لطفا منتظر باشید

روز دوم شنبه (8-7-1396)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
13.28 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ آیت‌الله علوی تهرانی/ دههٔ اول محرّم/ پاییز 1396هـ.ش./ سخنرانی دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

بیان شد که قرآن دو کلمه را به‌کار گرفته که یک کلمه در وجود انسان آلودگی ایجاد می‌کند و جزء حالات است، به‌عنوان «اَمل» با «الف»، نه با «عین»؛ عمل با «عین»، یعنی کوشش و فعالیت که این مقولهٔ فیزیکی است، چون حرکت است. نماز همهٔ بدن را زیر خیمهٔ خودش قرار می‌دهد، حتی مفاصل را، دست و پا و زانو و چشم که اسم این عمل است. در اذان هم می‌گوییم: «حی علی خیر العمل»، واقعاً هم «خیر عمل» است! آدمی که یک نماز درست و حسابی بخواند، آرامش پیدا می‌کند. خدا در کوه طور به موسی‌بن‌عمران فرمود: «وَ أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِکرِی»﴿طه، 14﴾، این اولین‌باری بود که مستقیماً صدای خدا را می‌شنید و هنوز یک گلیم‌پوش چوپانی بود که داشت در مرحلهٔ کلیم‌اللّهی قرار می‌گرفت.

 چون مَحرَم شدی واقف خویش باش

 که مَحرَم به یک نقطه مُجرِم شود

 گاهی آدم را یک حالت قلبی جابه‌جا می‌کند و از ایمان به کفر می‌برد و برعکس، از کفر به ایمان می‌برد. انکارْ انسان را از ایمان به کفر می‌کِشَد و ایمان هم انسان را از کفر به حریم حق می‌برد.

یک بخشی از نمازْ عمل است و آن حالش ذکر است؛ یعنی آدم توجه داشته باشد که در برابر چه کریمی، چه رحیمی، چه عظیمی، چه یقینی و چه مولایی ایستاده است. حالا این حال پنج‌دقیقه طول بکشد، این حالْ یک مَرکب است و بسیار هم قدرت حرکت آن بالاست؛ لذا پیغمبر که خودش در نماز در این حال بودند، فرمودند: «الصلاة معراج المؤمن»، بالا می‌برد و تو را عروج می‌دهد؛ البته نه بالای مادّی! پروردگار عالم که در جایی مستقر نیست، بلکه او در همه‌جا هست، ولی با اینکه همه‌جا هست، خیلی از این انسان‌ها از همین وجود مقدس دور هستند که همه‌جا هست و حتی در درون خودشان نور دارد. دوستْ نزدیک‌تر از من به من است

 این عجب‌تر که من از وی دورم

 این قُربْ قربِ معنوی است، «در یمنی پیش منی»، اینجا قُرب مکانی و زمانی اصلاً معنا ندارد. انبیا و ائمهٔ طاهرین در همهٔ عمرشان در حال بودند، یک حال شدیدِ وابسته! ابلیس در دعوای خود با پروردگار اعلام کرد(هنوز اصلاً خدا یک پیغمبر را خلق نکرده بود و بحث نبوت و ولایت الهیه مطرح نبود؛ اما ابلیس علمِ به آینده داشت، لذا در دعوا نرخ تعیین کرد و ضرر هم کرد؛ چون نرخ درستی نداد!) و به پروردگار گفت: می‌خواهی مثل این هیکل خیلی خَلق بکنی؟ «قٰالَ فَبِعِزَّتِک لَأُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ»﴿ص، 82﴾، همه را گمراه می‌کنم، «إِلاّٰ عِبٰادَک مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ»﴿ص، 83﴾، نه مخلِصین، مخلَصین یعنی آنهایی که یک عمری در حال هستند و هیچ‌جور در دسترس من قرار نمی‌گیرند و من در کنار آنها زور ندارم، توان ندارم، قدرت ندارم. حقیقت باطن این نمازْ حال است، حافظ هم می‌فرماید:

 در نمازم خم ابروی تو تا یاد آمد

 حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

 حال است و این حال وقتی خیلی قوی بشود، (اینکه می‌گویم، ثابت شده است. در کجا اثبات شده است؟ در سورهٔ «ص» قرآن). وقتی حال خیلی قوی بشود، جاذبهٔ این حالْ آن‌قدر شدید است که جَماد و نبات و حیوان را به‌طرف خودش می‌کِشد؛ حالا من نمی‌فهمم، خب نمی‌فهمم! قدم نمی‌رسد، عقلم هم نمی‌رسد! ولی قرآن را که نمی‌توانم رد کنم و بگویم چون من حالی‌ام نیست، پس درست نیست؛ مگر من میزان هستم؟ مگر من ملاک هستم؟ چه‌کسی گفته که من میزان تشخیص واقعیات هستم که اگر چیزی به مذاق عقلم یا علمم نیامد، بگویم قبول ندارم؟ بی‌خود قبول نداری! خودت را داری غریبه و بیگانه می‌کنی. در سورهٔ «ص» می‌گوید: وقتی داود وارد مناجات -یعنی همین نماز- می‌شد، به تمام کوه‌ها و پرندگان می‌گفتم: «أَوِّبِی مَعَهُ»﴿سبإ، 10﴾، با او هم‌ناله بشوید، هم‌حال بشوید. به‌قدری حالْ قوی بود که کوه را تکان می‌داد، کوه را به زبان می‌آورد، پرندگان را به زبان می‌آورد. نمی‌دانم آن چهار خط شعر سعدی را یادم هست یا یادم نیست! یک معلمی در کلاس ششم در همین خیابان خراسان داشتیم که خیلی معلم باحال و با ادبی بود و گلستان درس می‌داد.

دوش مرغی به صبح می‌نالید

 عقل و صبرم بِبُرد و طاقت و هوش

 یکی از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش

 گفت باور نداشتم که تو را

 بانگ مرغی چنین کند مدهوش

 گفتم این شرط آدمیت نیست

«در این صبح، این شرط آدمیت نیست!».

 مرغ تسبیح‌گوی و من خاموش

 «حیوان با خدا حال کند و من با تشک حال کنم، این آدمیت است؟».

خب باطن نمازْ حال است، لذا به گلیم‌پوشِ چوپانِ هجرت‌کردهٔ از مَدین گفت: «وَ أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِکرِی»﴿طه، 14﴾. این «لام»، «لام» علت است، «لام» سببیت است. گلیم‌پوش! نماز را در وجودت برپا بدار، برای اینکه یادم در باطنت شعله‌ور بشود. این یاد واقعاً آرامش می‌دهد، لذا در سورهٔ رعد فرمود: «أَلاٰ بِذِکرِ اَللّٰهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ»﴿الرعد، 28﴾. این باطن نمازْ ذکر است، ذکر اطمینان می‌آورد و خدا هنگام مُردن به اینها می‌گوید: «یٰا أَیتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ»﴿الفجر، 27﴾، یعنی نماز این‌قدر مایه دارد که این مایه در باطن و لحظهٔ مُردن، صدای خدا را درمی‌آورد؛ صدای خود خدا را! این قول ملائکه نیست: «یٰا أَیتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ × اِرْجِعِی إِلیٰ رَبِّک رٰاضِیةً مَرْضِیةً»﴿الفجر، 27-28﴾، صدای خودش است.

 اما پیکرهٔ نمازْ عمل است؛ حرکت‌دادن بدن برای اینکه رو به قبله بگذاریم، زبان را به‌حرکت‌آوردن تا حمد و سوره بخوانیم، بدن را خم‌کردن که مفاصل را وارد نماز بکنیم، خَم بیشتر به حالت سجده برای اینکه زانو و انگشت‌های پا و دوتا دست و پیشانی را به حرکت بیاوریم؛ پس اینکه قرآن «اَمل» می‌گوید، این «اَمل» با «الف» است و با «عین» نیست. عمل با «عین» یک نمونه‌اش همین نماز است.

 خب این «اَمل» یعنی چه که آدم را آلوده می‌کند؟ اینکه آدم بنشیند و گول خودش را بخورد، مگر آدم می‌تواند گول خودش را بخورد؟ پس این هفت‌میلیارد گول چه‌کسی را خورده‌اند؟ گول خودشان را خورده‌اند. گول شیطان را نخورده‌اند؟ آیهٔ بیست‌ودوم سورهٔ ابراهیم که می‌گوید: شیطان در قیامت می‌گوید کل جنایات و کفر و نفاق این بندگانت هیچ ربطی به من ندارد، «الا ان دعوتکم» و من فقط دعوتشان کرده‌ام. من اختیار آنها را سلب نکردم که هولشان بدهم؛ چون چنین حکومتی به من نداده بودی که اختیار بشر را سلب کنم. ما به آنها دمیدیم که بلند شوید، سی‌هزارتا بشوید و به کربلا بروید، دو روز بیشتر کار ندارید؛ بزنید و بکُشید و آتش بزنید و اسیر کنید، بعد بیایید که زمین بگیرید، نخل بگیرید، نقره بگیرید، طلا بگیرید؛ ما فقط دعوت کردیم: «وَ مٰا کٰانَ لِی عَلَیکمْ مِنْ سُلْطٰانٍ إِلاّٰ أَنْ دَعَوْتُکمْ فَاسْتَجَبْتُمْ»﴿إبراهیم، 22﴾ و به شما تسلطی نداشته‌ام. این گفت‌وگوی شیطان در قیامت با رفیق‌هایش است: چشمتان کور! می‌خواستید دعوت من را قبول نکنید؛ می‌گفتید نمی‌رویم! مثلاً من فقط از خانم‌های ایران در زمان رضاخان دعوت کرده‌ام که چادرهایتان را بردارید، روسری‌هایتان را بردارید و بدون پوشش با آرایش در مدارس و خیابان‌ها و دانشگاه‌ها بریزید؛ چشمتان کور! می‌خواستید گوش ندهید. به من چه؟ این‌هم خیلی درد است که رضاخان در روز قیامت به کل زن‌ها بگوید بی‌حجاب‌شدن شما به من ربطی ندارد و من فقط دعوت کرده‌ام، می‌خواستید دعوت من را گوش ندهید؛ چنانکه خیلی‌ها گوش ندادند. مادربزرگ‌های ما هیچ‌کدام گوش ندادند و هیچ‌چیزی هم نشد. آنها هم می‌توانستند گوش ندهند. این است داستان!

اَمل یعنی خودمْ خودم را گول بزنم و با خودم حرف بزنم که این کار را بکنم، آن کار را بکنم، آن رفیق‌ها را پیدا بکنم و بالاخره بعد از مدت کمی با آلاف‌واُلوف می‌رسم که پروردگار مهربان می‌گوید: خودِ اَمل یک خدعهٔ درونی است که با خودتان انجام می‌دهید، «و یلههم العمل»، حسابی هم این خیالبافی‌هایی که هیچ پشتوانهٔ علمی، فلسفی، عرفانی و قرآنی ندارد، شما را سرگرم می‌کند و مدام به انتظار هستید تا یک‌دانه کِشتی‌تان دوتا بشود، شش‌تا آپارتمان صدتا بشود، ده‌میلیارد صدمیلیارد بشود؛ اینها تو را به جایی نمی‌رساند، خیالبافی است و نه از قدرت من، نه از رحمت من، نه از نصرت من، نه از یاری من پشتوانه ندارد؛ ولی شما با خیالات می‌آیید و مدام عین کرم ابریشمْ خیال می‌تنید و می‌تنید، وقت شما هم که کم است و هفتاد‌سال زود تمام می‌شود، پس می‌بینید که در پیلهٔ خیالات گیر کرده‌اید و دارید خفه می‌شوید؛ ملک‌الموت هم در همان پیله می‌آید و جان شما را می‌گیرد، امیرالمؤمنین می‌گویند: شما را که دفن‌ کردند، تازه بیدار می‌شوید که چه ظلمی به خودتان کرده‌اید! «الناس نیام»، در پیلهٔ خیالات خواب بوده‌اید که نه صدای انبیا را شنیده‌ای، نه صدای اولیا را شنیده‌ای، نه صدای اهل خدا را شنیده‌ای. آدم خواب غیر از اینکه کر است، کور هم هست؛ نه حقایق را دیده‌ای، نه معجزات را دیده‌ای، نه عالم طبیعت را به‌عنوان مخلوق خدا دیده‌ای، نه گریهٔ گریه‌کننده‌ها را دیده‌ای؛ یعنی رد می‌شدی و می‌دیدی یک‌مشت سیاهپوش دارند گریه می‌کنند و در دلت می‌گفتی بیچاره‌ها چه خودشان را مسخره کرده‌اند! یکی‌ از آنها را1500سال پیش کشته‌اند، حالا دارند چه‌کار می‌کنند! کور هم بودی، کر هم بودی، لال هم بودی، نیامدی بنشینی و بپرسی که این اوضاع را برای من با دلیل توضیح بدهید. «صم بکم عمی فهم لا یرجعون»، برنگشتی، چون در پیله بودی و راهی نگذاشته بودی تا بیرون بیایی. این اَمل است. این یک لغت که معنایش انسان را آلوده می‌کند.

اما لغت دیگر که در قرآن آمده و یک آیه‌اش را دیروز از سورهٔ بقره شنیدید: رجاء، این رجاء چگونه به‌وجود می‌آید؟ با کلاه‌گذاشتن سر خودم به‌وجود نمی‌آید، با گول‌خوردن خودم از خودم به‌وجود نمی‌آید و هیچ‌کس هم نمی‌تواند با کلاه‌گذاشتن سر من رجاء تولید بکند. آنچه که رجا را در من تولید می‌کند، وحی است؛ یعنی پروردگار رجا را تولید می‌کند. حالا یک گوشهٔ وحی را برای شما بخوانم: «وَعَدَ اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ جَنّٰاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِینَ فی‌ها وَ مَسٰاکنَ طَیبَةً فِی جَنّٰاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ أَکبَرُ ذٰلِک هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِیمُ»﴿التوبة، 72﴾. من حالا در پانزده‌سالگی، بیست‌سالگی، سی‌سالگی، هر وقت به خدا برخورده‌ام و به او پیوند خورده‌ام، می‌بینم خدای راستگو از همهٔ راستگوها راستگوتر است: «و من اصدق من الله قیلا»، بندگان من! راستگوتر از من کیست؟ به او نشان بدهید! راستگوتر از من کیست؟ حالا به خودِ خدا برخورده‌ام، می‌بینم دارد می‌گوید: بندهٔ من! یک وعدهٔ حتمی داده‌ام به کسانی که دلشان به من گره خورده که تحقق آن قطعی است، «و عملوا الصالحات»، یکی‌اش نماز است، «جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و مساکن طیبه فی جنات عدن و رضوان من الله اکبر ذلک هو الفوز العظیم»، حالا که با خدا رفیق شده‌ام و فهمیده‌ام که رفیقم «اصدق قول» است، امید در من ساخته می‌شود که بروم و خودم را به این وعده‌های خدا برسانم؛ هم به هشت بهشت، هم به مساکن طیبه، هم به رضوان من الله‌اکبر.

حرف‌های انبیا هم در کنار پروردگار امید ایجاد می‌کند، حرف‌های ائمهٔ طاهرین هم در کنار انبیا امید ایجاد می‌کند؛ حالا ما که در طول سال با سه-چهار‌تای آنها خیلی سروکار داریم و از همه شدیدتر با ابی‌عبدالله سروکار داریم که حرف‌هایش امیدساز است؛ یعنی من امید به این وعده‌ها پیدا می‌کنم.

خب حالا سؤال برای خودم پیش می‌آید: من این امیدی که خدایا با حرف‌های تو، با حرف‌های انبیا و با حرف‌های ائمه پیدا کرده‌ام و می‌گویی این امید مثبت است، حالا چطوری به متعلقات این امید -که جنات است، مساکن طیبه است، رضوان من الله اکبر است- برسم؟ ای همه‌کارهٔ من! خودم که بلد نیستم و می‌خواهم سالک راه بشوم، هدایتم کن که این راه را چگونه طی بکنم و به این وعده‌هایی برسم که داده‌ای.

همهٔ قرآن و روایات می‌گوید: «فَمَنْ کٰانَ یرْجُوا لِقٰاءَ رَبِّهِ فَلْیعْمَلْ عَمَلاً صٰالِحاً»، اگر می‌خواهی به این وعده‌‌های من برسی، باید دو‌تا قدم مثبت و یک‌دانه هم کار حذفی انجام بدهی. دوتا قدم مثبت این است: «فالیعمل عملاً صالحا»، عبادت حق و خدمت به خلق که این عمل صالح است؛ این دوتا قدم مثبت بود. یک حذف هم باید در زندگی داشته باشی: «وَ لاٰ یشْرِک بِعِبٰادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»﴿الکهف، 110﴾ پیشانی درِ خانهٔ هیچ‌کسی غیر از من نگذار! کمر پیش هیچ‌کسی غیر از من خَم نکن! والله! بنی‌امیه به عبادت حق و خدمت به خلق ابی‌عبدالله کاری نداشتند. هرچه می‌خواهی در مدینه عبادت حق بکن، شب‌ها هم بلند شو و گونی از پول و خرما و لباس و کفش و کلاه پر کن و روی کول خود بگذار، به درِ خانهٔ مستحق‌ها -دیندار و بی‌دین شیعه و سنی- ببر؛ آن نقطه‌ای که حضرت را با بنی‌امیه درگیر کرد، این بود که گفتند: شما و فرزندانتان و برادرانتان و خانواده‌تان باید تحت اطاعت و پیروی یزید باشید و هرچه ما می‌گوییم، نباید از این محیط تکان بخوری. خیلی جالب است به ما پیغام داده که پیشنهاد یک سگ‌باز را به من ببینید چیست؟! دست از خدا بردار، دست از انبیا بردار، دست از فرهنگ پدرت علی و مادرت فاطمه بردار و اینها را کنار بگذار و بیا بنده من شو! سگ‌بازِ نفهمِ احمقِ بی‌شعور را ببینید چه پیشنهادی به من داده است؟!

کِی پیشنهاد شد؟ دو-سه روز قبل از بیست‌وهفتم رجب، تا کِی این پیشنهاد ادامه داشت؟ سه‌روز رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذی‌القعده، ذی‌الحجه تا فردا -روز عاشورا- پی‌درپی با حضرت ملاقات کردند، نامه دادند، پیغام فرستادند، نماینده فرستادند. امام از بیست‌وهفتم رجب، همهٔ شعبان، رمضان، شوال، ذی‌القعده، ذی‌الحجه، پنج‌ماه و ده‌روز تا روز عاشورا، تنها جوابی که به حکومت یزید و به فرمانداران و استانداران و پیغام‌آوران او دادند، همین بود: «لا والله»، به والله قسم! ذره‌ای از شما اطاعت نخواهم کرد.

آخرین پیام این سگ هار در کربلا این بود. عمرسعد در همین یکی-دو روزه و شاید امروز عصر، از ابی‌عبدالله ملاقات خواست، امام فرمودند: به او ملاقات بدهید؛ یک خیمه بین دو لشکر بزنید تا به آنجا بیاید و با من صحبت کند. آمد، گفت: آقا! قوم‌وخویش هستیم، آشنا هستیم، هم‌مدینه‌ای هستیم، هم‌مکه‌ای هستیم، این پیشنهاد را قبول کن؛ اگر قبول نکنی، دست‌ها جدا می‌شود، سرها جدا می‌شود، بدن‌ها قطعه‌قطعه می‌شود، زنان به اسارت می‌روند، خیمه‌ها و اثاث‌هایتان آتش گرفته می‌شود. به ابی‌عبدالله سفت گفت، امام یک نگاهی به چهرهٔ نجسِ نحس او کردند و فرمودند: «لا والله»، من بندهٔ خدا هستم. این معنی «و لا یشرک بعبادة ربه احدا» است.

در عبادت برای من شریک قرار نده و آن که به من امید دارد، نمی‌دهد. «من کان یرجوا لقاء الله»، به‌به، عجب آیه‌ای است! آدم را زنده می‌کند! «فلیعمل عملاً صالحا و لا یشرک بعبادة ربه احدا»، واقعاً به‌به از این آیه! استقامت، الله‌اکبر! یک عبادت در عمرشان باقی مانده بود. 54-55 نفر که صبح در حملهٔ عمومی شهید شده و هفده-هجده‌تا مانده بودند. عجب انسان‌هایی! چه پایبندی به عبادت خدا داشته‌اند! الله‌اکبر از این پایبندی!

 

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

ظهر است و تشنگی بیداد می‌کند. من این تشنگی را از کتاب‌های شیعه نقل نمی‌کنم، بلکه از مهم‌ترین کتاب‌های اهل‌سنت نقل می‌کنم؛ نه یک‌جا، نه دو جا! یکی از کتاب‌هایشان طبری است که می‌گوید: به‌طور یقین، از روز هفتم آب را بستند تا غروب عاشورا؛ یعنی خیمه‌ها جیره‌بندی شد و جیره‌ها هم تمام شد. هفده-هجده‌تا مانده‌اند، «و لا یشرک بعبادة ربه احدا» و این هجده‌تای باقی‌مانده به سرِ ظهر رسیده‌اند. شوخی که نیست و میدان است! صدای زن و بچه است، 53-54تا بدن روبه‌روی آنها افتاده است. ابوتمامهٔ صیداوی در این هجده‌تا آمد و گفت: حسین‌جان! ما یک نماز دیگر بیشتر وقت نداریم که بخوانیم و آن‌هم نماز ظهر است، آن‌هم نماز خوف است که دو رکعتی و نماز در میدان جنگ است. عشق ما چندتا می‌کِشد که این نماز را با تو به جماعت بخوانیم. کجا؟ نماز جماعت زیر کولرهای مسجد امیر؟ زیر چراغ‌های مسجد امیر؟ نماز جماعت روبه‌روی سی‌هزار گرگ مسلّح!

فرمودند: ابوتمامه! عیبی ندارد، خدا تو را جزء نمازگزاران قرار بدهد. صف ببندید! گفت: آقا! چهارهزار تیرانداز آماده هستند که بزنند، نمی‌توانیم صف طولی بگذاریم، شما جلو بایستید و ما هجده‌تا به‌دنبال هم می‌ایستیم. خب باز هم ما هجده‌تا را از پهلو از بغل و از روبه‌رو می‌زنند. سعید‌بن‌عبدالله حنفی و زهیربن‌قین بجلی -چه عبادتی- این دوتا از صف بیرون آمدند و گفتند: حسین‌جان! نماز آرامش می‌خواهد، تو نمازت را ببند و اینها –شانزده‌تا- هم اقتدا کنند، ما دوتا هم جلوی تو می‌ایستیم و سپر بدنی می‌شویم. هرچه تیر می‌زنند، نمی‌گذاریم که به تو بخورد! امام گفتند بایستید. سعیدبن‌عبدالله در رکعت اول شهید شده بود، آخر یک‌دانه تیر، دوتا تیر، سه‌تا تیر! به قول آن خوانندهٔ صبح‌: یک بدن به چندتا اسلحه؟ سعیدبن‌عبدالله در رکعت اول شهید شد. رکعت دوم، زهیر خیلی قوی بنیه بود و دیگر امام سلام را می‌دادند، داشت نفس‌های آخرش را می‌زد و هنوز زنده بود، امام در جا دستشان را زیر شانه ٔزهیر بردند و یک‌خرده بلند کردند، سر او را در دامنشان گذاشتند، زهیر گفت: حسین‌جان! یک کلمه، جواب سؤالم را بده تا راحت بمیرم! «ارضیت منّی یا ابا عبدالله؟». همین الآن شما مردها و خانم‌ها هم در باطن خود‌تان همین سؤال را از ابی‌عبدالله بکنید، اگر جواب درست به شما نداد! حسین منفی جواب می‌دهد؟!

همین الآن حدودهای دو و یک بعدازظهر را در نظر بگیرید! همین الآن روز عاشورا را در نظر بگیرید! قمربنی‌هاشم با چهار‌هزار نفر درگیر است، البته در درگیری اصلاً به فکر خودش نیست و به فکر این مَشک آب است، می‌گوید: حالا هر کاری می‌خواهند بکنند، هر نیزه‌ای و زخمی و تیری بزنند، من این آب را برسانم، بدنم برایم مهم نیست! یک‌نفر به چهار‌هزار نفر! کجای دنیا چنین اتفاقی افتاده که چهارهزار تا برای کشتن یک‌نفر جمع بشوند؟!

چنان ساقی نمود از باده مستش

 که داد از فرط مستی هر دو دستش

 «وای حسین! عباس همهٔ امیدش بود و خیالش از خیمه‌ها راحت بود، ولی بر بالای سر بدن قطعه‌قطعه‌اش گفتند: «و انقطع رجایی»، دیگر هیچ امیدی برایم نمانده است».

 در آن مستی که حالی این‌چنین داشت

 زبان حال با معشوق این داشت

 «این را حال می‌گویند».

 الهی عاشقم عاشق‌ترم کن!

 سرم را غرق خون چون پیکرم کن

اگر دستم ز دستم رفت، غم نیست

 سرم را می‌دهم، کز دستْ کم نیست

 بزن تیری به چشم نازنینم

 که غیر از یار چیزی را نبینم

 برادران! خواهران! با مادرش گریه کنید. دست نداشت که تیر را بیرون بکشد، دوتا پا را از رکاب خالی کرد و یک‌خرده زانوها را بالا آورد، خم شد، خیلی خم شد و با دوتا زانو تیر را گرفت؛ تیر را که کشید، سرش تکان خورد و کلاهخودش افتاد و سر برهنه شد. با شمشیر می‌زدید، شهید می‌شد! دیگر چهل‌کیلو پنجاه‌کیلو عمودِ آهن نمی‌خواست! لازم نبود با تیرآهن حمله کنید! یک‌دانه شمشیر می‌زدید! عمود بالا رفت و پایین آمد، تمام پیشانی و سر را متلاشی کرد، سنگینی عمود سر را با گلو یکی کرد! سری نداشت که ابی‌عبدالله به دامن بگیرند! سر که نبود، ابی‌عبدالله شانه‌اش را روی دامن گذاشتند، بلند شو برویم! همهٔ بچه‌ها منتظر تو هستند.

 

برچسب ها :