شب اول دوشنبه (8-8-1396)
(تهران تکیه و حسینیه نیاوران)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ نیاوران/ دههٔ دوم صفر/ پاییز 1396هـ.ش./ سخنرانی اول
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
از مسائل بسیار مهمی که قرآن مجید در بیش از دو هزار آیه از سورهٔ حمد تا سورههای پایانی کتاب الهی مطرح کرده، بحث قیامت است که براساس عدل پروردگار عالم برپا میشود؛ مسئلهای است که در غیر از قرآن، در 113 کتابی که بر انبیای الهی نازل شده، مطرح بوده و 124هزار پیغمبر الهی -به فرمودهٔ امام صادق- تا پایان عمرشان و حتی نزدیک مرگشان، مسئلهٔ قیامت را برای همهٔ امتها مطرح کردهاند؛ و دوازده امام آنقدر دربارهٔ قیامت مطلب بیان کردهاند که علامهٔ مجلسی در بیش از هزار صفحه و شخصیت کمنظیر شیعه، فیلسوف بزرگ و محدّثِ خبیر، ملامحسن فیض کاشانی مسئلهٔ قیامت را در جلد دوم «علمالیقین» در نهصد صفحه با دلیل، با برهان و با حکمت بیان کرده است.
بهنظر میآید در روزگار انبیا، روزگار پیغمبر و روزگار دوازده امام، بهاندازهای که به مسئلهٔ قیامت پرداخته شده، به اصول دیگر و به فروع دین پرداخته نشده و علتش هم این است: اگر مردم با گوشدادن به این دوهزار آیه قرآن و خبر 124هزار پیغمبر و دوازده امام، قیامت را باور کنند، از حقیقت تقوا برخوردار میشوند و یک قدم بهسوی فساد کوچک، متوسط و بزرگ برنخواهند داشت. این نسخه که بهطور کامل با 114 کتاب، با گفتار 124هزار پیغمبر راستگو و با دوازده امام بیان شده است. آنچه که بعد از این نسخهٔ کامل خیلی مهم است، این است که ما حرف خدای راستگو، انبیای راستگو و ائمهٔ راستگو را باور بکنیم. ما آنطرف داستان معطل هیچچیزی نیستیم و تمام مسائل مربوط به بعد از مرگ و قیامت و برزخ، حساب، پرونده، جزئیات قیامت و پایان کار مردم که یا بهشت و یا دوزخ است، بیان شده است. شما فرصتِ این را ندارید که تمام مفاهیم آیات مربوط به قیامت قرآن را با دقت بهدست بیاورید! فرصت ندارید که هزار صفحه از روایات نقلشده در جلد ششم و هفتم «بحارالأنوار» را ببینید! فرصت ندارید نهصد صفحهٔ کتاب «علمالیقین» را ببینید! ولی من که این آیات و روایات را با توفیق خدا در مدت پنجاهسال دیدهام، نوشتهام، بیان کردهام و دقت کردهام، برایتان عرض بکنم که چیزی را در زمینهٔ توضیح قیامت خدا و انبیا و ائمه فروگذار نکردهاند. هرچه بهنظر شما بیاید، من در جا یا آیهاش را برایتان میخوانم و یا روایتش را برایتان میگویم؛ بنابراین ما هیچ عذری در پیشگاه پروردگار در مسئلهٔ قیامت نخواهیم داشت؛ یعنی نمیتوانیم اگر در قیامت با پروندهٔ بد وارد شدیم، اگر با خیانت در عمل وارد شدیم، اگر با خیانت در فکر و چشم و زبان و گوش و شکم و دست و پا و غریزهٔ جنسی وارد شدیم، اگر با خیانت به آبروی مردم، مال مردم، ارض مردم و ناموس مردم وارد شدیم و از ما بازپرسی بشود که این اعمال و این افکار و حرکات و این خیانتها و این معاصی را برای چه مرتکب شدهاید؟ نمیتوانیم بگوییم برایمان گفته نشده بود، نمیدانستیم و مرتکب شدیم. خدا چندبار در قرآن میفرماید: من هیچ بهانهای و هیچ عذری را از یکنفر -از زمان آدم تا قیامت- برای اینکه خودش را در گناهی معذور بداند، قبول نمیکنم و تنها حرفی که ما میتوانیم در قیامت بزنیم، این است که تو در دوهزار آیه گفتهای، در 113 کتابِ قبل از قرآن گفتهای، 124هزار پیغمبرت گفتهاند، دوازده امام هم گفتهاند، اما ما نرفتهایم که بفهمیم و یا اگر شنیدیم، قبول نکردیم. ما میتوانیم همین دوتا کلمه را بگوییم و حرف بیشتری در قیامت نداریم؛ ولی آن که قیامت را باور میکند، نسبت به خودش، زن و بچهاش، مردم و مال مردم، آبروی مردم و عِرض مردم، بسیار مواظب زندگی میکند.
من یک نمونهٔ کوچکی از باورداشتن قیامت را برایتان بگویم که در کتابی بهنام «التصفیه» نقل شده است. تاریخ نوشتن کتاب بیش از هزارسال قبل، یعنی دهقرن قبل، حدود قرن پنجم و اواخر قرن چهارم نوشته شده است. این کتاب بسیار کتاب بالایی است. مؤلف در این کتاب نوشته که چندنفر از اصحاب پیغمبر(پنج-شش نفر) قصد یک سفر نسبتاً هفتهشتده روزه داشتند و از مدینه خارج شدند. بنا شد(مثل ماها هم که این کار را میکنیم) که یکنفر در سفر پول خرج بکند و بعد از پایان سفر حساب بکنند تا هرکسی سهم خودش و دانگ خودش را بپردازد. از مدینه دور شدند، در بیابان و نزدیک ظهر که گرسنهشان بود و بنا داشتند غذا بخورند، چشمشان به یک چوپان با لباس کهنه، با رنگ سیاه افتاد که بسیار معمولی بهنظر میرسید. اینجا دین ما به ما میگوید احدی را معمولی نگاه نکنید، احدی را کوچک نظر نکنید، چه میدانید که این شخص چه موقعیتی در پیشگاه پروردگار عالم دارد؟! چه میدانید! در روایات دارد که عاشقان خدا و اولیای خدا بین مردم گم هستند و ما نمیتوانیم با چشم خودمان آنها را به هیچ شکل تشخیص بدهیم. ما یک قیافهای میبینیم، اما اصلاً نمیتوانیم زیر این قیافه را خبر بشویم که این قیافه چه مایههایی در پشتش پنهان است و نمیتوانیم اطلاع پیدا بکنیم؛ لذا دین ما میگوید به همه احترام بکنید و همه را در قلب خودتان بزرگ بدانید، همه را باارزش حساب بکنید.
من یک وقتی در مشهد به یک جلسهای برای دیدن کسی شرکت کردم و دعوتی نداشتم، ولی میدانستم که در این خانهٔ حدود هزارمتری یک شخصیت عالیِ دینیِ الهی زندگی میکند. خانه خیلی هم کهنه بود. به عشق زیارت او رفتم، چون عادتم هم این بوده به هر شهری که میرفتم، جستوجو میکردم و بزرگی را پیدا میکردم، قلم و کاغذ هم همراهم بود و مستمع میشدم و عین یک آدم جاهل فقط گوشم به دهان او بود که از حقایق عالم، هستی، خدا، انبیا، قیامت، اخلاق و برخوردها چهچیزی دارد تا برایم بگوید. خیلیها را هم میدیدم که ساکت هستند و من به حرف وادارشان میکردم؛ درحالیکه آنها به من میگفتند تو حرف بزن، ولی من میدانستم حرفزدن در کنار اینها ادب نیست و خلاف ادب است. انسان باید در برابر اولیای خدا و اهل خدا گوش باشد. وجود مبارک امیرالمؤمنین سیسال از عمرش را در کنار پیغمبر گذراند، ما چندهزار کتاب داریم، شما در یکدانه از این کتابها پیدا نمیکنید که امیرالمؤمنین در آن سیسال از خودش مطلبی گفته باشد. تا وقتی پیغمبر زنده بود، علی فقط گوش بود. این را خدا در آخرین آیات سورهٔ بقره فرموده است: «و قالوا -از قول مردم مؤمن- و قالوا سمعنا»، ما سراپا گوش هستیم و زبان نیستیم؛ چون آدم اگر زبانی بشود، فضول بدی از آب درمیآید. بسیار بد! اما اگر آدم گوش باشد، گوش به هوش وصل است، به عقل وصل است و شنیدههای از اولیای الهی رزق پروردگار است که پیش آنهاست. از طریق گوش ما وارد هوش و عقل ما میشود، ما را رشد میدهد و به ارزش میرساند؛ اما اگر زبان باشیم، به هیچجا نمیرسیم، ولی گوش، گوشبودن بسیار اخلاق مهمی است!
خب این چوپان را دیدند، اصلاً بهنظر نمیآمد کسی باشد، کسی بود و نظر تو اشتباه است، نظر تو غلط است! من وقتی وارد آن خانه شدم، آن بزرگ را دیدم و آنچه که باید از او بگیرم، گرفتم و بعد شنیدم که شب یک جلسهٔ -به قول ما- روضه داشته که بهخاطر احترام صاحبخانه بالای شصتتا روحانی در آن جلسه شرکت داشتند. یکنفر را دعوت کرده بودند که عبایش یکخرده کوتاهتر از معمول بود، عمامهاش اندازهٔ یک دستمال بود، قیافه در بدریختی حرف اول را میزد و جسمش لاغر بود. وقتی بلندگو آماده شد و این آخوند، این روحانی روی صندلی نشست، 45 نفر از پنجاهتا آخوند بلند شدند که حالا خب ما برای چه بنشینیم و وقتمان را به این آقاشیخ با این قیافهاش و با این لباسش و با این عمامهاش بدهیم؟ صرف نمیکند که ما عمرمان را هزینهٔ این کنیم. صبر کرد، هر 45-46 تا که بلند شدند، گفت: بنشینید، من نیمساعت منبر میروم و از همهتان هم باسوادتر هستم، بعد از منبر مینشینم و شما روبهروی من بیایید و بحث فقهی، عرفانی، ادبی، فلسفی، اعتقادی و اخلاقی مطرح کنید، اگر یکی از شما در علم و فهم بالاتر از من بود، من همین امشب لباسهایم را درمیآورم و فردا به عملگی میروم. همه را نشاند و در آن نیمساعت در یک بحث علمی، اعتقادی، اصولی و بسیار قوی غوغا کرد! انگار ملاصدرای شیرازی، فیلسوف بینظیری که چهارصدسال است نمونهاش نیامده، او در آن شب منبر بود. به خوب نگاهکردن عادت بکنید.
منم که شهرهٔ شهرم به عشقورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
این است داستان!
یک روز در آن خانهای که در شهر اصفهان بودم، خانم آن خانه به من گفت: اگر موافق باشید، من میخواهم شما را به دیدن یک زن ببرم که دیدنی است. گفتم: مانعی ندارد! ساعت ده صبح بود، به خانهٔ آن خانم رفتیم. گفت دیدن یک زن، ولی من وقتی در آنجا نشستم، دیدم این زنی که روی تخت نشسته، «جهانی است بنشسته در گوشهای». 102سالش بود، عارف بود، فیلسوف بود، مفسّر بود، حکیم بود و نشستن من هم بهخاطر دریای علمش طول کشید. کتابهایی هم که نوشته بود، به من داد و به من گفت: من عذر میخواهم! شنیده بودم که به اصفهان آمدهای، من پیغام دادم که شما به اینجا بیایی تا شما را ببینم. پا نداشتم که خودم بیایم! جسارت نکردم و ادب اقتضا میکرد که من به دیدن شما بیایم، اما نمیتوانم راه بروم. کوچک نبینید! این عادت و این روش پاک و مثبت را به چشمتان بدهید!
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
زینالعابدین یک قاعده به ما یاد داده که این قاعده بسیار عجیب است! میگوید: هرکسی را که نگاه میکنی، هرکسی! اگر سن او یکروز از تو کمتر باشد، از تو بهتر است و اگر یکروز بیشتر باشد، از تو بهتر است؛ چون آن که یکروز کمتر از تو در دنیا بوده، کمتر از تو گناه کرده، چون وقت نداشته و آن که عمرش بیشتر از توست، فکر کن یک «لا اله الا الله» بیشتر از تو گفته، پس او از تو بهتر است. هیچوقت نمیتوانی بگویی من از اینهایی که سنشان از من پایینتر است، بهتر هستم یا از آنهایی که سنشان از من بیشتر است، بهتر هستم. از کجا میگویی؟ مگر پروندهٔ مردم را خبر داری؟ مگر حالات بین خود و خدایشان را خبر داری؟
من در یک شهری بودم، امام جمعهٔ آن شهر آدم بسیار معتدل و خوبی است، به من گفت: یک جلسهای میخواهم بگیرم که شما هم بیایی، میخواهیم یک ساختمانی را روی زمینی بسازیم که به ما هدیه کردهاند، برای پیرمردها و پیرزنهایی که نمیتوانند در خانه نگه دارند. گفتم: میآیم! در جلسه بودم، بغل دست من نشسته بود، گفت: یکنفر فقط نیامده و گفته من نمیآیم! وضع خوبی دارد و پولدار است، ولی گفته من در آن جلسه نمیآیم. گفتم: چرا نیامده است؟ گفت: اولاً چون شهر ما کوچک است و حدود بیستهزار جمعیت دارند، آنهایی که میشناسند، بد به او میگویند! میگویند این پولدار بخیلی است و در هیچ جلسهٔ خیریه شرکت نکرده، پول به جانش بسته است؛ ولی از این ده-دوازدهسالی که من در این شهر هستم، برای فقرا و مشکلدارها، برای حوزهٔ علمیه، برای مدرسه، برای کار خیر، بیشترین پول را تا حالا این داده و به من هم اصرار میکند که اسم من را جایی نبر! میگویم خب بگذار یکبار بگویم تو چشمهٔ خیر هستی، گفت: بگذار خدا در قیامت به مردم بگوید. گفتم: به تو بد میگویند! گفت: من همه را میبخشم.
بد نگاه نکنیم! بد برداشت نکنیم! فکر نکنیم اگر یکنفر وضع مالی خوبی دارد، دست در جیبش نمیکند و بخیل است. چه میدانی که بخیل است! چه میدانی در خلوت با پروردگار عالم، با پولش چه معاملاتی دارد؟ چه میدانی! من خیلی از مردم پول گرفتهام، خیلی از مردم به من قسم دادهاند که اسم ما را در جایی نبر. قبل از اینکه داستان این چوپان را برایتان بگویم، یک داستان بسیار شیرین مهمی را برای شما بگویم. این مسجدی که میخواهم وضعش را بگویم، من در آن نماز زیادی خواندهام، تهران هم نیست و در یک شهر دیگر است. یکنفر که من آن یکنفر را میشناختم، آمد و زمین را خرید، مسجد را کامل کرد. بسیار مسجد خوبی در دهانهٔ مغازهدارها و کاسبها شد. آن آقایی که در آنجا نماز میخواند، پشت سرش راه نبود، من میرفتم و به او اقتدا میکردم. این مسجد را ساخت، برقش را وصل کرد، گاز و آبش را وصل کرد، موکتش را هم پهن کرد، دیگر پول نداشت که برای مسجد فرش بخرد، برای ایام ماه رمضان و محرّم و صفر آشپزخانه را مجهز کند. خادم مسجد میگفت که من شبها در مسجد میماندم، چون بپا نداشت و میترسیدم این افراد معتاد و لات بیایند و کنتور را ببرند، موکتها را ببرند، لامپها را باز کنند، شیرها را باز کنند. روزها پیش زن و بچهام میرفتم و شبها مسجد بودم. یک شب یکجایی شام دعوت داشتم، دیر شد و اینقدر تا نزدیک ساعت سه-چهار نشستیم. وقتی آمدم که درِ مسجد را باز کنم و دو رکعت نماز بخوانم، یکساعت به اذان مانده بود، دیدم قفل درِ مسجد را شکستهاند و یک زنجیر به در بستهاند، قفل هم زدهاند. کلید نداشتم و مرا ترس برداشت که موکتها رفت، کنتور رفت، لامپها رفت، شیرها رفت. بالاخره قفل را با یک وسیلهای، با یک پیچگوشتی، با یک چکشی شکستم و زنجیر را باز کردم، آمدم وارد شبستان شدم و دیدم از دمِ محراب تا دم در، فرش دستباف مشهد در کل شبستان پهن است. فرش گران! سی-چهلتا کارتن هم گوشهٔ شبستان است و یک کاغذ روی آن است، دیدم نوشته است: بهاندازهٔ چهارصدنفر قاشق، چنگال، بشقاب، قندان، نعلبکی، استکان، سبزیخوری، ماستخوری، دیس و همهٔ وسائل سفره را در این کارتنها گذاشتهام. چند شب بود که زاغسیاهت را میزدم، نمیتوانستم در مسجد بیایم، چون بودی؛ ولی دیشب که درِ مسجد را ساعت یازده بستی و رفتی، من تا دوازده بودم که نکند بیایی، دیدم نیامدی، سریع قفل را شکستم و اینها را آوردم، مسجد را فرش کردم و اندازهٔ چهارصدنفر هم وسایل گذاشتم، یک قفل نو هم بغل کارتنهاست؛ اگر خواستی من را بشناسی که من چهکسی بودم که نصف شب آمدم و شبستان را با فرش دستباف گرانقیمت فرش کردم و اندازهٔ چهارصدنفر ظرف گذاشتهام، مشکلی ندارد و من خودم را به تو معرفی میکنم. من بندهٔ پروردگار هستم و اسمم، آدرسم، شکلم و قیافهام را در قیامت -اگر دلت خواست- از خدا بپرس تا من را نشان بدهد و اگر دلت هم نخواست که تا زنده هستی، دنبال من نگرد که من را پیدا نمیکنی. حالا اگر کسی همین آدم را در روز نگاهش بکند، کیست؟ چیست؟ تو چه خبر از شب مردان خدا داری؟ سعدی میگوید:
شبِ مردان خدا روزِ جهانافروز است
روشنان را به حقیقتْ شبِ ظلمانی نیست
چه میدانی؟ خوب نگاه بکنید و خوب هم باور بکنید! این دو دوتا بال است که آدم را به خدا میرساند. خوب گوش بدهید، خوب هم نگاه بکنید و خوب هم باور بکنید و حالا باور این چوپان را ببینید.
اولاً که این پنج شش نفر گفتند آدم سادهای است، چیزی نیست، مهم نیست، مایهای نیست! ما برویم و از او یک بره بخریم، بِکُشیم و آتش روشن بکنیم، کباب بکنیم و بخوریم. جلو آمدند و به چوپان گفتند: بره چند است؟ گفت: من مالک بره نیستم و مالک این گوسفندها یکنفر چادرنشین در پشت این تپههاست، من کارگر او هستم و وظیفهٔ من چراندن این چندتا گوسفند و بره است. غروب هم باید ببرم و به صاحبش بدهم، دوباره صبح بروم و بردارم به صحرا بیاورم. فروشی نیست! گفتند: حالا نمیفروشی، قیمت یک بره چند است؟ گفت: بیست دینار، بیست درهم! گفتند: ما پنجبرابر پولش را میدهیم این را و صد درهم به ما بفروش. پول خوبی گیر تو میآید! با صد درهم، هم میتوانی زمین بخری و هم میتوانی برای زن و بچهات گشایش ایجاد بکنی. گفت: من غروب که برگشتم و صاحب گوسفندها پرسید بره کو، چه جوابی بدهم؟ گفتند: بگو گرگ پاره کرده است. گفت: مالک گوسفندها بسیار به من اعتماد دارد و من اگر به او بگویم گرگ پاره کرد، صد درصد قبول میکند. من این دروغ را با اعتمادی که به من دارد، میتوانم بقبولانم؛ اما به من بگویید این دروغ را چطوری در قیامت به پروردگار بقبولانم؟ چطوری به خدا بقبولانم که این بره را گرگ پاره کرد؟ این اعتقاد به قیامت است!
گاهی میآیند و از من میپرسند: چرا در این بدنههای دولتی بانکی و نهادی در روز روشن، سههزار، دههزار، هفتهزار و هشتهزار میلیارد میدزدند؟ میگویم: باید بدزدند و اگر ندزدند، خیلی تعجب است. میگویند: چطور باید بدزدند؟ میگویم: برای اینکه یکذره به خدا و قیامت اعتقاد ندارند؛ اگر شمر سر ابیعبدالله را نمیبرّید، تعجب داشت؛ اما حالا که سر را بریده، طبیعی بوده است. یه آدمی که یکذره به خدا و به قیامت اعتقاد ندارد و فکر نمیکند که یک روزی به پروندهاش رسیدگی بکنند، خب باید امام را بکُشد، میلیاردی باید مال این ملت مظلوم را بدزدد، زنا باید بکند، عرق باید بخورد، ربا باید بخورد، روابط نامشروع با دختر و زن و شوهردار و بیشوهردار باید داشته باشد. آن که قیامت را باور دارد، بعد از انبیا دارای مقام است؛ یعنی طبق آیات سورهٔ واقعه، مقام دوم عالم آفرینش است:
«إِذٰا وَقَعَتِ اَلْوٰاقِعَةُ × لَیسَ لِوَقْعَتِهٰا کٰاذِبَةٌ × خٰافِضَةٌ رٰافِعَةٌ × إِذٰا رُجَّتِ اَلْأَرْضُ رَجًّا × وَ بُسَّتِ اَلْجِبٰالُ بَسًّا × وَ کنْتُمْ أَزْوٰاجاً ثَلاٰثَةً»﴿الواقعة، 1-7﴾. شما کل انسانها در قیامت سه گروه هستید: «وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ × أُولٰئِک اَلْمُقَرَّبُونَ»﴿الواقعة، 10-11﴾، انبیا و ائمه، «فَأَصْحٰابُ اَلْمَیمَنَةِ مٰا أَصْحٰابُ اَلْمَیمَنَةِ»﴿الواقعة، 8﴾ خداباوران و قیامتباوران، اینها صف دوم هستند؛ یعنی با انبیای الهی در حرکت هستند، چون این اعتقاد به خدا و قیامت را از آنها گرفتهاند. گروه سوم هم اصحاب مشئمه هستند؛ آنهایی که وجودشان شوم است، پلید است، ناپاک است، زشت است و به هر گناهی هم خیلی آسان دست میزنند؛ اگر آدم به قیامت یقین داشته باشد که خیلی درست زندگی میکند.
یک روایت برایتان بگویم که برای خودم خیلی وحشتناک است. هر وقت این روایت یادم میآید، رنج میکشم. روایت را وجود مبارک فیض کاشانی در جلد هشتم «محجةالبیضاء» نقل میکند که از مهمترین کتابهایش است. به عربی آن کار ندارم و فارسیاش را برایتان بگویم، پیغمبر میفرمایند: در روز قیامت دادگاهی برپا میشود، یک آقایی را در دادگاه میآورند(این را دقت بفرمایید، این روایت خیلی سنگین است)، میگوید: من چه کار کردهام که مرا به دادگاه کشیدهاید؟ میگویند: یکروز به قصابی رفتی تا گوشت بخری، قصاب دلش میخواست گوشتش بهداشتی باشد و تو انگشتت را روی یکجای لاشهٔ گوسفند گذاشتی و به قصاب گفتی از اینجای گوسفند به من گوشت بده. او هم نگران شد، ناراحت شد و رویَش نشد به تو حرفی بزند. این دادگاه را برای این برپا کردیم که به مقدار چربی گوشتِ آن لاشهای که به انگشتت مالید، محاکمهات کنیم. برای چه مال مردم را بیاجازهٔ مالک آن دست زدهای؟ برای چه یک مقدار چربی گوسفند را با خودت برداشتی؟ تو چهکاره بودی؟ چرا به مال مردم تجاوز کردی؟ یکذره چربی سرِ انگشت است، نه سههزار میلیارد و دههزار میلیارد و بیستهزار میلیارد و دزدیدن یک مملکت! یکذره چربی است! اینها را نمیدانم که در قیامت میخواهند چه جوابی بدهند. با بردن سرمایهٔ این ملت، مملکت را لنگ کردهاند! چه جوابی میخواهند بدهند؟! آن که همسر داشته و میرفته زنا میکرده، او میخواهد چه جوابی بدهد؟ آن که ربا میخورده، او میخواهد چه جوابی بدهد؟ اصلاً گنهکاران در قیامت چه جوابی دارند که به پروردگار بدهند؟! هیچ جوابی ندارند و فقط محکوماند، چیز دیگری نیست.