در دیگ نمی‌افتد، دیگر پول دست دیگران جذبش نمی‌کند و خانهٔ دیگران حالش را به‌هم نمی‌ریزد؛ چنان بی‌نیاز است که انگار مالک تمام عالم وجود است و همین هم هست.

غنای او را در وجود خودش قرار می‌دهم و این دومی چقدر مهم است: «و همته فی آخرته»، به معمار آخرت‌ساز تبدیلش می‌کنم؛ هر قدمی که برمی‌دارد، همت و رأی او و نظرش این است که با آن قدمْ آخرت را بسازد، آخرت را آباد بکند، «و ضمنت له السماوات و الارض رزقه»، به کل آسمان‌ها و زمین می‌گویم که ضامن روزی بنده‌ام تا وقتی باشید که از دنیا می‌رود و کل عالم را ضامن پشت سرش قرار می‌دهم. من داستان‌های عجیبی در این مسئله دارم، نه به واسطه، بلکه بی‌واسطه که حالا فرصت بیانش نیست.

 «و کنت له وراء تجارة کل تاجر»، اگر در آن شهر دویست تا تاجر می‌خواهند به بندهٔ من منفعت برسانند، پیشاپیش همه، خودم تاجرِ تجارت‌کنندهٔ سوددهندهٔ برای بنده‌ام هستم، او که خزانهٔ بی‌نهایت دارد. این متن روایت است که ناقل آن کلینی است، راوی وجود مبارک امام باقر و صادرکنندهٔ متن هم پروردگار مهربان عالم.

 

برچسب ها :