لطفا منتظر باشید

روز اول جمعه (7-7-1396)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
13.09 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ آیت‌الله علوی تهرانی/ دههٔ اول محرّم/ پاییز 1396هـ.ش./ سخنرانی اول

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

دو کلمه در کتاب خدا -قرآن مجید- و در آیات شریفهٔ این خزانهٔ الهی به‌کار گرفته شده است: یکی لغت «اَمَل» است و یکی هم کلمهٔ «رجاء» است. قرآن مجید با اَمَل صد درصد مخالف است و دارندگانش را مردم غافل و بدبخت و بیچاره‌ای می‌داند که این حالتشان -یعنی حالت اَمَل- آنها را به جایی نمی‌رساند. خودشان نمی‌فهمند که این حالت اَمل در وجودشان به سراب در کویری شبیه است که مسافر تشنه از دور به‌نظرش می‌رسد. امواج فراوان آب درحال حرکت است و او در آن گرمای کویر و تنهایی، برای اینکه خودش را به آن آب برساند، با زحمت راه می‌افتد و می‌رود، اما می‌بیند همان کویر است و آبی وجود نداشته است. این مثل را هم در سورهٔ مبارکهٔ نور آورده است: «کسَرٰابٍ بِقِیعَةٍ یحْسَبُهُ اَلظَّمْآنُ مٰاءً»﴿النور، 39﴾، مانند یک سرابی است و به خیال بیننده رسیده که آب است، برای رفع تشنگی می‌رود، اما می‌بیند خیالش به او دروغ گفته و آبی وجود ندارد.

اَمل یعنی خیالاتی که پشتوانه ندارد، تکیه‌گاه ندارد و فقط این خیال و گمان یا به تعبیر قرآن اَمل، درون انسان را محاصره می‌کند، فریب هم می‌دهد و آدم را وادار می‌کند که بکوشد، زحمت بکشد، کار بکند؛ آن‌هم برای یک اهداف غیرمثبتی که خودِ خیال‌کننده هم نمی‌فهمد این اهدافْ غیرمثبت است. مغز و علم او کوچک است و نفهم است، بعد از مدتی کوشش و زحمت می‌بیند که هیچ‌چیزی گیر او نیامده و حالا هم دیگر نزدیک مرگ اوست و فرصت گذشته و تمام شده است.

این سی‌هزار نفر را با ترفند و با خدعه و نیرنگ خیالاتی‌شان کردند و به اسارت اَمل درآوردند، هنرمندانه شست‌وشوی مغزی‌شان دادند؛ تنها به امید اینکه از کوفه تا کربلا، این هفتاد-هشتاد کیلومتر جاده را بیایند و 72 نفر انسان بی‌نظیر در عالم را قطعه‌قطعه کنند و به آن وعده‌های فریبنده برسند. این‌قدر فکر نکردند و نفهمیدند، شعورشان نرسید که آدم‌هایی که به مبدأ و معاد پایبند نیستند، نمی‌توانند به وعده‌شان پایبند باشند؛ هر جا لازم باشد، وعده –وعدهٔ مغرورانه- می‌دهند و هر جا هم لازم باشد، زیر وعده‌شان می‌زنند یا می‌گویند ما کِی گفتیم؟ یا می‌گویند ما یک‌چیزی گفتیم که خوشتان بیاید! ریش و قیچی هم دستشان است، قدرت هم دستشان است و طرف را می‌تارانند؛ مثل آن بدبختی که در بیشتر کتاب‌ها نوشته‌اند: پیش ابن‌زیاد -البته در بارگاه- آمد و گفت: تا رکاب من را طلا بچین؛ خب حالا گفته بود بروید و برگردید، زمین می‌دهیم، طلا می‌دهیم، نقره می‌دهیم، نخلستان می‌دهیم، زمین می‌دهیم یا فرمانداری، استانداری، حاکمی، رئیسی، از این حرف‌ها بشوید! ابن‌زیاد هم خیلی راحت گفت: برای چه تا رکابت را طلا بچینم؟ گفت: کسی را به دستور تو کشته‌ام که از نظر جد، عمو، پدر، مادر و برادر، باارزش‌ترین انسان بوده است؛ هیچ‌کس مادر او را ندارد، هیچ‌کس پدر او را ندارد، هیچ‌کس جدش را ندارد. گفت: اگر اینها را می‌دانستی، غلط کردی کشتی! برو گم‌شو بی‌شعور! این نتیجه و آخر خیال است و هیچ‌چیزی به او نداد. بعد هم گیر مختار افتاد، قطعه‌قطعه‌اش کرد و پی کارش رفت.

 آنهایی هم که با آن خیالات مُردند، چون آدم به خیالات بی‌پشتوانه نمی‌رسد، آنها را هم مختار گفت: آمار بگیرید که از این سی‌هزار نفر چه کسانی مرده‌اند و قبرهای آنها کجاست؟ گفتند: یک عده‌ای قبرهایشان کوفه است و یک عده‌ای در دهات‌های خودشان است، جلوی قبیله خودشان است. گفت: پول بدهید و مأمور بفرستید تا تمام قبرها را بشکافند، اسکلت‌هایشان را همان‌جا جلوی قبرشان آتش بزنند، بایستید تا خاکستر شود، قبرشان را هم خراب بکنید و برگردید. این اَمل است؛ یعنی حالا یا آدم یک آرزوهای بی‌پشتوانه در خودش پیدا می‌کند یا یک آرزوهای بی‌پشتوانه را برای او می‌سازند یا خودش خیالاتی می‌شود یا خیالاتی‌اش می‌کنند. گول‌خوردن در زمینهٔ اَمل خیلی سریع است، چون یک‌جوری با آدم حرف می‌زنند و حرف‌ها را به آدم می‌باورانند که آدم یقین می‌کند این آرزوها و این خیالات درست است و به او هم می‌رسد؛ ولی حالا ما که یک مقدار طلبگی خوانده‌ایم و یک ‌دو سه‌تا آیه و چهارتا روایت بلد هستیم و ناچار هم بودیم که تاریخ را به‌خاطر منبر مطالعه بکنیم، تا حالا موردی را در قرآن، تورات، انجیل، روایات و تاریخ پیدا نکرده‌ایم که کسی به مستنداتِ اَمل و خیال و گمان خود رسیده باشد. این کار را می‌کنم که به چنین نتیجه‌ای برسم، ما که خبر نداریم!

 حجاج‌بن‌یوسف یک چهرهٔ کریهِ زشتِ باطنی و ظاهری بود، یکی از آخوندهای همان مدرسهٔ سقیفه به‌نام شعبی که روحانی‌شان است، او می‌گوید: اگر تمام ملت‌های عالم قبل از اسلام، ستمگرانشان را جمع بکنند؛ مثلاً پی‌کنندهٔ ناقهٔ صالح، آنهایی که فتوای قتل موسی را در دربار فرعون دادند، آنهایی که جامعه را در زمان نوح به آن بیچارگی کشیدند، کل ملت‌های گذشته ستمگرانشان را(این را من خودم در مدارک دیده‌ام) بیاورند و در یک کفهٔ ترازو بگذارند و ما حجاج را در یک کفهٔ دیگر می‌گذاریم، برای ما سنگینی می‌کند.

این آدم یک‌روز داشت در بازار کوفه می‌رفت، دید کسی -پیرمرد هم بود- یک ظرف شیر جلوی اوست و دارد با خودش زمزمه می‌کند(این زمزمه همان زمزمهٔ اَمل، خیال، گمان و سراب است)، می‌گوید: شیر امروزم را می‌فروشم، چون خیلی خوب شیری است و زیاد هم هست، پولش را می‌گیرم و می‌روم یک بره می‌خرم، بعد از مدتی برای این بره جفت می‌خرم، این یک جفت گوسفند زادوولد می‌کنند و من یک گلّه پیدا می‌کنم، خود آن گله هم تولید شیر و ماست و پنیر و کره‌اش زیاد است، در این بازار کوفه می‌فروشم و شنیدم که حجاج -حالا حجاج را نمی‌بیند- یک دختر زیبا دارد که با این ثروت می‌روم و با آن دختر ازدواج می‌کنم؛ دیگر هیجان‌زده شده بود که آن دختر را برایم عقد بکنند، عجب خانه‌ای بسازم و چه حجله‌ای درست بکنم، در این هیجان حرکتی به خودش داد و دستش به ظرف شیر خورد و روی خاک‌ها ریخت و خداحافظ شما! هیچ‌چیزی نماند.

حجاج گفت: او را پیش من بیاورید؛ چون داشت پشت سرش گوش می‌داد، گفت: دختر من را می‌خواهی؟ همین‌جا در بازار و جلوی مردم بخوابانید، صدتا شلاقِ پوست‌کَن به او بزنید که دیگر آرزوی دختر من را نکند؛ بعد هم احمق! تو تا بخواهی گوسفندت را دوتا کنی، چهارتا کنی، هشت‌تا کنی، شانزده‌تا کنی، 32 تا کنی، 64 تا بکنی، بعد آنها حالا شیر بدهند و ماست بگیری، کره بگیری، خودت که مرده‌ای، دختر ما هم شش‌تا بچه پیدا کرده است. این اَمل است؛ یعنی چون معصوم نیستیم، خیلی باید مواظب باشیم که در درون خودمان اَمل سر برنیاورد و ما را به یک سلسله دورنماهای کاذب و دروغ گرفتار نکند؛ چون عمرمان تلف می‌شود و هیچ‌چیزی هم گیر ما نمی‌آید؛ چون آدم در این خیالات که می‌رود، از خیلی چیزها باز می‌ماند.

این یک کلمه در کتاب خدا بود که کلمهٔ «رجاء» در مقابل آن است. رجاء به‌معنی این است که برای من یک آرزوی مثبت پیدا می‌شود یا نه، یک آدم عاقلی، یک آدم حکیمی، یک آدم عارفی، یک آدم با واقعیتی، یک آدمی که نور باطن دارد، می‌آید و برای من یک آرزوی مثبت می‌سازد؛ مثلاً یا خودم با مطالبی که از وحی و انبیا و ائمهٔ طاهرین شنیده‌ام، آرزوی بهشت در باطنم جوانه می‌زند و ضدّ آن را مدام در باطنم نفی می‌کنم؛ آتش است، به من نمی‌سازد، پوست و گوشت را نابود می‌کند، «تطلع علی الافئده»، سوز این آتش و حرارت و سوزندگی‌اش تا آن مغزِ قلب نفوذ می‌کند و درِ فرار ندارد؛ اینها را حالا از وحی، از انبیا و از ائمه شنیده‌ام. بهشت هم دارای درجات مختلف است: «جنات تجری من تحتها الأنهار» است؛ «خالدین فیها» است؛ بالاتر از بهشت، «و رضوان من الله اکبر» است؛ «ازواج المطهره» در بهشت است؛ «ما تشتهی انفسکم»، هرچه دلتان بخواهد، برای شما در بهشت آماده است؛ «و لکم فیها ما تدعون»، و این آرزو یا به قول قرآن مجید، رجاء در من ساخته می‌شود.

حالا یا گوش خودم به من کمک کرده که این حرف‌ها را بشنوم؛ آن‌هم حرف‌های صد درصد باورکردنی از قول پروردگار، از قول انبیا و ائمه و حالا آرزو دارم؛ یعنی گوشم واسطهٔ بین من و وحی و انبیا شد و این آرزو با این واسطه‌گریِ گوش و وحی و نبوت برای من درست شده است و الآن آرزوی بهشت دارم. این آرزو که پشتوانه‌اش وحی است، انبیا هستند، ائمه هستند، این را خدا امضا کرده و آرزویت درست است؛ ولو اینکه به‌نظر خودت می‌آید که رسیدن به نتیجهٔ این آرزو طولانی باشد؛ مثلاً فکر می‌کنی دومیلیون سال دیگر قیامت برپا می‌شود و تو به آرزویت می‌رسی، ولی نتیجهٔ آرزوی تو اصلاً طولانی نیست، بلکه آرزوی تو درست است و بین آرزویت و محصول آن هم طولانی نیست: «إِنَّهُمْ یرَوْنَهُ بَعِیداً»﴿المعارج، 6﴾، نتیجهٔ آرزو را این مردم طولانی می‌بینند، «وَ نَرٰاهُ قَرِیباً»﴿المعارج، 7﴾، ولی منِ خدا این نتیجه را خیلی نزدیک می‌بینم.

اما حُسن این آرزو، این است: عین یک کشاورزی که زمین را در آذرماه آماده کرده، تراکتور انداخته، شیار زده، آشغال‌ها را جمع کرده، قُلوه‌سنگ‌ها را جمع کرده، دانه را مرتب کاشته، دانه هم پنهان است و زیر خاک‌ها رفته و اصلاً پیدا نیست؛ چون زمستان است، آذر است، دی است، بهمن است، اسفند است و سرد است، هیچ‌چیزی پیدا نیست. یک زحمتی کشیده‌ای و زمین را تراکتور انداخته‌ای و تمیز کرده‌ای، دانه را به این امید افشانده‌ای که این دانه در زیر خاک آب بخورد، از خاک غذا بگیرد و داخل زمین ریشه بدواند و شاخه به بیرون زمین بزند، آفتاب هم کمک بکند تا در خردادماه دویست‌تُن گندم درو کند. این کارهایی که تو کرده‌ای، با این آرزویی که داری، همه‌اش درست است. آرزو کرده‌ای که دویست‌تُن گندم برداشت بکنی و آمده‌ای برای این آرزویت سفرهٔ تغذیه انداخته‌ای، به آرزو گفته‌ای: این زمین، این شیار، این شخم، این دانه‌افشانی، این آبیاری، این هوا، این خورشید و نور، دیر نمی‌شود و هیچ ناامیدی هم ندارد! دانه پنهان است و خب باید پنهان باشد، محصول‌دادنش ناامیدی ندارد. آذر است، دی است، بهمن است، اسفند است، فروردین است، اردیبهشت است، پنج‌ماه دیگر به کمباین بگو بیاید و دویست‌تُن گندم را برای تو درو کند؛ کاه آن را با یک قیمت بفروش و گندمش را هم با یک قیمت، گندم سال خودت را هم انبار کن که نان زن و بچه‌ات را بدهی. آن کشاورزِ عاقلِ آرزو پیداکرده می‌فهمد که برای تحقق آرزویش یک کارهایی بکند که کرده است.

حالا این آیه را در قرآن راجع‌به رجاء در سورهٔ مبارکهٔ بقره گوش بدهید. چه آیهٔ جالبی است: «ان الذین آمنوا»، فعل آمنوا ماضی است؛ یعنی الآن می‌بیند چهل‌سال قبل، قلب را برای گرفتن باورکردن مبدأ و معاد با علم، با مطالعه و با شنیدن آماده کرده و شخم زده است، اینها تراکتورهای قلب است. و بعد از آماده‌کردن قلب، ایمانِ به مبدأ و معاد، ایمانِ به نبوت، ایمانِ به امامت را کاشته، حالا ایمان رشد کرده و همهٔ فضای دل را شجرهٔ طیبهٔگرفته است. حالا برای حفظ این ایمانش، «و هاجروا»، شهر خودشان را دید شهر بی‌دینی است و آزار می‌بیند، اذیت می‌کشد و فساد در آن زیاد است، رها کرد و به یک منطقهٔ سالم، به یک منطقه‌ای که ایمان خودش و زن و بچه‌اش حفظ بشوند، هجرت کرد؛ «هاجروا» یعنی کار را براساس آن آرزو انجام داده است. اول آن آرزو -بهشت رضوان- را پیدا کرد، خب خود این آرزو محرّک او شد. بهشت می‌خواهی، باید از یک نردبان بالا بروی و این‌جور نیست که تا امشب یک آرزو بکنی، کلید را دست تو بدهند و بگویند در را باز کن، داخل برو! درست است که بهشت می‌خواهی؟ بهشت کجاست؟ در سورهٔ قمر است: یعنی خیلی باید بالا بروی، «عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهیٰ»﴿النجم، 14﴾ و نردبان می‌خواهی.

قرآن مجید در یک سوره اسم نردبان را آورده است: «سُلَّم»، آخر همین‌جوری داری روی زمین راه می‌روی که به کرهٔ ماه نمی‌رسی! برای رفتن در سطح کرهٔ ماه نردبان می‌خواهد و نردبانش هم فضاپیماست، سفینهٔ فضایی است، باید تو را بالا ببرد تا به سطح ماه برسی. بهشت نردبان می‌خواهد و اینجا نیست که تا آرزو کنی، به او برسی؛ پله‌پله بالا برو!

پلهٔ ایمان: بخشی از راه را صعودی رفتی، «إِلَیهِ یصْعَدُ اَلْکلِمُ اَلطَّیبُ»﴿فاطر، 10﴾ که ایمان است، «وَ اَلْعَمَلُ اَلصّٰالِحُ یرْفَعُهُ»، باید با عمل به بالا بروی تا به بهشت برسی و نردبانِ رسیدن به بهشت، عمل است؛ خب یک عمل، «هاجروا»، هجرت و «و جاهدوا فی سبیل الله» است. «جاهدوا» یعنی در راه خدا و برای خدا زحمت‌کشیدن است که در آیات دیگر قرآن دارد؛ زحمت با بدن، «انفسهم» و زحمت با مال و ثروت، اگر مال داری، اگر ثروت داری و اگر نداری که پول متوسط بده، من قبول می‌کنم.

 یکی از مراجع بسیار بزرگ شیعه که مانند آن کمیاب است، آیت‌الله‌العظمی حاج‌سید‌احمد خوانساری بود و نمونه‌اش کمیاب بود؛ یعنی در زمان خودش تا 36-37 سال پیش که زنده بود، نمونه‌اش کمیاب بود. کسی سرِ نماز آیت‌الله اراکی در فیضیه آمده بود، من در آن وقت طلبه بودم و خب خود ایشان هم در ردهٔ مرجعیت بود. حالا آن آدم سادگی کرده بود و یک مقدار خمس و سهم که داشت، خب به آقای اراکی بده و برو، رسید هم نمی‌خواهد؛ این آدم زاهد است، الهی است، ملکوتی است! حالا مثل من ساده بود و گفت: حضرت آیت‌الله! سهم امام به من تعلق گرفته است، این را می‌شود به آیت‌الله‌العظمی خوانساری بدهم؟ آقای اراکی از کوره در می‌رود، در می‌رود دیگر! حالا چه‌کار می‌شود کرد؟! از کوره در رفت، داد کشید و گفت: چه داری می‌گویی؟ من که الآن 88 ساله هستم، در عصمت این آدم شک دارم، تو داری می‌گویی سهم امام می‌شود به او داد؟ بلند شو برو ببینم! عصبانی شد. غیر از آقای اراکی، امام هم ایشان را «تالی تِلْو» معصوم می‌دانست و من یادم هست که امام در مشکلات سختِ بعد از انقلاب، کسی را پیش ایشان می‌فرستاد که دعا کنید. ایشان -مرحوم آقای خوانساری- می‌فرمودند(آرزو، آرزو و رجاء): یک آرزو در درون خودم برای من پیش آمد و این آرزویم هم این بود که دههٔ محرّم به کدام روضه بروم که تمام شئون آن روضه مورد نظر وجود مبارک امام عصر است. او که به این روضه نظر دارد، خب معلوم است امامان قبل او و صدیقهٔ کبری و پیغمبر هم نظر دارند. خب این آرزو برایم پیدا شد! خب این آرزوی مثبت است. من در خانه‌ام نشستم و آرزو می‌کنم، عصر است و کاری که ندارم، بلند شوم و بروم یک کار خیلی مهمی در این دنیا انجام بدهم، آن‌هم بروم و یک‌ساعت یک منبر گوش بدهم؛ بعد از منبر هم، برای مظلوم عالم گریه کنم تا سیر بشوم. خب یک آرزوی قشنگ است. این آرزو که می‌آید، آدم را تکان می‌دهد و می‌گوید: خب بلند شوم و بروم، می‌آید. در تهران کجا بروم؟ حالا آن‌وقت هم تهران، شش-هفت‌میلیون جمعیت داشت و شاید هم کمتر، یعنی چهارمیلیون.

به چه صورتش را من نمی‌دانم! من به ایشان ارادت عجیبی داشتم و ایشان هم یک اجازهٔ علمی به‌اندازه یک کاغذ آچهار به من داده است. پای منبر هم می‌آمد، به‌شدت هم گریه می‌کرد! خب عاشق فضائل و روش‌های او بودم. به چه شکلی، من نمی‌دانم و گردن نگیرم، فقط فرمودند: وجود مبارک امام عصر در محله‌های قدیمیِ کهنهٔ تیرچوبی تهران، یک آدرسی به من داد و گفت: آنجا یک زن است که در بعدازظهرهای دههٔ عاشورا روضه دارد، به نمازت هم می‌رسی، آنجا برو؛ این‌همه مسجد و این‌همه حسینیه، یک‌چیزی هست، حتماً هست!

آدرس هم که داده بود، حالا ما نمی‌دانیم اینجا مردانه ندارد و فقط زنانه است و رفتیم. کوچهٔ قدیمی و دیوار گِلی و خانهٔ خشتی و خانهٔ 130-140 متری که درِ آن هم باز بود، پرده هم جلوی در افتاده که نامحرمی زن را نبیند؛ چون مَحرم و نامحرمی برای قرآن است و اروپا دیوار این محرم و نامحرمی را در کشور ما خراب کرد و یک عده‌ای هم زیر هوار رفتند. حالا آنهایی که مُرده‌اند، به جهنم رفته‌اند و زنده‌ها را هم خدا نجات بدهد تا جهنم نروند.

یاالله! یاالله! یک خانم حدود هفتادساله که فقط نوک دماغش از زیر چادرش پیدا بود، پرده را کنار زد، من را شناخت. آقا! قدمتان را روی چشم من بگذارید، اما اینجا زنانه است. فرمود: من نمی‌خواهم در اتاقت بیایم، همین روی این پله‌های گِلی، نزدیک درِ اتاق می‌نشینم و روضه‌خوانت که روضه می‌خواند، گوش می‌دهم؛ روضه‌خوانش بعد از من آمد، یک روضه‌خوان قدیمی تهران، با تقوا و با چشم گریان آمد و رفت، یک صندلی شکسته هم در آن خانه بود، نشست و روضه خواند، من هم گریه کردم. روضه تمام شد و خانم‌ها می‌خواستند از اتاق بیرون بیایند و بروند، خب من زودتر می‌خواستم بروم که با خانم‌ها تلاقی نکنم. خانم صاحبخانه زودتر از اتاق بیرون آمد و گفت: آقا! چای بیاورم؟ فرمود: حتماً بیاور، رفت و چای را آورد. گفتم: خانم! اجازه می‌دهید خرجِ این ده‌روز روضه را من بدهم؟ گفت: نه! گفتم: چرا؟ گفت: یک آقای خوبی هست که خیلی خوش‌اخلاق است، او هر سال خرج روضهٔ من را می‌دهد.

«و جاهدو بانفسهم و اموالهم فی سبیل الله»، آن که دلش را به مبدأ و معاد گره زده، «آمنوا و هاجروا»؛ حالا بالاترین هجرتْ هجرت از گناه به‌سوی خوبی است. در همین تهران که زندگی می‌کنم، از زشتی‌ها و گناهانم هجرت کنم، نه اینکه شهرم را عوض بکنم، بلکه هجرت از خود به خدا. «وَ جٰاهَدُوا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ أُولٰئِک یرْجُونَ رَحْمَتَ اَللّٰهِ»﴿البقرة، 218﴾، این امید مثبت است؛ اگر اینها امید دارند که به رحمت من برسند، امیدشان درست است؛ چون بلند شدند و با ایمان و هجرت و کوششِ با جان و مال حرکت کرده‌اند که پایان این خط هم رحمت من است.

×××××××××××××××××××××××××××××××××××

خب یک روایت بگویم و حرفم تمام شد! این حرف‌های بعدم دنبالهٔ این حرف نیست. سنّی و شیعه -هر دو- نقل کرده‌اند: در مسجد نشسته بود، بچه‌اش علی‌اکبر چهارساله بود، بچهٔ بزرگ‌ترش هم بود و این اولین پسرش بود، آمد و روی زانوی پدر نشست و گفت: بابا! انگور می‌خواهم. فصل انگور نبود! امام یک نگاهی به این قیافهٔ اکبر کردند، بچه‌ام انگور می‌خواهد! دستشان را به‌سمت یکی از این ستون چوبی‌های مسجد بردند، دست به هستی وصل است و اگر دست ایشان به هستی وصل نبود که مثل دست ما بود، ما دستمان به کجا وصل است؟ امام یعنی همه‌چیز او غیر از ماست.

 از ستون خشک یک خوشهٔ تمیز انگور بیرون آوردند و به او دادند، این‌قدر بچه خوشحال شد! حتماً حالا ابی‌عبدالله این را نگفته و ما داریم روایت را تفسیر می‌کنیم، حتماً در دلش گفته است: بابا، نیاید یک‌روزی چیزی را از من بخواهی و قضا‌وقدر الهی نخواهد.

از میدان برگشت، کُلاهخود و زره و جنگ و تشنگی، تشنگی به اینجا رسیده بود، گفت: «ابتاه! العطش قد قتلنی»، خیلی برایم عجیب است! خیلی عجیب است! علی‌اکبر در هجده‌تا افراد بنی‌هاشم که فکر می‌کنم مُسن‌ترین آنها قمربنی‌هاشم بود و 33ساله بود، بقیهٔ این هجده‌تا زیر 33سال بودند، اولین کسی که از این هفده-هجده‌تا بنی‌هاشم رفته و شهید شده، علی‌اکبر است. چند‌تای دیگر مانده‌اند؟ هفده‌تای دیگر! این داغ چه‌کار کرد که امام علنی گفتند: «بقی ابوک وحیدا فریدا»، علی! من تک‌وتنها شدم؛ علی! دیگر کسی را ندارم. این یک جمله، اما جملهٔ دومش که در این جملهٔ دوم می‌خواهند سنگینی داغ را نشان بدهند. پنجاه‌نفر قبل از علی‌اکبر شهید شده بودند و بعد از علی‌اکبر هم شانزده‌تای دیگر شهید شده‌اند، ولی در این جمله برای ما می‌خواهند بگویند، خودش که چهارِ بعدازظهر شهید شدند! امام دارند برای ما می‌گویند و از ما روضه‌خوان‌ها و از مداح‌ها زیاد شنیده‌اید: «السلام علیک یا ابی‌عبدالله یا باب نجاة الامه یا رحمة الله الواسعه»، امام رحمت گستردهٔ الهی در این عالم است، علی هنوز شهید نشده بود، اما وقتی از چشم بابا دور شد، سرشان را به‌جانب خدا بلند کردند و گفتند: «قتلوه قتل الله من قتلوک»، خدا بکشد آنهایی را که تو را کشتند! یعنی امام دیدند اینجا دیگر جای رحمت نیست و این‌قدر داغ سنگین بود! حالا خودشان را به میدان رسانده‌اند، بیشتر من از بچگی شنیده‌ام که آمدند و نشستند، سر علی را به دامن گذاشتند، بدن قطعه‌قطعه را چطوری روی دامن بلند کرده است؟ مگر می‌شد؟! دیدند هر جای این بدن را بگیرند، یک جای دیگرش به زمین می‌افتد، سر را بلند نکردند و فقط دوتا دست او را بالای سر گذاشتند و خم شدند، صورت روی صورت علی‌اکبر گذاشتند. وقتی سرشان را بلند کردند، همه دیدند صورت ابی‌عبدالله خون‌آلود شده است. پسرم! من بعد از تو دیگر حرف نمی‌زنم و اگر یک‌جا بنا باشد حرف بزنم، اول علی علی می‌گویم.

برچسب ها :