لطفا منتظر باشید

روز پنجم سه شنبه (4-6-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
14.75 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی پنجم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام دربارهٔ صادقین بود که خداوند متعال در سورهٔ بقره، سورهٔ مائده، سورهٔ حجرات و چند سورهٔ دیگر از آنها نام برده و مردم مؤمن را امر واجب فرموده که در همهٔ امور زندگی‌تان با صادقین همراه باشید؛ اگر خود ما مردمِ مؤمن از صادقین بودیم، معنی نداشت که پروردگار از ما دعوت واجب کند تا همراه با صادقین باشیم. معلوم می‌شود صادقین چهره‌های برجستهٔ ویژهٔ از عِباد پروردگار هستند و چون خود حضرت حق توضیح نداده چه‌کسانی هستند، همه می‌دانید توضیح این‌گونه آیات را در پنج جای قرآن و با تعبیر «یعلمهم الکتاب و الحکمه» به‌عهدهٔ پیغمبر گذاشته است. یک هدف نبوت پیغمبر من این است که قرآن را به شما تعلیم بدهد، مثل همین آیاتی که می‌گوید صادقین، ولی برای ما مبهم است. روایات فراوانی در مهم‌ترین کتاب‌هایمان از جمله «اصول کافی» شریف و روایات زیادی در جلد 24 به بعدِ «بحارالأنوار»  دارد که «نحن الصادقون»، ما اهل‌بیت صادقون هستیم و در آیات روزهای گذشته شنیدید که خداوند برای آنها بر ما ولایت قرار داده است؛ یعنی به ما لطف کرده، رحمتش را بر ما جاری کرده، احسان کرده که چهره‌هایی را در راه زندگی ما قرار داده است که ما خیر دنیا و آخرتمان را به‌وسیلهٔ گفتار، اعمال و اخلاق آنها تأمین کنیم. دیروز در آیهٔ 102 سورهٔ کهف شنیدید که رهاکردن صادقین و دیگران را انتخاب‌‌کردن به‌عنوان ولیّ و الگو و سرمشق، کفر است: «و اعتدنا للکافرین جهنم نزلا»، ما از کسانی که از زیر این خیمه بیرون بروند، در جهنم پذیرایی خواهیم کرد.

یک مطلبی را امروز برایتان مطرح می‌کنم که خیلی دقیق است، عمیق است، قابل توجه است و آن این است: پروردگار در سوره‌های متعدد قرآن، خودش را ولیّ معرفی می‌کند که من بر شما -چون شما را خَلق‌ کرده‌ام، می‌شناسم‌ و روزی‌تان را می‌دهم و دنیا و آخرتتان در دست من است- ولایت دارم؛ یعنی کارگردانی زندگی تشریعی شما مثل تکوینی برعهدهٔ من است. قلب شما با نظارت من باید خون شما را پمپاژ بکند و به همهٔ بدن برساند، استقلالاً کار قلب نیست و کار من است، این ولایت تکوینی است. تأمین خیر دنیا و آخرت شما هم کار هدایتگری من است. خب با این ولایت کلیهٔ الهیهٔ تکوینیهٔ تشریعیه نیازی بوده که صالحین را هم ولیّ ما قرار بدهد؟ خودش که به‌تنهایی قدرت بی‌نهایت و همهٔ کارگردانی‌ها هم برعهده‌اش است، چرا ولایت صالحین را بین ما و خودش قرار داده است؟ یک آیه از سورهٔ اعراف برایتان بخوانم تا چرایی این مسئله روشن شود. از آیات فوق‌العادهٔ قرآن است و در لطائف این آیه 1500سال است که مهم‌ترین مفسرین زانو زدند و عقلشان هم لَنگ است: «وَ لَمّٰا جٰاءَ مُوسیٰ لِمِیقٰاتِنٰا وَ کلَّمَهُ رَبُّهُ»﴿الأعراف، 143﴾، من از موسی دعوت کردم که بعد از نابودشدن فرعونیان به کوه طور بیاید و خودم دعوت کردم، «وَ وٰاعَدْنٰا مُوسیٰ ثَلاٰثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْنٰاهٰا بِعَشْرٍ»﴿الأعراف، 142﴾، به دعوت من آمد و وقتی وارد وادی مقدس شد، «کلّمه ربه»، پروردگار موسی بی‌واسطه با موسی سخن گفت. عجب موسی از صدای خدا لذتی برده است که قابل وصف نیست و نوع و کیفیت تکلم هم هنوز به‌صورت سرّ مانده است! اما صریح قرآن است که «کلمه ربه»، وقتی خدا را با خودش این‌قدر خصوصی دید و به قول ما تهرانی‌ها دید عجب رفیق جون‌جونی است، برگشت و به پروردگار عرض کرد: «قٰالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک»، خدایا! خودت را به من ارائه بده تا تو را ببینم. اینجا مسئلهٔ چشم مطرح نیست، چون گفت «انظر»، نگفت «رأیتک»؛ اگر می‌گفت خودت را ارائه بده و «من رأیتک»، یعنی با چشم ببینم، اما موسی که پیغمبر اولواالعزم است و می‌داند که پروردگار با چشم دیده نمی‌شود و آنجا جای مادّیات نیست؛ لذا گفت «ارنی» خودت را ارائه بده و پرده را بردار که من تو را نظر بکنم. اینجا دوتا چشم مطرح است: عقل و چشم دل؛ نظر یعنی نگاهِ با عقل و نگاه بادل بر طبق فتوای علمای بزرگ اهل لغت.

عقل انبیا عقل عُقول و جان عُقول است؛ اگر عقل ما این جان را نداشته باشد، یک تصمیم‌گیری درست نمی‌تواند برای دنیا و آخرت بکند و اوضاع هفت‌میلیارد جمعیت جهان هم دلیلش است! همه عقل دارند و همه هم غرق انواع فسادها هستند. روح این عقل، عقل انبیاست و عقل بدون روح انبیائی یک میّت است، نمی‌تواند عاقبت‌بین باشد، تصمیم‌گیر درستی باشد. این درخواست موسی بود، پس خداوند فرمود: «قٰالَ لن‌ترانی جَعَلَهُ دَکا»، تو هرگز نمی‌توانی من را ببینی، «وَ لٰکنِ اُنْظُرْ إِلَی اَلْجَبَلِ»، موسی این کوه مقابلت را دقت بکن، «فَإِنِ اِسْتَقَرَّ مَکٰانَهُ فَسَوْفَ تَرٰانِی»، این کوه به این باعظمتی اگر سرِ جایش ماندگار شد، من را هم می‌توانی به شهود قلبی ببینی. «فلما تجلی»، یکی از جاهای این آیه است که همه زانو زدند و لنگ هستند و من هم نمی‌فهمم! «فَلَمّٰا تَجَلّٰی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ»، یک جلوه -کیفیت آن جلوه هم برای ما روشن نیست- و یک تجلی به کوه کرد، «جعله دکا»، تمام کوه متلاشی شد، خاکستر شد، «و خرّ موسی صعقا»، موسی بیهوش شد و بعد هم به‌هوش آمد.

خب، این ولایت اگر بخواهد مستقیم بتابد، حتی در جهت شرعی و ولایت تشریعی، هیچ‌چیزی باقی نمی‌ماند؛ مگر ما چقدر قدرت داریم؟ مگر ما چقدر توان داریم؟ کوه به آن باعظمت نتوانست تجلی را تحمل بکند و خاکستر کوه به باد رفت! اگر با ولایت تشریعی هم بخواهد مستقیم بر ما تجلی کند، هیچ‌چیزی از ما باقی نمی‌ماند. به قول امروزی‌ها آمده و بین خودش و بین ما که برق ولایتش وُلت بی‌شمار است، یعنی عدد ندارد که برق ولایت‌الله چه برقی است؟ چند ولت است؟ چند میلیارد است؟ میلیاردی نیست و به شماره درنمی‌آید، ذات نامحدود است، صفات نامحدود است و هیچ کس تحملش را ندارد. آمده بین ما و خودش، سر راه خودش و سر راه ما ترانس گذاشته که این برق ولایت را آن ترانس بگیرد و حدود به آن بدهد و220 وُلت را از طریق ترانس به ما برساند. این ترانس‌ها هم بعد از نزول قرآن، چهارده‌تا ترانس است: رسول خدا، امیرالمؤمنین، صدیقهٔ کبری قطعاً و ائمهٔ طاهرین، این است که در قرآن می‌گوید: ولایت من، رسولم، «وَ اَلَّذِینَ آمَنُوا اَلَّذِینَ یقِیمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ یؤْتُونَ اَلزَّکٰاةَ وَ هُمْ رٰاکعُونَ» المائدة، 55﴾ و در آخر سورهٔ حجر می‌گوید: «فاقیموا الصلاة»، بندگانم! اهل نماز باشید و مهم‌ترین نماز خدا هم طبق قرآن، نماز صبح است:

«أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِدُلُوک اَلشَّمْسِ إِلیٰ غَسَقِ اَللَّیلِ وَ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ کٰانَ مَشْهُوداً»﴿الإسراء، 78﴾.

 دوبار قرآنِ فجر -قرائت صبحگاهی- در این آیه آمده است. قرآن یعنی قرائت، «قرآن الفجر کان مشهودا»، یعنی در یک آیه، یکبار نماز مغرب و عشا، یکبار نماز ظهر و عصر و دوبار نماز صبح آمده است.

از «وسائل‌الشیعه» هم یک روایت برای این دو رکعت نقل کنم، چقدر نماز صبح مهم است! امام صادق می‌فرمایند: آدمی را در قیامت می‌آورند که هفتادساله است و 55سال(در تکلیف، از پانزده‌سالگی) نماز خوانده یا یک خانمی را می‌آورند که شصت‌سال(از ده‌سالگی) نماز خوانده است، تمام نمازهای 55سالهٔ آن مرد و شصت‌سالهٔ آن زن عیب دارد، نقص معنوی دارد، بی‌جان است و نمی‌شود قبول بکنند، به او مارک بی‌نمازی می‌زنند؟ امام می‌فرمایند: اگر در آن 55سال و در آن شصت‌سال، فقط دو رکعت نماز قابل‌قبول ارائه بدهد، خدا به ملائکه می‌فرماید: کل پروندهٔ نمازش را امضا کنید، به‌خاطر گُل جمال این دو رکعت قبول شد.

«فَأَقِیمُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتُوا اَلزَّکٰاةَ وَ اِعْتَصِمُوا بِاللّٰهِ»، بندگان من! دائماً به من متوسل باشید، خب تو که خودت در سورهٔ اعراف می‌گویی برق ولایت من وُلتش عدد ندارد، پس ما چطوری به تو متوسل بشویم؟ تو یک جلوه به کوه کردی، خاکسترش به باد رفت! ما چطوری مستقیم به تو متوسل بشویم؟ در یک آیهٔ دیگر می‌گوید: «و ابتغوا الیه الوسیله»، بین خودم و شما وسیله و ترانس گذاشتم تا از آن طریق به من اتصال پیدا کنید. این ولایت اهل‌بیت است. تا اینجا درست؟

بعد آیهٔ سورهٔ حج می‌گوید: «فَنِعْمَ اَلْمَوْلی»، ولایت من چه ولایت خوبی است! «وَ نِعْمَ اَلنَّصِیرُ»﴿الحج، 78﴾، و من چه یار خوبی برای شما هستم! با توسل به شخص خودم از طریق وسائلی که برای شما گذاشته‌ام، لحظه‌به‌لحظه به شما نظر دارم، لحظه‌به‌لحظه رحمتم را نثارتان می‌کنم، لحظه‌به لحظه مواظب دنیا و آخرتتان هستم.

حالا سؤال: مولای ما! نعم‌المولی! یار ما! نعم‌النصیر! اگر یک وقتی ما زیر خیمهٔ ولایتت، زیر خیمهٔ ولایت صادقین، زیر خیمهٔ ولایت اهل‌بیت غفلتی کردیم و نسیانی برای ما پیش آمد، یک تسلط هوای نفسی به ما فشار آورد و ما دچار گناه شدیم، بدون اینکه از زیر خیمهٔ این ولایت -هم ولایت خودت و هم ولایت اهل‌بیت- بیرون رفته باشیم، با بودن در حوزهٔ این ولایت، ممکن است غفلت پیش بیاید، نسیان پیش بیاید، فشار هوای نفس پیش بیاید و ما مرتکب گناه بشویم، تکلیفمان چیست؟ در پرونده‌مان می‌ماند؟

 بیش از صدتا آیه در قرآن مجید است که گناه زیر این خیمه در پرونده‌تان نمی‌ماند. چه‌کار می‌کنند که نماند؟ به خدا این آیهٔ سورهٔ مبارکهٔ توبه که آخرهای سورهٔ توبه است، اصلاً می‌خواهد قلب را پاره‌پاره کند، می‌گوید: تو لغزش پیدا کردی، گناه کردی، بین خودت و من و نه بین خودت و مردم! ارث خواهر و مادر و برادر را نخورده‌ای، آن بین خودت و مردم است و به من ربطی ندارد؛ میلیاردها تومان مال بیت‌المال را روز روشن دزدیده‌ای، این کاری به من ندارد و اصلاً با آن کارت از زیر خیمهٔ ولایت من و اهل‌بیت من بیرون رفته‌ای. در این محدودهٔ بین خودت و من اگر یک گناهانی مرتکب شدی، حالا لازم هم نیست اسم ببریم! ما اسم نبرده، داریم پیش تو از خجالت آب می‌شویم، حالا بیاییم اسم چه‌چیزی را ببریم؟ خودت هم گفته‌ای که من راضی نیستم گناهانت را برای کسی تعریف بکنی و آبرویت باید پیش من بماند، نبر بریز و به هیچ‌کس نگو! چَشم، ما به هیچ‌کس هم نگفتیم و آمدیم آبروی خودمان را به دستور تو نگه داشتیم؛ وگرنه اگر می‌خواستیم پرونده‌مان را ورق بزنیم که در دعای عرفه(هفده-هجده روز پیش) به ما یاد داد که اگر کسی یک ورقهٔ پروندهٔ گناهم را ببیند، دیگر نه پدرم، نه مادرم، نه زنم، نه بچه‌ام، نه قوم‌وخویشم و نه مردم حاضر نیستند جواب سلامم را بدهند، «و لرفضونی» و تا من را می‌بینند، می‌گویند برو گم‌شو پلید! اما با من کاری کردی که هرکسی من را ببیند، بگوید خوش‌به‌حالت! تو بندهٔ خوب خدا هستی؛ هرکسی گرفتار می‌شود، می‌گوید برای ما یک دعا می‌کنی؟ این‌قدر آبروداری کرده‌ای! این هم یک ویژگیِ ولایت توست. «نعم المولی»، من ولی خوبی برای شما هستم، «و نعم النصیر»، من یار خوبی برای شما هستم. به‌خاطر گناهانت چه‌کار می‌کنم؟ چه آیه‌ای است! چه کار کرده‌ای؟! چه‌کار داری می‌کنی؟! ما با تو چه‌کار کنیم؟! محبتت دارد ما را می‌کُشد، لطفت دارد ما را می‌کُشد!

می‌گوید: وقتی گناه کردی، «ثم»، «ثم» یعنی بعد از گناه، «ثم» یعنی سپس، «یتوب علیهم»، به شما روی می‌آورم و با روی‌آوردنم چراغ توبه در قلب شما روشن می‌شود و خودم توبه‌تان می‌دهم! «ثم یتوب علیهم»، چون زیر خیمهٔ ولایت من هستید و من که شما را رها نکرده‌ام، خودم به شما رو می‌کنم و دل شما به‌طرف توبه متمایل می‌شود، توبه می‌کنید و من هم شما را در جا می‌بخشم‌. آن‌وقت به صاحبان ولایت کبرای کلیهٔ الهیه می‌گوید: خب حالا گناه کردیم و ما را بخشیدی، دوباره ممکن است آن غفلت بیاید، دوباره ممکن است آن نسیان بیاید، امام می‌فرمایند: مگر دوباره درِ توبه به روی شما باز نیست؟ مگر خدا به این زودی از شما روبرمی‌گرداند؟ خب دوباره توبه کنید! اصلاً این حرف را نباید زد و حرام است، کفر است!

 تو مگو ما را به آن شه بار نیست

 «نگو راهم نمی‌دهند!».

 با کریمان کارها دشوار نیست.

امروز از گذشته پشیمان شُدید؟ حتماً شدید! ما را بخشیدند، ما را به حق خودشان بخشیدند، این برای توبهٔ ما بود.

 و اما مردم شیعه و مردم مؤمن برای آمرزش گناه دعاگو هم دارند؛ یعنی فقط توبهٔ ما نیست، بلکه ما توبه می‌کنیم و دعاگو هم به‌دنبال ما هست که برای ما از وجود مقدس پروردگار عالم درخواست دعا می‌کنند. این روایت را به‌نظرم نمی‌رسد که تا حالا شنیده باشید. از چشم‌وچراغ روایات ماست که سنّی‌ها این روایت را سه‌بار با همین متن و با سندهای خودشان نقل کرده‌اند و شیعه هم هفت‌بار با سندهای خودش و با همین متن، این روایت را نقل کرده است. عربی‌اش طول می‌کشد، راوی عبدالله‌بن مسعود است، اهل‌سنّت هم سه‌بار که نقل کرده‌اند و آنها هم می‌گویند عبدالله‌بن‌مسعود، ما هم هفت‌بار با سندهای مختلف نقل کرده‌ایم و می‌گوییم عبدالله‌بن‌مسعود!

 به زیارت پیغمبر رفتم. «فسلّمت علیه»، تا نشستم، گفتم: «السلام علیک یا رسول الله»، سپس «و قلت»، به پیغمبر گفتم: «ارنی الحق انظر الیه عیانا»، حق را آشکار، روشن و بی‌ابهام نشانم بده تا با چشم سر ببینم! پیغمبر فرمودند: پسر مسعود! «ألج المِخدع»، در این اتاق هیچ‌کس نیست و خلوتِ خلوت است، برو آنجا را یک نگاه کن و بیرون بیا، «فانظر ماذا تری»، وارد اتاق که شدی، غریبه‌ای آنجا نیست، ببین چه می‌بینی؟ برو ببین چه می‌بینی؟ «فانظر ماذا تری؟»، این حالت به‌اصطلاح شگفتی است، برو ببین چه می‌بینی؟ عبدالله می‌گوید: «دخلت»، در اتاق را باز کردم و داخل رفتم، «فاذا علی»، دیدم علی در اتاق است. علی در آن وقت چندساله بود؟ پیغمبر وقتی از دنیا رفتند، امیرالمؤمنین 32-33 ساله بودند و این جریان وقتی اتفاق افتاده که امیرالمؤمنین 22-23 ساله بودند. عبدالله گفت: حق را به من نشان بده تا با چشم ببینم، گفتند: در این اتاق خلوت برو و ببین چه می‌بینی؟ علی را دیدم که «راکعاً و ساجداً»، در حال رکوع است، در حال سجود است، «و هو یخشع فی رکوعه و سجوده» و در رکوع و سجودش غرق خداست، «یقول»، علی در سجودش سر روی خاک دارد و می‌گوید: «اللهم بحق نبیک الا ما غفرت للمذنبین من شیعتی»، به حق پیغمبر قسمت می‌دهم گناهکاران شیعهٔ من را ببخش!

 نمی‌دانم در سخنرانی امروز دقت کردید! سه چیز شد: «ثم یتوب علیهم»، خودم به شما رو می‌کنم . شما آمادهٔ توبه می‌شوید، شما توبه می‌کنید و من می‌بخشم‌؛ اگر سنگین باشد، نیرویی مثل علی برای شما قرار داده‌ام که در سجده گریه کند و از من بخواهد شما را بیامرزم. پشتوانه از این بیشتر می‌خواهید؟ کجا را آدرس بدهم؟ به چه‌کسی بگویم؟ به چه‌چیزی بگویم؟

«فخرجت»، بیرون آمدم تا بِدَوم و به پیغمبر بگویم که چه‌چیزی دیدم، «فوجدته راکعاً و ساجداً»، آمدم و دیدم پیغمبر در رکوع و سجود است، «و هو یخشع»، رسول خدا غرق در خداست، «فی رکوعه و سجوده و یقول»، و دیدم دارد در سجده می‌گوید: «اللهم بحق علیّ»، وای، چه اسمی! امام حسین که سه‌تا پسر بیشتر نداشت، به او گفتند: چرا اسم هر سه را علی گذاشته‌ای؟ گفتند: اگر خدا بیشتر هم به من اولاد می‌داد، اسم آنها را هم علی می‌گذاشتم. دیدم پیغمبر دارد در سجده می‌گوید: «اللهم بحق علی ولیّک» علی که صاحب ولایت کُبراست، «الّا ما غفرت للمذنبین من امتی»، گنهکاران امت من و آنهایی را که مصداق امت هستند -مصداق امت در مرحلهٔ ‌اَتَم و اَکملِش، شیعه است- بیامرز! «فاخذنی الهلع»، مسئله‌ای که از این دوتا چشمه در خلوت دیدم و در جَلوَت به اضطراب و بی‌قراری افتادم، یعنی مثل اینکه تحملم تمام شد که علی در سجده، خدا را به پیغمبر قسم می‌دهد و می‌گوید شیعیان من را بیامرز و پیغمبر هم در سجده، خدا را به علی قسم می‌دهد و می‌گوید گنهکاران را بیامرز! به اضطراب افتادم، «فاؤجز فی صلاته»، پیغمبر حس کرد که دارد حال من به‌هم می‌خورد، پس نماز را کوتاه کرد، «و قال: یا بن مسعود اکفر بعد ایمان»، به من گفت: پسر مسعود، بعد از ایمان کفری هم هست؟ «فقلت: لا»، یعنی تو که من و علی را قبول کردی و خوب هم قبول کردی، آیا بعد آن کفر هست؟ گفتم: نه یارسول‌الله، «و عیشک»، به زندگی‌ات قسم، آن که مثل ما به تو و علی مؤمن است، کافر نخواهد شد.

«غیر انی نظرت الی علی»، یا‌رسول‌الله! الّا اینکه من علی را در سجده نگاه کردم، «هو یسئل الله تعالی بجاهک»، داشت خدا را با آبروی تو قسم می‌داد که گنهکاران شیعهٔ من را بیامرز؛ تو را نگاه کردم، دیدم که تو هم داری خدا را به علی قسم می‌دهی، «فلا اعلم ایکما اوجه عند الله من الآخر»، بالاخره من به اضطراب افتاده‌ام که کدام‌هایتان آبرویتان پیش خدا بیشتر است که تو خدا را به علی قسم می‌دهی و علی خدا را به تو قسم می‌دهد؟ یارسول‌الله چه خبر است؟ «فقال یا بن مسعود»(از اینجا به بعد آن شنیدنی است)، پسر مسعود! خدا من را خلق کرد، علی را خلق کرد، حسن را خلق کرد، حسین را خلق کرد، اسم فاطمه نیامده است و تا آخر روایت صبر کنید. فاطمه مسئلهٔ جدایی است و یک بحث دیگر دارد. پیغمبر در اینجا فقط اسم خودشان چهارتا را بُرده و زهرا یک مسئلهٔ دیگر است. من و علی و حسن و حسین را خلق کرد، از چه عنصری؟ «من نور قدسه»، از نور پاک خودش! «خلقکم الله انواراً»، در وارث هم می‌خوانید: «کنت نورا فی الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره». وقتی ما چهارتا را از نور خودش خلق کرد، تصمیم گرفت که موجودات را در صفحهٔ هستی پخش بکند، آفرینش را پخش بکند، «فتق نوری»، نور وجود من را شکافت، «فخلق منه السماوات و الارض»، همهٔ آسمان‌ها و زمین را آفرید. من در «الله نور السماوات و الارض»، صد صفحه در تفسیرم بحث کرده‌ام و از روایات و آخرین تحقیقات علمی به این نتیجه رساندم که کل آفرینش نور است. آسمان‌ها و زمین را از نور من آفرید، «و انا والله اجل من السماوات و الارض»، و من از آسمان‌ها و زمین بزرگ تر هستم. این برای من بود.

 «و فتق نور علی»، و اما نور علی را شکافت، «فخلق من کل العرش و الکرسی»، عرش و کرسی را آفرید، «و علی والله اجل من العرش و الکرسی، و فتق نور الحسن»، نور حسن را شکافت و از او دو موجود را خلق کرد: کل فرشتگان و حورالعین بهشت را آفرید. حسن است دیگر و زیبایی مطلق! «اما فتق نور الحسین»، اینجا ببینید خدا چه‌کار کرده است! به خودت قسم، این پیوندی که بین ما و ابی‌عبدالله زده‌ای، قدرت شکرش را نداریم! نور حسین را که شکافت، «خلق منه اللوح و القلم»، صفحهٔ منعکس‌کنندهٔ تمام جریانات هستی را که اسم آن را در قرآن لوح محفوظ گذاشته است، از حسین آفرید. صفحهٔ منعکس‌کنندهٔ کل جریانات هستی را از حسین و قلم را هم از نور حسین آفرید. قلم را به دست هیچ پیغمبر و امامی نداد داده و به ابی‌عبدالله داده است. حسین‌جان! آزاد هستی، بنویس؛ هرچه را بنویسی، امضا می‌کنم. بنویس چه کسانی برای تو گریه کنند، امضا می‌کنم؛ بنویس چه کسانی برایت پول خرج کنند، امضا می‌کنم؛ بنویس چه کسانی را می‌خواهی در قیامت نجات بدهی، امضا می‌کنم.

«و الحسین والله اجل من اللوح و القلم»، حسینِ من از کل صفحهٔ هستی و قلم بالاتر است. یزیدیان چه‌کار کردید؟! در بغلش با بچهٔ یازده‌ساله چه‌کار کردید! «فعند ذلک»، همهٔ ما را که آفرید، همهٔ آسمان‌ها و زمین و ملائکه و حورالعین و تمام لوح و قلم را که آفرید، «اظلمت المشارق و المغارب»، ملائکه دیدند که کل مشرق‌های عالم و مغرب‌های عالم در تاریکی است، «نادت»، فریاد ملائکه(آدم را تاریکی می‌ترساند، آن‌هم تاریکی کل خلقت)، «الهنا سیدنا بحق الاشباح التی خلقتها الا ما فرّجت عنّا هذه الظلمه»، به این چهار نور مقدسی که خلق کرده‌ای، ظلمت را از کل جهان بردار! «فعند ذلک تکلم الله بکلمة اُخری»، بعد از التماس ملائکه، پروردگار یک کلمه سخن گفت؛ پیغمبر ندارد چه گفت! «فخلق منها روحا»، روح را از آن کلمه آفرید، «فاحتمل نور الروح»، آن نور قدسش روح را بر خودش گرفت و این نور و روح که آمیخته شد، «فخلق منه الزهرا»، فاطمه را آفرید. «فاقامها امام العرش»، فاطمه را جلوی عرش قرار داد(عرش را در چند جملهٔ قبل شنیدید که خدا از نور علی آفرید)، فاطمه را در کنار عرش قرار داد، «فاظهرت المشارق و المغارب»، پس تمام مشرق‌ها و مغرب‌ها روشن شد، «فلاجل ذلک»، به‌همین‌خاطر اسم او را زهرا گذاشت، یعنی درخشنده. «یا بن مسعود اذا کان یوم القیامه یقول الله عزوجل»، در روز قیامت، «لعلی و لی»، خدا به من و علی می‌گوید: «ادخل الجنة من احبکما»، هرکسی در این محشر عاشق شما دوتاست، او را به بهشت ببرید، «و القیا فی النار من ابغضکما»، و هرچه دشمن دارید، آنها را هم در جهنم بیندازید، پرت بکنید!

خب اسم زهرا آمد، ببینیم وضع ما و عظمت زهرا در قیامت چه می‌شود؟ گو اینکه دیگر تحمل خواندن این‌گونه روایات در من خیلی کم شده است و جانم به لب می‌رسد! امام صادق از امام باقر، امام باقر از زین‌العابدین، زین‌العابدین از ابی‌عبدالله، ابی‌عبدالله از امیرالمؤمنین و امیرالمؤمنین از پیغمبر نقل می‌کند که «ثم ینادی مناد من بتنان العرش» یک فریادکننده از عمق عرش فریاد می‌زند: «یا معشر الخلائق»، ای اولین و آخرین، «غضوا ابصارکم»، چشم‌هایتان را پایین بیندازید، «حتی تمر بنت حبیب الله الی قصرها»، تا زهرا بیاید رد بشود و در قصرش برود. همه چشم‌ها را پایین بیندازید؛ یعنی دین من مَحرَم و نامحرمی دارد و حرف هم ندارد! «فتمر فاطمه بنتی»، دخترم می‌آید رد بشود، دو پارچهٔ سبز بر تن دخترم است و کنارش هم هفتادهزار حوریه در حرکت هستند و زهرا بین این‌همه زن است تا یک چشم نامحرم در کل محشر او را نبیند. «فاذا بلغت الی باب قصرها»، نزدیک قصرش که می‌رسد، «وجدت الحسن قائما»، می‌بیند جگرگوشه‌اش حسن ایستاده و یکی دیگر هم بغل امام حسن ایستاده که «مقطوع الرأس» است! «فتقول للحسن من هذا»، آخر زهرا بچه‌اش را این‌جوری ندیده بود! زهرا بچه‌اش را مثل خورشید می‌دید! زهرا بچه‌اش را که بغل می‌گرفت، انگار عرش را بغل گرفته است! زهرا بچه‌اش را در کمال زیبایی و ادب و وقار دیده بود و این‌جوری ندیده بود! حسن‌جان، «من هذا» این کیست که بغل دست توست؟ چطور سر ندارد؟ «یقول»، امام حسن می‌گوید(نمی‌گوید پسرت است): مادر! «هذا اخی»، داداشم است. ما از این اسم «اخی، برادرم است» چه خاطره‌هایی داریم! یک‌نفر را که می‌خواهند بکُشند، با یک دِشنه، با یک چاقو، با یک هفت‌تیر، با یک تیر، بیشتر که نمی‌خواهد! اما با ابی‌عبدالله چه‌کار کرده بودند که وقتی زینب آمد، گفت: «أ انت اخی»، تو برادر من هستی؟ مگر می‌شود؟ «و ابن امی»، تو پسر مادر من هستی؟ این‌جوری نبودی! «وابن والدی»، تو پسر پدر من هستی؟ مادر! بعد از مرگ پیغمبر جمع شدند و همه به کُشتن ما تصمیم گرفتند، این بدن بی‌سر کارِ مردم بعد از پیغمبر است. مادر! «قتلوه»، برادرم را کشتند، «قطعوا رأسه»، سرش را بریدند. چه‌کار می‌کند زهرا بماند! ناله‌ای که می‌زند(در روایت دیگر دارد)، خداوند به ملائکه می‌گوید: بروید و این مادر داغ‌دیده را ساکت کنید، وگرنه الآن محشر را آتش می‌گیرد! ندا می‌رسد: فاطمهٔ من! حسین را به این شکل نشانت دادم تا بدانی که امت بعد از پدرت چه‌کار کردند؛ فاطمه‌جان! این خیلی عجیب است، «لک عندی تعزیة بمصیبتک فیه»، خودم به تو تسلیت می‌گویم. خدا می‌گوید من تسلیت می‌گویم، زهرا سرت سلامت! «هذا حسینک»، زهرا «انی لا انظر فی محاسبة العباد»، پروندهٔ احدی را باز نمی‌کنم، مگر اینکه تو و ذریه‌ات، شیعیانتان و هرکسی که کار خیری را برای شما انجام داده، به بهشت ببری و بعد به حساب خلایق رسیدگی می‌کنم. این خلقت این پنج‌تن و این عظمتشان، آدم ماتش می‌برد!

 

 

برچسب ها :