لطفا منتظر باشید

روز دهم یکشنبه (9-7-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
13.09 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی دهم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

زبانِ عرشی و ملکوتی و الهیِ حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین یک سفارش بسیار پرمنفعت به ما دارد. جمله‌بندی مطلب نشان می‌دهد که حضرت می‌دانستند اَمثال ما به این سفارش گوش می‌دهند، دل می‌دهند، قبول می‌کنند و اجرا می‌کنند. وقتی این سفارش عمل بشود، غیر از آثاری که این سفارش در دنیا بر اخلاق ما، اعمال ما، کردار ما، باطن ما و ظاهر ما ظهور می‌کند، یک نتیجهٔ عظیم آخرتی دارد؛ البته حضرت به فرجام مسئله نگاه کرده‌اند. کل سفارش یک خط است، نه یک دفتر است، نه یک کتاب است. امام فرمودند: «الزموا مودتنا اهل البیت»، به مودّت ما پایبند باشید، چرا «الزموا محبتنا اهل البیت» نفرمودند؟ می‌توانستند این‌گونه بفرمایند، اما حضرت این کلمهٔ مودّت را از قرآن –سورهٔ شوری- گرفته‌اند که سفارش شدید خداوند به مودّت به اهل‌بیت است؛ مودّت یعنی به محبتِ تنها قناعت نکنید. محبت هم گوهر است، خیلی پرقیمت است و این محبت، روزیِ هر قلبی هم نیست؛ ولی محبتْ پیمودنِ نصف راه است که انسان را این نصفِ راه به مقصد نمی‌رساند، به نتیجه نمی‌رساند. مودّت، محبتِ همراه با عمل به فرهنگ اهل‌بیت است. این بخش از سفارش حضرت را در ذهن مبارک و باطن پاک خود داشته باشید!

 تمام انبیای خدا غیر از حضرت مسیح، زن و بچه و اهل‌بیت داشتند. اهل‌بیت هیچ پیغمبری به هیچ امتی سفارش نشد. آیات قرآن مجید را ببینید! به تمام انبیا تا زمان مسیح، اهل‌بیت هیچ پیغمبری سفارش نشده است و به انبیائش می‌گفت که به امت‌هایتان بگویید: «لاٰ أَسْئَلُکمْ عَلَیهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلاّٰ ذِکریٰ لِلْعٰالَمِینَ»﴿الأنعام، 90﴾، ما در مقابل جان‌کَندن‌ خودمان برای هدایت شما پاداش نمی‌خواهیم، چون پاداش کار ما به دست شما نیست و قدرتش را ندارید که پاداش بدهید. به امت‌ها بگویید پاداش رسالت ما، زحمت ما و نبوت ما فقط برعهدهٔ خداست: «ان اجری الا علی الله».

اما پیغمبر که نوبت رسید، به امت امر کن، بگو، بخواه و این خواستهٔ خداست: «قُلْ لاٰ أَسْئَلُکمْ عَلَیهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِی اَلْقُرْبیٰ»﴿الشوری، 23﴾، بگو: اگر می‌خواهید پاداش 23سال زحمت من را بدهید، می‌خواهید حق من را رعایت بکنید، می‌خواهید دلم را در مقابل این‌همه زحمت‌ها، رنج‌ها و مصائبم خوش کنید، «الّا المودة فی القربی»، به اهل‌بیت من محبت داشته باشید و به اهل‌بیت من اقتدا بکنید؛ بعد آیه به پیغمبر می‌گوید: به مردم بگو که تمام سود این عشق به اهل‌بیت و اقتدای به اهل‌بیت در جیب خودتان می‌رود، «قُلْ مٰا سَأَلْتُکمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکمْ»﴿سبأ، 47﴾، و من برای خودم هیچ‌چیزی نمی‌خواهم و این مودّت اهل‌بیت من برای شماست.

در دو-سه کلمه بگویم اهل‌بیت چه‌کسانی هستند، منظورم تعدادشان نیست و هویت‌ آنها را منظورم است. ما آیه در قرآن مجید کم نداریم که با فعل تسبیح شروع می‌شود؛ یا به‌صورت فعل ماضی است: «سبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض»، یا به‌صورت فعل مضارع است و دلالت دارد که تسبیح تا قیامت ادامه دارد: «یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض الملک القدوس العزیز الحکیم».

خیلی این آیات عجیب است! پروردگار می‌گوید: تسبیحِ من هویتِ تمام موجودات عالم است، به‌این‌معنا که هویت همهٔ موجودات عالم دارد داد می‌زند که منِ خدا هیچ عیب‌ونقصی ندارم. تسبیح یعنی منزّه‌دانستن وجود مقدس او از هر عیب‌و‌نقصی؛ کمالِ مُطْلَق است، جلالِ مطلق است، جمالِ مطلق است، زیباییِ مطلق است و زبان همهٔ موجودات عالم با‌ شعور خود به این حقیقت اقرار دارد، شعور آن را هم در سورهٔ نور ببینید! وقتی تسبیح موجودات را می‌گوید، در آیه می‌گوید: «قد علم کل صلاته و تسبیحه»، تمام موجودات عالمْ باشعور خودشان من را از هر عیب و نقصی منزّه می‌دانند و فریاد می‌زنندکه من پاکیِ مطلق هستم.

و اما من که پیوسته تمام موجودات عالم دارند به پاکی مطلق من اقرار می‌کنند، در سورهٔ عَبَس هست، یک کتاب برای شما فرستاده‌ام که هر سخنی دربارهٔ قرآن من بگویید، مردود است! بگذارید خودم بگویم قرآن چیست! «کَلّاً»، «کلاً» یعنی حرف‌هایتان را دور بریزید و نسبت به کتاب من نظر ندهید، شما کوچک هستید و فهم بالایی ندارید، خودم قرآنم را برای شما تعریف بکنم: «کَلاّٰ إِنَّهٰا تَذْکرَةٌ»﴿عبس، 11﴾، همهٔ تعریف‌هایتان را رد می‌کنم، همانا کتاب من اخطار است، اِنذار است، هشداردهنده است، بیدارکننده است، بیناکننده است! همهٔ اینها در لغت «تذکره» است. به شما زور هم نمی‌گویم، «فَمَنْ شٰاءَ ذَکرَهُ»﴿عبس، 12﴾، اگر تأمین خیر دنیا و آخرتتان را می‌خواهید و دلتان می‌خواهد، به این هشدار گوش بدهید، به این انذار گوش بدهید، به این اخطار گوش بدهید، اگر نمی‌خواهید هم که نمی‌خواهید! حالا در جمعیت دنیا ما خواسته‌ایم گوش بدهیم و تا حدّی هم گوش داده‌ایم، بالاخره یقیناً جزء گوش‌دهندگان هستیم. «فِی صُحُفٍ مُکرَّمَةٍ»﴿عبس، 13﴾، من این قرآنم را در صفحات ملکوتیِ باارزشی قرار داده‌ام، «مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ»﴿عبس، 14﴾، کتابم دارای رفعتِ نهایی و پاکیِ نهایی است. شما هر‌چه در این کتاب می‌بینید، پاکی است؛ خدای پاک، قرآن پاک.

بخش بعد: «إِنَّمٰا یرِیدُ اَللّٰهُ لِیذْهِبَ عَنْکمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَیتِ وَ یطَهِّرَکمْ تَطْهِیراً»﴿الأحزاب، 33﴾ من فکر می‌کنم این اراده ارادهٔ فعل است، یعنی کاری به طرف مقابلش ندارد و می‌گوید اراده کرده‌ام شما اهل‌بیت در کمال پاکی باشید و هیچ آلودگی فکری و روحی و عملی و اخلاقی به شما راه نداشته باشد، «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی اَلتَّقْویٰ مِنْ أَوَّلِ یوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِیهِ فِیهِ رِجٰالٌ یحِبُّونَ أَنْ یتَطَهَّرُوا»، ما طلبه‌ها می‌دانیم «ان یتطهروا» تأویلِ به مصدر می‌رود و «طهارتِهِم» می‌شود؛ اینها کسانی هستند که به طهارت وجودی و فکری و عقلی و عملی خودشان عشق می‌ورزند، چون از این طهارت لذت می‌برند! «وَ اَللّٰهُ یحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِینَ»﴿التوبة، 108﴾ و من عاشق اینها هستم؛ منِ پاک، قرآنِ پاک هستم و اهل‌بیت هم پاک هستند، عشق کامل من به این اهل‌بیت است.

حالا روایت ابی‌عبدالله برای شما روشن شد؟ پایبند عشق و اقتدای به ما باشید! دنبالهٔ حرف حضرت: «فان من لقی الله و هو یودنا»، کسی که وارد قیامت بشود و بوی مودّت ما را بدهد، چقدر بوی مودّت ما را بدهد؟ همان مقداری که توانسته است: «لاٰ یکلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وسعها»﴿البقرة، 286﴾، مودّت یک عده‌ای در حدّی بوده که آنها را از تمام موانع قدرت ردّ کرده و به کربلا رسیده‌اند. با بسته‌بودن جاده‌ها از کوفه آمده‌اند، با راه‌های پر از جاسوس از بصره و از مکه آمده‌اند. مودّت در حدّی بوده که اینها را از تمام موانع عبور داده و به کربلا رسیده‌اند.

دیروز عصر -یعنی روز نهم- امام کنار خیمه نشسته بودند و داشتند بیابان را نگاه می‌کردند، دیدند یک آدم یک‌پا دارد می‌آید. امام تا دیدند، از جا بلند شدند و استقبال کردند، بغل گرفتند و فرمود: چرا با این یک‌پا آمده‌ای؟ گفت: حسین‌جان! یک پای من بیست‌سال پیش، کنار پدرت در جنگ صفین به بهشت رفت، من شنیدم به کربلا آمده‌ای، به زن و بچه‌ام گفتم دارم می‌روم، گفتند: مگر قرآن ندارد «لَیسَ عَلَی اَلْأَعْمیٰ حَرَجٌ وَ لاٰ عَلَی اَلْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لاٰ عَلَی اَلْمَرِیضِ حَرَجٌ»﴿الفتح، 17﴾، منِ خدا جنگ را از آدمِ لَنگ برداشته‌ام؟! گفتم: خب خدا گفته، ولی به من نگفته که جنگِ در کنار حسین را از عهدهٔ تو برداشته‌ام. حسین‌جان! شب‌ها راه آمدم و صبح‌ها در چاله‌چوله‌ها پنهان شدم تا من را نبینند. حسین‌جان! حالا به مقصد رسیده‌ام و غرقِ در لذت هستم. این یک آدمی که چنین مودّتی دارد.

 یکی هم، کربلا گذشته و سال 61 تمام شده، سال دویست تمام شده، سال پانصد تمام شده و حالا سال 1396 است، میدان کربلا نیست که به کربلا برود، اما ولع دارد، حرص دارد و مدام به این و آن می‌گوید که دارد محرّم می‌آید! دارد سیاه‌پوش‌ها شروع می‌شود! چه‌کاره هستی؟ می‌دانی که چه‌کاره هستم؟! می‌خواهم بروم بنشینم و برای او گریه کنم، سینه بزنم، زنجیر بزنم؛ می‌خواهم بدون اینکه اندازه‌گیری کنم، برای او خرج کنم. این نتیجهٔ مودّت است! اگر نیست، پس این نتیجهٔ چیست؟ الآن نشستن ما اقتدای به تمام انبیاست، چون همهٔ انبیا گریه کرده‌اند؛ اقتدای به همهٔ فرشتگان است، چون همه گریه کرده‌اند؛ اقتدای به جنّ مؤمن است، چون همه گریه کرده‌اند؛ اقتدای به پیغمبر است، چون گریه کرده است؛ اقتدای به صدیقهٔ کبراست، چون گریه کرده است. این یک نوع اقتداست، یک رشته اقتداست.

 نمازی که براساس فقه اهل‌بیت می‌خوانیم، این مودّت است؛ خمسی که براساس فقه اهل‌بیت می‌دهیم، این مودّت است؛ کارهای خیری که می‌کنیم، مودّت است؛ بچه‌مان هنوز به‌دنیا نیامده(من پنجاه‌سال است که با این مسئله روبه‌رو هستم)، می‌آید و می‌گوید: آقا! خانمم من را فرستاده، بچه به‌دنیا نیامده، اسم او را چه‌چیزی بگذاریم؟ می‌گویم: بچه‌ات چیست؟ می‌گوید: پسر! می‌گویم: حسین بگذار. می‌گوید: اسم برادرم حسین است، می‌گویم: باشد! اسم بابایم حسین است، می‌گویم: باشد! دختر است، اسمش را چه‌چیزی بگذارم؟ فاطمه! من پنجاه‌سال است که با این سؤال روبه‌رو هستم. این مودّت است! اگر نیست، پس چیست؟

ما در حدّ گنجایش خودمان در مودّت غرق هستیم و نمی‌دانیم! باید یکی مثل منِ طلبه بیاید و توضیح بدهد، شما هم قلبتان آرامش پیدا بکند که حرف ابی‌عبدالله در حقّ شما تحقق پیدا می‌کند: «فان من لقی الله و هو یودنا»، هرکسی وارد قیامت بشود و بوی مودّت ما را بدهد، «دخل فی شفاعتنا»، جُفتِ ما می‌شود. شفع یعنی جفت، در قرآن هم داریم: «والشفع و الوتر»، شفع یعنی جفت، وتر یعنی فرد؛ کسی که اهل مودّت ما نیست، در قیامت تک‌وتنهاست، وتر است، غریب است، بیگانه است و کسی به او محل نمی‌گذارد، یار ندارد، کمک‌کار ندارد؛ ول آن که اهل مودّت ماست، او را شانه‌به‌شانهٔ ما می‌گذارند و جفت ماست، «دخل فی شفاعتنا»، جفت ماست! برای اینکه روایت را قوی‌تر بگیرید، وای این آیه در قرآن چه آرامشی به ما می‌دهد و چه‌کار می‌کند! «یوْمَ نَدْعُوا کلَّ أُنٰاسٍ بِإِمٰامِهِمْ»﴿الإسراء، 71﴾، من در قیامت، شما را تنها صدا نمی‌زنم و می‌گویم: شیعه! با حسین جلو بیا(این آیه است، این روایت نیست)؛ می‌گویم: شیعه! با علی بیا؛ شیعه! با زهرا بیا؛ این قرآن است! با این حساب، ما درحقیقت به منابع پاکی وصل هستیم: خدا، قرآن، اهل‌بیت، پس پاک هستیم، قطعاً پاک هستیم، یقیناً پاک هستیم.

این چهار‌تا لغزش‌ ما که آلودگی است، اینها چه می‌شود؟ چه می‌خواهد بشود؟! امام صادق می‌فرمایند: گریه‌هایتان در جلسهٔ دورهمی‌تان تمام نشده، ساعت تمام نشده و از جا بلند نشده‌اید، تمام لغزش‌هایتان بخشیده می‌شود. لغزش‌ها چه می‌شود؟ مگر ما سینه سپر کرده‌ایم که به خدا بگوییم ما بندهٔ کامل تو هستیم! ما چنین اقراری نداریم و نمی‌توانیم چنین حرفی هم بزنیم.

حالا من یک ظاهری بگویم که به گناه هم ربطی ندارد! وقتی اَسلم می‌خواست در جنگ تن‌به‌تن اجازه بگیرد، گفت: حسین‌جان! رنگم سیاه است و فکر می‌کنم بوی خوبی هم ندارم، بروم؟ برو! غلام روی زمین که افتاد، ابی‌عبدالله آمدند. ابی‌عبدالله دوبار این کار را کردند: یکی با علی‌اکبر، و یکی هم وقتی بر سر جنازهٔ این غلام آمدند، صورتشان را روی صورتش گذاشتند؛ این معنی شفاعت است! »اللهم بیّض وجهه»، خدایا! آبروی کامل به او بده، «و طیب ریحه»، خدایا! بوی خوش ابدی به او بده و «دخل فی شفاعتنا».

حرفم تمام! حرف تمام شد، عشق که تمام نمی‌شود! ارادت که تمام نمی‌شود! گریه که تمام نمی‌شود! حسین‌جان! تا زنده هستیم، همین هستیم که می‌بینی، عوض نمی‌شویم و با تو می‌مانیم؛ از همهٔ موانع رد می‌شویم و عقب نمی‌مانیم. ما می‌دانیم کلید حل تمام گره‌ها در دنیا و آخرت به دست توست، «یا رحمة الله الواسعه یا باب نجاة الامه».

حاج‌میرزاحسین حاج‌میرزا‌خلیل از علمای بزرگ بود که علم طب در او خیلی غالب‌تر از علم فقه بود. تهرانی هم بود، می‌گوید: به نجف رفتم و با خودم گفتم اینجا بمانم و ماندم. وقتی دانش طبّ من را صاحب کتاب «ریاض» -که کتاب او کتاب فقهیِ درس خارج است- دید، گفت: یک مطب باز کن تا علما و طلاب به تو مراجعه کنند. گفتم: چشم! یک‌روز خانمی به مطبم مراجعه کرد که خیلی باوقار و پوشیده بود. حجاب برای زهرای مرضیه است و آنهایی که حجاب ندارند، به غارت داده‌اند؛ یعنی حجابشان را بنی‌امیهٔ زمان در داخل و در خارج غارت کرده‌اند. آنهایی که اجناسشان را در کربلا غارت کردند، بندگان خاص خدا بودند؛ اما اینها که چادر را به دست خودشان به غارت دادند، نمی‌دانم!

 خانم خیلی محجبه‌ای بود! گفت: حاج‌میرزاحسین بیمار هستم! گفتم: نبضتان را فقط ببینم و نمی‌خواهم بگیرم، فقط زدن آن را از دور ببینم. دستش را که بیرون آورد، دیدم به بیماری جذام گرفتار شده است و ما هم دوای آن را نداشتیم. جذام داشت دست و پا و صورتش را پر می‌کرد، گفتم: خانم، دوای آن را ندارم و فکر هم نمی‌کنم هیچ طبیبی در کوفه، نجف یا کربلا داشته باشد. یکی او را می‌شناخت، گفت: حاج‌میرزاحسین! هم مادرش از سادات است و هم پدرش؛ این اولاد زهراست، ببین کاری می‌توانی بکنی؟! او را صدا زدم و گفتم: خانم بیا! به امید خدا و زیر نظر اهل‌بیت دوا می‌دهم. شش‌ماه دوا دادم، یک‌روز آمد و گفت: من دیگر جذام ندارم و صد درصد سالم هستم. یک اجازه به من بده! چون من علویه و سادات هستم، ممکن است نه بگویی؛ اما نه نگو! گاهی به منزل شما بیایم و به خانواده‌تان کمک کنم. خانم، چه‌کاره هستی؟ گفت: شوهرم هندی بود و با ثروت سنگینی از هند به کربلا آمد و در اینجا با من ازدواج کرد. تمام ثروتش را خرج ابی‌عبدالله کرد و مُرد، من یک بخور و نمیر ضعیفی دارم و به کمک احتیاج ندارم! دلم می‌خواهد به‌خاطر این محبتی که به من کرده‌ای، به خانواده‌ات کمک بکنم. گفتم: خودت دلت می‌خواهد، بیا! شرف من است که یک خانمی که از دو طرف سید است، قدمش را در خانهٔ من بگذارد.

 یک مدتی می‌آمد و می‌رفت. من مریض شدم و هرچه دوا می‌شناختم، برای بیماری‌ام به‌کار گرفتم، اما خوب نشدم. در بستر بودم، دیدم دو نفر به بالای سرم آمدند، یکی‌شان روی پایم دست کشید و یکی‌شان هم به بدنم دست کشید؛ قشنگ حس کردم که دارند جانم را می‌گیرند و دارم قبض روح می‌شوم. آمادهٔ مرگ شدم، اصلاً به عالَم بعد وارد شدم، اما دیدم یک‌نفر داخل آمد و گفت: روح او را نبَرید و برگردید! گفتند: ما به دستور خدا آمده‌ایم و او را قبض روح کرده‌ایم، گفت: دستور خدا که درست، اما شما روح را برگردانید؛ چون ابی‌عبدالله به پروردگار گفت: خدایا! روح او را برگردان. خطاب رسید: حسینِ من، برمی‌گردانم! آنها داشتند من را آماده می‌کردند که ببرند و غسل بدهند، من یک‌مرتبه چشمم را باز کردم و گفتم: من را نبرید! من را حسین آزاد کرد! «یا رحمة الله الواسعه».

تا بلند شدم و نشستم، دیدم آن خانم علویه داخل آمد و گفت: بلند شدی؟ گفتم: آری! گفت: من وقتی دیدم داری می‌میری، به حرم ابی‌عبدالله رفتم و گفتم: حسین‌جان! این به من خدمت کرده است، این را برگردان و بیهوش شدم. به ابی‌عبدالله مَحرم هستم، ابی‌عبدالله گفتند: علویه خانم! بر قلم تقدیر خدا گذشته که این لحظه بمیرد. چقدر عاشقانه با ابی‌عبدالله حرف‌زدن قشنگ است! گفتم: یا ابی‌عبدالله! «لا نفهم»، من این حرف‌ها حالی‌ام نیست؛ خدا اراده کرده و قلم تقدیرش نوشته است، بگو برگردد! خانم، پس یک‌لحظه صبر کن تا من با پروردگار صحبت کنم. الهی! اراده‌ات را برمی‌گردانی تا این روح برگردد؟ خطاب رسید: آری حسین‌جان! ای کلید حل همهٔ مشکلات!

 

××××××××××××××××××

از کجا شروع کنم برای این یک نفر امروز چی بگویم که تمام مصائب عالم سر این یک نفر ریخته شده بقیه اینقدر مصیبت ندیدند، بقیه به شکل او کشته نشدند، حسین جان. بیرون سوار بر ذوالجناح شد آماده رفتن شد تمام خانم‌ها دخترها زنها در خیمه‌ها هستند تک و تنها روی اسب با یک حالی آرام گفت زنان دختران بعد اسم برد سکینه من، رقیه من، زینب من، علیکن من السلام، من هم دارم می‌روم نرو ریختند بیرون دور اسب را حلقه زدند یک نفر نگفت برو همه می‌گفتند حسین جان بعد از تو چه کار کنیم، آن‌ها همه را کشتند ما دلمان به تو خوش بود خواهر گفت حسین من تسلیم مرگ شدی؟ گفت زینب من یاری برایم نمانده چطوری از خودم دفاع کنم کسی دیگر نمانده. چرا اینقدر غریب شدی.

گفت برگردید همه رفتند در خیمه آرامش پیدا کرد با رکاب اسب یک نهیب با محبت به شکم اسب زد دید اسب حرکت نمی‌کند، چی مانعت است؟ خم شد دید دختر سیزده ساله‌اش سکینه دست اسب را گرفته دختر است چی کار باید بکند دختر است، خدای محبت است، نمی‌تواند به خودش بقبولاند بابا برود پیاده شد نشست روی خاک سکینه جان بیا بشین روی دامنم کی دختر دارد؟ بابا الان که داری می‌روی میدان برمی‌گردی؟ نه عزیز دلم این دفعه آخر است دیگر نمی‌آیم، چه کسانی دختر دارند؟ بابا حالا که می‌خواهی بروی و دیگر برنگردی یعنی ما در برگشتن باید همسفر این‌ها باشیم؟ بابا من می‌توانم یک درخواست بکنم آره عزیزم قبل از اینکه بروی میدان بیا خودت ما را به مدینه برگردان دختر دارید زبان دختربچه را می‌دانید چیه می‌دانید چی جواب داد گفت عزیز دلم همه راهها را به رویم بستند نمی‌توانم برگردانم‌تان.

سکینه جان تو از من یک درخواست کردی بابا که نتوانست جواب بدهد فدایت بشوم حالا بابا از تو یک درخواست دارد دختر دارید؟ تا گفت بابا از تو یک درخواست دارد از روی دامن ابی عبدالله بلند شد بابا را بغل گرفت سر بابا را روی سینه چسباند، صورت بابا را بوسید، همین بار آخر بود صورت را بوسید، بعدش نتوانست بعدش نمی‌توانست چون سر بابا روی نیزه بود دستش نمی‌رسید، حسین جان بابا تو از من چی می‌خواهی جواب ابی عبدالله را ببین عزیز دلم من از تو یک تقاضا دارم سکینه من این است که در مقابل چشم من اینقدر اشک نریز قلبم را آتش زدی بابا، نمی‌دانم چطوری آرام شد، دوباره سوار شد حرکت کرد یک چند قدم با اسبش که آمد دید زینب روی زمین غش کرده می‌گویم الان آیت الله العظمی وحید می‌گفتند وقتی که زینب را به هوش آورد مثل گنجشکی که در زمستان باران خورده می‌لرزد دید زینب دارد می‌لرزد کجا می‌روی، نمی‌دانم چطوری خواهر را آرام کرد خواهر هم رفت خودش وارد میدان شد اسب را دواند آمد کنار شریعه دستش را برد زیر آب هنوز آب را بلند نکرده بود یک تیر آمد به لبش خورد دید نمی‌تواند آب بخورد برگشت، دید خسته شده نیزه را زد در زمین روی ذوالجناح تکیه داد به نیزه پیشانیش را هدف گرفتند تیر زدند با دست خون پاک نشد دامن پیراهنش را بالا زدند سینه پیدا شد حرمله یک تیر معمولی هم می‌زدی می‌کشتی سه شعبه لازم نبود تیر آمد یک وجب از پشت سرش زد بیرون هر کاری کرد از جلو بکشد بیرون نشد خیلی زحمت دارد دستش را آورد پشت سر تیر را بیرون کشید چقدر درد کشیدی خون فواره زد ذوالجناح فهمید نمی‌تواند دیگر ادامه سواری بدهد دید اگر با این تن زخمی از بالا بخورد زمین صدمه بیشتر است آورد در گودال، دو تا دستش را ذوالجناح کشید جلو دو تا پا را کشید عقب فاصله را کم کرد آرام ابی عبدالله افتاد افتاد روی خاک ذوالجناح آمد بیرون پنجاه نفر ریختند در گودال چند نفر به یک نفر.

زینب دوید دید دور بدن پر است گفت الان کوچه باز می‌کنم می‌روم آمد کنار زد اما وقتی وارد حلقه شد دید شمر روی سینه‌اش نشسته آمد شمر را بیندازد پایین یک لگد به پهلوی زینب زد افتاد بیرون قتلگاه

 

برچسب ها :