روز سوم یکشنبه (2-7-1396)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کتابهای گذشتهٔ ما که با تکیهٔ بر معارف الهیه تدوین شده است، نوشتهاند: هیچ حرکتی در عالم هستی بدون مایهٔ عشق انجام نمیگیرد و اگر این مایه را در کام موجودات نریخته بودندف هستی در سکون کامل بود؛ یعنی همهٔ موجودات در همان نقطهٔ اولیه وجود مانده بودند. بعد میگویند که این عشق و این مایه دو طرف دارد: یک طرفش معشوق است، یک طرفش عاشق است. نیروی حرکت تمام هستی عشق است، پس همهٔ هستی عاشق هستند و همهٔ هستی یک معشوق بیشتر ندارند؛ اگر دوتا معشوق بود، سهتا معشوق بود، این نظام با این نظم محال بود که برپا باشد. تعبیر قرآنیاش هم خیلی صریح است: «لَوْ کٰانَ فِیهِمٰا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّٰهُ لَفَسَدَتٰا»﴿الأنبیاء، 22﴾، اگر دوتا الهه بود، دوتا معبود و معشوق بود، در اوضاع و احوال جهان تقسیم نزاعی پیدا میکرد؛ یعنی بخشی از جهان بهطرف یک معشوق و بخشی هم برخلاف آن بخش، بهطرف یک معشوق دیگر و -قرآن میگوید- «لفسدتا تباهی» پیش میآمد.
از این نظم دقیقی که بر عالم حاکم است، معلوم میشود که یکطرف این عشق یک معشوق واحد است و یکطرف این عشق هم همهٔ موجودات هستند. جالب است که سورهٔ یس بعد از اینکه صحبت خدا را میکند، میگوید: «کل فی فلک یسبحون»، از «یسبحون» کاملاً استفاده میشود که تمام موجودات عالم حرکت طوافی دارند و میچرخند، اما باید یک محور باشد که دور آن بچرخند. آن محورْ همان معشوق واحد است و کل عالم دارد میچرخد، در این چرخیدن هم دارد به جلو میرود و یک جا نایستاده است. با این چرخیدن به کجا میرود؟ «الی ربک منتهی»، کل به آغوش قدرتِ بینهایتِ حق برمیگردد که آن روزْ روز ظهور همهٔ حقایق است. این متنی است که کتابهای علمی گذشتهٔ ما دارند و شخصیتهایی مثل ابنسینا پشتوانهٔ علمی این متن هستند، عبارت دیگرش هم آیات قرآن مجید است.
نیوتون همهٔ این اسمها را در انگلستان عوض کرده و اسم آن را جاذبه گذاشته است. خب جاذبه و جاذب اسم فاعل است، خیلی دقیق است! یک چیزی باید باشد که جذب بکند، اگر چیزی نباشد که جذب بکند، باز عالم در تاریکی سکون فرو میرود، بیحرکت میماند و سکون مایهٔ فساد است؛ نمونهاش آب است، آبی که جاری نیست و در یک چهاردیواری بهنام حوض یا استخر هست و ساکن است؛ اگر مواظبت نکنند، پر از خاکشیر میشود، رنگ عوض میشود، بو هم عوض میشود و آن آبی که مایهٔ حیات است، لجنزار میشود؛ اما حرکت نمیگذارد که این فساد ایجاد شود. جاذبه یعنی یک حقیقتی در ذهن نیوتون بوده که کل موجودات عالم را جذب میکند و برای پیشنیامدن تصادم، یک نیروی دافعه هم در کنارش است، این چیست؟ آن جاذب چیست؟ یکی از دوستانش به او نامه نوشته و من نامه را خواندهام، در کتابها هست. درحقیقت، نیوتون این جاذبی که میگویی، جاذبهای که میگویی، چیست؟ آیا این نیروی جاذبه قابل لمس است؟ میگوید: نه! من اسم مرکز هستی -پروردگار عالم- را جاذبه گذاشتهام، وگرنه جاذبه منهای او هیچ حقیقتی ندارد و یک مسئلهٔ پوچی است.
این مقدمه را که شنیدید، حالا همهمان از این مقدمه استفاده کنیم و این نتیجه را بگیریم: چرا قرآن مجید میگوید خللی در هیچ کجای جهان نمیبینید؟
آیات در سورهٔ تبارک است، علت اینکه خلل نمیبینید، این است که جاذب ذاتِ مستجمعِ جمیعِ صفاتِ کمال است و کل موجودات در عرصهٔ مجذوب قرار دارند؛ چون مجذوب او هستند، خللی مشاهده نمیکنید، تباهی مشاهده نمیکنید و هرچه در عالم است، رحمت است، حکمت است، عدالت است، خیر است. اینها هم در آیات قرآن و روایات است. چون جاذب کل موجودات دارای همهٔ کمالات و ارزشها در مرحلهٔ بینهایت است، لذا مجذوبهای او هم منظم هستند؛ کل آنها هم بدون تباهی و هم بدون فساد؛ یعنی هر کجا یک جاذب کامل، یک جاذب جامع، یک جاذبِ درست غیر از پروردگار در زندگی طبیعی مردم رخ نشان بدهد، مجذوب این جاذب هم سالم است، پاک است، نور است، محبت است، عشق است؛ بههمینخاطر تمام انبیای الهی و ائمهٔ طاهرین در مقام تصحیح این مسئلهٔ جذب و انجذاب در زندگی بشر برآمدهاند که مواظب باش! جاذبی که رنگ و لعاب ظاهریِ زیبایی دارد، ولی باطن جاذبْ زهر است، سَم است، تو را جذبت نکنند؛ چون اگر جذب بشوی، تباهی در تو کاملاً ایجاد میشود.
خیلی جالب است! این آیه در سورهٔ مؤمنون است که از آیه استفاده میشود پروردگار عالم به کل انبیا دستور داده است، به 124هزار پیغمبر دستور داده که جذب مالِ پاک و حلال باشید، آن مالی که در کنارتان است، باید یک جاذب پاکی باشد. بعد از مالِ پاک و جذب مالِ پاک شدن که از آن مال میخورید و پوست و گوشت روییده میشود، نیرو روییده میشود و انرژی روییده میشود و میپوشید و در آن مالِ پاک زندگی میکنید، بعد از اینها «واعملوا صالحا» عبادت کنید: «کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا»، اول کل مالتان پاک، پاکیزه، مطبوع و حلال، بعد به سراغ عبادت بروید؛ چون اگر بروی و وضو بگیری، صبح بیداری بکشی و رو به قبله بایستی، خانهات پاک، فرشِت پاک، لباست پاک، اما یکدانه دکمهٔ سردستت حرام باشد، کل نماز باطل است و اگر میخواهید دنبال اشخاص بروید، البته موجودات عالم تکویناً و اجباراً مجذوب معشوق هستند، معشوق را خوب هم میشناسند، نمیشود موجودی مجذوب جاذبی مثل پروردگار باشد و جاذبش را نشناسد؛ لذا در قرآن میگوید:
«یسَبِّحُ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ اَلْمَلِک اَلْقُدُّوسِ اَلْعَزِیزِ اَلْحَکیمِ»﴿الجمعة، 1﴾
گوشَت را که باز کنم، صدای تسبیح کل موجودات هستی را میشنوی؛ همه تکویناً مجذوب پاکیِ بینهایت هستند، همه مجذوب درستیِ بینهایت هستند، همه مجذوب سلامتِ بینهایت هستند، اما شما را که در عرصهٔ آزادی خلق کردهام و میتوانید به هر طرفی گرایش پیدا بکنید و دل به هر جا ببندید، بیایید از این میدان آزاد خارج بشوید و در میدان شرع و دین من قرار بگیرید، من راهنماییتان میکنم که جاذب خود را در زندگی تشریعی بشناسید، بفهمید، معرفت پیدا کنید، عاشق بشوید، مجذوب میشوید و رنگ معشوق را میگیرید. آنها چه کسانی هستند؟ دوتا آیه را عنایت کنید، چه آیاتی است!
پایان سورهٔ مائده: قیامت است و خودش با کل مردم در قیامت مستقیم حرف میزند: «هذا یوم ینفع الصادقین صدق»، اولاً من باید برایتان توضیح علمی بدهم صادق به چه کسی میگویند؟ به کسی که از ولادتش تا مرگش بر صدق بوده است؛ اگر از ولادتش تا پانزده-شانزدهسالگی یکبار گناه کرده باشد و بعد صادق شده باشد، این صادق کامل نیست! چون در پروندهاش یک گناه هست؛ اگر تا هفتادسالگی صادق باشد و سرِ هفتادسالگی یک دروغ بگوید، این صادق کامل نیست! چون در پروندهاش عیب است! صادق اسم فاعل است و بر معنای مضارعش دلالت دارد، یعنی دلالت استمراری دارد. صادق یعنی آن که از ولادت تا بیرونرفتن از دنیا صادق است. این نکتهٔ علمیاش است: اسم فاعل معنای مضارعش را میدهد. صادق یعنی دوامالصدق که بین او و صدق، حتی در کل عمرش، یک گناه خلل ایجاد نکند. خود خدا دارد با اهل محشر حرف میزند: «قٰالَ اَللّٰهُ هٰذٰا یوْمُ ینْفَعُ اَلصّٰادِقِینَ صِدْقُهُمْ»، امروز روزی است که صدقِ صادقین به آنها سود میدهد. یکدانهاش این است: «لَهُمْ جَنّٰاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِینَ فیها أَبَداً»، نه یکدانه بهشت من، بلکه تمام هشتبهشت من مِلک صادقین است. «لام» در «لهم» لام ملکیت است، یعنی منّت سرشان نمیگذارم که این هشتتا بهشت را من به شما دادهام و میگویم برای خودتان است. این بهشتها دائمی است، همیشگی است. «رَضِی اَللّٰهُ عَنْهُمْ» و در کمال رضایت از صادقین هستم، «وَ رَضُوا عَنْهُ»، آنها هم در کمال رضایت از من هستند، «ذٰلِک اَلْفَوْزُ اَلْعَظِیمُ»﴿المائدة، 119﴾، خدا بگوید عظیم، یعنی بندگان من حالیتان نیست چهچیزی دارم میگویم، فقط بدانید آنچه صادقین دارند، «ذلک الفوز العظیم» است. چطوری من این عظیم را معنی کنم؟ پیغمبر یا ائمه میفرمایند: کل ظاهر دنیا پیش دید خدا مانند بال یک مگس است. ما نگاه میکنیم و میگوییم اللهاکبر! چقدر این کهکشانها و صحابیها عظمت دارد. پیغمبر میگویند: خدا که نگاه میکند، برای او مثل بال یک مگس است؛ اما اینجا چیست که میگوید عظیم؟ نمیدانیم! نمیدانیم چیست!
خب صادقین چه کسانی هستند؟ معنی کلی آن روشن است، صادق اسم فاعل است و معنی مضارعش را میدهد، یعنی مستمراً صادق بودند. این یک آیه بود و همین یک آیه برای کمال مطلب بس است.
آیهٔ دوم: این آیه خیلی عجیب است! «یا ایها الذین آمنوا»، یعنی ای مردم مؤمن، شما از صادقین نیستید! «یا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ کونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِینَ»﴿التوبة، 119﴾، یعنی شما صادقین نیستید، شما از مؤمنان هستید و من به شما سفارش میکنم که «اتقوا الله». تقوای در این آیه با صادقینِ آخر آیه در ارتباط است. «اتقوا الله» از هرچه غیرصادق -داخلی و خارجی- است و مجذوب آنها نشوید، دست به دست آنها ندهید، فرهنگ آنها را قبول نکنید، روش آنها را نپذیرید و خودتان را حتی با مویِ سر و روی به شکل آنها درنیاورید! «من تشبه بقوم فهو منهم»، این روایت در مهمترین کتاب ما «اصول کافی» است. پیغمبر ناله زد: وای بر جوانان امتم در آخرالزمان از شکل و قیافههایشان که شکل و قیافههای کفار است! «اتقوا الله» از هرچه غیرصادق است، در زندگی بپرهیزید. شما بدنهٔ عظیمی که در دنیا ادعای اسلام دارید، فردای قیامت در پیوندی که به بنیامیه خوردید، به بنیعباس خوردید، به سقیفه خوردید و در این پیوند، آنچه جنایت از دستتان برآمده تا حالا انجام دادهاید، جواب خدا را چه میدهید؟ مگر خدا در این آیه نمیگوید از غیرصادقین بپرهیزید؟
«یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا»، امر واجب است! با صادقین باشید. صادقین چه کسانی هستند؟ معنی نحوی آنکه برایتان معلوم شد؟ صادق اسم فاعل است و معنی مضارعش را میدهد. به حقِ حق قسم! با معنی لغوی آن، در ذهن همهٔ شما آمد که صادقین چه کسانی هستند. حالا برای اینکه دلتان هم مطمئن بشود، ائمهٔ ما در روایات فراوانی که «اصول کافی» نقل کرده، کتابهای دیگر نقل کردهاند، «بحارالأنوار» مفصّل از کتابهای گذشته نقل کرده است، فرمودهاند: «نحن الصادقون»، صادقون ما هستیم و خدا در قرآن به شما واجب کرده که در دنیا با ما باشید تا در آخرت ما با شما باشیم. شما در دنیا با ما باشید، ما در آخرت با شما خواهیم بود. «نحن الصادقون»، «انتم الصادقون».
خوشبهحالتان! من این حرفها را برای آنهایی میزنم که اهل این مجالس و این مسائل نیستند که حالا بعداً پخش میشود و میشنوند. خوشبهحالتان! شما قیافهتان، پیراهنهای مشکیتان، گریهتان، سینهتان، زنجیرزدنتان، غموغصهداربودنتان در این دهروز علامتِ این است که با صادقین هستید. علامت این است که با صادقین پیوند خوردهاید. شما پیوند خوردهاید؟ نه، ما را پیوند زدهاند. ما کجا پیوند خوردهایم؟! ما چهکسی هستیم که به شجرهٔ طیبهٔ اهلبیت پیوند بخوریم؟! میدانید تمام باغدارها و باغبانها باید بروند و یک شاخهٔ ریز بردارند و بیاورندف به تنهٔ یک درخت قوی پیوند بزنند. هیچوقت یک شاخه از یک باغ خودش را برنمیدارد و بیاورد تا به تنهٔ یک درخت قوی پیوند بزند و یکی باید این شاخه ضعیف را ببرد که به تنهٔ قوی پیوند بزند. نگران نباشید! پیغمبر میگویند: شما را در رحم مادر پیوند زدهاند. چرا نماز میخوانیم؟ پیوند خوردهایم؛ چرا روزه میگیرید؟ پیوندتان زدهاند؛ چرا خمس میدهید؟ پیوندتان زدهاند؛ چرا اینهمه مال حرام فراوان است، به آن میل نمیکنید؟ پیوندتان زدهاند؛ چرا گریه میکنید؟ چون تمام شاخههای تنهٔ آن درخت -که پیغمبر و اهلبیت و ائمه باشند- گریه کردهاند. از کِی گریه را شروع کردهاند؟ تا قابله حسین را گرفت و لباس پوشاند، پیغمبر فرمودند او را بیاورید. آوردند، بغلش گرفت و سر حسین را روی سینهاش گذاشت. زهرا دارد نگاه میکند، دید که بابا غیر از آن وقتی است که حسن را بغل گرفت! حسن را که بغل گرفت، خیلی شاد بود و لبخند داشت، اما همین که حسین را بغل گرفت، زهرا دید که روی تمام صورت اشک سرازیر شد. بابا! این بچه عیب دارد؟ نه عیب ندارد. فاطمهجان! همین که بچه را بغل گرفتم، جبرئیل نازل شد و گفت: یارسولالله! خدا به تو تسلیت میگوید. این استقبال از محرم است. بابا! خدا به تو تسلیت میگوید، یعنی این بچه همین امروز و فردا میمیرد؟ نه عزیزدلم! این بچه بهطور طبیعی نمیمیرد. جبرئیل یک زمینی را الآن به من نشان داد و گفت: اسم اینجا کربلاست و چهچیزی نشانم داد! چرا گریه میکنید؟ چون ما شاخهٔ ریزِ پیوندخوردهٔ به تنهٔ شجرهٔ طیبه هستیم. همهٔ شاخههای این شجره گریه کردند و ما به این خاطر داریم گریه میکنیم؛ وگرنه اگر ما را به این شجرهٔ طیبه پیوند نزده بودند، ما اشک نداشتیم، دلمان نمیسوخت و ناراحت نبودیم. به ما نگویید بعد از 1500سال از حادثهٔ کربلا چه خبرتان است؟ پیش ما خیلی خبرهاست! ما به یک درخت الهی وصل هستیم و خبرها پیش ماست، تو تازه میگویی چه خبرتان است؟ ابوالعلای معری در 1200سال پیش تابع هیچ دینی نبود و میگفت هیچچیزی را قبول ندارم. دانشمند هم بود، خیلی باسواد بود، ولی آدم بیدینی بود! یک شعر دارد که میگوید: مردم! غروب خورشید که رُخَش را پنهان میکند، یک شفق بسیار قرمز و یک نوار قرمز تند در غروب میزند، میدانید این نوار قرمز چیست؟ این نوار قرمز، خون فرقِ علی و گلوی حسین است که هنوز آسمان دارد گریه میکند! چه خبرتان است؟! همهٔ خبرها پیش ماست. وقتی حسین در قلب ماست، یعنی خدا، قیامت، انبیا، بهشت، مغفرت، شفاعت و رحمت، همه پیش ماست. چه خبرتان است؟ ما در جذب هستیم و جاذبِ ما بنا ندارد که ما را رها کند.
«میان این دو دلْ، یعنی دل ما و ابیعبدالله»
میان این دو دلْ کین در بُوَد باز
بُوَد در راهْ دائم قاصدِ راز
«او در دل ما غصه میریزد و ما گریه میکنیم».
تنی سهل است کردن از تنی دور
هزاروچهارصد سال است که دوتا تن ما از هم دور است».
تنی سهل است کردن از تنی دور
دل از دل دورکردن نیست مقدور
در آن قُربی که باشد قُرب جانی
خلل کِی افکند بُعد مکانی؟
بُوَد هر جا دری از سنگ و از گل
درآوردن توان، اِلّا درِ دل
«دنیا! اینقدر به شما بگوییم، بیچارههای داخلی! اینقدر به شما بگوییم، اینقدر نفهمهای داخلی به شما بگوییم، حسین را نمیتوانید از ما بگیرید».
اگر عالم همه گردند همدست
گمان این مَبَر کین درْ توان بست
« حسینجان! این در همیشه به روی تو باز است».
یک مسئله میماند که بسیار مهم است! این را باید توضیح بدهم که شاد بشوید، اما امروز نه؛ این است که معشوقْ صادق است و عاشقْ مؤمن است. «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین». عاشقْ مؤمن است و معشوقْ صادق است، معشوقْ معصوم است، عاشقْ معصوم نیست، معنیاش این است که امیرالمؤمنین میفرمایند: «قلیلٌ ضلله»، مؤمن گاهی میلغزد، چون معصوم نیست. درست است ما عاشق و مجذوب هستیم، ولی صادق نیستیم؛ بلکه صادق الگوی ماست، صادق امام ماست، صادق جاذب ماست. ما احتمال لغزش داریم و لغزش هم داشتهایم، در آینده هم ممکن است داشته باشیم. این معمای لغزش در پروندهٔ ما چگونه قابل حل است؟ اگر این لغزشها در پرونده ثبت میشود، «و کل سیئة امرت باثباتها الکرام الکاتبین»، پاککنی دارد که این صفحات پرونده را پاک کند یا نه؟ این را فردا باید با دلیل -اگر زنده بودم- برایتان بگویم؛ هم دلیل قرآنی برایتان میآورم و هم دلیل روایتی که لغزش مؤمن که با صادقین پیوند دارد.
امیرالمؤمنین میفرمایند: کل عمل صالح کسانی که پیوند با صادقین ندارند، باطل و گناهانشان غیرقابلبخشش است. این گفتار امیرالمؤمنین است و آیات قرآن هم همین را نشان میدهد؛ اما کسانی که با صادقین پیوند دارند، هم عملشان قابلقبول است و هم گناهشان قابلبخشش است. امیرالمؤمنین -فدایش شوم- به ما یاد هم داده که اینجا سینه سپر نکنید، اینجا گردنتان را دراز نکنید، اینجا خودتان را به این شکل معرفی بکنید و حضرت با همین معرفینامه میفرمایند: این اقرارْ توبهٔ شما حساب میشود، «و انا عبدک الضعیف الذلیل»، یعنی من آن قدرت را نداشتم که صادق بشوم و ضعیف بودم، خودت هم مرا ضعیف خلق کردی، «خُلق الانسان ضعیفا». «الضعیف، الذلیل، الحقیر، المِسکین»، دستم هم دائم به گدایی دراز است، «المُستکین» ورشکسته هستم، سرمایهدار! امروز پیش تو آمدهام، شماها هم که کریم هستید، ورشکسته هستم، زینالعابدین میفرمایند(عجب امامانی داریم! چهجور به دادِ ورشکسته میرسند! نشسته و گریه میکند و میگوید): خدایا! در قرآنت است، در روایات پیغمبرت است، در روایات امیرالمؤمنین است که جهنم در هفت طبقه است و جای میلیاردها کافر و معاند است، من از تو درخواست میکنم که من یکنفر را در قیامت به جهنم ببر و اینقدر بدنم را بزرگ کن، بزرگ کن، بزرگ کن که هفت طبقه را پر کند و کس دیگری را نیاور.
دوستان را کجا کنی محروم؟
ای صادق! تو که با دشمنان نظر داری
شنیدهاید، خب باز هم بشنوید! مجتهد جامعالشرایط مُلاآقای دربندی در دههٔ عاشورا بعد از نماز صبح، خودش را به کنار ضریح ابیعبدالله میچسباند تا مؤذن «اللهاکبر» بگوید و فقط حرفش این بود و مثل سیل گریه میکرد: حسینجان! ذلیلانه و عاجزانه تقاضا میکنم، درخواست میکنم که در قیامت از شمر نگذری. «تو که با دشمنان نظر داری»، شما را رها میکنند؟ شما را در قیامت رها میکنند؟ از شما رو برمیگردانند؟ هر کسی باور ندارد، تو را به جان ابی عبدالله بلند شود و از این مجلس برود.
زینالعابدین میفرمایند: شبهای شام سرد بود و روزها گرم بود، این سرمای شب و گرمای روز کاری کرده بود که صورت بچهها پوست انداخته بود. بچهٔ شما پوست انداخته و قرمز شده؟ دکتر به شما نگفته که روی متکای نرم بخوابان؟ شبها بچهها روی خاک میخوابیدند؛ نه زیرانداز داشتیم و نه روانداز. این جملهٔ امام هشتم از خیلی روضهها آتشیتر است: «و بعد العز مذللات»، بعد از اینکه ما عزیز عالم بودیم، ما را ذلیل کردند و ما در خرابه جا دادند. دختر که در مدینه، نزدیک حرم پیغمبر خانهشان بود و خانه فرش داشت، چراغ داشت، شبها برایش تشک پهن میکردند، بابا تا از بیرون میآمد، قبل از اینکه بچه بدود، بغلِ بابا باز بود و این دختر سهساله در بغل ابیعبدالله میپرید. همهٔ دختربچهها این هستند! من یک نوهٔ کوچک دارم که دختر است، از تهران به قم میروم و در میزنم، گاهی گوشی را برمیدارد، تا من را پشت آیفون میبیند، گوشی را میاندازد و در را باز میکند و پابرهنه در کوچه میدود. دختر این است و نمیشود کاری کرد! حالا میبیند به جای خانهٔ مدینه خرابه است و به جای تشکْ خاک است، به جای متکا خشت است، سؤال برایش پیش آمد: عمه پدرم کجاست؟
اگر دست پدر بودی به دستم
چرا اندر خرابه مینشستم؟
به بچه چه بگویند؟ بالاخره طاقت بچه طاق شد، فقط یک خواب مختصر در نصف شب دید. دید بابا آمد و نشست، او را بغل گرفت. در بغل بابا و در خواب،
دست زد و روی پدر بوسه داد
پیش پدر لب به شکایت گشاد
کای پدر، ای مِهر تو سودای من
رفتی و از جورِ بَدان وایِ من
رفتی و ما خوارِ به دوران شدیم
دستخوشِ فتنهٔ عُدوان شدیم
آن دستی که روی سرم میکشیدی و سر و صورتم را نوازش میدادی، با تازیانه این صورت را زدند، این پشت و پهلویم را با کعب نی زدند. بابا کجا هستی؟ بابا چه بگوید؟ بیدار شد، عمه! بابا الآن اینجا بود، کجاست؟ نیست؟ ناله زد، زینب او را بغل گرفت -سهساله بود- و گفت: دور خرابه بگردانم تا خوابش ببرد. سرِ بچه را روی شانهاش گذاشت، روی شانهٔ عمه سرش را نزدیک گوش عمه کج کرد و گفت: عمه! بابا کو؟ آرام نشد. زینالعابدین آمد، عمه به من بده. او را میگرداند. داداش، بابایم کو؟ آرام نشد! خواهرش سکینه بلند شد، سکینه خودش سیزدهسالش بود، گفت: برادر به من بده، من او را خواب میکنم. در بغل سکینه بود و با آن چشمهایش خواهر را نگاه میکرد: خواهر! بابا کِی میآید؟ بابا که دیگر نمیآید. آخرین نفری که از جا بلند شد و گفت به من بدهید، رباب مادر علیاصغر بود. به همان جایی که ششماهه را میچسباند، بچه را چسباند. مادر، بابایم کِی میآید؟ خرابه شلوغ شد، سر را آوردند!
ای بیانصافها! مگر دستهایش چقدر بود؟ اما با چه ادبی سرِ بابا را به سینه چسباند. اول یک مقدار به سرِ بریده دقت کرد: بابا! مگر نمیدانستند که تو بچه کوچک داری، چهکسی من را یتیم کرد؟ بعد به گلوی بُریده خیره شد: بابا! رگهای گلویت را چهکسی بُرید؟