لطفا منتظر باشید

شب سوم جمعه (7-7-1396)

(تهران مسجد امیر)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
9.62 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ مسجد امیر(ع)/ دههٔ اول محرّم/ پاییز 1396هـ.ش./ سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

یکی از محورهای سخنان امام(علیه‌السلام) در مسیر راه مکه به کربلا، انتقال انسان به عالم آخرت بود؛ نه اینکه حضرت به مردم خودش و به قبائلی که به آنها برخورده‌اند و آن مدتی که در مکه بوده‌اند، بفرمایند همه‌تان مُردنی هستید! این یک مسئلهٔ روشنی بود که هیچ انسانی هرچه هم که کُفر، شرک و نفاق او سنگین باشد، به ابدی بودن عمرش اعتقاد ندارد و می‌داند که مرگش حتمی است، قطعی است. قرآن مجید هم به این معنا اشاره دارد، یعنی کلیِ مرگ را برای همه قطعی می‌داند: «کلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ»﴿العنکبوت، 57﴾، هر جانداری مرگ را می‌چشد؛ «قُلْ إِنَّ اَلْمَوْتَ اَلَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاٰقِیکمْ»﴿الجمعة، 8﴾، از چنگال مرگ به کجا فرار می‌کنید؟ به سراغ شما می‌آید و راه گریزی از مرگ ندارید؛ در قرآن به این متکبران کاخ‌نشین و قصرنشین هم پیغام داده است: «أَینَمٰا تَکونُوا یدْرِککمُ اَلْمَوْتُ وَ لَوْ کنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ»﴿النساء، 78﴾، در بتون‌آرمه‌ترین کاخ‌ها که باشید، مرگ گریبان شما‌ را می‌گیرد.

آنچه که موردنظر حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین بود، این بود که مردم را به فرجام کار نیک و کار بد آگاه کند و بگوید: این‌قدر مردمِ بی‌خیالی نباشید، این‌قدر مردمِ راحتی نباشید که این بی‌خیالی و آسودگیِ خاطر زمینهٔ هر گناهی هست. وقتی آدم از مرگ غافل باشد؛ یعنی غافل از پرونده، محاسبات، دادگاه‌ها، بازپرسی‌ها باشد، وجود درونی انسان که در غفلت خرما خیر نمی‌کند! قرآن مجید می‌گوید: در عالم غفلت، درون شما به‌شدت به بدی امرتان می‌کند، «ان النفس لامارة بالسوء الا من رحم ربی»، مگر اینکه شما در زیر خیمهٔ ربوبیت پروردگار قرار داشته باشید و خدا مواظب شما باشد؛ اگر چنانچه شما در تمام نفس‌هایتان به ربوبیت پروردگار وصل باشید، یعنی یک لحظه از یار غافل نباشید، یار هم مواظب شماست، یار شماست، کمک‌کار شماست و موانعی را ایجاد می‌کند که دچار لغزش نشوید. یاری خدا یعنی دستگیری خدا، یعنی کمک برای اینکه شما به محرّمات الهیه آلوده نشوید که آتش دوزخ است؛ اما اگر از زیر این خیمه بیرون باشید، خب در آن‌وقت خیمه‌نشینِ شیطان می‌شوید، یعنی ربوبیتِ باطلِ شیطان با شما کار می‌کند.

اینکه حضرت به انتقال به عالم بعد تذکر می‌دادند، برای این بود که مردم با یاد فردای قیامت و اوضاع قیامت و اوصاف قیامت زندگی کنند؛ مثل یاران خودشان. یکی از بالاترین امتیازات یاران خودشان، این بود که دائم قلب مبارک هر 72نفر آنها به قیامت و به مبدأ عالم -پروردگار مهربان- توجه جدی داشت و بین نور توحید و نور معاد زندگی می‌کردند. این نور توحید و نور معاد، بالاترین و قوی‌ترین سپرِ حفاظ برای آنها از افتادن در دام‌های فریب، خدعه، فریبکاری و اغواگری شیاطین بود.

توجه این 72نفر به مبدأ و معاد بی‌نظیر است! خب من دراین‌زمینه، همین قطعهٔ مربوط به قمربنی‌هاشم را مَثَل بیاورم که همه‌مان از بچگی شنیده‌ایم. شمر از اقوام مادری قمربنی‌هاشم بود؛ البته پسر یک آدم خوب‌بودن یا قوم‌وخویش یک آدم باکرامت‌بودن سپر حفاظت نیست. پروردگار به نوح پیغمبر -اولین پیغمبر اولواالعزم- دربارهٔ فرزند واقعی‌اش که برای خودش و همسرش بود و پسرخوانده‌اش نبود(چون هیچ دلیلی در آیات قرآن بر پسرخواندگی نوح نیست و پسر نوح بود. این پسر با اختیار خودش با گمراهان بود، چون هیچ توجه قلبی به نبوت پدر و به معاد نداشت) خطاب کرد: حالا که دارد طوفان پدید می‌شود، برای او دعا نکنی، «انه لیس من اهلک»، همانا او هم‌کیشِ تو نیست. «من اهلک»، به‌ این معنی نیست که پسر تو نیست و زن تو هم مادرش نیست، بلکه «انه لیس من اهلک» را جملهٔ بعدیِ آیه معنی می‌کند، یعنی این همرنگ تو نیست، همراه تو نیست، هم‌دین تو نیست. تو آدمی هستی که به مبدأ عالم و به معاد یقین قطعی داری و این هم آدمی است که نسبت به مبدأ و معاد کافر است؛ این‌قدر با هم فرق دارید: «لَیسَ مِنْ أَهْلِک إِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صٰالِحٍ»﴿هود، 46﴾، خیلی آیهٔ عجیبی است! می‌گوید: این بچه‌ات به بدی تبدیل شده است؛ نه اینکه آدم بدی است، بلکه خودِ بد است.

یک‌وقت ما هستیم که نماز می‌خوانیم، روزه می‌گیریم، سیاه می‌پوشیم، گریه می‌کنیم، سینه می‌زنیم و یک لغزشی هم پیدا می‌کنیم، هیچ‌وقت قرآن مجید به ما نمی‌گوید عین زشتی، عین بدی! قرآن به ما می‌گوید: «من یعمل سوءا بجهالة»، اگر یک کار زشتی را در غفلت انجام دادی و توبه کردی، من قبول می‌کنم؛ اما دربارهٔ پسر نوح می‌گوید: «عمل غیر صالح»، اصلاً خودش عمل زشت شده است، نه عامل زشتی؛ خودش عین زشتی شده است و هر کاری هم بکنی، او به‌هیچ‌عنوان برنمی‌گردد.

خب شمر قوم‌وخویش مادر قمر‌بنی‌هاشم بود، خب در قرآن مجید قوم‌وخویشی به‌هیچ‌عنوان عامل نجات نیست. شما در قرآن می‌خوانید(یکی از اوصاف روز قیامت است): «فَلاٰ أَنْسٰابَ بَینَهُمْ»﴿المؤمنون، 101﴾، نَسَب‌ها همه برداشته می‌شود و به هیچ‌کس نمی‌گویند حضرت‌عالی پسر اعلی‌حضرت همایونیِ ایران بودی یا پسر حضرت نوح بودی؟ فقط با خود او حرف می‌زنند: پرونده‌ات چیست؟ به نسب او کاری ندارند، کاری هم به اقوامش ندارند و بریدگی در آنجا خیلی شدید است! «یوْمَ یفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ × وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ × وَ صٰاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ»﴿عبس، 34-36﴾، «وَ فَصِیلَتِهِ اَلَّتِی تُؤْوِیهِ»﴿المعارج، 13﴾، یعنی در آنجا زن شیرده، مادر، همسر، فرزند، رابطه‌ٔ هیچ‌کدام از آنها با شما کاری برایتان نمی‌کند و تازه شما از این روابط فراری هم هستید. فراری هستید که مبادا مادرتان بگوید: عزیز دلبندم! من یک‌دانه گناه دیگر دارم، این یک‌دانه را تو قبول کن تا راه را باز کنند و ما به بهشت برویم. یک روایتی داریم که البته من روایت را تمثیل می‌دانم و حقیقی نمی‌دانم؛ یعنی روایت می‌خواهد شدت مسئله را بگوید. در روایت است: سومین پیغمبر اولواالعزم خدا -حضرت کلیم‌الله- را در قیامت می‌بینند که دارد در صحرای محشر فرار می‌کند. موسی کجا می‌روی؟ می‌گوید: می‌روم تا مادرم من را نبیند؛ مبادا یک حسنه کم داشته باشد و از من قرض بخواهد. داستان قیامت این‌جور است! این است که ما یک بابی در ابواب روایی‌مان تحت این عنوان داریم: «باب الاستعداد للموت»، باب آمادگی برای انتقال؛ حالا آمادگی برای انتقال را که آدم راحت انتقال پیدا کند و گیر نیفتد، این را می‌شود در دو عنوان خلاصه کرد: عبادت حق و خدمت به خلق؛ این بالاترین آمادگی است.

خب حالا این قوم‌وخویش مادر ایشان است، خب باشد! اگر اسم این آدم را پیش مادر قمربنی‌هاشم می‌بردند، او را صدتا لعنت می‌کرد. حالا اتفاق افتاده که یک آدم خوک صفت هم در یک قبیله‌ای پیدا شده، این به قبیله چه ربطی دارد؟ امیرالمؤمنین قبیلهٔ بنی‌ثقیف را قبیلهٔ زشتی می‌دانستند و می‌فرمودند بد قبیله‌ای هستند؛ اما خود حضرت یکی-دو نفر را از این قبیله استثنا کرده‌اند و می‌فرمایند: قبیلهٔ زشت، پلید و آلوده، «الّا مختار ابن ابی عبیده ثقفی» که این آدمْ همرنگ این قبیله نیست؛ البته مختار در آن وقت خیلی باید جوان بوده باشد و من هم نمی‌دانم مختار امیرالمؤمنین را دیده بوده یا ندیده بوده است؛ یا یک بزرگواری در همین قبیله به‌نام عروهٔ ثقفی بوده که در طائف زندگی می‌کرد. او با یک شوق کامل بلند شد و به مدینه آمد و مسلمان شد، در قبیله‌اش در شهر طائف برگشت و تبلیغ دین می‌کرد؛ قبیلهٔ ثقیف هم اصلاً تاب نیاوردند و با او مبارزه کردند، اما دیدند از تبلیغ دین دست نمی‌کشد، یک روز که به نماز ایستاده بود و خیلی نماز باحالی هم می‌خواند، در نماز به او تیر زدند و او را کشتند. حالا یک قبیلهٔ بد، یکی در آنها خوب درمی‌آید، چه مانعی دارد!

 من یک شهری در ایران منبر می‌رفتم، اسم نبرم؛ از شهرهای معروف قدیمی ایران است! خیلی معروف است! ده‌سال به آنجا می‌رفتم. یک روحانی در آنجا بود که خیلی من به او ارادت پیدا کرده‌ام. برادران! واقعاً این آخوند در آن منطقه مجسمهٔ زهد، تقوا، کرامت، عبادت و خدمت به خلق و از آنهایی بود که پیغمبر اکرم از آنها در «اصول کافی» تعریف می‌کنند که این آدم‌ها «الخیر منه معمول»، هر خیر معنوی، عبادتی و خدمتی که فکر بکنید، به اینها امید می‌رود؛ چون اهل آن هستند، «و شر منه مأمون»، خیال شما هم راحت باشد که اینجور آدم‌ها برایتان یک‌ذره ضرر ندارند. در جلد دوم «اصول کافی» است. این آدم از این‌قبیل مردم بود، این آخوند از این‌قبیل آخوندها بود. خب حالا در مقابلش هم یک عده‌ای بودند و هستند، اهل همین لباس هستند که شر هستند، بد هستند، بی‌ایمان هستند، بی‌تقوا هستند. در تمام دورهٔ تاریخ هم در ملت‌ها و در قوم‌و‌خویش‌ها از اینها بوده‌اند، از آنها هم بوده‌اند و به هم ربطی ندارند که حالا من شمر را ببینم و بگویم کل قبیلهٔ بنی‌کلاب مردود هستند! نه، چرا مردود هستند؟ چه دلیلی بر مردودبودن کل قبیلهٔ بنی‌کلاب داریم؟ وقتی امیرالمؤمنین به‌دنبال حداقل یک‌ جایگزین برای صدیقهٔ کبری می‌گردند، یک حداقل! حالا حداکثر که خود فاطمهٔ زهرا بودند، ولی به‌دنبال یک خانمی می‌گردند که لایق نشستن به‌جای زهرا باشد، برادرشان عقیل را صدا می‌زنند که نسب‌شناس و قبیله‌شناس و به قول اروپایی‌ها جامعه‌شناس دقیقی بوده است، به او می‌گویند: عقیل! برای من در یک خانواده‌ای به خواستگاری برو که این اوصاف را دخترشان داشته باشد و بیان می‌کنند، عقیل هم می‌گوید: چشم! بعد از یک مدتی می‌آید و به برادر بزرگوارشان می‌گوید: علی‌جان! یک دختری را در قبیلهٔ بنی‌کلاب پیدا کردم که اسم او فاطمه است و دختر غوغایی است! تمام اوصافی را که تو می‌خواهی، در این دختر هست. حضرت فرمودند: به خواستگاری برو! عقیل پیش پدر دختر آمد و گفت: یک داماد برای تو دارم، دخترت را می‌دهی؟ گفت: کیست؟ عقیل گفت: این داماد کسی است که انبیا با اسم او به خدا متوسل می‌شده‌اند. پدر! علی‌بن‌ابی‌طالب است. گفت: عقیل! صحبت او را نکن؛ مهر و کِی عقد و کِی عروسی؟ به امیرالمؤمنین بگو: فدایت شوم! هر وقت می‌خواهی، بیا این دختر را بردار و برو. با حضرت ازدواج کرد و خیلی هم به‌خاطر ارزش‌هایش مورد محبت امیرالمؤمنین بود؛ چهارتا پسر هم برای علی آورد: قمربنی‌هاشم با سه‌تا پسر دیگر. خب حالا در این قبیله یک شمر پیدا شده است، حالا باید قبیله را کوبید؟ نه! اینکه چهل‌سال است یک‌شعار مردم ایران این است که ما اهل کوفه نیستیم، واقعاً باید کوفه را کوبید یا نه؟

شما این 72نفرِ کربلا را ارزیابی کن! من در کتابِ هشت جلدیِ «عنصر شجاعت» یا «یک‌تَن و 72 تَن» که دویست‌میلیون برای تحقیق و برای پیداکردن مدارک آن خرج کرده‌ام، هفتادسال پیش نوشته شده بود و آن را چاپ کردم، سه جلدش دربارهٔ اصحاب است، سه جلدش دربارهٔ خود ابی‌عبدالله است(این شش‌تا)، یک جلدِ هفتصد صفحه‌ای فقط دربارهٔ مسلم‌بن‌عقیل است(این هفت‌تا) و یک جلد هم من به آن اضافه کرده‌ام و یک فهرست موضوعی عام است(این هشت جلد). در این سه جلدی که دربارهٔ اصحاب است، از این 72نفر، حداقل بیست‌نفر آنها که از نخبه‌های این 72نفر بودند، اهل کوفه هستند. از نخبه‌های این 72 نفر بودند که حالا من سه‌تا از آنها را اسم ببرم، چهارتا را بگویم که آن یکی را حیف است اسم نبرم!

یکی حبیب‌بن‌مظاهر اسدی است که نمی‌دانم زین‌العابدین به چه علتی ایشان را جزء 72تا دفن نکرده است! 72تا در پایین ضریح ابی‌عبدالله هستند، وارد حرم که می‌شوید و می‌ایستید، دست راست و پایین ضریح می‌شوند که قبر هر 72نفر آنجاست، ولی حبیب را جداگانه آوردند و قبل از قبر ابی‌عبدالله دفن کردند، خب این اهل کوفه بود.

 یکی، مسلم‌بن‌عوسجه است؛ چه انسانی بود! به‌به، چه انسانی! حبیب وقتی او را در بازار کوفه دید، پیرمرد بود، به مسلم گفت: مسلم! حالت چطور است؟ گفت: خیلی خوبم! گفت: کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم رنگ بخرم. رنگ برای چه؟ گفت: دیگر یک موی سیاه برایم نمانده است و می‌خواهم بروم ریشم را رنگ کنم. گفت: نرو رنگ بخر، یک رنگ جدیدی آمده است که اگر به ریشت بزنی، تا ابد پاک نمی‌شود! گفت: کدام رنگ؟ گفت: رنگ خون خودت در راه ابی‌عبدالله. گفت: مگر حسین آمده است؟ گفت: آری آمده، اما در کربلا پیاده‌اش کرده‌اند. گفت: تو کِی می‌روی؟ گفت: من می‌روم. گفت: من به خانه بروم و خداحافظی بکنم، غروب می‌روم. آمد و خودش را در بعدازظهر تاسوعا به ابی‌عبدالله رساند. این اهل کوفه بود.

نافع‌بن‌هلال، این اهل کوفه بود؛ نمی‌دانید این نافع در شب عاشورا اصحاب را جمع کرده و چه حرف‌هایی به آنها زده، راجع‌به ابی‌عبدالله چه‌کار کرده است! چه‌کار کرده که بعد از تمام‌شدن سخنرانی‌اش، زینب کبری آمد و به او گفت: نافع! دل ما اهل‌بیت را شاد کردی. نافع‌بن هلال هم اهل کوفه بود.

 یکی دیگر از آنهایی که اهل کوفه بود، حر‌بن‌یزید ریاحی بود. خب ما اهل کوفه نیستیم، یعنی کل کوفه بد هستند؟ نه! حالا چهارتا احمقِ الاغ از آن شهر بلند شدند و به کربلا آمدند، 72تا را کشته‌اند؛ اینکه ملاک نمی‌شود! حالا ما باید کل کوفه را مردود بدانیم؟!

خب شمر قوم‌وخویش است، قوم‌و‌خویشی کاری می‌کند؟ نه، کاری نمی‌کند! اما آن که به مبدأ و معاد اعتقاد دارد، نمی‌شود از جا کَند. شمر پشت خیمه‌ها -همین امروز بعدازظهر- آمد و با این تعبیر صدا زد: بچه‌های خواهران قبیله‌ای ما کجا هستند؟ یک صدای نکره‌ای هم مثل صدای اُلاغ داشت! «ان انکر الاصوات لصوت الحمیر»! آن‌وقت که صدای شمر درآمد و گفت کجا هستند؟ قمربنی‌هاشم در کنار ابی‌عبدالله بود، آقا فرمودند: عباس‌جان! شما را صدا می‌کند. گفت: شما می‌فرمایید بروم و جواب بدهم؟ فرمودند: برو! خب قمربنی‌هاشم از خیمه بیرون آمد، شمر هم ده-پانزده قدمی بود، گفت: امان‌نامه آورده‌ام! قمربنی‌هاشم خیز برداشت که سرش را بزند، اما در رفت.

امام اگر در این سفر بر بیان قیامت و انتقال به عالم بعد اصرار دارند، برای این است که مردم بیدارِ عاقبت خودشان باشند، بینای فرجام کارشان باشند، بدانند پایان دنیا، شروع اولِ قیامت است و انسان در این شروع با آثار نیکی‌ها یا بدی‌ها برخورد می‌کند که راه برگشت هم ندارد که آدم بعد از ورودش به پروردگار بگوید: پشیمان هستم، ناراحت هستم، غصه‌دار هستم، بد کردم، بی‌دین بودم، خلافکار بودم، من را برگردان تا خوب بشوم و بعد من را دوباره بیاور! این کار تا حالا برای احدی در این عالم انجام نگرفته است.

رفتیم که دیگر رفته‌ایم! خب من بنا بود چهارتا آیه دربارهٔ وضع قیامت برای شما بخوانم که یکی‌اش را در جلسهٔ قبل از سورهٔ انبیاء خواندم، دومی در سورهٔ لقمان است. می‌دانید که خدا اسم لقمان را حکیم گذاشته است: «و لقد آتینا لقمان الحکمه»، «حکمه» یعنی دانش استوار؛ بچه‌اش را نشانده و عجب پدری بوده که پدربودن را در حق بچه‌اش تمام کرده است! «یا بُنیّ»، پسرَکَم، میوهٔ دلم، عزیزم، دلبندم، اینها همه در «بُنیّ» است، «إنّها»، پسرم اگر عمل تو «إِنْ تَک مِثْقٰالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ» به وزن دانهٔ ارزن باشد، «أَوْ فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ»، این دانهٔ ارزن در این عالم کیهان، در این عالم آفرینش بالا، در این میلیاردها کهکشان، در دل اینها قرار داشته باشد، اصلاً کسی نمی‌تواند آن را پیدا کند. حالا به همهٔ فضانوردان روسی و آمریکایی بگویند یک‌دانه ارزن است که در همین -همین کهکشان شیری- افتاده، بروید و پیدا کنید، این را چطوری می‌توانند پیدا کنند؟ عرض کهکشان شیری این‌قدر زیاد است که اگر یک مَرکبی بخواهد از این‌ور عرض به آن‌ور عرض سفر بکند و ثانیه‌ای سیصدهزار کیلومتر برود، هشتصدهزار سال بعد می‌رسد؛ حالا کجای آن را بگردد و این ذره را پیدا کند؟ «أَوْ فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ أَوْ فِی اَلْأَرْضِ»، یا اگر این عمل تو که به وزن دانهٔ ارزن است، در دل زمین باشد، «فَتَکنْ فِی صَخْرَةٍ» یا لای یک سنگ نامعیّن باشد، یک سنگی در یک کوهی، در یک دشتی، در یک صحرایی که هیچ‌کس هم آن سنگ را نمی‌شناسد، پسرم! «یأْتِ بِهَا اَللّٰهُ»، آن را خدا در قیامت جلوی چشم تو می‌آورد، «إِنَّ اَللّٰهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ»﴿لقمان، 16﴾. این دوتا آیه بود.

آیهٔ سوم و چهارم هم پشت سر هم است: «فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ × وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ»﴿الزلزلة، 7-8﴾، شما عمل خودتان را در قیامت می‌بینید، خود عمل را می‌بینید و قیامت چه داستانی است! ابی‌عبدالله برای باوراندن این قیامت به مردم چه رنجی کشید! فکر می‌کنید چندنفر از مکه تا روز عاشورا به این تذکرات ابی‌عبدالله گوش دادند؟ سه‌نفر! یعنی از هر ده‌هزارتا یکی گوش داد! یکی حربن‌یزید بود، یکی ابوالهتوف‌بن‌حرث انصاری بود، یکی سعد‌بن‌حرث انصاری بود. این دوتا برادر و حربن‌یزید گوش دادند که جزء این 72 نفر شدند. هدف ابی‌عبدالله این بود که مردم با بیداربودن نسبت به آخرت، زندگی‌شان را تنظیم بکنند.

واقعاً قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق

 در روز حشر رتبهٔ او آرزو کنند!

 عباس نامدار که شاهان روزگار

 از خاک درگهش طلب آبرو کنند

 سقای آب بود و لب‌تشنه جان سپرد

 می‌خواست آب کوثرش اندر گلو کُند

 بی‌دست ماند و داد خدا دست خود به او

 آنان که منکرند، بگو روبه‌رو کنند

 گر دست او نه دست خدایی است، پس چرا

از شاه تا گدا همه رو سوی او کنند؟

یک شاعری در تهران داشتیم که من او را دیده بودم و اصالتاً اهل یزد بود. او یکی از زیباترین شعرها را راجع‌به قمربنی‌هاشم در ادبیات فارسی سروده است. من چند شب پیش داشتم برای نوه کوچکم می‌خواندم که بابا ببین دست‌های قمربنی‌هاشم چقدر قیمت داشته که این شاعر دارد می‌گوید: پنج‌تا امام دست تو را بوسیده‌اند!

 پنج امامی که تو را دیده‌اند

 دست عَلَم‌گیر تو بوسیده‌اند

 اولین امامی که دستش را بوسید، امیرالمؤمنین بودند. همان وقت که قنداقه را به دستشان دادند، ام‌البنین داشت نگاه می‌کرد که دید علی آستین‌های کوچک بچه را بالا زدند و داردند می‌بوسند و زارزار گریه می‌کنند؛ امام دوم، امام مجتبی بودند؛ امام سوم، ابی‌عبدالله بودند که وقتی برای جنازه‌اش می‌رفتند، دیدند پیاده شدند و دستِ بریده را از روی زمین برداشتند؛ چهارمین امام، آن آقایی بود که می‌خواست بدن قطعه‌قطعهٔ عمو را در تاریکی شب دفن کند. این دست‌های بریده را قبل از اینکه به بدن اتصال بدهند، بوسیدند و میان قبر گذاشتند؛ امام پنجمی هم حضرت باقر است که خودش در کربلا بودند و همهٔ حادثه را دیدند.

 پنج امامی که تو را دیده‌اند

 دست عَلَم‌گیر تو بوسیده‌اند.

 

 

برچسب ها :