در كتاب «عوالم العلوم» و بعضی كتب دیگر روایت شده است كه در میان اسیران دختر كوچكی از امام حسین علیه السلام باقی مانده بود، و اسم او بنا بر قولی رقیّه، و از عمر شریفش سه سال گذشته بود، و آن حضرت او را بسیار دوست می داشت، و آن دخترك بعد از شهادت پدر شب و روز گریه می كرد، كه از گریه ی او دل اهل بیت مجروح می شد و دائماً از اهل بیت سؤال می كرد كه پدر من كجا رفت؟ و چرا از من دوری نمود؟...(1)
یكی از مصیبت هایی كه در شام برای اهل بیت علیهم السلام رخ داد، شهادت طفل عزیز، حضرت رقیّه خاتون علیها السلام بود.(2)
عماد الدین طبریرحمةالله از كتاب «الحاویة» نقل كرده كه زنان خاندان نبوّت شهادت پدران را از كودكان پنهان می داشتند و می گفتند: پدرانتان به سفر رفته اندد.
امام حسین علیه السلام دختری چهار ساله داشت، شبی با حالت پریشانی از خواب بیدار شد و گفت: پدرم حسین علیه السلام كجاست؟ اكنون او را دیدم!
زنان و كودكان از شنیدن این سخن گریان شدند و شیون از ایشان برخاست.
یزید از خواب بیدار شد و گفت: چه خبر است؟ جریان را به او خبر دادند.
آن لعین دستور داد سر پدر را برای او ببرند، سر را آوردند و در دامنش گذاشتند.
گفت: این چیست؟ گفتند: سر پدر توست. آن كودك هراسان شد، ترسید و فریاد بر آورد، بعد مریض شد و در همان روزها در دمشق از دنیا رفت.(3)
در بعضی كتب چنین نقل شده كه:
دستمالی روی سر انداختند و آن طبق را جلو آن دختر نهادند. پرده از آن بر گرفت و گفت: این سر كیست؟
گفتند: سر پدر توست. سر را از میان طشت برداشت و به سینه گرفت و می گفت:
«یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبكَ بِدِمائكَ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْكَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی! یا أبَتاهُ، مَنْ بَقی بَعْدَك نَرْجوه؟ یا أبَتاهُ، مَنْ لِلْیتیمة حَتّی تَكْبُر»
«پدر جان، كی تو را با خونت خضاب كرد! ای پدر كه رگهای گردنت را برید! ای پدر، كی مرا در كودكی یتیم كرد! پدر جان، بعد از تو به كه امید وار باشیم؟ پدرجان، این دختر یتیم را كی نگهداری و بزرگ كند!».
و از این سخنان با او گفت، تا اینكه لب بر دهان شریف پدر نهاد و سخت بگریست تا غش كرد و از هوش رفت. چون او را حركت دادند از دنیا رفته بود.
اهل بیت چون این بدیدند، صدا به گریه بلند كردند و داغشان تازه شد، و همه از زن و مرد بر آن آگاه شدند و گریستند.(4)
چون اولاد رسول و ذراری فاطمه بتولعلیها السلام را در خرابه ی شام منزل دادند، آن غریبان ستمدیده و آن اسیران داغدیده، صبح و شام برای جوانان شهید خود در ناله و نوحه بودند. عصرها كه می شد آن اطفال خردسال درب خرابه صف می كشیدند، می دیدند كه مردم شام خرّم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تهیّه كرده به خانه های خود می روند.
آن طفلان خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمّه را می گرفتند كه ای عمّه، مگر ما خانه نداریم؟ مگر بابا نداریم؟
می فرمود: چرا نور دیدگان، خانه های شما در مدینه، و بابای شما به سفر رفته است.
در میان آنها دختركی بود از امام علیه السلام به نام فاطمه كه درد هجران كشیده، گرسنگی و تشنگی ها آزموده، رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده، بر بالای شتر برهنه راه درازی پیموده، كعب نیزه و تازیانه خورده.
پدر او را خیلی دوست می داشت، محبّت این دختر در دل امام علیه السلام منزل گرفته بود، همیشه در كنار پدر می نشست و دم به دم مانند دسته گل او را می بوسید، و شبها هم در بغل امام علیه السلام می خوابید...
پیوسته احوال پدر می پرسید و گریه می كرد كه
«أیْنَ أبی وَ والدی وَ الْمُحامی عَنّی».
به هر نحوی كه بود زنها او را آرام می كردند، تا آن كه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام رسیدند. در بین راه از رنج شتر سواری به تنگ آمده بود، به خواهرش سكینه می گفت:
«أیا أ ُختَ، قَدْ ذابَتْ مِنَ السَّیْر مُهْجَتی»
«خواهرم این شتر بسكه مرا حركت داده دل و جگرم آب شد».
از این ساربان بی رحم درخواست كن ساعتی شتر را نگاه دارد و یا آهسته راه ببرد كه ما مردیم، از ساربان بپرس كی به منزل می رسیم...
در یكی از شبها در آن منزل خرابه، شور دیدن پدر به سرش افتاد، و از هجران پدر اشك می ریخت، سر روی خاك نهاد آن قدر گریه كرد كه زمین از اشك چشمش گل شد. در این اثنا به خواب رفت.
خواب پدر دید، از خواب بیدار شد، فَبَك وَ تَقُول: وا أَبتاهُ، واقُرَّةَ عَیناهُ، واحُسَیناهُ، چنان صیحه كشید كه خرابه نشینان پریشان شدند...
هر چه خواستند او را آرام كنند ممكن نشد. امام زین العابدینعلیه السلام پیش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سینه چسبانید و تسلّی می داد. آن مظلومه آرام نمی گرفت و نوحه می كرد، آن قدر روی دامن حضرت گریه كرد
«حَتّی غُشیَ عَلیهْا وَ انْقَطعَ نَفَسُها»
« تا آن كه غش كرد و نفس او قطع شد».
امام به گریه درآمد. اهل بیت به شیون آمدند
«فَضجُّوا بِالْبُكاءِ و جَدَّدُوا الْأَحْزانَ وَ حَثُّوا عَلی رُؤُسِهمُ التُّرابَ، وَ لَطمُوا الْخُدودَ وَ شَقُّوا الْجُیوبَ، وَ قامَ الصِّیاحُ».
آن ویرانه از ناله اسیران یك پارچه گریه شد.
دختر بیهوش افتاده بود و مخدّرات در خروش بر سر می زدند و به سینه می كوبیدند. خاك بر سر می كردند گریبان می دریدند، كه صدای ایشان در قصر به گوش یزید رسید.
طاهر بن عبدالله دمشقی گوید: سر یزید روی زانوی من بود. سر پسر فاطمه هم در میان طشت بود، همین كه شیون از خرابه بلند شد، دیدم سرپوش از طبق به كنار رفت، سر بلند شد تا نزدیك بام قصر، به صوت بلند فرمود:
«أُخْتی سَكِّتی اِبْنَتی»
«خواهرم زینب، دخترم را ساكت كن».
طاهر گوید: دیدم آن سر برگشت رو به یزید كرد و فرمود: یا یزید، من با تو چه كرده بودم، كه مرا كشتی و عیالم را اسیر كردی؟!
یزید از این ندا و از آن صدا سر برداشت، پرسید: طاهر چه خبر است؟
گفتم: نمی دانم در خرابه چه اتّفاق افتاده ولی دیدم سر مبارك حسین را كه از طشت بلند شد و چنین و چنان گفت.
یزید غلامی فرستاد كه خبری بیاورد. غلام آمد و واقعه را برای یزید نقل كرد.
آن ملعون گفت: سر پدرش را برای او ببرید تا آرام گیرد.
آن سر مطهّر را در طشت نهادند و رو به خرابه آوردند، و در حالی كه پرده بر روی آن سر بود، در حضور آن مظلومه نهادند، پرده را برداشتند. آن معصومه چون متوجّه سر پدر شد،
«فَانْكَبَّتْ عَلیهِ تقَبَّلُهُ و تَبْكی و تَضربُ علی رَأسُها و وَجْهِها حَتّی امْتَلأَ فَمُها بِالدَّم»
«خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را می بوسید و بر سر و صورت خود می زد تا اینكه دهانش پر از خون شد».(5)
و در «منتخب» آمده است كه او پدرش را مخاطب قرار داده می فرمود:
«یا أبَتاهُ، مَنْ ذَاالَّذی خَضبكَ بِدِمائكَ»
«پدر جان، كی صورت منوّرت را غرق خون ساخته؟».
«یا أبتاهُ، منْ ذَا الَّذی قَطع و ریدَیْكَ!»
«پدر جان، چه كسی رگهای گردنت را بریده است؟».
یا أبتاه، منْ ذا الَّذی أیْتمنی علی صغر سِنّی»
«پدر جان، كدام ظالم مرا در كودكی یتیم كرده است؟».
«یا أبتاهُ، منْ لِلْیَتیمة حتّی تَكْبُر»
«پدرجان، كی متكفّل یتیمه ات می شود تا بزرگ شود؟».
«یا أبتاهُ، منْ للنّساءِ الحاسرات»
«پدر جان، چه كسی به فریاد این زنان سر برهنه می رسد؟»
«یا أبتاهُ، منْ للْأَرامِلِ المسْبیّاتِ»
«پدر جان، چه كسی دادرسی از این زنان بیوه و اسیر می كند؟».
«یا أبتاهُ، منْ للْعیونِ الْباكیاتِ»
«پدر جان، چه كسی نظر مرحمتی به سوی این چشمهای گریان (ما كند كه شب و روز در فراق تو گریه) می كند؟».
«یا أبتاهُ، مَنْ لِلضّایعاتِ الْغریبات»
«پدرجان، كی متوجّه این زنان بی صاحب، غریب خواهد شد؟»
«یا أبَتاهُ، مَنْ لَلشُّعورِ الْمَنْشورات»
«پدرجان، كی از برای این موهای پریشان خواهد بود؟».
«یا أبتاهُ، منْ بَعْدكَ واخَیْبَتاهُ»
«پدر جان، بعد از تو داد از نا امیدی!».
«یا أبتاهُ، منْ بَعدكَ وا غُرْبَتاهُ»
«پدر جان، بعد ا زتو داد از غریبی و بی كسی!».
«یا أبتاهُ، لَیْتنی كُنت لَك الْفِداء»
«پدر جان، كاش من فدای تو می شدم».
«یا أبتاهُ، لَیْتنی كَنت قَبل هذا الْیَومِ عمیاءَ»
«پدر جان، كاش من پیش از این روز كور شده بودم، و تو را به این حال نمی دیدم».
«یا أبتاهُ، لَیْتنی وُسدتُ الثَّری و لا أری شَیبكَ مُخضَّباً بِالدّماء»
«پدر جان، كاش مرا در زیر خاك پنهان كرده بودند و نمی دیدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد».
آن معصومه نوحه می كرد و اشك می ریخت تا آن كه نَفَس او به شماره افتاد و گریه راه گلویش را گرفت، مثل مرغ سركنده، گاهی سررا به طرف راست می نهاد و می بوسید و بر سر می زد، و زمانی به چپ می گذارد و می بوسید...
پس آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طویلی از سخن افتاد گریست
«فَنادیِ الرَّأسُ بِنْتَهُ، إلیَّ إلیَّ، هَلُمّی فَأنا لَك بِالانْتظار. فغُشیَ علیها غشْوةً لمْ تُفقْ بعدها، فحرَّ كوها فَإذا هیَ قدْ فارقتْ روحها الدُّنیا...»
«آن رأس شریف دختر را صدا كرد كه به سوی من بیا، من منتظرت هستم، او غش كرد و دیگر به هوش نیامد، چون او را حركت دادند متوجّه شدند كه روح شریفش از بدن مفارقت كرده و به خدمت پدر شتافته است».(6)
راوی گوید: وقتی كه خواستند نعش آن یتیم را از خاك خرابه بردارند علمهای سیاه بر پا كرده بودند و مردان و زنان شامی همه جمع شده گریه و ناله می كردند و سنگ بر سر و سینه می زدند. او را غسل دادند و كفن نمودند(7)و بر او نماز گزاردند و دفن نمودند، كه الان قبر او معلوم و مشهور است.(8)
زن غسّاله با تخته و آب و چراغ وارد شده، پیراهن از تن طفل بیرن آورد، همین كه دید بدن نازنین او سیاه و مجروح است، با دو دست بر سر خود زد!
گفتند: چرا خود را می زنی؟ گفت: مادر این طفل (یا بزرگ اسیران) كیست؟ تا بگوید این بچّه به چه مرضی از دنیا رفته است؟ چرا بدنش كبود است؟
بانوان با چشم اشكبار گفتند: او مرضی نداشت، اینها جای كعب نیزه و تازیانه است.(9)
آیة الله اثنی عشری فرمودند: از آقای حاج حسن آقا شیرازی شنیدم كه ایشان از مرحوم آیة الله سیّد محسن نقل می كرد كه:
در زمان آیة الله سیّد محسن جبل عاملی، نزدیك بود قبر رقیه خاتون را آب بگیرد، و اوضاع دگرگون شود، چون نهری نزدیك آن بود. گفتند: بدن را از اینجا به جای دیگر منتقل كنید، چون ما نمی توانیم نهر را برگردانیم.
به آیة الله سیّد محسن گفتند: تو این كار را بكن.
سیّد گفت: اگر امكان نداشته باشد ما این كار را می كنیم. قبر را نبش می كنیم و بدن را بیرون می آوریم.
سیّد تصمیم به نبش قبر گرفت. غسل كرد و لباس سفید پوشید و دستور نبش قبر داد. خاك را كه برداشتند و به خشت لحد رسیدند، گفت: صبر كنید لحد را خودم بر دارم. سیّد در قبر رفت، همین كه خشت بالای سر را برداشت دیدند سیّد افتاد. زیر بغلش را گرفتند، هی می گفت: ای وای بر من، وای بر من.
به ما گفته بودند یزید زن غسّاله و كفن فرستاده، ولی فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده، بدن معطّر مثل گل.
من بدن را منتقل نمی كنم، می ترسم بدن را منتقل كنم، دیگر به عنوان رقیّه بنت الحسین شناخته نشود، و من نمی توانم جواب را بدهم. هر چه مخارج نهر است می دهم نهر را بر گردانید.
در كتاب «وقایع الشهور و الأیّام» مرحوم آیة الله بیرجندی آمده است كه دختر كوچك امام حسین علیه السلام روز پنجم ماه صفر سال 61 وفات كرد. چنانكه همین مطلب در كتاب «ریاض القدس» نیز نقل شده است.
قبلاً از این مخدّره در مواردی ذكری به میان آمد مثل هنگام وداع حضرت امام حسین علیه السلام كه فرمودند: «یا سَكینةُ و یا رقیَّةُ...» كه دختر خود رقیّه را هم مخاطب قرار دادند.
و در قصیده ی شیوا و سوزناك سیف بن عَمیره (صحابی بزرگ امام صادق و امام كاظم علیهما السلام ) نیز در دو جا از این نازدانه سخن به میان آمده:
وَ رقیّة رَقَّ الْحسودَ لِضعْفِها وَ غَدا لیَعْذِرَها الَّذی لَمْ یعْذَر
لَمْ أَنْسها و سكینة و رقیَّة یَبْكینهُ بِتَحسُّرٍ و تَزفُّرٍ(10)
از حمید بن مسلم نقل شده كه چون حضرت علی اصغر شهید شد... دخترانی از خیمه بیرون دویدند، و خود را بر روی نعش آن طفل شهید انداختند... و آن دختران فاطمه و سكینه و رقیّه بودند.(11)
چون امام حسین علیه السلام مانع شدند از اینكه امام سجّادعلیه السلام به میدان برود، فرمودند: فرزندم، تو پاكترین فرزندان من و افضل عترتم می باشی، و جانشین من بر زنان و كودكانم هستی... آنگاه با صدای بلند فرمود: ای زینب، و ای اُمّ كلثوم، و ای سكینه و ای رقیّه و ای فاطمه، سخن مرا بشنوید، بدانید این پسرم خلیفه و جانشین من بر شماست، او امام و پیشوا است كه اطاعتش بر شما واجب است.(12)
تعمیر قبر حضرت رقیّه خاتون علیه السلامعالم بزرگوار مرحوم ملاّ محمّد هاشم خراسانی می نویسد: عالم جلیل شیخ محمّد علی شامی كه از جمله ی علمای نجف اشرف می باشد به حقیر فرمود:
جدّ اُمّی من جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی كه نَسَبش به سیّد مرتضی علم الهدی منتهی می شد، و سنّ شریفش بیش از 90 سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت.
شبی دختر بزرگ ایشان حضرت رقیّه دختر امام حسینعلیه السلام را در خواب دید كه فرمودند: به پدرت بگو: به والی بگوید: میان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّیت است، بیاید قبر و لحد مرا تعمیر كند.
دختر به سیّد عرض كرد، ولی سیّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود.
شب دوّم دختر وسطی سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، ترتیب اثری نداد.
شب سوّم دختر كوچك سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، باز ترتیب اثری نداد.
شب چهارم خود سیّد حضرت رقیّه را در خواب دید كه به طریق عتاب فرمودند: چرا والی را خبردار نكردی؟!
سیّد بیدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت. والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر كرد كه غسل كنند و لباسهای پاكیزه بپوشند، به دست هر كس قفل درب حرم مطهّر باز شد، همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند، جسد را بیرون آورد تا قبر را تعمیر كنند.
صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در كمال آداب غسل كردند و لباس پاكیزه پوشیدند، قفل به دست هیچ كس باز نشد، مگر به دست مرحوم سیّد، و چون میان حرم آمدند كلنگ هیچ كدام بر زمین اثر نكرد، مگر به دست سیّد ابراهیم.
حرم را خلوت كردند، لحد را شكافتند، دیدند بدن نازنین مخدّره میان لحد و كفن صحیح و سالم است، لكن آب زیادی میان لحد جمع شده است.
سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد، و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگهداشت و گریه می كرد تا اینكه قبر آن بی بی را تعمیر كردند.
وقت نماز كه می شد سیّد بدن مخدّره را بالای چیز پاكیزه می گذاشت. بعد از فراغ از نماز بر می داشت و بر زانو می نهاد، تا اینكه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند، سید بدن را دفن كرد.
و از معجزه ی این مخدّره این كه؛ سیّد در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نكرد. و چون خواست بدن را دفن كند دعا كرد كه خداوند پسری به او عطا فرماید.
دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود، نام او را سیّد مصطفی گذاشت.
آنگاه والی واقعه را به سلطان عبدالحمید عثمانی نوشت، او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیّه و امّ كلثوم و سكینه را به او واگذار نمود، و فعلاً هم آقا سیّد ابراهیم تولیت این مكانهای شریف را دارا می باشد.
این قضیه در حدود سال هزار و دویست و هشتاد هجری بوده است.(13)
در «معالی» این قضیّه را مجملاً نقل كرده و در آخر اضافه فرموده است:
«فَنزلَ فی قبرها و وَضع علیها ثوباً لفَّها فیه و أخْرجها، فإذا هی بنتٌ صغیرةٌ دُونَ البُلوغِ و كانَ متْنُها مجروحةًً مِنْ كثرةِ الضَّرب»
« آن سیّد جلیل وارد قبر شد و پارچه ای بر او پیچید و او را خارج نمود، دختر كوچكی بود كه هنوز به سن بلوغ نرسیده، و پشت شریفش از زیادی ضرب مجروح بود».(14)
عنایات و كرامات آن مخدّره1- چنان كه در بالا مشروحاً بیان گردید، سیّد ابراهیم دمشقی در نود و چند سالگی از كرامت حضرت رقیّهعلیه السلام صاحب فرزندی شد كه او را سیّد مصطفی نام نهاد.
پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرّفه به پسرش سیّد مصطفی، و بعد از ایشان به فرزندش سیّد عبّاس رسید.(15)
فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروفند و مشهور است كه هر گاه دست خود را به موضع گزیده ای بگذارند فوراً آرام می شود. و این اثر را از جدّ بزرگ خود به ارث برده اند، و آن را از آثار نگهداری بدن شریف آن مظلومه می دانند.(16)
2- مادر مسیحی با دیدن كرامت حضرت رقیّهعلیها السلام مسلمان شد:
جناب حجة الاسلام آقای سیّد عسكر حیدری، از طلاّب علوم دینیّه حوزه علمیّه زینبیّه شام چنین نقل كردند:
روزی زنی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورد. زیرا دكترهای لبنان او را جواب كرده بودند.
زن با دختر مریضش نزدیك حرمِ با عظمت حضرت رقیّهعلیها السلام منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به دكتر سوریه مراجعه كند، تا اینكه روز عاشورا فرا می رسد و او می بیند مردم دسته دسته به طرف محلّی كه حرم مطهّر حضرت رقیّه آنجاست می روند.
از مردم شام می پرسد اینجا چه خبر است؟ می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین علیه السلام است. او نیز دختر مریضش را در منزل تنها گذاشته درب اتاق را می بندد و به حرم حضرت علیها السلام می رود. آنجا متوسّل به حضرت رقیّه می شود و گریه می كند، به حدّی كه غش می كند و بیهوش می افتد. در آن حال كسی به او می گوید: بلند شو برو منزل، دخترت تنهاست و خدا او را شفا داده است. برخاسته به طرف منزل حركت می كند و می رود درب منزل را می زند، می بیند دخترش دارد بازی می كند!
وقتی مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد، دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیّه وارد اتاق شد، و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی كنیم. آن دختر به من گفت: بگو «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» تا بلند شوی، و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم. دیدم تام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می كرد كه شما درب را زدید، گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این كرامت از دختر امام حسین علیه السلام مسلمان شد.(17)
پی نوشتها:
1- انوار الشهادة / 242 ف 20
2- در كتاب «اجساد جاویدان» با شواهد و قرائن فراوان اثبات شده كه فرزند سه ساله ی امام حسین علیه السلام «رقیّه» نام داشت. (اجساد جاویدان / 59تا68)
3- كامل بهائی: 2/ 179
4- نفس المهموم / 456
5- ریاض القدس: 2/323
6- انوار الشهادة / 244، ریاض القدس: 2/326
7- طبق بعضی روایات او را با همان پیراهن كهنه اش كفن كردند.
(ستاره درخشان شام / 221 به نقل از خصائص الزینبیّه / 296)
8- انوار الشهادة /246 ف 20
9- مقتل جامعه مقدّم: 2/205
10- سیاهپوشی در سوگ ائمّه نور / 320، به نقل از منتخب طریحی: 2/447
11- مهیّج الأحزان / 244 مجلس دهم
12- معالی السّبطین: 2/12 به نقل از الدّمعة السّاكبة
13- منتخب التواریخ / 365 ب 8
14- معالی السّبطین: 2/ 101
15- اجساد جاویدان / 67
16- به مقتل جامع مقدّم: 2/208 مراجعه شود.
17- ستاره درخشان شام / 270
منبع : پایگاه عرفان