جلسه دوم سه شنبه (14-6-1396)
(تهران حسینیه محبان الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ محبانالزهرا/ دههٔ دوم ذیالحجه/ تابستان 1396هـ.ش./ سخنرانی دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در بحث قبل شنیدید امیرالمؤمنین -چنانکه در حکمتهای «نهجالبلاغه» نقل شده- چهار موضوع را مطرح فرمودند و در کنار این چهار موضوع نیز فرمودند: خوشبهحال کسی که با این چهار حقیقت همراه است، با این چهار حقیقت زندگی میکند. فکر نکنید که با این هجومِ فساد در زمان ما نمیشود انسان با این چهار حقیقت زندگی نکند! ما دو دوران بسیار تاریک را داشتیم که یازده امام ما در کوران این دو دورانِ بهشدت تاریک زندگی میکردند: یکی دوران بنیامیه بود که تا اوایل زندگی حضرت باقر طول کشید و حدود نودوچند سال، یکقرن بود. این یکی از تاریکترین دورانهایی بود که بر ملت اسلام گذشت و تقریباً نود درصد از مردان و زنانی که این صدسال را درک کردند، بیدین شدند. فشار فساد، فشار حوادث اجتماعی، بستن درِ خانهٔ اهلبیت و محرومکردن مردم از آنها عامل بیدینی مردم شد؛ میتوانستند هم بیدین نشوند، ولی شدند. میخواهم این نکتهٔ مهم را برایتان عرض بکنم که در هر روزگاری که فساد مثل زمان ما پرفشار باشد، پروردگار عالم عذر کسی را در بیدینشدن قبول نمیکند! خیلی چیزها را آدم میبیند، آنها چه ربطی به پروندهٔ توحید و نبوت و امامت و تقوا و دینداری دارد؟ یک نکتهٔ جالبی امیرالمؤمنین دارند و میفرمایند: ملاک حق را مردم قرار ندهید که حالا ببینی بدنهٔ عظیم جامعه رو به فساد و انحراف رفتهاند، بنشینی و بگویی حق با اکثریت است، یک مطلب دروغی است، چه حقی با اکثریت است؟ درحالیکه قرآن مجید اکثریت را طرد کرده است. شما کلمه اکثر را از سورهٔ بقره تا جزء آخر قرآن خیلی میبینید. «اکثرهم لایعلمون»، بیشتر مردم نرفتند که بفهمند، «لایفقهون»، دنبال حقیقت نرفتند که درک بکنند، «لایشکرون»، خب این اکثریت ملاک هستند؟ دلیل هستند؟ چراغ هستند که من دنبال آنها را بگیرم و بگویم حالا که اکثر در این ناحیه هستند، پس حق با اینهاست؟ نه، باطل همیشه اکثریت در کنارش بوده است؛ چون حق یک مقدار برای روحیهٔ مردم، مخصوصاً لذتگرایان و عافیتطلبان سخت است، به دنبالش نمیآمدند، ولی همان افرادی که کم بودند، همانها حجت بودند؛ مثلاً ما در روایاتمان دارد روزگاری که درِ خانهٔ امام باقر و امام صادق را بسته بودند و نمیگذاشتند مردم با اینها تماس بگیرند؛ میگرفتند، میکشتند، زندان میکردند، ولی مؤمنین واقعی در همان روزگار -یعنی آنهایی که تحت تأثیر فشار فساد و حوادث بودند، ولی در نرفتند- اینها برای ملاقات با امامِ هدایت و پرسیدن وظیفهشان در مواقعی که پیشآمده و وظیفه را نمیدانستند، یکدانه سبد برمیداشتند و پر از خیار میکردند، هندوانه میریختند، طالبی میریختند، سبزیخوردن میریختند، خب مدینه منطقهٔ کشاورزی خوبی بود، باغ بود، صیفیکاری بود، اینها به فروش خیار و کدو و هندوانه نیازی نداشتند، زیرِ پوشش فروش صیفیجات به درِ خانهٔ امام باقر و یا امام صادق میآمدند و با صدای بلند میگفتند: هندوانه داریم، کدو داریم، امامْ امام است و میدانست این یک مؤمن است که زیر پوشش خیارفروشی و هندوانهفروشی آمده تا تکلیفش را بپرسد. امام به دمِ در میآمد و در را باز میکرد، اگر مأموری از بنیعباس از آنجا رد میشد، اصلاً به ذهنش نمیآمد که الآن دارد انتقال حلال و حرام و مسائل اخلاقی صورت میگیرد، رد میشد و او هم مطالبش را با امام در میان میگذاشت، امام نیز وظیفه و مسئولیتش را به او یاد میداد و میرفت.
بنابراین در روزگاری که فشار فساد و حوادث خیلی سنگین است، باز هم میشود مؤمن ماند، باز هم میشود آدم خوبی بود. ما باید خیلی مواظب توجیهات ابلیسی باشیم که آن توجیهات بهشدت گولزن است! میگویم مردم دارند اینجور پول درمیآورند، ما برای چه عقب بمانیم؟ مردم اینجور ثروتمند شدند، مگر ما دستمان چلاق است؟ فردا هرچه اینها میخواهند جواب بدهند، ما هم میدهیم! نه، اصلاً آدم جوابی ندارد که به خدا بدهد و بگوید جواب میدهم! چهچیزی را آدم جواب میدهد؟ پیغمبر اکرم یکبار بر روی منبر فرمودند: اگر کسی شب به خانهاش برود و یک دِرهمِ حرام وارد آن خانه کند، پای خرجش هم پیش نیاید و این یک درهم در صندوق خانه بماند، روی طاقچه بماند، در جیب لباس بماند، تا زمانی که این درهم در آن خانه است، پروردگار به اهل آن خانه نظر رحمت نخواهد کرد! چرا نمیشود حرام نخورد؟ چرا؟
من یک دوستانی در ایام جوانیام داشتم، در همان ایامی که فساد به یک شکلی دیگر خیلی پرفشار بود، پول هم داشتند، مغازه هم داشتند، درآمد هم داشتند، کارخانه هم داشتند و همهشان هم از دنیا رفتهاند، اما الآن که به گذشته برمیگردم و نگاهشان میکنم و کارهایشان را در ذهنم میبینم، بهنظرم میرسد که اینها از اولیای خدا بودند و من متوجه نمیشدم. آنوقت جوان بودم و صفات اولیای خدا را در قرآن یا «نهجالبلاغه» یا روایات خیلی ندیده بودم، اما بعد از مرگشان که با خصلتهای اینها آشنا شدم، دیدم که اینها واقعاً از اولیای خدا بودند. یکیشان که شاید هفت-هشتبار هم من با او همسفر بودم، کارخانه داشت و جنس کارخانهاش هم در آن زمان معروف بود، الآن هم معروف است؛ حالا نمیخواهم اسم جنس کارخانهاش را ببرم، یکروزی به من گفت: شما یکبار به کارخانهٔ ما میآیی؟ گفتم: کجاست؟ گفت: حدودهای کهریزک. گفتم: من حرفی ندارم که بیایم، اما برای چه؟ گفت: برای یک سخنرانی. گفتم: چندتا کارگر داری؟ گفت: صدتا! گفتم: اینها به منبر و آخوند علاقه دارند؟ یکوقت ما آنجا نیاییم و نیایند یا ناراحت بشوند که حالا برای چه آخوند به اینجا آمده است؟! گفت: پس برایت بگویم، من از زمانی که این کارخانه را درست کردهام(آنوقت که به من میگفت، سیزده-چهاردهسال بود که درست کرده بود و الآن پنجاهسال است کارخانه کار میکند، کارهایش را مدام نو میکند که ماندگار باشد) و از همان روز اول افتتاح به کارگرها گفتم که یکساعتِ کامل ناهار؛ این یکساعت، یکربع را میخواهید ناهار بخورید، شما صد نفرتان در اول اذان بیایید، من خودم جلو میایستم و نماز جماعت میخوانیم، بین دو نماز هم قسمت مهمی از اصول کافی را درس دادم و به آنها اخلاق، حرام، حلال، حسنات، سیئات، خوبیها، بدیها، اینهایی که ائمهٔ ما ما را به آنها هدایت کردند، بعد گفت: چون اینها بیشترشان با کوره و آتش سروکار دارند، یکروز به ماه رمضان مانده، به آنها میگویم کلید کل کورهها را خاموش بکنید، این حقوق یکماهتان، این گوشتتان، این مرغتان، این برنجتان، بروید و روزهتان را بگیرید تا در قیامت نگویید که ما پشت آتش بودیم و طاقت نداشتیم روزه بگیریم! من در قیامت جوابگوی شما پیش خدا نیستم. من چنین کارگرهایی دارم! هر کدام هم میخواهند عروسی کنند، وام نمیدهم؛ اما هرچه خرج عروسی دارند، به آنها میدهم. خدا به من داده، میخواهم چهکار که روی هم بگذارم؟ مگر پروردگار، من را دلار جمعکن آفریده است؟ مگر خداوند، من را اسکناسجمعکن آفریده است؟ من یک واسطه هستم و خدا از این طرف پول میدهد، من از این پول باید چهارتا استفاده بکنم: مسکن، مَرکب، مَطعم مَلبس، بیشتر از این چهکار کنم؟ من از این پول حق یک خانه دارم، حق مَرکب دارم، حق خوراک دارم، حق پوشاک دارم، دیگر چهکار میخواهم؟ خب باید به عِباد خدا بدهم، میدانی اینها به آدم دعا بکنند، آدم کارش به کجا میرسد؟ میدانی این پولهایی که من به اینها میدهم، جلوی چه بلاهایی را میگیرد؟ ایکاش! همهٔ کارخانهدارهای ما این فکر را داشتند، این ذهن را داشتند و این بلدبودن را داشتند که با بندگان الهی چهکار بکنند تا در دنیا و آخرت گیر نکنند. خب این یک کارخانهدار بود و همین کارخانهدار چقدر کمک به مساجد، به درمانگاه کرد، خودش مسجد مستقل ساخت. یکبار من یک بچهٔ هشت-نهساله را پیش او بردم و گفتم: این دهتا سورهٔ قرآن حفظ است، در جا فرستاد دوتا پشتی دستباف گرفتند و آوردند، به این بچه داد. حالا آن بچه زن و بچه دارد، ولی پشتیها را هم دارد. چقدر خوب بود که همهٔ کارخانهدارهای ما اینجور بودند! چقدر از مشکلات حل میشد! آنوقت من یکروز پیش یک کارخانهدار مهمی رفتم، کسی برای کار خیری راهنمایی کرد. برای حل مشکل دو-سهتا خانواده پول میخواستم، خیلی هم به من احترام کرد، صحبت کردم که ماجرا این است، گفت: خیلی ببخشید، ما از این پولها نداریم که بدهیم؛ بعد هم تمام کارخانه و ثروتش گردوغبار شد و به هوا رفت. یکبار یک کارخانهداری پیش من آمد و گفت: پولی داری که به فلانی کمک بکنیم؟ گفتم: کارخانههایش چه شد؟ دویستتا کارگر، این وضعش خیلی خوب بود! گفت: تمامش به باد رفت! یعنی مهار دست پروردگار است. این شعر را جوانها الآن حفظ بکنند، من یکبار این شعر را دیدم و حفظ کردم:
چو آید به موئی توانی کشید
«از طرف خدا اگر بخواهد بیاید»
چو برگشت، زنجیرها بگسلد.
اگر خدا بخواهد آنچه به آدم داده برگرداند، هرچه زنجیر است، عین خمیر نرم و تکهتکه میشود و از بین میرود. گفتم: خدایا! من آن روزی که به این مراجعه کردم، خیلی دلم سوخت؛ ولی حالا این حق دلسوختگی من را به او نگیر و من او را بخشیدم.
در آن کارخانه رفتم، سخنرانی هم کردم، خیلی هم خوب بود؛ بنابراین خدا بهانهجوییها را به هیچعنوان نمیپذیرد، توجیهات را خدا نمیپذیرد، یک توجیهی که در طول تاریخ بر ظالمان حاکم بوده، این بوده که میخواسته سرِ یک بیگناهی را جدا کند، به او گفته من بیگناه هستم و این گفته: «المأمور معذور»! میدانی که این یکی از لعنتیترین جملاتی است که در تاریخ پیدا شده است؟ مأمور چه عذری پیش پروردگار دارد؟ در همین میدان شهدا – من آنوقت زندان بودم و در زندان خبرش آمد- در همین میدان شهدا به یک سربازی -که بعد از اینکه آزاد شدم، فهمیدم نوهٔ یکی از دوستانم بود- آن مقام بالاترش میگوید: تفنگ را بهطرف مردم بگیر(روز هفده شهریور) و رگبار ببند، بالا میزند و میگوید چشم! گَلنگدن را میکشد خود یارو را تکهتکه میکند، خود آنکسی که امر به قتل مردم کرد! و آن افراد دیگر هم زدند و همانجا شهیدش کردند؛ یا آن دوتایی که در ناهارخوری شاه در روز عاشورا به کسانی که پشت میز بودند و نقشهٔ بمباران جمعیت را میکشیدند، مگر رگبار نگرفتند؟ خودشان هم شهید شدند. خدا بهانه قبول نمیکند، خدا عذر قبول نمیکند، خدا توجیه قبول نمیکند! بله سخت است که آدم از ماهواره بگذرد و بگیرد شب را بخوابد، درحالیکه میتواند تا چهار صبح پای بدترین فیلمها بنشیند؛ سخت است، ولی پیغمبر میفرمایند که بهشت را به همین سختیها به شما میدهند: «فان الجنة محفوفة بالمکاره»، بهشت از دلِ همین سختیها، صبرها و شکیباییها درمیآید.
شما فکر کن یک انگشت پای آدم را ببرّند، آدم چقدر به زحمت میتواند راه برود؟ دیگر مستقیم راه نمیرود، معتدل راه نمیرود؛ تا برسد به پایی را که از مچ قطع کردهاند، از زانو قطع کردهاند، از بیخ پا قطع کردهاند. این بزرگوار یکدانه پایش را شمشیر دشمن در جنگ صفین از بغلِ شکم قطع کرد! خب حالا ببینید چندوقت گرفتار این زخم بود! آنوقتها هم که زخم عفونت میکرد، دارو نداشتند، آمپول نبود که بزنند و درد را کم بکنند؛ بالاخره این قطع پا و زخم و درد را تحمل کرد. راه نمیتوانست برود، آخر با یک پا آدم نمیتواند، مگر کلاغپَر کردن؛ اما چقدر! خب همهٔ استخوان این پا درد میگیرد، کمر درد میگیرد، خب آدم باید یک پا بنشیند، در خانه بخوابد، یک کسی پیش او آمد(پیش همین یک پا) و گفت: خبر داری؟ گفت: چهچیزی را؟ گفت: مولایمان، آقایمان، کلید خیر دنیا و آخرتمان، حضرت حسین به کربلا آمده، جلویش را گرفتهاند و پیادهاش کردهاند، زن و بچهاش را صدا کرد و گفت: من میخواهم پیش مولایم بروم. گفتند: ما با کمالِ میل قبول میکنیم، میتوانی بروی؟ گفت: شما به رفتنش کاری نداشته باشید، میروم! دیگر من در کتاب ندیدم، از ترس اینکه صدای سُم اسب -از کوفه تا کربلا هفتادکیلومتر است- به گوش مأموران ابنزیاد نرسد، اسب هم برنداشت و با یکدانه عصا، با یک پا از بعد از نماز مغرب و عشا در کوهوکمرها تا اذان صبح راه میرفت، اذان صبح در یک چاله میرفت و میخوابید، دوباره اول غروب راه میرفت. کی به کربلا آمد؟ عصر تاسوعا رسید. وقتی ابیعبدالله دید، اشک ابیعبدالله ریخت و آمد بغلش گرفت و گفت: خدا که در قرآن فرموده آدمی که لنگ است(نه پا ندارد، لنگ است)، جنگ بر او وظیفه نیست؛ تو که یک پا نداری، چطوری آمدی؟ وقتی برای ابیعبدالله تعریف کرد، اصلاً ابیعبدالله حیرتزده به او نگاه کرد. گفت: یابنرسولالله! من یکدانه پایم را بیستسال پیش در کنار پدرت امیرالمؤمنین به بهشت فرستادم و بقیهٔ بدنم مانده بود، آنهم آوردهام که به تو هدیه کنم و دنبال آن پای بریده بفرستم! آدم عذر دارد؟ توجیه دارد؟ ما یکذره از صبرِ اینها را داشته باشیم، از شکیبایی اینها را داشته باشیم، در قیامت نان ما در روغن است.
خب در دوران بنیامیه چه مؤمنانی پیدا شدند؟ چندتایشان را اسم ببرم: حجربنعدی، رُشید حجری، میثم تمار، اینها برای دوران پرفشار بنیامیه هستند که نهتنها بیدین نشدند، در دینداری هم آدمهای بِنامی شدند و 1500سال است که اسمشان زنده است. ما بر روی منبرها اینها را برای خودمان و برای مردم مَثَل میزنیم که بابا اگر بخواهی دینت را در دورهٔ فساد مالی، فساد بانکی، فساد جنسی، فساد ماهوارهای نگه داری، میتوانی. نگو سخت است! خب سخت است، بهشت در معدن سختی است! توجیه نکن که نمیتوانم و توانش را ندارم، قدرتش را ندارم، خدا این حرفها را در قیامت قبول نمیکند.
در دوران بنیعباس، حیف که شما بیشترتان عربی بلد نیستید، اگر نه به شما میگفتم که بروید کتاب «رجال کشی» را بگیرید و بخوانید تا ببینید در زمان امام باقر، امام صادق، حضرت موسیبنجعفر، زمان حضرت رضا، زمان حضرت جواد و حضرت هادی که امشب شب ولادتش است و امام عسکری، در آن فشار عظیم بنیعباس چه انسانهای مؤمنی بهوجود آمدند! یکدانهشان را من امشب برایتان بگویم. این را که برایتان میگویم، ایرانی است و عرب نیست، اهل این کشور است. اسمش اسماعیل و فامیلیاش بزنطی است، این در چه روزگاری زندگی میکرد؟ در روزگار پرفشارِ پرفساد بنیعباس. من در کتابهای سنّیها خواندم که هر شبِ هارونالرشید تا صبح، برای رقاصهها، برای جوانهایی که هنر رقص داشتند، برای خوانندهها، برای سفرهٔ غذا، هر شب از پول ملت بیچارهٔ اسلام، پنجاههزار دینار طلا برای خوشگذرانی یکنفر خرج میشد. خب عوامل دولتی هم مثل اربابشان بودند و آنها هم شبنشینی داشتند، آنها هم این خرجها را داشتند. در کتابهای اهلسنت نوشته است که یک دمپایی برای زبیده -زن هارونالرشید- درست کردند که روی فرش راه برود، قیمتش پنجاههزار دینار طلا تمام شده بود. هر روز برای سر سفرهٔ هارون، ماهیهای کوچک را دَم دجله میگرفتند، زبان هزارتا ماهی را درمیآوردند و میپختند، روغن و زعفران میزدند که هارون یک لقمهاش را بخورد. افرادی در آن روزگار بودند که خانمهایشان که ناشناخته بودند، باحجاب بودند، زنها را بهدنبال حمّالهایی میفرستادند که خرما میبرند، نخود و لوبیا میبرند که از کول حمّالها نخودی یا لوبیایی در خاک میافتد، اینها جمع کنند و شب به خانه بیاورند یا به بچهٔ یتیمشان یا به بچهٔ گرسنه بدهند؛ اما دینشان را نگه داشتند، اما ایمانشان را نگه داشتند! اینها خیلی هم مورد احترام ائمه بودند. اسماعیل میگوید: من یک مسئله شرعی داشتم که گفتم بعد از نماز مغرب و عشا خدمت حضرت رضا بروم و دیگر مزاحم نمازشان نشوم. ایستادم تا نماز تمام شود، تعقیبات امام تمام شود، آهسته در زدم. معمولاً امام هشتم خادمها را میفرستادند که در را باز کنند، وقتی در زد، امامْ امام است و میداند چهکسی دارد در میزند، به خادم نگفت برو در را باز کن، بلکه خود حضرت به دمِ در آمد و خودش در را باز کرد. اسماعیل بزنطی گفت: یابنرسولالله! من سؤال دارم. فرمودند: دمِ در که جوابت را نمیدهم، داخل بیا! گفت: حضرت مرا در اتاق بُرد و مسائلم را جواب داد، گفتم: اجازه میدهید بروم؟ فرمودند: کسی منتظرت است؟ گفتم: نه! فرمودند: شام پیش من بمان، به خادم گفت: برای دو نفر شام بیاور، اما من دیدم وقتی شام را آوردند، در یک ظرف است! گفتم: یابنرسولالله! فرمودند: دستت را در همان کاسهای بکن که خود من میکنم و با من غذا بخور! مؤمن ارزش دارد، مؤمن احترام دارد. شما مؤمن هستید، اما خودتان خبر ندارید که امام زمان چقدر برای شما احترام قائل است؛ میبیند که در این دورهٔ فساد، شما سالم ماندهاید، خیلی ارزش دارد! گفت: من که به قول خودمان، داشتم از این محبت ویژهٔ حضرت دیوانه میشدم که من با امام زمانم همغذا بشوم! قاشق که نبود، دستی که در آن تِریت آبگوشت میرفت، دست من هم در همان میرفت. غذا تمام شد و سفره را جمع کردند، گفتم: یابنرسولالله! اجازه میدهید بروم؟ فرمودند: دوست دارم امشب اینجا بخوابی؛ خب خانهٔ امام حرم خداست! خادم را صدا کردند(این مهم است) و فرمودند: خادم! اسماعیل را من امشب نگه داشتم تا همینجا بخوابد، یکدانه تشک، یک متکا و یک روانداز، اینها را من از مدینه با خودم آوردهام و هیچکس هم تا حالا در آن نخواباندهام! تشک و لحاف هست، هرکسی به اینجا بیاید و بماند، از آن تشک و لحافها باید استفاده کند و این تشک خودم است، روانداز خودم است، متکای خودم است. خادم! من روی این تشک میخوابم. تشک امام رضا که تشک تختهای ما به این کُلُفتی نبود، بلکه یک تشک نازکی بود، اینقدر که روی زیلو یا روی حصیر بیندازند. فرمودند: خادم! من هزار شبانهروز بر روی این تشک نماز شب خواندهام، گریه کردهام، این را برای اسماعیل بینداز، این مؤمن است!
آنوقت این حرفها هم در کتابهای معمولی نیست، خود من هم با کتابهای معمولی سروکار ندارم! من سروکارم برای مطالب منبر، در درجهٔ اول قرآن است، بعد «نهجالبلاغه» است، بعد «صحیفهٔ سجادیه» است، بعد دعاهاست، بعد کتابهای معتبرمان مثل کتاب شریف «اصول کافی»، کتاب «مجموعهٔ ورّام»، کتاب «وسائلالشیعه»، روایات مُتقن «بحارالأنوار»، این حرفها در مهمترین کتابهایمان است. آنوقت آدم میبیند که پیغمبر داشتند طواف میکردند، این را مرحوم ملامهدی نراقی نقل کرده و پسرش ملااحمد است. من باید یک منبر کامل در شخصیت این پدر و پسر در یک وقت برایتان بروم. پدر و پسر کمنظیر و عظیم هستند! مرحوم نراقیِ پدر در کتاب «جامعالسعادات» نقل میکند: پیغمبر داشت طواف میکرد که دید کسی حلقهٔ درِ کعبه را گرفته، ناله میزند و میگوید: خدایا! به حرمت این کعبه، مشکل من را حل کن. پیغمبر طوافشان را قطع کردند و آرام روی شانهاش دست گذاشتند، مرد برگشت و دید پیغمبر است. فرمودند: چرا خدا را به قسمِ بالاتر قسم نمیدهی؟ گفت: به چهکسی قسم بدهم؟ فرمودند: اگر مؤمن هستی، به خودت قسم بده و بگو: خدایا! به حق خودم؛ برای اینکه «ان المؤمن اعظم حرمة من الکعبه»، مؤمن احترامش از کعبه پیش خدا سنگینتر است.
خب بحث امشب را تمام بکنم تا به سراغ آن چهار جمله امیرالمؤمنین برویم که هرکسی عمل بکند، خیر دنیا و آخرت را کامل بهدست آورده است. شب ولادت است، خدایا! عیدی ما -نه ما تنها، بلکه هرچه شیعه در این کرهٔ زمین است- گناهانمان را بیامرز؛ عیدی ما را اصلاح امور این مملکت قرار بده؛ عیدی ما، این مردم را از این گرفتاریها، بنبستها و رکود نجات بده؛ گذشتگان ما را غریق رحمت فرما؛ خدایا! مؤمنبودن ما را تا لحظهٔ خروج از دنیا حفظ کن؛ خدایا! ما را جزء شقاوتمندان قرار نده.