جلسه دوم سه شنبه (11-7-1396)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخوی/ بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
جملهٔ اولِ متنی که در جلسهٔ گذشته بیان شد، این بود: «الغرض من خلقت الانسان معرفت الله»، طبق آیات قرآن و روایات، بالاترین، بهترین و سودمندترین تجارتِ معنوی که سود بیپایان دارد، کسب شناخت پروردگار مهربان است. وجود مقدس او افضل و اَعلی است و معرفت به او هم عِلم افضل و اَعلی است؛ البته وقتی این شناخت حاصل بشود -که برای همه هم ممکن است-، آثار شگفتی در دنیا و آخرت انسان دارد. به قول پیغمبر اکرم در جلد دوم «اصول کافی»، انسان را به منبعی تبدیل میکند که هرکسی به او امید خیر میبندد و هرکسی خود را از وجود او که زیانی داشته باشد، در امان میبیند. کراراً در قرآن مجید فرموده است که شما را از خاک آفریدهام، وقتی خاک به ارادهٔ او با عناصری عجین شده و در رحم مادر بهصورت جنین درآمده، یک قالب است. در این قالب، عناصری مادّی مثلِ زبان، گلو، مری، نای، معده، عصب، رگ، پی و استخوان نظام داده شده است که همهٔ آنها هم به گِل برمیگردد، به خاک برمیگردد. خب این قالب را که کل موجودات زندهٔ مادّی دارند. شتر، فیل، اسب، قاطر، گاو، گوسفند، شیر، خرس، گراز، قالبهای خیلی قوی دارند. قالبها هم از نظر ظرفیت با همدیگر تفاوت دارد: بزرگ است، متوسط است، کوچک است. مطلقاً در قرآن و روایات برای این قالب قیمتگذاری نشده که این قالب خاکی چند میارزد! کل ارزش آن را در این آیه میگوید: این خوراکیها را میبینید، «متاع لکم و لانعامکم»، قیمت قالبِ شما قیمت قالبِ همهٔ چهارپایان است. خودت را میخواهی در ترازو بگذاری و قالبت را به من بفروشی، اندازهٔ یک اسب است، اندازهٔ یک قاطر است، اندازهٔ یک فیل است. وزن تو هم ملاک نیست، حالا فیل چهارتُن است، پنجتُن است یا نهنگ دریایی سنگینتر است، وزن تو مطرح نیست، شکل تو هم مطرح نیست و قالبْ قالبِ همانهاست؛ اما چون ارادهٔ ازلیهام بر این تعلق گرفته بود که از تو یک ارزش بینهایت بسازم، ما دوتا بینهایت داریم و بیشتر نداریم: یک بینهایت کوچک که آدم هرچه میرود، به انتهای آن نمیرسد، اصلاً نمیشود آن کوچکی را بهدست آورد. آدم باید مدام برود و برود تا ابد برود. بینهایت کوچک است! وقتی کسی اسیرِ زندانِ قالب بشود و از این اسارت هم درنیاید، یعنی همهٔ مشغولیت او در دنیا همین قالب باشد: کجا بخوابد؟ روی چه تختخوابی؟ زیر چه پتویی؟ در چه خانهای؟ قالب را با چه ماشینی به اینطرف و آنطرف ببرم؟ چهچیزی بخورم؟ برای ظهور لذتهای قالب چهکار بکنم؟ با کدام دختر ازدواج بکنم؟ این حرکتْ بهطرف همان بینهایت کوچک است.
خیلی عجیب است! یک عدهای را در این دنیا -بیشتر این هفتمیلیارد نفر را- اگر بخواهیم آنها را به حقیقت صدا بزنیم، باید بگوییم: ای نطفهٔ بادکرده که یک وقتی در رحم مادرت، همان وقتی که قرآن میگوید «من منی یمنی»، بهصورت نطفه در رحم ریخته شدی، حالا هشتادساله هستی که ارزشی برای خودت کسب نکردهای، پس تو همان نطفهٔ بادکرده هستی که مدام به تو غذا دادهاند، سبزیجات دادهاند، میوهجات دادهاند و باد کردهای؛ الآن یک نطفهٔ نودکیلویی هستی که نه پاکی داری، نه اخلاق داری، نه ایمان داری، نه نیّتهای پاک داری، بلکه یک قالب بادکرده هستی.
قیمت تو چند است؟ هیچ، مساوی چهارپایان است! چقدر پایین آمدهای؟ بینهایت! شما میتوانید این آیه را از نظر ریاضی و غیر ریاضی معنی بکنید: «ثُمَّ رَدَدْنٰاهُ أَسْفَلَ سٰافِلِینَ»﴿التین، 5﴾، «اَسفل» به پَستترین پَستهای عالم برگشته است. خب آن پستترین پستهای عالم چیست و کیست؟ نمیدانیم! فقط فرموده «رددناه اسفل»، اَسفل بر وزن افعل، یعنی پستترین پستها. آیه خیلی جالب است! «سافلین»، اسم فاعل است: «سافل». اسم فاعل در ادبیات عرب، معنی مضارع خود را میدهد؛ یعنی بر دوام دلالت دارد و دارد پایین میرود، مدام دارد پایین میرود و به دیواری نمیخورد که بایستد! پَستی را دارد میرود، میرود تا به بینهایت پستی وصل میشود؛ چون همینجوری دارد میرود. نمیخواستم اینجوری باشید و اصلاً در ارادهٔ من نبود، حالا هم نیست، در آینده هم نیست؛ برای اینکه من تو را از اَنعام جدا بکنم و یک موجود دیگر بشوی، یک موجود برتر بشوی، یک موجود ممتاز بشوی، در عین اینکه بقال هستی، عطار هستی، لبنیات هستی، عسلفروش هستی، بنّا هستی، تاجر و کشاورز هستی. آنها که باید باشد، بهخاطر اینکه تو باید به قالب خودت برسی، برای اینکه تو در هر شغلی از مشاغل مادّیِ حلال هستی، باربر و حمّال هستی. شغل تو به اینجا کشیده شده و عیبی ندارد، هیچ عیبی ندارد! من خیلی به این افراد برخوردهام. یک باربری بود که در دههٔ عاشورا پای منبر، دهسال میآمد. پیرمردی بود، باز هم به او در حدّ توان بدنش بار میدادند. یکی از کسانی بود که حرف اول را در دههٔ عاشورا در گریه میزد و برای دهاتهای شمال هم بود. روز اولی که میآمد، من کنار دیوار نشسته بودم، جلسه نوبت منبر نبود، بغل دست من میآمد و گریه میکرد، گفت: یکسال است حمالی کردهام! چرخ هم ندارم، کولهپشتی دارم. از مخارجم یک مقدار اضافه آمده که این را نگه داشتهام تا برای ابیعبدالله خرج کنم، قبول میکنی؟ گفتم: با کمال میل! ما حالا دست او را هم میبوسیم؛ به حمالی چهکار داری؟ به عَمَلهبودن چهکار داری؟ پیغمبر میفرمایند: در این حمالها اولیای خدا مخفی هستند که آنها را نمیشناسی. احدی را به چشم حقارت نگاه نکن، چون نمیشناسی. به چشم حقارت نگاه نکن!
یک کسی غذافروش بود و لباسش هم معمولی بود، یک گرفتاری را که سخت گرفتار بود، البته نه مالی، بلکه گرفتار اخلاق بسیار تلخ و تند پدرش بود؛ اما خودش خیلی خوشاخلاق بود، نرم بود، اهل دین بود. یکوقتهایی در جوانیهایم روی منبر میگفتم: من میخواهم یک روایت بخوانم، شما دعا کنید که دروغ باشد؛ حالا من میخوانم. پاسخ پروردگار در قیامت با بداخلاقها و روبهروکردن آنها با فرشتگان دوزخ است که در سورهٔ تحریم میگوید: «عَلَیهٰا مَلاٰئِکةٌ غِلاٰظٌ شِدٰادٌ»﴿التحریم، 6﴾، بسیار تند و بدخُلق و سختگیر هستند! من اینجا در دنیا، زنم بندهٔ خداست، بچهام مخلوق خداست و من مالک آنها نیستم. من یک مأمور هستم که بر من واجب است نفقهٔ اینها را بدهم، بر من واجب است که اسم خوب روی آنها بگذارم، بر من واجب است که تربیت نیکو برای آنها تهیه ببینم. این گفتار امیرالمؤمنین(علیهالسلام) است: «ان یحسن اسمه و یعلمه القرآن و یحسن تأدیبه»، این وظیفهٔ پدر است.
اسم بچهات را اسم خوب بگذار تا در فردای قیامت گریبان تو را نگیرد و بگوید تو که شیعه بودی، منِ بچهات هم که شیعه بودم، اسمهای زیبایی در اسلام و قرآن بود، برای چه اسم من را پرویز و هوشنگ گذاشتی؟ خب علی، حسین، فاطمه، زهرا، فهیمه میگذاشتی. یک دادگاهِ قیامت برای بچههایی است که مدعیِ پدران هستند؛ حالا که بعضی از خانمها هم به پدری که ولایت دارد، اجازه نمیدهند تا اسم روی بچهشان بگذارند و میگوید همان اسمی که من میگویم! شما به چه اجازهای این کار را میکنی، اگر شوهرت راضی نباشد؟! نام نیک، ادب نیک و تعلیم قرآن از وظایف پدر است.
پدرش را میشناختم، اینقدر این جوانْ آقا بود که در برابر تندیها و از کورهدررفتنها -که همه هم ناحق بود، چون او را میشناختم- هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. با خودم گفتم او را پیش این غذافروش ببرم تا مسئلهاش را حل کند. یک لباس کهنه بر تن این غذافروش بود و یک جفت کفش معمولی داشت؛ شاید هم سبب تعجب شَدید بود که منِ آخوند، این جوان گرفتار را که شدید هم گرفتار است، دارم پیش این آقا میبرم. این آقا دارد لباس به تن خودش گریه میکند و کفش او دارد از پایش بیرون میرود، این میخواهد مشکل من را حل کند؟! رسیدم، گفتم: سلام! گفت: سلامعلیکم. بغل دست خودم بنشین و من نشستم، هنوز حرفم را شروع نکرده بودم و دردِ این را نگفته بودم که یک نگاهی به چهرهٔ این جوان انداخت. خدایا! انگار دارم روی منبر پیغمبر حرف میزنم و باید راست بگویم، نه؟ دروغ روی منبر که شاخدارتر از دروغ پایین است. این غذافروش در نگاهکردن به این جوان، از دوتا چشمش تا چانهاش اشک میریخت و با یک حالی به او گفت(البته هنوز مطرح نشده بود که اوضاع از چه قرار است؛ چون آن جوان هم متدین بود، خب دید که با من آمده است. حالا با دست هم به پروردگار اشاره میکرد):
کاسهکاسه زهر مینوشاندت
تا دو زَر چِلوار میپوشاندت
خدا با کسی معاملهٔ مفتی ندارد و درِ بهشت تو تحمل این پدر است؛ تا آخر عمر هم نباید در مقابل او اخمهایت را در هم بکشی، بلند شو و برو! تمام شد! گفت: دیگر کار من و تو تمام شد، اینجا نشستهای چهکار؟ اگر میخواهی یک غذا برای تو بیاورم؟ گفت: نه، من غذا نمیخواهم. گفت: خب بلند شو و برو، دیگر تکلیفت تا زمان مرگ پدرت معلوم شد. آن پسر هنوز زنده است و چه اوجی گرفت! در معنویت، در عبادت، چند سفر مکه و کربلا، چه خدماتی! حالا که حدوداً همسن من است.
نمیخواستم مثل چهارپایان باشید و میخواستم تو را از آنها جدا بسازم؛ ولی چون باید تو را در دنیا میآوردم، باید به تو قالب -قالب بدنی- میدادم. خب قالب را به تو دادم، حالا برای جداکردن تو از چهارپایان که بهطرف بینهایتْ بزرگ حرکت کن! نمیدانم معنی «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی» را کسی برای شما گفته است یا خودتان دنبال کردهاید؟ درود خدا درود لفظی نیست، یعنی این نیست که پروردگار عالمْ این وِرد را مثل ما برای پیغمبرش بگوید، بلکه درود پروردگار درود فعلی است؛ درود فعلی یعنی ریختن رحمت. «یصلون علی النبی»، «یصلون» فعل مضارع است، یعنی من خداییام که تمام نمیشوم و ابدی هستم، تا ابد برای پیغمبرم درود میفرستم، رحمت میفرستم؛ پیغمبر من به بینهایتْ بزرگ وصل شده است. بینهایت بزرگ! البته نهتنها وجود مبارک رسولالله، بلکه این از یک زاویهای دیگر هم قابل بحث است. اَسلم، غلام سیاه ابیعبدالله که از طایفهٔ ترکان هم بوده، او هم به بینهایتْ بزرگ وصل شده است. مگر نمیبینید از سال 61 که عاشورا تحقق پیدا کرد تا امشب، میلیاردها نفر مردهاند و ذرهای از خاکشان هم باقی نمانده است، چه برسد به اسم آنها؛ اما در بستر هستی، صحبت همین غلام سیاه است.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
واقعاً من نمیفهمم! این را به جان عزیز شما نمیفهمم! وجود مبارک امام عصر -که طاووس اهل جنت است و بقیةالله است، بقیهٔ همهٔ انبیا و ائمه است- هر شب جمعه باید به پایین پای ابیعبدالله بیاید و رو به این هفتاد قبر که اسلم هم همین جلوها دفن است، با یک دنیا ادب بایستد و اشک بریزد و بگوید: «بابی انتم و امی»، پدر و مادرم فدایتان! کدام پدر؟ یک وقت ما میگوییم پدر و مادرم فدایت، خب پدر من مشهدینقی بوده و مادرم هم خدیجهخانم بوده است؛ پدر و مادرم فدایتان، یعنی امام عسکری فدایتان، نرگسخاتون فدایتان و این بینهایتْ بزرگی است.
ما بین دوتا بینهایت هستیم و خوشبهحال شما! غیر از شما مؤمنان واقعی و شیعیان واقعی، همه در مسیر بینهایتْ کوچکشدن هستند و شما در حدّی در مسیر بینهایتْ بزرگشدن هستید؛ اما بینهایت شما در حدّ خودتان است، بهشت شما در حدّ خودتان است، رضایتالله از شما در حدّ خودتان است. خدا اگر غیر از شما، این هفتمیلیارد نفر را در ترازو بگذارد، چند کیلو نطفهٔ نجس بادکرده هستند و هیچچیزی نیستند؛ اما شما در همین حدّی که مؤمن هستید، در همین حدّی که شیعه هستید، در همین حدّی که عبادت حق میکنید، در همین حدّی که خدمت به خلق میکنید، بیشتر از این هم حتماً بارها به خدا گفتهاید که خدایا! از دست ما برنمیآید! «یٰا أَیهَا اَلْعَزِیزُ مَسَّنٰا وَ أَهْلَنَا اَلضُّرُّ وَ جِئْنٰا بِبِضٰاعَةٍ مُزْجٰاةٍ»﴿یوسف، 88﴾. ما هفتادسال با یک عبادت و ایمان اندک پیش تو آمدهایم و دست ما پر نیست، «فتصدق علینا»، به ما صدقه بده! چون چیز قابلقبولی نداریم و اینقدر است که ما با یکذرهٔ ایمان و عبادتمان، مرتب داریم اعلام میکنیم ما طاغی نیستیم، ما قَمهکِش در مقابل تو نیستیم.
گر میپذیری خسته، ما سختْ خستهایم
ور میپذیری شکسته، ما خودْ شکستهایم
بالاخره ما را چینی خلق کردهای و ما با سنگ گناه، گاهی اینور و آنور این چینی را شکستهایم، تو هم با توبه بند زدهای، با گریهٔ بر ابیعبدالله بند زدهای. ما چینی بندزده هستیم! مادران ما چینی بندزده را دور نمیانداختند و باز هم در آن چای درست میکردند، غذا درست میکردند؛ یا نه، ما مس هستیم که به سنگهای مختلفِ اشتباه خوردهایم و بالا پایین شدهایم، سیاه شدهایم، تو مسگر هستی و تو میتوانی ما را هم صاف کنی، هم مسگری کنی، سفید کنی و این کار را میکند! شما را رد نمیکند، اصلاً سابقه ندارد! پروردگار به داود گفت: داود! اصلاً سابقه ندارد کسی بهطرف من بیاید و من در سینهاش مشت بزنم و بگویم برو گمشو، نمیخواهم بیایی!
خب من در این قالب(خیلی عجیب است!) و در این ظرف، یک مظروف گذاشتهام، این جمله یعنی چه؟ من پارسال یکروز در بازار طلافروشهای خوی و بقیهٔ بازارها رفتم، دلم میخواست بازار قدیمی را ببینم و خریدی نداشتم. این انگشترهای قیمتی، انگشتر زمرد، انگشتر الماس، انگشتر عروس، اینها را در ویترینهای طلافروشها در یک قالبهای خیلی زیبا -قالب مخملی ، قالب شیشهای، قالب تراشیدهشده- میگذارند، شما هم تشریف میبرید و خیلی محترمانه به زرگر میگویید:، دخترم میخواهد ازدواج کند پسرم میخواهد ازدواج کند، یک انگشتر مناسب به ما بده. او درِ ویترین را باز میکند و انگشتر را با قالب خود درمیآورد و میگوید: این چهارمیلیون تومان است. چهارمیلیون تومان برای آن محفظه نیست! آن محفظه را دوهزار تومان خریده است. شما میآیید و انگشتر را درمیآورید، قالب آن را هم بچهها بازی میکنند و میشِکَند، خانم شما هم با جاروبرقی در لوله میدهد و در زباله میرود. چهارمیلیون که قالب و ظرف را نمیفروشد، بلکه مظروف -یعنی آن انگشتر- را چهارمیلیون میفروشد.
قالب تو که قیمتی نداشت و من هم نمیخواستم بیارزش بمانی، پس یک مظروف در این ظرف گذاشتم و این مظروف را از سفرهٔ مادّی عالم برنداشتم. این مظروف را از کجا آوردهام؟ به جای خوبی رسیدهایم؟ خیلی! کار عجب اوجی دارد! ملائکه! «اذا سویته»، وقتی قالب را آراسته کردم، یعنی آن جعبهٔ انگشتر الماس را ساختم، جعبه را که ارزشی ندارد، «نفخت فیه من روحی» این «ی» در «روحی» همهٔ ارزش است و اسم این «ی»، «یاء متکلم» است که کل ارزش برای این «ی» است. این «ی» در چندجای قرآن آمده است. یکی در سورهٔ بقره: «وَ عَهِدْنٰا إِلیٰ إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْمٰاعِیلَ أَنْ طَهِّرٰا بَیتِی»﴿البقرة، 125﴾. خب کرملین هم کاخ دارد، واشنگتن هم کاخ سفید دارد، تهران هم کاخ ریاستجمهوری دارد، رئیسجمهورها در همهٔ کشورها کاخ دارند. چندتا کاخ دارند! کاخ ورسای، اینهمه عمارت، اینهمه ساختمان! چهارتا سنگِ سیاهِ صافنشده را به دو پیغمبر -یکی اولواالعزم و یکی غیر اولواالعزم- گفته که روی هم بگذارید، بعد این بیت را که اصلاً ارزش مادّی ندارد؛ یعنی همین بیت فعلی را که میشود با یکی-دو میلیون تومان درست کرد، چون سنگها برای همان کوههای نزدیک مسجدالحرام است. چهارتا استاد و دوتا عَمَله مثل من میخواهد که سنگها را روی هم بگذارند و یک خانهٔ سنگی بشود؛ ولی وقتی به ابراهیم و اسماعیل گفت: «بیتی»، یعنی من این خانه را تشریفاً به خودم نسبت دادهام و دیگر اینجا قبلهٔ میلیاردها انسان تا قیامت شد. با همین «ی» در «بیتی»، اینجا جایی شد که امام صادق میفرمایند: وقتی وارد مسجدالحرام میشوی، هیچ کاری نکنی و فقط بنشینی خانه را نگاه کنی، با هر یکبار نگاهِ ما(آخر ما پلکزدن خودمان را که خیلی حساب نمیکنیم و توجهی هم به آن نداریم. اصلاً ممکن است یکساعت جلوی خانه بنشینیم و سیصد دفعه پلک بزنیم که هرکدام آن یک نگاه میشود)، با هر یک نگاهت به خانهٔ کعبه(این روایتی که میگویم، بزرگترین فقهای ما نقل کردهاند و در این کتابهای کوچهبازاری نیست، بلکه در فقه اهلبیت است)، خدا صدهزار سیئه را از پروندهٔ گذشتهات میشورد، صدهزار حسنه در آن ثبت میکند، صدهزار درجه برای قیامتت برای تو پَستایی میگیرد؛ اما اگر این «ی» در «بیتی» نبود، خب نگاه به او با نگاه به کاخ کرملین چه فرقی داشت؟ یا نگاه به او با نگاه به بهترین خانهٔ خوی چه فرقی داشت؟ وقتی آمد و این «ی» را اضافه کرد، خانه به خانهام تبدیل شد که غوغایی شد! غوغایی شد!
از هر کجای مکه که میخواهید وارد بشوید، یکتکه سنگ بر سر راه و کنار جاده است که نوشته: «حدّ الحرم»؛ مثلاً از جعفه یا از شجره که میآییم، چندکیلومتر به مسجدالحرام مانده، آنجا «حدّ الحرم» نوشته است. این «ی» چهکار کرده است! شما مُحرم هستی، یک درختی بغل حدّ است و در حدّ نیست؛ یعنی بیستسانت به حدّ مانده و بیرون از حدّ است، وقتی آفتاب میزند، سایهٔ یکدانه از شاخههای درختِ بیرونِ حدّ در زمین حدّ میافتد، پانصدتا کبوتر روی آن نشسته و شما هم مُحْرِم هستی، اگر یک پیش بکنی، یک دست تکان بدهی، یک سوت بِکِشی و پانصدتا کبوتر بپرند، پانصدتا گوسفند واجب میشود که بِکُشی! چون با یک پیش، پرنده را آزار دادهای و از جای خود بلند کردهای. برای یکدانه «ی».
فرشتگان! «فَإِذٰا سَوَّیتُهُ»، قالب را که در رحم و بیرون تمام کردم، «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»﴿الحجر، 29﴾، از حیات ویژه، نه حیات حیوانات! قاطر هم روح دارد، گاو هم دارد، ولی «نفخت فیه من روحی» نیست؛ این با «ی» از حیات کل حیاتداران عالم جدا شده است، «نفخت فیه من روحی».
حالا با این مظروف عجب قیمتی پیدا کردهایم! حالا این مظروف، یک مظروفی میتواند در این مظروف برود که قیمت آن مظروفِ دوم قابل مقایسه با این مظروف اول نیست. قالب: ظرف، مظروف: روح، مظروفِ این مظروف: معرفتالله است. «العلم نور یقذفه الله فی جوف فی قلب من یشاء»، من خودم برای تو زمینه فراهم میکنم که من را بشناسی؛ وقتی به من معرفت پیدا کردی، قیمت این مظروف دوم با قیمت مظروف اول که روح توست، قابلمقایسه نیست؛ چون این مظروف دوم، نورانیت شخص خود من است که در آن مظروف اول قرار گرفته است.
متحیّر و سرگردانم، این بحث دریای عجیبی است و این تجارتْ فوق کل تجارت در این عالم است! همین آمدن شما در این مجالس بنا به فرمودهٔ رسول خدا تأمین مظروف دوم است؛ لذا پیغمبر در جلد اول «اصول کافی»، چنان قیمتی به این مجالس داده که اگر یک معلم بیاید برای مردم حرف بزند و بلندگو به دست بیسواد و غیرمتخصص نیفتد، یک معلم بیاید و برای مردم صحبت بکند، پیغمبر میفرمایند: کسی که از خانهاش درمیآید که آنطرف شهر است و راه او به شیخ نوایی دور است، به زن و بچهاش میگوید کلاس درس است و میخواهم بروم، میآیید؟ یا میآیند یا میگویند نه؛ رسول خدا در «اصول کافی» است و روایت از امام صادق است، وقتی از خانهاش درمیآید، در پیادهرو عمرش تمام میشود و سکته میکند، میفرمایند: «مات شهیدا»، این که نیت داشته دنبال معرفت برود، نرسید و مُرد، شهید مُرده است.