لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم پنج شنبه (16-6-1396)

(تهران حسینیه محبان الزهرا (س))
ذی الحجه1438 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
7.22 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ محبان‌الزهرا(س)/ دههٔ دوم ذی‌الحجه/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در جلسات گذشته شنیدید که وجود مبارک امیرالمؤمنین فرمودند: خوش‌به‌حال کسی که این خصلت‌ها در او باشد؛ خصلت‌هایی که یقیناً کلید خیر دنیا و آخرت و خوشبختی این جهان و آن جهان انسان است. خصلت اولی که حضرت بیان کردند، این است: «طوبی لمن ذکر المعاد»، خوش‌به‌حال کسی که به قیامت توجه قلبی داشته باشد و با یاد قیامت زندگی کند. امیرالمؤمنین در یک روایتی می‌فرمایند: شما مردم در این دنیا یک مسافر هستید، خب اگر ما یک مسافر هستیم که حتماً هم مسافر هستیم، دنیا برای ما مسافرخانه است و نباید با مسافرخانه به‌گونه‌ای برخورد بکنیم که این مسافرخانه را برای خودمان همیشگی و ابدی و پایدار تصور بکنیم. هیچ مسافرخانه‌ای در کرهٔ زمین جای اقامت دائم نیست. مردم می‌روند و یک اتاق یا دوتا اتاق برای سه‌شب، چهارشب، ده‌شب اجاره می‌کنند، بعد هم می‌روند. واقعاً هم دنیا مسافرخانه است، مسافرهایی که قبل از ما بودند، کجا هستند؟ همه در عالم برزخ هستند، چه‌کار می‌کنند؟ یا روحشان طبق آیات قرآن گرفتار عذاب است یا نه، روحشان آزاد است و در همان هویت روحی به نعمت‌های برزخی پروردگار متنعم هستند. برزخ هم یک مسافرخانه است و آدم در آنجا هم ماندگار نیست، آنجا هم زمانش تمام می‌شود، خانهٔ ابدی و جایگاه دائمی ما طبق قرآن کریم قیامت است که تمام مردم در قیامت که دائم در آنجا ماندگار هستند، به دو گروه تقسیم می‌شوند و دیگر شکل سومی ندارد: یک بخش مردم به بهشت «خالدین فیها» می‌روند؛ و یک بخش مردم هم به دوزخ می‌روند که آنجا هم «خالدین فیها» هستند. بهشت نتیجهٔ دو چیز است، در آیات قرآن ببینید: ایمان یعنی باور واقعی خدا و عمل صالح، عمل صالحی که هم بدنی است، هم مالی است و هم حقوقی است. جهنم هم محصول یک چیز است: آلوده‌بودن به گناه؛ گناه اعتقادی، اخلاقی و عملی.

خب من یک آیهٔ قرآن دربارهٔ برزخ آدم‌های بد برایتان بخوانم، بعد هم یک داستان کوتاهی را نقل بکنم که با این آیه می‌خواند؛ اگر نمی‌خواند، برایتان نمی‌گفتم. آیه در سورهٔ مبارکهٔ مؤمن -نه مؤمنون- جزء بیست و‌سوم است. مؤمنون جزء هجدهم است، ولی مؤمن جزء بیست‌وسوم است: «النار یعرضون علیها غدوا و عشیا»، این برزخِ یک طایفه از مردم است که پروردگار می‌فرماید: ارواح اینان در عالم برزخ به آتش ارائه می‌شود. ما وقتی بدنمان می‌سوزد، اگر روح نباشد، حس نمی‌کنیم؛ اگر بدن یک مُرده را بسوزانند، اصلاً دردش نمی‌آید؛ تمام احساسات ما به زلف روح گره خورده است. حالا بدن را در وقت مرگ از آدم می‌گیرند و در قبر می‌اندازند، مثل جفت بچه را که وقتی به‌دنیا می‌آید، قطع می‌کنند و در باغچه خاک می‌کنند، این بدن ما هم جفت روح است و دو تا هستند، جسم و روح، ملک‌الموت که می‌آید، این بدن سنگین ما را از روح می‌گیرد و عین جفت بچه، ما را می‌بَرند و دفن می‌کنند و دیگر به بدن ما تا قیامت کاری ندارند. از لحظهٔ مرگ هرچه هست، روح است؛ تا برپاشدن قیامت که طبق صریح آیات قرآن، جسم را برمی‌گردانند و روح را دو مرتبه به او می‌دهند و دوباره در قیامت مثل همین وضعی را پیدا می‌کنیم که الآن داریم؛ اما در برزخ فقط روح است و وقتی ما روح از بدنمان برود، هرچه هم به ما سوزن فرو بکنند، ما که نمی‌فهمیم! آن روح بود که حس می‌کرد. حالا ببینید طبق این آیه، در برزخ چه بلای عظیمی بر سر روح می‌آید: «یعرضون علیها غدوا و عشیا»، ارواح بدکاران را به آتش، آن‌هم آتش برزخی که نمونه‌ای از آتش دوزخ است، ارائه می‌کنند؛ یعنی آنها را با آتش گره‌ می‌زنند. این خلاصهٔ آیه است؛ حالا هر چندسالی، هر چندصد سالی، هر چندهزار سالی که در برزخ باشند، با این آتش گره خورده‌اند. این آیه درست است و کلام خداست دیگر، این درست نباشد، پس چه‌چیزی درست است؟

حالا داستان:

همه‌تان اسم فضیل عیاض را شنیده‌اید. دزد بود، لات بود، گردن‌کلفت بود و مردم از او می‌ترسیدند، حتی دولت هارون هم از او می‌ترسید. خیلی آدم متهور و نترسی بود. این با یک آیهٔ قرآن یک توبهٔ کامل کرد، و بعد هم جزء اهل دل و اهل حال شد و سی‌سال درس می‌داد، درسش هم تربیت‌کردن مردم بود. یک‌روز یک شاگردش نیامد، گفت: کجاست؟ گفتند: مریض است. گفت: به عیادتش برویم. به عیادتش آمدند، دید درحال مرگ است. دستور داریم آن که دارد می‌میرد، ممکن است خودش توجهی نداشته باشد، اما شما تلقینش کنید و به او توجه بدهید. به این شاگرد درس‌خوانش گفت: بگو «لا اله الا الله»، چون درحال رفتن هستی. با آن صدای ضعیف دمِ مرگش گفت: استاد، من این «لا اله الا الله» را اصلاً قبول ندارم و مُرد. استاد خیلی ناراحت شد، دلش سوخت، رنجیده شد که این چرا این‌جوری شد؟ در فکرش بود، این از آن خواب‌هایی است که پنج شکلش در قرآن هم نقل شده که ما طلبه‌ها می‌گوییم خواب فی‌الجمله درست است، اما بالجمله نه؛ می‌گوییم کل خواب‌ها را نمی‌شود گفت درست است، اما بعضی‌هایش را می‌شود گفت درست هستند که یا با آیه یا با روایت مطابقت بکند.

یک کسی به حضرت رضا گفت: داماد من جوان مُرد، اسمش حسین بود و من دیشب در خواب دیدم که او را در آغوش گرفته‌ام، تعبیری دارد؟ فرمودند: بله، امسال به کربلا برای زیارت ابی‌عبدالله می‌روی؛ یعنی داماد خوبت به‌نام حسین پیش تو آمده، یعنی راه رفتن به کربلا را برایت باز می‌کند. همه هم تعبیر خواب را نمی‌دانند و الآن خیلی کم هستند که تعبیر خواب بدانند.

این در فکرش بود تا یک شب فضیل خواب دید که قیامت است. چطوری آدم بفهمد که این قیامت است؟ اگر آدم با قرآن آشنا باشد، قرآن جغرافیای قیامت را بیان کرده است. آدم اگر خواب ببیند، وقتی با آیات قرآن مطابق باشد، خب معلوم است که قیامت است. دید شاگردش را به زنجیر کشیده‌اند، زنجیر آتش و دارند می‌کِشند. این زنجیر در قرآن هم آمده است: «خذوه فغلوه»، مُجرم حرفه‌ای را بگیرید و به زنجیر ببندید! «غل» زنجیر، جهنم بیندازید! خیلی سخت است که دست و پای آدم را با زنجیر ببندند و آدم میلیاردها سال تمام‌نشدنی در جهنم بسته باشد، همه‌جور عذاب هم ببیند و نتواند کاری بکند. در بیمارستان نرفته‌اید، بعضی از مریض‌ها را در تصادف یک دستشان را به وزنه بسته‌اند، این پایشان را به وزنه بسته‌اند و می‌گویند پنج‌ماه باید تکان نخوری. خیلی پنج‌ماه زجر است! آن‌وقت به آدم بگویند که تا ابد باید در این زنجیر بمانی، آن‌هم حلقه‌هایی که با آتش جهنم افروخته شده است. اینهایی که داشتند شاگردش را می‌کشیدند، به اینها گفت: اجازه می‌دهید من با این آقا صحبت کنم؟ گفتند: بله! گفت: چه‌کاره بودی که ما نمی‌دانستیم و به عذاب الهی دچار شدی؟ چه‌کاره بودی؟ گفت: استاد چه‌کاره بودم، فقط سالی یکبار مشروب می‌خوردم، سالی یکبار! نه هفته‌ای یکبار، نه هر شب و نه هر ماه، نه فقط در عروسی، بلکه سالی یکبار؛ این مشروب‌خوردن اصلاً پای من را از کار انداخته و نمی‌توانم به بهشت بروم، پا ندارم! خب آدم باید پا داشته باشد تا راه بیفتد و به بهشت برود.

گر قدمت هست، چو مردان برو

 ور عملت نیست، چو سعدی بنال

 «اگر عمل داری، یعنی قدمِ رفتن به بهشت را داری، اما اگر نداری، بنشین و داد بزن، در سر خودت بزن!».

یک کار دیگرم هم این بود که خوشم می‌آمد، این دیگر چه کار کثیفی است! من اصلاً بعضی از مردم را باورم نمی‌شود، نمی‌دانم چرا! مثلاً آنهایی که این کار را می‌کنند، خوششان می‌آید؟ کِیف می‌کنند؟ لذت می‌برند؟ مست می‌کنند؟ گفت: استاد یک کارم هم این بود که می‌دویدم تا بین دوتا را به‌هم بزنم؛ بین یک زن و شوهر، بین یک پدر و پسر، بین یک دختر و مادر، بین دوتا شریک، بین دوتا هیئت، بین یک جمعیت واحدی را که همه دستشان در هم است، به‌هم می‌زدم که اینها را رودروی هم قرار بدهم. کارهایی که در مملکت ما پر است! اختلافات در خانواده‌ها، در مسجدها، در هیئت‌ها، در دولت با همدیگر براساس نمامی و سخن‌چینی است و چرا ما مردم باید باور کنیم؟ چرا باید باور کنیم؟

واقعاً این درست است که یکی بیاید و در گوشمان علیه پدرمان، مادرمان، خواهرمان یا دوستمان زمزمه می‌کند و زمزمه‌اش هم دارد فشار شدیدی می‌آورد که من از او جدا بشوم، این درست است؟ من چرا گوش می‌دهم؟ من نباید بلند شوم و پیش مادرم، پیش شریکم، پیش پدرم، پیش رفیقم بروم و بگویم فلانی یکی آمده که ما را در مرز خطر قرار داده و این حرف‌ها را دربارهٔ تو به من زده است، خب او هم اشک در چشمش پر می‌شود و می‌گوید: والله بالله! من اصلاً این حرف‌ها را نزده‌ام. خود این گوش‌دادن و قبول‌کردن هم معصیت است، گناه است؛ مگر قرآن نمی‌گوید: «ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا»، اگر آدم‌های بی‌مبالات و بی‌تقوا برایتان خبری آوردند، در جا قبول نکنید، گوش ندهید و تحقیق بکنید.

 یک کسی -زنده است- یکی از کارگزاران مهم دولت بود و حالا بازنشسته شده است. تا سطح معاون وزیر هم بالا رفت. چندروز پیش یک مقاله‌ای از او دیدم که خیلی مقالهٔ عجیبی بود، نوشته بود: من جوان پانزده-شانزده‌ساله بودم و خانه‌مان در هفده شهریور بود. در پانزده-شانزده‌سالگی به یک مسجدی اُخت بودم و از آن مسجد خوشم می‌آمد. ننوشته بود که کدام مسجد، از میدان خراسان تا میدان امام حسین، برّ خیابان و در خیابان‌های فرعی، سی-چهل‌تا مسجد است. گفت: من از آن مسجد خوشم می‌آمد، یک پیش‌نمازی هم به نام شیخ‌ابراهیم داشت که خیلی آدم با اخلاقی بود، آدم گرمی بود، آدم درستی بود. ما یک روز غروب آمدیم و از پله‌ها برای دستشویی و وضوگرفتن پایین رفتیم، دیدیم که شیخ از پله‌ها پایین آمد، گفتم: خب بندهٔ خدا نرسیده که برود در خانه وضو بگیرد، آمده وضو بگیرد. آمد و در یک‌دانه از دستشویی‌ها رفت و بعد، از دستشویی بیرون آمد، درِ دستشویی را بست، از پله‌ها بالا رفت و در محراب رفت. گفتم: خدایا! آقاشیخ چرا بی‌وضو در محراب رفت؟ اینکه آمد شیرهای آب را دید، چرا وضو نگرفت؟ یعنی یک عمری سرِ ما مردم محل را کلاه گذاشته است؟ آدم خبیثی است و ما نمی‌دانستیم؟ گفت: من که آن شب نماز نخواندم، نماز تمام شد و شیخ رفت. به چهارتا از هیئت اُمنای مسجد و پیرمردها گفتم: ما عجب گولی خوردیم! من خودم با چشمم دیدم که آقاشیخ آمد و دستشویی رفت، اما وضو نگرفت و در محراب رفت. فردا شب جمعیت مسجد نصف شد، پس‌فردا شب یک‌سوم شد، پس‌فردا شب دوتا پیرمرد کر ماندند که حتماً دیگر نشده به آنها هم برسانند که این بی‌وضو در محراب ایستاده است. با زن و بچه، آبرورفته و انگشت‌نماشده از آن محل رفت. هفت-هشت‌سال پیدایش نبود، بعد از هفت-هشت‌سال به یکی که با مسجد ما آشنا بود، گفته بود: من یک شب قبل از رفتن مسجد به دکتر رفته بودم و آمپول زدم، در دستشویی مسجد رفتم و جای آمپول را شستم، وضو هم داشتم، کدام آدمی آمد و در گوش آن مردم خواند که من عمری است بی‌وضو در این محراب می‌ایستم! من را که بیچاره کرد، آبروی من را که برد، زن و بچه‌ام هم به سختی دچار کرد، چون دیگر درآمدی هم نداشتم؛ منبر که نمی‌توانستم در آن مسجد بروم، ختم نمی‌توانستم بروم و حالا هم قصد کردم از این مملکت به نجف بروم. بروم و به امیرالمؤمنین پناه ببرم و بگویم: آقا! این‌جوری آبروی من و زن و بچه‌ام را بردند، اینهایی که ادعای مسلمانی دارند؛ چرا ما هر حرفی را به‌سرعت گوش می‌دهیم؟ چرا تحقیق نمی‌کنیم؟ سخن‌چین در کشور ما کم نیست! آن‌وقت این آدم نوشته که چندسال در همهٔ تهران به‌دنبال این شیخ‌ابراهیم گشتم تا از او حلالیت بطلبم و پیدایش نکردم، بعد هم شنیدم که با زن و بچه‌اش به نجف رفته است. بلند شدم گذرنامه گرفتم و به نجف رفتم، تمام شهر را گشتم و پیدایش نکردم؛ حالا که دیگر بازنشسته شده‌ام، یک زخمی روی دلم است که قیامت جواب خدا را چه بدهم که آبروی یک روحانی را بی‌دلیل برده‌ام و خاک‌نشینش کرده‌ام؟!

 گفت: استاد! این زنجیر و این آتش برای آن دو به‌هم‌زنی‌های من است، برای آن مشروب‌خوری‌های من است. گناهکار نه در دنیا، نه در برزخ و نه در آخرت راحت نیست؛ اینکه امیرالمؤمنین می‌فرمایند: «طوبی لمن ذکر المعاد»، به جان خودش قَسَم، راهنمایی بسیار مهمی است! خوش‌به‌حال کسی که به معاد توجه داشته باشد؛ اگر من به معاد توجه داشته باشم، این‌جوری آبروی مردم را می‌ریزم؟ این‌جوری می‌آیم در مردم پخش می‌کنم که این آقاشیخ بی‌وضو در محراب می‌رفته است؟ چرا باید از زبان مردم ترسید؟ پیغمبر داشتند در کوچه می‌رفتند، یک خانم باحجابی به پیغمبر اکرم برخورد کرد، حالا به قول ما به پیغمبر گفت که الهی فدایت بشوم، الهی قربانت بروم، تو عزیز دل من هستی، تو جان من هستی، تو روح من هستی. یکی آمد و رد شد، دید این خانم عجب با پیغمبر خوش‌وبش می‌کند! مرد عرب این شعر حافظ را بلد نبود که همان‌جا به آن گوشه برود و بخواند:

 واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند، آن کار دیگر می‌کنند!

 خب مگر تو خلوت آخوندها را دیده‌ای؟ از کجا می‌گویی آن کار دیگر می‌کنند؟ خودت که داری می‌گویی چون به خلوت می‌روند، خلوت کسی که برای کسی پیدا نیست! پیغمبر صدایش زدند و گفتند: آقا! جلو بیا، این خانم هم با قربان‌صدقه‌ رفتن پیغمبر خداحافظی کرد و رفت. فرمودند: جلو بیا، آمد(من حالا روایت را توضیح می‌دهم)، گفتند: دیدی این خانم با من چقدر خوش‌وبش کرد؟ این عمه‌ام صفیه است؛ یعنی الآن نروی و بگویی پیغمبر در خلوت کوچه با یک زن به‌هم ریخته بود! می‌گویند، در حق پیغمبر هم می‌گویند، در حق امام هم می‌گویند!

موسی به پروردگار گفت: نمرهٔ من چند است؟ خدا گفت: بیست. گفت: همه‌چیزم خوب است؟ گفت: همه‌چیزت خوب است؟ گفت: کسی هم هست که پشت سر من حرف بزند؟ فرمود: موسی، از زمانی که انسان را خلق کرده‌ام تا الآن، پشت سر خودم دارند هزارجور دری‌وری می‌گویند! چه می‌گویی؟ چرا باید زبان‌ها باز باشد؟ حیف نیست؟ پیغمبر می‌فرمایند: از امت من(حالا من عددی می‌گویم)، از صدتایی که به جهنم می‌روند، نودتای آنها فقط به‌خاطر زبانشان به جهنم می‌روند؛ چون آدم می‌رود زنا می‌کند، بعد در سحر بلند می‌شود و در سرش می‌زند، اشک می‌ریزد، خون گریه می‌کند که خدایا! غلط کردم، بد کردم، دیگر نمی‌کنم، خودش را ناراحت کرده است؛ اما کسی که می‌آید آبروی یکی را می‌برد که دیگر هم جمع نمی‌شود، اینکه با غلط‌کردن درست نمی‌شود! خب آدم از اول باید زبانش را کنترل کند و از اول نگوید.

 من یک رفیق داشتم که مُرده است، حالا شب جمعه است و خدا همهٔ اموات را رحمت کند، او به یک مسجدی خیلی دل‌بسته بود، شب‌ها را که حتماً می‌رفت، روزهایی هم که بازار نبود و در خانه بود، می‌رفت. یکبار دامادش پیش من آمد و گفت: پدرزن من پایش از مسجد برید و دیگر نمی‌رود، هرچه بهش می‌گویم ثواب نماز جماعت را هیچ‌کس نمی‌داند، ملائکه هم نمی‌دانند، گفت: نه، من پشت سر این آخوند نماز نمی‌خوانم! چرا؟ گفت: این پسرش معاون یکی از وزراست(حالا این قضیه که می‌گویم، برای بیست‌سال پیش است)، این‌قدر پول بلند کرده که شش‌میلیون تومان هم به پدرش داده، پدر هم راحت گرفته، این عادل است؟ پشت سر این می‌شود نماز خواند؟

خدایا! من که این آقا را می‌شناسم، این روحانی را می‌شناسم و خودم هم که پشت سرش نماز می‌خوانم، هیچ‌چیزی به پدرزنم نگفتم، سوئیچ موتورم را برداشتم و روشن کردم، به درِ خانهٔ آقا رفتم و در زدم، در را باز کرد، من را می‌شناخت، گفت: داخل بیا! داخل رفتم، گفتم: پدرزن من که پایش از مسجد برید. گفت: چرا؟ من به خیالم مسافرت است. گفتم: نه، به من گفت که می‌گویند پسر این آقا معاون وزیر است و پول حسابی به جیب زده، شش‌میلیون هم به این بابا داده است. شش‌میلیون بیست‌سال پیش! آن‌وقت یکی نیامد که یک‌میلیونش را به ما بدهد تا یک مسجد درست کنیم. گفت: عجب! از کجا پسر من را خبر داشت؟ خب آدم که می‌خواهد دزدی کند، خیلی پنهان‌کاری می‌کند که کسی نفهمد! گفت: بنشین تا من بروم و پسر را بیاورم که خودش دزدی‌اش را تعریف کند و به من گفت: فلانی! به خدا قسم، من یک‌دانه پسر بیشتر ندارم، دوتا هم دختر دارم. بروم برایت چایی بیاورم، رفت چای آورد، سه‌تا شناسنامه در دستش و یک بچهٔ هشت-نه‌ماهه هم در بغلش بود، یک متکا گذاشت و بچه را خواباند، دوتا شناسنامه را باز کرد و گفت: اینها برای دخترم، دوتا دخترم و این شناسنامه هم برای این پسرم است که شش‌ماهه هست؛ از خودش بپرس کِی معاون وزیر شدی؟ کِی این شش‌میلیون را دزدیدی؟ چطوری آوردی و به من دادی؟ و گریه کرد. آخر ریختن آبروی مردم پیش خدا آسان است، پروردگار می‌بخشد؟ پیغمبر راجع‌به آبروریزی فرموده‌اند: «عرض المؤمن کدمه»، کسی که آبروی مؤمن را ببرد، او را کشته و خونش را ریخته است؛ اما آنهایی که به یاد معاد هستند، این کارها را می‌کنند؟ آدمی که در مغازه، دم کارخانه، در خانه، پشت فرمان، اصلاً دغدغهٔ روز قیامت را دارد، چنین زبانی پیدا می‌کند؟ با عضو جنسی که نعمت خداست، می‌رود زنا می‌کند؟ با چشمش که نعمت‌الله است، چشم‌چرانی می‌کند؟ با زبانش دری‌وری می‌گوید و آبروی مردم را می‌برد؟ آن که یاد معاد است، ترمز قویّ باطنی دارد.

خدایا! به حقیقت امیرالمؤمنین، همهٔ اعضا و جوارح ما را از گناه حفظ کن. در قرآن می‌گوید: کدام‌هایتان به آتش جهنم صبر دارید؟ «فما اصبرهم علی النار»، چه‌کسی می‌تواند به آتش دوزخ صبر بکند؟ خدایا! اگر تا الآن رقم پروندهٔ ما جهنمی بوده، امشب به آبروی علی، این پرونده را به بهشتی‌شدن برگردان. این یکی از دعاهای ماه رمضان است و شب‌ها می‌خواندید: اگر اسم من در دفتر تیره‌بختان است، خدایا! تو می‌توانی، خط بکش و در دفتر سعادتمندان ببر.

حالا امشب بیایید با هم تصمیم بگیریم، من هم با شما زبانمان را کنترل کنیم. آزاد حرف نزنیم و کنترل کنیم. خب فردا شب، شب غدیر است. امشب را باید چه‌کار بکنیم که من از زمانی که پا روی پلهٔ منبر گذاشته‌ام و شب جمعه به عیدی، به هر غیرعیدی برخورده، اگر دست گدایی به‌طرف ابی‌عبدالله دراز نکنم، خیلی برایم شب بدی است و روز بدی است! امیرالمؤمنین در روز غدیر سی‌ساله بود که روی دست پیغمبر بلند شد، اما نوه‌اش علی شش‌ماهه بود که روی دست ابی‌عبدالله بلند شد؛ امیرالمؤمنین را پیغمبر در روز غدیر به حکومت و ولایت نصب کرد، اما ابی‌عبدالله بچه‌اش را با تیر سه شعبه کشتند.

 کوفیان این قصد جنگیدن نداشت

 این گلوی تشنه ببریدن نداشت

 لاله‌چینان دستتان بُبْریده باد!

 غنچهٔ پژمرده‌ام چیدن نداشت

 «می‌دانید این شعر یعنی چه؟ یعنی اگر آبش هم نمی‌دادید، می‌مُرد!».

 این که با من سوی میدان آمده

 نیتی جز آب نوشیدن نداشت

 با سه‌شعبه غرق خونش کرده‌اید

 آن که حتی تاب بوسیدن نداشت

 گریه‌ام دیدید و خندیدید وای!

 کشتن شش‌ماهه خندیدن نداشت

 دست من بستید و دست‌افشان شدید

 صید کوچک پای‌کوبیدن نداشت

 از چه دادیدش نشان یکدیگر

 کودک شش‌ماهه‌ام دیدن نداشت.

 

برچسب ها :