جلسه هفتم یکشنبه (16-7-1396)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخوی/ بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
اگر خداوند توفیق را رفیق راه کند، بحث بسیار مهم و اصولی ارزش انسان را از دیدگاه آیین آسمانی اسلام در جلسهٔ بعد دنبال میکنم و بحث امشب یک بحث مستقل و یک تکمجلس است.
فخر رازی از علمای مطرح اهلسنّت در قرن هفتم است که هشتصدسال پیش در شهر ری، جنوب تهران زندگی میکرده است. او یک تفسیر در قرآن دارد که چهل جلد است و در حدّ خودش، با همهٔ انتقادی که علوم اهلبیت به این تفسیر دارد، یک تفسیر عالمانهای است، یک تفسیر قابلتوجهی است و مطلب و موضوعات مهمی در آن موج میزند. در جلد اول آن، روایتی را دربارهٔ قرآن از وجود مبارک حضرت ابیعبداللهالحسین نقل میکند که مضمون روایت این است و خیلی روایت جالبی است! البته من کلیّت این روایت را میدانم، ولی تفصیل، شرح و باطنش را نمیدانم و نمیفهمم.
این سخنْ مثل خود ابیعبدالله بسیار عرشی و ملکوتی است؛ وقتی من خودم حضرت حسین را نفهمم، آیا میتوانم جلوه علم او را بفهمم؟ در این 150سال اخیر، یقیناً عالمی، فقیهی و مرجعی در علم، در شاگردپروری، در درس، در دقتنظر، کمتر از آخوند خراسانی پیدا شده است. مراجع دو دورهٔ قبل، فقط افتخار میکردند که ما شاگرد آخوند خراسانی هستیم. شخصیت کمنظیری بود، فقیه بود، فیلسوف بود، شاگرد حاجملاهادی سبزواری بود که من ده شب در سبزوار منبر میرفتم، هر روز سر قبر حاجملاهادی میرفتم. او هم یک چهرهٔ کمنمونهای بود و خیلی اهل خدا بود. وقتی ناصر قاجار با آن دَبْدَبِه و شوکت و کَبْکَبِه به سبزوار رسید و در باغ حاجمیرزاابراهیم شریعتمدار اُتراق کرد. تمام علمای سبزوار به دیدن شاه آمدند(وقتی میگوییم شاه، یعنی شاه)، الّا حاجی؛ شاه به مستوفیالممالک نخستوزیرش گفت: ما همهٔ علمای شهر را دیدیم، اما حاجی را ندیدیم؛ برو و او را بردار بیاور تا این چهره را ببینیم. حاجی در یک خانهٔ حدود 110-120متری با سهتا اتاق کاهگِلی زندگی میکند و گچ هم نکرده بود. هر هشتسالی یکبار عبا و قبای خود را عوض میکرد، وصله میزد و به دنیا، به پول، به دلار و به صندلی خندیده بود. وقتی مستوفیالممالک میآید و میگوید حاجی، شاه خیلی علاقه دارد که شما را ببیند، حاجی میفرماید: من با شاه هیچ کاری ندارم و به او نیازی هم ندارم، آرزویی هم ندارم که او را ببینم، برو به او بگو نمیآیم. حاجی! اعلیحضرت است، شاهنشاه مملکت است، میگوید: هرکسی میخواهد باشد!
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
شاه کیست؟ رئیس کیست؟ صندلی چیست؟ پول کدام است؟ عبد هستی، همهچیز را داری دنبال عبودیت میکشی، خدایا! خودم را دارم میگویم و به این مردم کاری ندارم؛ آدم هستی، اگر نه که هنوز بعد از هفتادسال آدم نشدهای، اگر چیزهای دیگر تو را بهدنبال خودشان میکشند. تو باید بین خدا و کل نعمتها باشی و روی تو به خدا باشد و پشت تو به نعمتها، نعمتها را بهدنبال خودت بهطرف حق بکشی؛ حال هر نعمتی! گفت: نمیآیم! خب به جهنم که نمیآیی، سر جای خودت باش. به همسرم، به بچهام، به دامادم و به عروسم میگویم روی من به یکطرف است، اگر بهدنبال من میآیید، بیایید؛ اما اگر بهدنبال من نمیآیید، من هم بهدنبال شما نمیآیم! چندروزی با شما زندگی میکنم و میروم و به محبوبم میرسم. نیامدید که نیامدید! اما اینکه قامتِ راست من را در مقابل قبلهٔ محبوب، در مقابل خودتان کج بکنید که هرچه بگویید و بخواهید، من چَشم بگویم، نه نیستم! هر کاری هم میخواهید بکنید؛ دوستم نداشته باشید و مرا رد کنید. هرجا نشستی، بگو این پدر من نیست، این شوهر من نیست، برای من مهم نیست.
گفت: نه، شاه کیست! آمده تا ناهار و شامش را در شهر ما بخورد و بعد هم میرود، من با شاه کاری ندارم. این خیلی حال است و عجب حالی است! مستوفیالممالک برگشت و به ناصر قاجار گفت: من که نتوانستم او را حاضر کنم تا بیاید، اتفاقی ناصرالدین شاه سرِ حال بود و گفت: ما میرویم! بدون دربان و بدون تفنگچی و بدون محافظ، من و تو میرویم. آمدند و وارد خانهٔ حاجی شدند، اولین کاری که ناصر قاجار کرد، پانصدتومان پولِ دویستسال پیش را جلوی حاجی گذاشت، حاجی گفت: چیست؟ گفت: پیشکشی است! گفت: من پیشکشی قبول نکردهام و نمیکنم. گفت: خرج فقرای شهر کنید، گفت: فقیری را نمیشناسم که از این پول به او بدهم، زندهباد انسان! نبیرهٔ حاجی با خط خودش، کل شرح حال حاجی را نوشته بود که در سبزوار به من عطا کرد، واقعاً من این نوشته در تمام کتابخانهام، یکی از بهترین کتابهایم است! گفت: من فقیری را نمیشناسم که از این پول به او کمک بکنم، و بعد گفت: شاه! الآن وقت ناهار من است، همین الآن! من نمیتوانم معطّل تو بشوم. گفت: نه، شما ناهارتان را میل کنید. ملا صدا زد: غذای من را بیاورید و یکخرده هم اضافه کنید، چون یک مهمان سرِ ظهر به من رسیده است. یک سفرهٔ پارچهای آوردند و دوتا نان خشک گندم و یک ظرف دوغ گذاشتند، به ناصرالدینشاه گفت: اگر این غذا را زبانت، دندانت، دهانت میکِشد، با من بخور؛ این غذای من است و من بیشتر از این امروز ظهر سهمی ندارم!
آخوند خراسانی شاگرد این نَفَس بود. هنوز که هنوز است، تمام حوزههای شیعه تحت تأثیر دانش آخوند است. شما فردا در همین خوی به حوزه علمیه بروید، یکی از درسهای مهم ما «کفایهٔ» آخوند است و اگر نخوانیم، مُلّا نمیشویم. آخوند از دنیا رفت، یکی از بزرگترین علما که خیلی برای مُردن آخوند غصه خورد(چهکسی این را برای من نقل کرده است؟ آیتاللهالعظمی وحید خراسانی)، یکی از بزرگترین روحانیون نجف از بس غصهدار بود و در فکر آخوند بود، روانشناسان هم میگویند هرچه آدم به فکرش بیاید و در کنار آن بایستد، ممکن است در عالم خواب هم ببیند. آخوند را دید و عرض کرد: آقا! با این عِلمتان، با این هفتصدتا مجتهدی که تربیت کردهاید، با این گستردگیِ سودِ وجودت، در ورود به برزخ چطوری با تو روبهرو شدند؟ اگر دلت میخواهد، بگو و اگر نمیخواهی هم نگو! گفت: از برزخ من اصلاً نپرس، بگذار یکچیزی به تو بگویم که این یک حرف خیلی عجیبی است! گفت: بگو! گفت من هشتادسال عین ماهی در علم شنا کردم، راست هم میگوید! هشتادسال! شبی که وارد برزخ شدم، ابیعبدالله را در اینجا شناختم و آن شب فهمیدم که من در دنیا یکذره هم حسین را نشناخته بودم.
کیستی ای آن که همه عالمی
گر تو نبودی، همه عالم نبود
کیست که پیغمبر میفرمایند: من را در شب معراج تا عرش سیر دادند، من عرش را نمیدانم یعنی چه! پنجاهتا روایت هم راجعبه عرش در باب «السماء و العالم بحارالأنوار» دیدهام، اما نفهمیدهام که ائمه چه میگویند! حالا عقل ما کم است، قدّ ما کوتاه است، دانش ما هم دو کلمه است؛ آنهم دو کلمهای که در کتابها بوده و به ما منتقل شده است، خودمان متأسفانه دانش جوششی نداریم و به جایی وصل نیستیم که دانش از آنجا در قلبمان بجوشد. همین الفاظ کتابهاست که حالا باد هم میکنیم! بادکردن که ندارد! انتقالدادن چهارتا لغت از چهارتا کتاب به خود چه بادکردنی دارد؟! دیگران جان کَندهاند و من به خودم منتقل کردهام، حالا بیایم و سینهام را جلو بدهم که بنده، بله بنده! کدام بنده؟!
ایکاش! من، شما، ملت ایران و ملتهای جهان، این شناسنامهٔ خودشان را که امیرالمؤمنین بیرون داده، این همیشه در نظرشان بود که نیست. این شناسنامهٔ همهٔ انسانهاست: «و انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین»، این شناسنامه! فدایت بشوم، حسینجان! تو که دستت از عرش و فرش پُر بوده، واقعاً بنا به نقل کتاب «تحفالعقول» و 78بحارالأنوار چهچیزی گفتهای که ما حالیمان نمیشود! یکی تو را در کوچه دید و گفت: حسینجان! حالت چطور است؟ تو راستگو هستی و جواب دادی: «و انا افقر الفقراء الیه»، تهیدستتر از من در این عالم نیست.
هر سرِ موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسلهٔ مِشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
شب تاریک و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، وعدهٔ دیدار کجاست؟
«در زندگی من، من خودم را میگویم».
ساقی و مُطرب و مِی جمله مهیّاست، ولی
«خانه دارم، پارک دارم، اتوبان دارم، هواپیما دارم، همهچیز در مملکت برای من هست!».
ساقی و مطرب و می جمله مهیّاست، ولی
عیش بییار مهیا نشود، یار کجاست؟
فخر در جلد اول تفسیرش، این آدم سنّی از ابیعبدالله نقل میکند که پروردگار 114 کتاب به انبیای خود نازل کرد، خدا اسم کتابهایش را «هدی و نورا» گذاشته است، شما در آیات قرآن، تورات و انجیل را ببینید: «هدی و نورا»، این خیلی حرف است! بعد ابیعبدالله میفرمایند: پروردگار تمام علوم 113 کتاب قبلی را به قرآن انتقال داده، همهٔ علوم قرآن را به سورهٔ حمد انتقال داده و همهٔ علوم حمد را به «بسم الله» انتقال داده است. «بسم الله» یعنی مبدأ و معاد این کتاب! بعد حضرت میفرمایند: قرآن لطائف دارد، اشارات دارد، حقایق دارد، دقایق دارد، الفاظ دارد؛ الفاظ آن را برای ما گذاشتهاند که اگر توانستیم از این ما بودن خارج بشویم، خب به لطائف، به اشارات، به حقایق و دقایقش هم بهاندازهٔ خودمان میرسیم. این یک بخشِ سخنم را در ذهنتان داشته باشید، هدف دارم!
بخش دوم:
از زمان پیغمبر تا امشب، 1500سال است که عالمان ما، دانشمندان ما و متفکرین ما دارند در تفسیر قرآن کار میکنند، نمیدانم این چه کتابی است! علامهٔ مجلسی چهارصدسال پیش در اصفهان میگوید: من پول دادم و شاگردهایم را به کشورها فرستادم که در کتابخانهها برای من آمار گرفتند؛ آن مقداری که تا زمان من پیدا کردم، بیستهزار تفسیر گوناگون بر قرآن نوشته شده بود، از پانصدسال تا حالا هم ما خبر نداریم که در ایران، عراق، مصر، یمن و کشورهای دیگر، چقدر بر قرآن تفسیر نوشتهاند! نمیدانیم! به این مرد الهی، ملکوتی، عاشق، فیلسوف، عارف، عابد، وجود مبارک علامهٔ طباطبایی که افتخار شما آذریزبانهای دنیاست، من خدمت ایشان میرسیدم! کسی به او گفت(«المیزان» ایشان بیست جلد است و تا حالا هم میگویند هنوز بهتر از این تفسیر نیامده و تفسیرهای بعدی ایران و عراق هم تحت تأثیر «المیزان» است، بیبرو و برگرد! مرحوم مطهری میگفت صدسال دیگر معلوم میشود که علامه چهکار کرده و الآن معلوم نمیشود): شما مفسرین تا حالا چقدر روی قرآن کار کردهاید؟ علامه خیلی باادب بود، خیلی محجوب بود، یک مقدار فکر کرد و فرمود: از زمان ابنعباس که تفسیر شروع شده تا الآن، در این 1500سال، اگر کل مفسرین تفاسیرشان را زیر بغل خود بگذارند، میدانید تا کجای قرآن آمدهایم؟ کل ما در این 1500سال با این چندهزار تفسیر تا لب دریا آمدهایم و هنوز داخل نرفتهایم که ببینیم چه خبر است! ما بیرون هستیم، داخل نشدهایم.
پیغمبر در «اصول کافی» میفرمایند، خیلی حرف پیغمبر عجیب است! قرآن! «لا تحصی عجائبه»، شگفتیهای قرآن را تا قیامت بنشینند و بنویسند، بهشماره درنمیآید! ما یک کتابی میبینیم که روی طاقچهٔ خانهمان است یا در مجلس ختم پدربزرگمان است یا کوچک کردهایم و جلوی ماشین انداختهایم که تصادف نکنیم. من چه میدانم قرآن چیست!
رسول خدا میفرمایند(این را جالب است که سنّیها هم نوشتهاند و پنهان نکردهاند! نمیشد که پنهان بکنند): وقتی خدا قرآن را در قیامت وارد محشر میکند، «یأت القرآن یوم القیامة بکرا»، تمام اهل محشر میبینند هنوز این کتاب دستنخورده مانده است. این قطعهٔ دوم سخنم، قطعهٔ اول هم که یادتان است امام حسین چهچیزی فرمودند؟!
و اما قطعهٔ سوم:
یک کتابی داریم که چهار جلد است و در همین ترکیه، نزدیک شما در 130-140سال پیش بهوسیلهٔ یک دانشمند معروفی بهنام شیخسلیمان بلخی حنفی در استانبول نوشته شده است. جلد اول، با سند، روایتِ با سند طلاست و این مرد سنّیِ حنفیمذهب با سند(حنفیها خشک هستند و خیلی زیر بار حرفها نمیروند) در جلد اول «ینابیعالمودة» با سندی که ذکر میکند چهکسی گفت، چهکسی گفت، چهکسی گفت، تا ابنعباس، ابنعباس میگوید: امیرالمؤمنین برای ما سورهٔ حمد را که شروع به درسدادن کرد، درس یک مدتی طول کشید، امیرالمؤمنین برگشتند و گفتند: پسر عباس! من اگر این هفتتا آیه را از «بسم الله» تا «ولا الضالین»، آنچه که در آن هست، در حد طاقتتان برای شما بگویم و شما هفتتا آیه را بنویسید؛ بعد از تمامشدن تفسیرم، حالا این نوشتهها را میخواهید به یک جای دیگر ببرید، هفتاد شتر جوان باید بیاورید و این نوشتهها را بار کنید.
شاد باشید که خدا دست شما را در دست چهکسی گذاشته که نه عالم است، در شعر و روی منبر اشتباه نگویید که علی عالم است، والله! این جمله اشتباه است؛ علی علم است و نه عالم؛ عالم من و تو هستیم، نه امیرالمؤمنین! امیرالمؤمنین علم است. نگویید امیرالمؤمنین نماز میخواند، امام صادق میگویند: علی خودِ نماز است، نه نمازخوان؛ علی خودِ روزه است، علی خودِ حج است! نهایتاً وقتی گنبد امیرالمؤمنین را ساختند و بنا شد که در حرم و دور گنبد شعری در در مدح امیرالمؤمنین بنویسند، هزاران خط شعر را زیرورو کردند و دیدند بهترین شعر برای ابنابیالحدید معتزلی عُمری است. این شعرگفتن به درد زیر گنبد میخورد که عربی است. من هر وقت میروم، مینشینم و میخوانم، آدم را مست میکند! ابنابیالحدید میگوید: میخواهم بگویم اینجا آدم دفن است، میبینم تو کجا و آدم کجا! میخواهم بگویم اینجا نوح دفن است، جرئت آن را ندارم؛ ابراهیم دفن است، جرئت آن را ندارم؛ موسی دفن است، جرئت آن را ندارم؛ مسیح دفن است، جرئت آن را ندارم؛ آنورتر هم نمیروم، نمیتوانم خودم را قانع کنم جز با این مسئله که بگویم اینجا نور خدا دفن است و هیچچیز دیگری نمیتوانم بگویم.
یک جوانی در طواف کعبه خیلی به یک زن زیبا خیره شده بود، چون خدا فرموده زن باید فقط گردی صورتش بیرون باشد و حق ندارد در طواف بپوشاند، امیرالمؤمنین این جوان را دیدند که آنهم مسجدالحرام و کعبه طواف، دارد با چشمش این زن جوان را میخورد! جلو آمدند و در گوش او یک چَک زدند که برق از چشم جوان پرید و فرمودند: اینجا جای این کارها نیست! جوان هم گریهکنان پیش اعلیحضرت دومِ بعد از پیغمبر، شاهنشاه دومی آمد. آنها را که ما خلیفه نمیدانیم! چهکسی اینها را خلیفه کرده است؟ کدام مدرک؟ خودشان هم یک روایت ندارند که پیغمبر اینها را خلیفه کرده باشد! با گریه پیش شاه دوم آمد، به او گفت: چه شده است؟ گفت: علی در گوش من زده است، او را بخواه و محاکمهاش کن. گفت: من علی را بخواهم؟ من! این دستی که به گوش تو خورده، یدالله است! این دست که قابل محاکمه نیست، بیتربیت!
علم علی، چهکسی میتواند از علم علی حرف بزند؟ همین امشب شما خطبهٔ اول نهجالبلاغه را یک نگاه سطحی بکنید، یک نگاه سطحی! من اینجوری حس میکنم که خداوند انگار اول علی را خلق کرده و بعد گفته است کنار دست من بنشین، من میخواهم جهان را بهوجود بیاورم، قشنگ تماشا کن که بعد از میلیونها سال دیگر، روی منبر کوفه بروی و دربارهٔ آفرینش حرف بزنی. شما لاپلاس را میشناسید؟ کوپرنیک را میشناسید؟ گالیله را میشناسید؟ من همهٔ این کلّهگندهها را میشناسم! یک کلمه تا حالا با آن دوربینهای نجومی و با آن علم وسیعشان دربارهٔ آفرینش جهان از علی اضافهتر نگفتهاند، آن هم این سخنرانی را پیش چهکسی کرده است؟ چهارتا عطار و بقال و دلّال و این خطبه را که آدم میبیند، اگر اوضاع را نشناسد، فکر میکند در پای منبر آن روز علی، ارسطو بوده و افلاطون بوده و فلوتین بوده و ارشمیدس بوده و کِندی بوده و ابنسینا بوده و ملاصدرا بوده و این سخنرانی را حضرت به خورَندِ عقل عقلای عالم کرده، نه به خورَندِ مردم کوفه! این علم علی است. باز هم برای شما بگویم؟
روی منبر گفت: من(این را همه نوشتهاند) به طرق و جادههای آسمانها -یعنی کهکشانها و سحابیها- بالاتر برو! بالاتر برو! من به طرق آسمانها از کوچهپسکوچههای کوفه عالمتر هستم. میدانید چه امامی دارید! او را میشناختید؟ خوشحال هستید؟
ای علی مرتضی، ای کارفرمای قضا!
ای پس از سوءالقضا حُسنالقضا!
کَس را چه زور و زَهره که وصف علی کند؟
جبار در مناقب او گفته هَل اَتی
شبی در محفلی -مثل امشب- ذکر علی بود
«پیغمبر میفرمایند: حرفزدن از علی، «ذکر علی عبادة»، از علی حرفزدن عبادت است».
شبی در محفلی ذکر علی بود
شنیدم عاشقی مستانه میگفت
اگر آتش به زیر پوست داری
نسوزی گر علی را دوست داری
قرآن دربارهٔ مسیح میگوید: «رفعه الله الیه» میخواستند عیسی را بکشند، من او را بالا بردم. کجای بالاست، نمیدانم! مسیح بر فلک و شاهِ اولیا به تراب
«این تراب یکروزی پیغمبر داشت در کوچه میرفت، امیرالمؤمنین خسته بود و گرفته بود روی خاکها خوابیده بود. فروتنی تا کجا! تواضع تا کجا! در آنجا به او گفت: یا اباتراب! این معنی دارد. خاک معدن تمام نعمتهای حق است و اباتراب یعنی تو پدر خاک هستی، یعنی پدر کل نعمتهای خدا هستی».
مسیح بر فلک و شاه اولیا به تراب
دلم ز آتش این غصه گشته بود کباب
سؤال کردم از این ماجرا ز پیر خِرد
«چرا اینجوری شده است؟».
مسیح آسمان چهارم و علی روی خاک!
چو غنچه لب به تبسم گشود و داد جواب
به حکم عقل، به میزان عدل سنجیدند
مقام و مرتبهٔ این دو گوهر نایاب
نشست کَپهٔ میزان مرتضی به زمین
به آسمان چهارم مسیح شد پرتاب
ای علی مرتضی!
من میخواستم امشب عرفان علی را هم بگویم که نشد، میخواستم هفتتا «عین» را از اسمش، اول حرف اسم او «عین» است، علی! هفتتا «عین» را میخواستم در کنار وجودش برای شما توضیح بدهم، اما وقت خیلی اندک است و عمر خیلی کوتاه است که نشد و نمیشود!
مرحوم آیتاللهالعظمی بیرجندی در کتاب «کبریت احمر» خود مینویسد(این را من یادداشت کردهام): هر وقت پیغمبر به خانهٔ زهرا میآمدند، میفرمودند: دخترم حالت چطور است؟ حسنجان! حسینجان! علی جان! یکروز پیغمبر آمدند، عجله داشتند و میخواستند بروند، فاطمهجان حالت خوب است بابا؟ الحمدلله! حسنجان، حسینجان، خداحافظ! زهرا دم در آمد و گفت: بابا! چرا احوال علی را نپرسیدید؟ فرمودند: فاطمهجان! وضو ندارم، من اسم او را نمیبرم.