لطفا منتظر باشید

روز سوم یکشنبه (9-7-1396)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
12.5 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ آیت‌الله علوی تهرانی/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کتاب «علل‌الشرایع» یکی از سیصد کتاب محدّث بزرگ شیعه، «شیخ صدوق» است. این کتاب از اول تا پایان آن، روایات بسیار مهمی از قول رسول خدا و ائمهٔ طاهرین است که بخشی از اهداف عبادات و خلقت انسان را بیان کرده و بسیار کتاب پرباری است، عقلی است، علمی است، شرعی است. صدوق دراین‌زمینه خدمت مهمی به مردم کرده است، نه فقط به شیعه. در این کتاب از وجود مبارک حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین(علیه‌السلام) روایتی را در پاسخ به این سؤال نقل می‌کند که از زمان آدم در ذهن انسان مطرح بوده است، این پاسخ را یک عده‌ای به‌خاطر نورانیت دلشان قبول می‌کنند و یک عده‌ای هم قبول نمی‌کنند که دل آنها بیمار و قابل‌علاج، قابل‌درمان است؛ اگر قرآن مجید می‌فرماید: «فی قلوبهم مرض»، نمی‌گوید قابل‌علاج نیست و فقط خبر می‌دهد که دل‌های این‌گونه مردمِ سخت‌باور بیمار است؛ چنانکه بدن‌ها بیمار می‌شود، ارواح و قلوب هم در عالم معنویتِ خودشان بیمار می‌شوند و چنانکه بیماری‌های بدن قابل‌درمان است، اسلام می‌گوید بیماری‌های روحی و فکری هم قابل‌درمان است؛ مگر اینکه کسی خودش به این اصرار بکند که نمی‌خواهم علاج بشوم. خب وقتی یک‌نفر برای بیماری‌اش می‌گوید دکتر و دوا نمی‌خواهم، دارو هم به من ندهید، قبول نمی‌کنم! خب بیماری‌اش می‌ماند و علاج نمی‌شود و با همین بیماری هم از دنیا می‌رود. آن‌وقت در آنجا دچار عوارض بیماری‌اش می‌شود که یک عارضه‌اش، امیرالمؤمنین می‌فرمایند: «لایبرء ضریرها»، آن که درگیر قیامت می‌شود و بیمار هم هست، بیماری‌اش علاج نمی‌شود. آنجا دیگر مطب الهی نیست، جای دارو نیست! پیغمبر می‌فرمایند: «انکم الیوم فی دار عمل»، کل کارها، کوشش‌ها، بیماری‌ها، معالجه‌ها و درمان‌ها برای دنیاست، «و انتم غدا»، اما فردای قیامت، «فی دار حساب»، شما دچار محاسبهٔ وضع خودتان می‌شوید.

 البته در آیات قرآن می‌بینیم که تقریباً پرفشارترینِ این آیات، دو آیه است: یکی در سورهٔ مؤمنون و یکی در سورهٔ فاطر است. دوزخیان بیمار مریض، پنج‌بار رودررو و نه به واسطه! به کارگردانان جهنم نمی‌گویند، چون آنها از دستشان کاری برنمی‌آید و مأموریت آنها فقط عذاب است. این مأموران دوزخ از جنس فرشتگان هستند که آتش جهنم در آنها هیچ اثری ندارد. خداوند در سورهٔ تحریم می‌فرماید: خیلی حالت عصبانیت دارند و سختگیر هستند، آنجا هم قابل‌دیدن هستند و غیر از اینجاست. خود ما فرشتگانی را داریم که مأمور ما هستند و آنها را نمی‌بینیم، «وَ إِنَّ عَلَیکمْ لَحٰافِظِینَ»﴿الانفطار، 10﴾، من برای شما نگهدار گذاشته‌ام، «کرٰاماً کٰاتِبِینَ»﴿الانفطار، 11﴾، هم باارزش هستند و هم اعمال شما را ثبت می‌کنند، ولی هیچ‌کسی تا آخر عمرش اینها را نمی‌بیند؛ اما چشم در قیامت به‌گونه‌ای است که می‌تواند تمام حقایق را مشاهده کند، وگرنه اگر قابل‌دیدن نبودند، «عَلَیهٰا مَلاٰئِکةٌ غِلاٰظٌ شِدٰادٌ»﴿التحریم، 6﴾ معنی نداشت! ملائکه که مأموران جهنم هستند، خیلی خشمگین و عصبانی هستند و اگر آنها را نبینم،‌ برای من عذابی نیست، خب خشمگین باشند! معلوم می‌شود خود این خشم ملائکه یک عذاب در دوزخ است که آنها را می‌بینم؛ خیلی هم سختگیر هستند که معلوم می‌شود آنها را لمس می‌کنم، حالا هر کاری می‌خواهند، بکنند! یک مجرم، یک گنهکاری را به زنجیر بکشند که در قرآن هست: «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ»﴿الحاقة، 30﴾، بگیرید و او را به زنجیر بکشید، «ثُمَّ اَلْجَحِیمَ صَلُّوهُ»﴿الحاقة، 31﴾، سپس دست‌وپا بسته در جهنم بیندازید، خب آنها را می‌بینند. اینها به این فرشتگان هیچ‌چیزی نمی‌گویند، چون می‌دانند هیچ‌کاره هستند و یک مأموریت دارند که دارند انجام می‌دهند؛ پس با خود پروردگار حرف می‌زنند: «ربنا اخرجنا»، خدایا! خودت، ای مالک، مدبر، قدرتمند، ما را از دوزخ دربیاور، «نعمل صالحا غیر الذی کنا نعمل»، ما را دربیاور و دوباره به دنیا برگردان؛ مثلاً ما را سرِ اول جادهٔ تکلیف در پانزده‌سالگی بگذار تا همهٔ این اعمالمان را علاج بکنیم، درمان بکنیم. اینکه به زشتی‌ها عادت کرده بودیم، به بدکاری‌ها -به ظلم، به تجاوز، به سوزاندنِ دل مردم، به پایمال‌کردن حق عِباد تو- عادت کرده بودیم، این عادت را علاج بکنیم. خب معلوم می‌شود قابل‌درمان است، ولی در اینجا و نه در قیامت و نه درخواست برگشت به دنیا، بلکه تا وقتی که هستم. «رَبَّنٰا أَخْرِجْنٰا نَعْمَلْ صٰالِحاً غَیرَ اَلَّذِی کنّٰا نَعْمَلُ»﴿فاطر، 37﴾.

 خب خدا هم خدایی نیست که بنده‌اش را رد کند! بالاخره بنده‌اش در جهنم توقع جواب دارد و این مهربانی را دارد که جواب بنده‌اش را بدهد: «أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْکمْ مٰا یتَذَکرُ فِیهِ مَنْ تَذَکرَ»، به‌اندازه‌ای که در دنیا بیدار می‌شدید، بینا می‌شدید، سالم می‌شدید، آدم خوبی می‌شدید، آدم درستی می‌شدید، به شما عمر ندادم؟ برای شما کم نگذاشته‌ام که حالا اینجا به من بگویی اگر مهلت، فرصت، وقت به من می‌دادی، من آدم خوبی می‌شدم! من هم حبیب‌بن‌مظاهر می‌شدم! از کجا می‌دانی که نمی‌شدم؟ این را نمی‌توانند بگویند، چون به هر انسانی به‌اندازهٔ فهمیدن و انجام‌دادن و نجات پیداکردن او عمر داده است؛ حالا ولو عمر تکلیفی آدم یک‌سال باشد. همین بچه‌ای که پانزده‌سالش تمام می‌شود و بر ارادهٔ خدا گذشته که او در شانزده‌سالگی بمیرد، می‌تواند بهشتی بشود. همین یکسال، یک ماه رمضان روزه بگیرد، شبانه‌روز هم هفده رکعت نماز بخواند، از گناهان کبیره هم اجتناب بکند، مال این مردم مظلوم را غارت نکند، نخورد، ندزدد و نبرد، سر شانزده‌سالگی هم بمیرد، همین یک‌سال برای سعادت و نجاتش به‌اندازه‌ای فرصت بوده است. حالا به بعضی‌ها ده‌سال فرصت می‌دهد، به بعضی‌ها مثل من و شما تا حالا پنجاه-شصت‌سال فرصت داده است(همسن‌های خودم را می‌گویم)، به بعضی‌ها هم صدسال فرصت می‌دهد، بالاخره در این فرصت‌ها قابلیت نجات و علاج قطعی است. اصلاً شما یک‌روز مکلف باش و بمیر، همان فرصت یک‌روز تو را نجات می‌دهد.

در چادرهای عرفات یا منا(من الآن یادم نیست، روایت در کتاب باعظمت «وسائل‌الشیعه» است)، یک جوانی به نام ابراهیم که خیلی جوان با ادبی بود، آدم درست‌و‌حسابی بود، به حج آمده بود و دیگر حج او داشت تمام می‌شد، در منا به چادر امام صادق آمد. شیعه بود، جوان بود، 22-23 ساله بود، گفت: یابن‌رسول‌الله! من یک سؤال از خدمت شما بکنم؟ فرمودند: بکن! گفت: اهل مدینه هستم، یک مادر دارم و هیچ‌کس دیگری را ندارم، مادرم نزدیک نود‌سال دارد و مسیحی است، به‌شدت به کلیسا وابسته است و من هم خانه ندارم، پول هم ندارم که خانه‌ام را جدا کنم، مجبور هستم با این مادرِ مسیحی زندگی کنم، تکلیفم چیست؟ ما چقدر دین راحتی داریم! چقدر این اسلام آسان است! حضرت فرمودند: مادرت مشروب می‌خورد؟ چون غیرشیعه مشروب را حلال می‌دانند! اهل‌سنّت هم می‌گویند: اگر ضرورتی پیش آمد، بخور! من از آلمان داشتم با یک هواپیما به سوریه می‌آمدم، یک سوریه‌ای بغل دستم بود، با هم هم‌صحبت شدیم، معلوم شد از مسلمان‌های سوریه است. وقتی می‌خواستند غذا بیاورند، خب آن‌کسی که در هواپیما غذا را تقسیم می‌کرد، از من پرسید نوع غذایتان را بگویید، گفتم: من میل ندارم. به آن یکی گفت، گفت: هر غذایی دارید بیاورید! وقتی غذا را آوردند، من دیدم اِتْکِیت گوشت خوک روی غذاست، خب مشروب هم می‌دادند. چهارساعت راه بود و فکر کنم سه‌بار مشروب تقسیم کردند، این هم برمی‌داشت و خیلی راحت می‌خورد. من به او گفتم: شما مسلمان مگر نیستی؟ گفت: نعم! گفتم مگر خدا نفرموده است: «حُرّمت علیکم لحم الخنزیر»، گوشت خوک حرام است. گفت: اینجا که در شهرم نیست! گوشت گوسفند و گاو در شهرم خیلی گیر می‌آید، اما ما  در اینجا 35هزار پا روی هوا هستیم، حالا گرسنگی بکشیم؟ گفتم: حرام است! گفت: نه، آخوندهای ما گفته‌اند وقتی گوشت حلال گیر تو نیامد، گوشت خوک حلال است. گفتم: خب آب بخور، مشروب چرا می‌خوری؟ گفت: مشروب هم خلیفهٔ دوم گفته اگر یک‌ذره آب به آن قاتی کنی و بخوری، حلال است. دیدیم اصلاً نمی‌شود با او صحبت کرد! مشروب را هم غیرشیعه حلال می‌داند و شیعه حرام؛ شیعه را دارم می‌گویم! خیال نکنید این 75میلیون نفر در ایران که شناسنامهٔ علی و تقی و خدیجه و زهرا دارند، اینها شیعه هستند! شیعه به عقاید اهل‌بیت، اخلاق اهل‌بیت و اعمال اهل‌بیت ملتزم است، اگر غیر از این باشد و بگوید من شیعه هستم، در جلد دوم «اصول کافی» است که امام صادق فرمودند: «والله! کذبوا لیس بشیعتنا»، به والله قسم! دروغ می‌گویند، آنها شیعهٔ ما نیستند؛ شیعهٔ اهل‌بیت یقیناً شماها هستید.

من خودم در هر جای ایران -ماه رمضان، محرّم، صَفر، فاطمیه- روی منبر که می‌نشینم، با کمال اطمینان می‌دانم با شیعه روبه‌رو هستم؛ حالا ضمانت هم به ما نداده‌اند، به خود ما آخوندها هم نداده‌اند که شیعه یعنی مصون از گناه! من هم گناه می‌کنم، شما هم می‌کنید، ولی دیگر گناهان ما نُنُربازی علیه پروردگار نیست که به هر گناهی رو کنیم، به هر حرامی رو کنیم. ما پنجاه‌سال است داریم گوشت می‌خوریم، خب گوشت حلال می‌خوریم، آب می‌خوریم، شربت می‌خوریم، آب‌میوه می‌خوریم، حالا یک لغزش‌های بدنی یا چشمی داریم، خب همه‌مان داریم! من هم دارم، شما هم دارید، فردای قیامت هم جای هردوی ما یک‌جاست و جهنم نمی‌رویم، همین گوشه‌موشه‌های بهشت راهمان می‌دهند؛ اما دوزخی نیستیم، چون شیعه هستیم.

مادرت گوشت خوک می‌خورد؟ نه! مشروب می‌خورد؟ نه! فرمودند: از آن خانه بیرون نرو، صبحانه و ناهار و شام هم با او هم‌غذا بشو و دستت را در یک کاسه ببر؛ اگر آبگوشت دارید و در آبگوشت تریت می‌کنید، تو هم همان لقمه را با دستت بردار که مادرت دست می‌کند؛ همان را تو بردار! برو با مادر هم‌غذا بشو! از حج هم که برگشتی، بیشتر به او محبت کن، چرا؟ چون دینِ شیعه دینِ عشق است. شما آخوندهای آنها را در مکه دیده‌اید که چقدر زمخت هستند، تلخ هستند، عربده می‌کشند و با چهرهٔ درهم با آدم حرف می‌زنند، اصلاً آدم از دین بیزار می‌شود. در یک شهری من منبر می‌رفتم، یک دکتر باسواد اهل‌سنّت شب‌ها پای منبر می‌آمد. با یکی رفیق بود، آن رفیقش یواشکی به من گفت: اینکه خیلی نزدیک منبر می‌آید، این شیعه است. من فردا شب از منبر پایین آمدم، به‌جای اینکه طرف مردم بروم، طرف او رفتم، دست دادم و او را بغل گرفتم و گفتم: می‌شود یک سؤال بکنم؟ گفت: حتماً! گفتم: با کدام یکی از کتاب‌های ما شیعه شده‌ای؟ گفت: با هیچ‌کدام، من با کتا‌بهای شما آشنا نبودم. خدا یک سفر توفیق داد که من و زنم به مکه رفتیم، چون من در این شهر آخوندهای شیعه را دیده بودم، دکتر هستم و مراجعه می‌کنند، حرف می‌زنند و برخورد می‌کنم، آخوندهای مکه و مدینه را که دیدم، دیدم اینها اصلاً با قرآن هماهنگ نیستند؛ چون قرآن به پیغمبر می‌گوید: «وَ مٰا أَرْسَلْنٰاک إِلاّٰ رَحْمَةً لِلْعٰالَمِینَ»﴿الأنبیاء، 107﴾ و در باره‌اش می‌گوید: «وَ لَوْ کنْتَ فَظًّا غَلِیظَ اَلْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک»﴿آل‌عمران، 159﴾، اگر اخلاق آرامی نداشتی، از تو فرار می‌کردند؛ دیدم اینها دین ندارند و دین برای شماهاست، آدم‌های با محبت، آدم‌های نرم، آدم‌های خوش‌اخلاق. حالا چند شب است پای منبرت می‌آیم، تو را که دیدم، دیگر دولّا پهنا شیعه شده‌ام.

به او محبت کن! حج تمام شد و برگشت. خب سه-چهار روزی گذشت، مادر به او گفت: ابراهیم! یک چیزی‌ات شده است. گفتم: نه، چیزی‌ام نشده است. گفت: چرا، اخلاق تو یک‌جور دیگر شده و یک محبت دیگری پیدا کرده‌ای؛ این کارها را معلمی به تو یاد داده است؟ گفتم: آری مادر! گفت: معلم تو چه‌کسی هست؟ گفتم: یکی از بچه‌های پیغمبر، گفت: خودش پیغمبر نیست؟ گفتم نه! گفت: اسم او چیست؟ مادرم نودساله بود و بیرونی‌ها را نمی‌شناخت، گفتم: اسم او امام صادق است. گفت: او را می‌بینی؟ گفتم: همین الآن بگو بروم تا او را ببینم، درِ خانه‌اش باز است و خیلی راحت می‌بینم؛ نه محافظی دارد، نه تیر و تفنگی دارد، نه ماشین ضد گلوله‌ای دارد، همین الآن بگو بروم تا او را ببینم، می‌روم. گفت: برو و سلام من را به امامت برسان و بگو من هم می‌خواهم شیعه بشوم. گفت: مادر، همین الآن می‌روم. رفت، امام صادق فرمودند: شهادتین را به او تلقین کن. به خانه آمد و گفت: مادر، این کلمات را بگو: «اشهد ان لا اله الا الله»، نور است! و به رسالت پیغمبر شهادت بده؛ همین شهادت به پیغمبر در دهانش بود و «هـ» رسول الله را نگفته بود که کج شد و افتاد و مُرد. ابراهیم سریع و گریان‌ پیش امام صادق آمد. چه شده است؟ گفت: من شهادتین را تلقین کردم، مُرد. فرمودند: مشکلی نیست، ما به زن‌ها و دخترها و خواهران مسلمان می‌گوییم الآن بیایند، جنازه‌اش را به بقیع بیاور تا او را غسل بدهند و دفن کنند، مادرت به بهشت رفت. گفت: آقا نماز؟ فرمودند: آن‌وقت که ارمنی بود، به نماز ما مکلّف نبود، به روزه مکلّف نبود. یک فرصت، یک دقیقه، آدم را بهشتی می‌کند! ما که حالا خیلی فرصت در اختیارمان است! به‌اندازه‌ای که بیدار بشوی و خیر دنیا و آخرت نصیب تو بشود، به تو عمر نداده‌ام؟ لاولم نعمرکم ما یتذکر فیه من تذکر»، الآن دوباره برای چه تو را به دنیا برگردانم؟

خب روایت ابی‌عبدالله: وای چقدر زیباست! حرف‌هایشان هم مثل خودش است! برادران و خواهران! این را به حرف ابی‌عبدالله رضایت بدهید؛ یعنی از امروز به بعد، یک آدم بی‌چون‌و‌چرایی نسبت به خلقت خودتان بشوید! چرا، برای چه، همه را دور بریزیدغ خودشان هم این‌جور بودند. ساعت چهار صدای او نیامد؟ «الهی رضا بقضائک»، راضی باشید و نسبت به خلقت خودتان آرامش داشته باشید. «ان الله خلق العباد لیعرفوه»، خدا این مُشت‌های گل را به انسان زنده تبدیل کرد، فقط به‌خاطر اینکه ظرف معرفت‌الله بشوند؛ یعنی گران‌ترین گوهر را در این ظرف بگذارید. «ان الله خلق العباد لیعرفوه فاذا عرفوا»، وقتی فهمیدند که خدا دارند، حالا نمی‌خواهد همهٔ قرآن و روایات را بررسی کنند که خدا کیست؟ همین‌قدر که شیعیان ما فهمیدند خدا دارند، همین ایمان است؛ حالا یک دلیل هم بیشتر پیدا نکردند که بنا بنّا دارد، پس بنای عالم هم بنّا دارد. این خداست. «فاذا عرفوه»، وقتی او را شناختند، «عبدوه»، چندسالی که در دنیا هستند، به حرف او گوش بدهند؛ «فاذا عبدوه»، وقتی وارد مدار عبادت شدند، «استغنوا من عبادة العباد»، با عبادت خدا از بندگی‌کردن نسبت به این و آن بی‌نیاز بشوند، با عبادت خدا سرمایه‌دار بشوند.

 همین دو کلمه و حرفم تمام!

××××××××××××××××××××××××××××××

 ساعت چند است؟ از چهار تا الآن که دو ساعت گذشته، چه اتفاقاتی در این دو ساعت افتاده است؟ حسین‌جان! هنوز هیچ‌کس در گودال نیامده و بیرون گودال هستند، حس نمی‌کنند نفس دارد یا ندارد! هنوز خیلی جرئت آمدن در گودال را پیدا نکرده‌اند! زبانم لال! هنوز نیامده که بگویم زبانم لال! در گودی گودال شلوغ است و هنوز نیامده است. از دنیا رفته؟ نرفته؟ نفس دارد؟ ندارد؟ شمر گفت: یک راه دارد که بفهمیم و آن هم این است، یک راه دارد! یک‌نفر داد بزند: به خیمه‌ها حمله کنید!

یا هانی‌بن‌عروه! اما جواب نیامد؛ گفت: خب آنها که دورند، نزدیک‌ها را صدا بزنم. به بدن‌ها رو کرد: یا حبیب! جواب نیامد؛ یا مسلم‌بن‌عوسجه! جواب نیامد؛ یا سعیدبن‌عبدالله! جواب نیامد؛ تا حالا کِی بوده که جواب من را ندهند؟ من که هرکسی را صدا می‌زدم، با سر می‌دوید! چرا هیچ‌کس جواب نمی‌دهد؟ به وسط میدان رو کرد: یا ولدی، پسرم! بابایت! جواب نیامد؛ به علقمه رو کرد: ای که پشتم را شکسته‌ای، بلند شو! جواب نیامد؛ ببینید چقدر عاطفی حرف زده است: «ما لی انادیکم فلا تجیبونی»، چرا هرچه صدایتان می‌زنم، جواب نمی‌دهید؟ چرا جوابم را نمی‌دهید،؟ چقدر عاطفی! من شما را برای خودم صدا نمی‌زنم، من هم چند دقیقهٔ دیگر پیش شما می‌آیم، «قوموا»، بلند شوید! خواب هستید؟ «ان نومتکم یا کرام الناس»، از خواب بلند شوید! «و ادفعوا ان حرم الرسول التقات اللعام»، جلوی اشرار را بگیرید! الآن می‌روند و گوش‌ها را با گوشواره پاره می‌کنند؛ وای! الآن می‌روند و بچه‌هایم را سیلی می‌زنند؛ الآن می‌روند و خواهرهایم را می‌زنند؛ بلند شوید! بلند شوید! دیدند زنده است، اما دیگر حال نداشت که سر زانو بماند و افتاد. حالا اتفاق افتاد، زبانم لال! در گودیِ گودال شلوغ است، در گودال ریخته‌اند! در مریض‌خانه کسی که قلب‌درد دارد، تن‌درد دارد، پتو روی او نمی‌اندازند و می‌گویند سنگین است. تمام بدن زخم است و نفس ندارد، دید سینه‌اش سنگین شد! چه‌کسی هستی؟ او را ندید! از بس تشنه بود، او را ندید! جلوی چشمش را دود گرفته بود، چه‌کسی هستی؟ اسم خود را گفت، گفت: پدرم و جدم به من گفتند که در آخرین لحظات یک سگ به تو حمله می‌کند! گفت: من سگ هستم؟ بلند شد و ابی‌عبدالله را با لگد برگرداند. من که تا حالا نگفته‌ام! من در پنجاه‌سال عمرِ منبرم نگفته‌ام! می‌ترسم بمیرم و این مطلب از من نماند، می‌گویم که برای آیندگان بماند. وقتی برگرداند، با دو کُندهٔ زانو روی شانه‌اش آمد و موهایش را از پشت سر گرفت!

برچسب ها :