شب ششم سه شنبه (23-8-1396)
(تهران حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ بنیالزهرا/ دههٔ سوم صفر/ پاییز 1396هـ.ش./ سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
برای بیان شخصیت وجودی رسول خدا -این موجود بینظیر در عالم ملک و ملکوت- یک مقدمهٔ قرآنی را برایتان عرض میکنم که آن مقدمه به همهٔ ما کمک بدهد تا مسائل مربوط به شخصیت ایشان را بیش از پیش باور کنیم. خداوند متعال که صاحب خلقت است خالق خلقت است، تدبیرکنندهٔ امور موجودات است، عالم و آگاه به آشکار و پنهان هستی است، در سورهٔ مبارکهٔ اِسراء میفرماید: «وَ إِنْ مِنْ شَیءٍ إِلاّٰ یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لٰکنْ لاٰ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ»﴿الإسراء، 44﴾، دانشمندان متخصص ادبیات عرب فرمودهاند: کلمهٔ نکره، یعنی لغت بی«الف» و «لام»، اگر در سیاق نفی قرار بگیرد، این بر عموم دلالت دارد، یعنی از این موضوع چیزی استثنا نمیشود. «ان» در «ان من شیء» حرف نفی است و معنی «لیس؛ نیست» را میدهد و «شیء» «الف» و «لام» ندارد؛ چیزی در این عالم هستی نیست، مگر اینکه خدا را به پاکی از هر عیب و نقصی با حمد ستایش میکند.
بعد میفرماید: «لا تفقهون تسبیحهم»، شما تسبیح موجودات را درک نمیکنید، چون همهٔ وجود ما محدود است و نمیتواند با همهٔ حوزههای جهان هستی تماس برقرار بکند، ببیند و بشنود. از آیهٔ شریفه صریحاً استفاده میشود که کل موجودات دارای شعور هستند، دارای آگاهی هستند و دارای نطق هستند. شعور دارند که خدا را تسبیح میگویند، یعنی او را از هر عیب و نقصی منزه میدانند و چنین شعور بالایی دارند؛ نطق دارند که تسبیح و حمد میگویند. این یک آیه است.
پروردگار در سورهٔ مبارکهٔ نور میفرماید: «کل قد علم صلاته و تسبیحه»، تمام آسمانها و زمین و موجودات آسمانی و زمینی دارای نماز و تسبیح هستند و به نماز و تسبیح آگاهاند؛ یعنی میفهمند دارند چهکار میکنند. این هم یک آیه است. خب این را خدا یعنی خالق موجودات و خالق مخلوقات میفرماید که هر مخلوقی و هر موجودی نسبت به خدا شعور دارد، تسبیح دارد، حمد دارد، نماز دارد و به تسبیح و نمازش هم آگاه است؛ یعنی کار جاهلانه نمیکند. این مقدمه را که عنایت فرمودید و صد درصد قرآنی است.
یکی از موجوداتی که پروردگار عالم آفریده، نور است: «جاعل الظلمات و النور»، «خلق النور»، او خالق نور است، چه نوری؟ هر نوری که در این عالم هستی در غیب و در ظاهرش هست که ما نمیدانیم. این نور هم جزء این دوتا آیه است که هم با نطق دارای تسبیح است، دارای حمد است و دارای صلاة است و این نور با نطق به تسبیح خودش و تحمید خودش و صلاة خودش آگاه است: «انطقن الله الذی انطق کل شیء»، این من هستم که هر موجودی را به نطق میآورم.
با این مقدمه، این روایت بسیار مهمی را که سلمان نقل کرده و با دو گوش خودش هم از پیغمبر عظیمالشأن اسلام شنیده است؛ سلمانی که مورد تأیید کل اهلبیت است: «السلمان منا اهل البیت»، پیغمبر میفرمایند: «بحر لا ینظف»، سلمان دریایی است که کشیده نمیشود که فکر بکنید از این دریا بکشند، کم میآورد و تمام میشود، تمام نمیشود و کم هم نمیآورد، «و کنز لا ینفد»، سلمان گنج پایانناپذیر است. سلمان جزء آن چهارنفری است که گاهی جبرئیل به پیغمبر عرض میکرد، خدا فرموده سلام من را به سلمان برسان. این راوی روایت است.
روایت در کتابهای مهم ماست. سلمان میگوید: وجود مقدس رسول خدا دربارهٔ خلقت خودش با من صحبت کرد: «یا سلمان! خلقنی الله من صفاء نوره»، خداوند من را از صافی نور خودش آفرید و بعد که من را آفرید، که بهصورت نور و بهصورت روشنایی کامل بودم، «فدعانی فاطعته»، من را در آن حالت نوری به عبادت دعوت کرد و من در جا اطاعت کردم. این «فا» در «فاطعته» بهمعنی بیمعطلی دعوت خدا را برای اطاعت اجابت کردم. همهٔ عظمت انسان هم در پیشگاه خدا به مطیعبودنش است و هرچه اطاعت ما گستردهتر باشد، ارزشمان گستردهتر است. در زیارت ابیعبدالله میخوانیم: «اشهد انک قد اقمت الصلاة و آتیت الزکاة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و اطعت الله و رسوله»، ارزش وجود مقدس تو به اطاعت تو از خدا و پیغمبر بوده است.
سلمان! روزگاری که من صورت نوری داشتم و هنوز جسم به من نداده بودند، دائم درحال اطاعت بودم، درحال عبادت بودم. «و خلق من نوری علیا»، از همان نور صفای خودش که من را آفرید، علی را بهصورت نور صاف آفرید، «فدعاه الی طاعته»، علی را هم به اطاعت دعوت کرد، «فاطاعه»، علی در جا خدا را اطاعت کرد. وقتی در گردانهٔ اطاعت افتاد که حالا این اطاعت را پیغمبر در آخر روایت میفرمایند که چیست، اطاعت مداوم و دائمی شد. «و خلق من نوری و نور علی فاطمه»، از نور من و نور علی فاطمه را آفرید، «فدعاها»، فاطمه را به اطاعت دعوت کرد در آنوقتی که در مقام نوری بود، «فاطاعته»، زهرای من هم در گردانهٔ اطاعت قرار گرفت. این اطاعت در روزگارِ نوری را وقتی بهدنیا آمدند، بهصورت عباداتِ در دنیا ظهور دادند و آشکار کردند؛ یعنی اینجور نبود که پیغمبر، امیرالمؤمنین و صدیقهٔ کبری، شروع عبادت و اطاعتشان در دنیا باشد، بلکه شروع اطاعت در ابتدای خلقتشان بوده است. «و خلق منی و من علی و من فاطمه»، از نور من، نور علی و نور زهرا حسن و حسین را آفرید؛ اینکه ما در قرآن میخوانیم «نور عَلیٰ نور» همین است. نور در نور، با نور، به نور و برای نور که درک آن سخت است. «فدعاهما»، حسن و حسین را به اطاعت دعوت کرد، «فعطاهاه»، هر دو دعوت به اطاعت را قبول کردند. «فسمانا»، خداوند در همان روزگار نوریِ ما برای ما اسم گذاشت؛ یعنی اسمهای ما مربوط به بعد از بهدنیاآمدن ما نیست و نامگذار خود خدا بوده و نه پدر و مادرهای ما، «بخمسة اسماء من اسمائه»، نام ما پنجتا را از اسم خودش گرفت، «فالله المحمود»، اسم پروردگار محمود است و نام من را خودش از همین ماده گذاشت، «و انا محمد». «و الله العلی»، پروردگار و خداوند علی است، یعنی برتر از هر چیزی، «و هذا علی». سلمان! این نامی که روی علی است، از نام خداست. «و الله الفاطر»، پروردگار فاطر است که یک سوره در قرآن به همین نام داریم، «و هذه فاطمه». «و الله الاحسان»، یک نام خدا احسان است، «و هذا حسن»، این نام از آن نام است. این نام پنجم چقدر حرف دارد، خدا میداند! «والله المحسن»، کار خدا بهطور دوام نیکیکردن است. محسن اسم فاعل است و معنی مضارعش «یحسن» را میدهد. «یحسن» یعنی موجودی که نیکیکردنش حدّ ندارد و دوام دارد. محسن این اسم خداست، «و هذا الحسین». این حسین از محسنبودن خدا گرفته شده است. «ثم خلق من نور الحسین»، سلمان! اینقدر نور حسین شدید و پر بود که نُهتا امام را از نور این یکنفر ساخت. چقدر نور است؟ مایهٔ این نور چقدر است؟ «فدعاهم»، از آن نهتا نور به اطاعت دعوت کرد، «فعطاعوه»، خب کِی ما پنجتا را بهصورت نوری آفرید؟ «قبل ان یخلق الله سماءا مبنیه»، پیش از اینکه این آسمانها را خلق کند، پیش از اینکه زمین گسترده را خلق کند، پیش از اینکه هوا را خلق بکند، پیش از آنکه فرشتگان را خلق کند، پیش از آنکه بشر را خلق کند؛ پس ما اولین مخلوقات خدا هستیم و ما بهصورت نوری در علم او بودیم که کار اطاعتمان هم این بود: «نسبحهه و نسمع له و نطیع»، هم تسبیحگو بودیم و هم شنوای فرمان او و هم عملکنندهٔ به فرمان او. چندسال قبل از اینکه این پنجنفر و آن نهنفر وارد دنیا بشوند، آفریده شدهاند؟ میلیاردها سال قبل از تمام موجودات و جالب این است که این سیزدهنفر، یعنی امیرالمؤمنین تا امام عصر، دوازدهنفر و حضرت زهرا سیزدهنفر، کل این سیزدهتا برابر این روایت از نور رسول خدا آفریده شدهاند. این چه نوری بوده که شعاعش علی، فاطمه، حسن، حسین و ائمهٔ طاهرین شده است؛ یعنی یارسولالله! آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری. این چه نور گستردهای است!
حالا که در دنیا آمدند، پیغمبر همان اطاعت در مقام نوری را در اینجا ظهور داد. ائمهٔ ما میفرمایند(این قطعه بسیار مهم و حیرتانگیز است): «کان رسول الله اخشی الناس لربه»، احدی در این عالم بهاندازهٔ پیغمبر نسبت به پروردگار خشیّت قلبی نداشته است. معنی این جمله چیست؟ یعنی هر دل با خشیّتی در این عالم بوده، کل خشیّت او بهتنهایی در قلب پیغمبر جمع بوده است؛ جزء این حقیقت است که چون صد آمد، نود هم پیش ماست. «و اتقاهم له»، در این عالم کسی در کنار پروردگارش باتقواتر از پیغمبر نبود، یعنی همهٔ تقوا پیش این یکنفر بود و هرکسی هم در این عالم بعد از او تقوا دارد، از او گرفته، از آن مایه خرج کرده و هزینه کرده است، «و اعلمهم به»، معرفت احدی از انسانها به پروردگار بیشتر و پرمایهتر از پیغمبر نبوده است، «و اقواهم فی طاعته»، در اطاعتکردن از خدا قویتر از او در عالم نبود، «و اصبرهم علی عبادته»، استقامت هیچکسی برای عبادت خدا بیشتر از پیغمبر نبود، «و اکثرهم حبا لمولاه»، احدی در عالم نسبت به خدا عاشقتر از پیغمبر نبود.
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو که اندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهانْ عشق است و دیگر زرقسازی
همه بازی است الا عشقبازی
این در پیغمبر تجلی تام داشت، «و ازهدهم فیما سواه»، زاهدتر از او در این عالم کسی نبود. دلش از همهٔ وسائل و ابزار دنیا آزاد بود و تمام میل و رغبتش به خدا جهتگیری داشت، نه به ابزار مادی، زندگیاش فقط خدا بود و بس؛ برای اینکه بدانید درجهٔ زهدش در چه حدی بوده، به این روایتی که شیعه نقل کرده، آدرسش هم کتاب پنججلدی «لئالیالأخبار»، جلد یک، صفحهٔ 612 است.
«حین عاداها»، خیلی روایت عجیبی است! کوه تحمل این روایت را ندارد، ما هم نداریم، مردم هم ندارند، اما این اتفاق افتاده است. یکروزی به دیدن زهرا آمد، وقتی وارد شد، «فرعانها علی حصیر افترش بفرش من سعف نخل»، دید در اتاق زهرا یک فرشی از تختهٔ نازک بدنهٔ درخت خرما افتاده است. یک زمانی هم تهران رسم شده بود که اتاقها را با تخته فرش میکردند، «و من جلد الشات»، کنار این فرش حصیری یک پوست گوسفند هم افتاده بود. این اتاق پذیرایی صدیقهٔ کبری بود. حصیر بافتهشدهٔ از چوب نازک نخل و پوست گوسفند، «و لبست ثوبا من صوف الابل»، یک پیراهن هم از پوست شتر تن دخترش بود، «خشبا»، زبر و زمخت بود. شما یک پارچهٔ زبر را روی دستت بگذار، زود برمیداری؛ پیراهن سلطان دنیا و آخرت از پشم زبر شتر بود، «فشکت من شدة الفقر»، به بابا گفت: بابا زندگی من را میبینی؟ همین است! من هستم و این حصیر و این پوست گوسفند که با علی و حسن و حسین روی این زندگی میکنیم، «قال لها»، فرمودند(حالا دلداری پیغمبر را ببینید به زهرا چیست؟ وقتی به بابا گفت که بابا این است زندگی دختر سلطان دنیا و آخرت، دلداری پیغمبر را ببینید چیست): «فقال لها لا تعتمدی علی انک بنت رسول الله و زوجة علی و ام الحسن و الحسین»، عزیزدلم! مبادا تکیه کنی و بگویی که من دختر پیغمبر، همسر امیرالمؤمنین و مادر حسن و حسین هستم و دلت را به ما چهارتا خوش کنی؛ عزیزدلم! «فوالذی نفسی بیده»، قسم به خدایی که جان من در اختیار اوست، «لا یؤذنک ان ترفعی قدما من قدم»، خدا در قیامت به تو –زهرا- اجازه نمیدهد که قدم از قدم برداری، «حتی تفرغی من حساب هذا الحصیر و هذا الثوب»، تا از حساب این حصیرِ زیر پایت و این پیراهن از پشم شترت فارغ بشوی و باید به خدا جواب بدهی. این شخصیت زهدی پیغمبر است.
و اما کار پیغمبر در این دنیا چه بود؟ امیرالمؤمنین در خطبهٔ 106 «نهجالبلاغه» میفرمایند(چه داستانی است!): «طبیب دوار بطبه»، پیغمبر یک دکتری بود که داروی او یعنی قرآن در دستش بود؛ مطب نداشت، اتاق نداشت، درمانگاه نداشت و این طبیب با دارویی که در دستش بود، دورهگردی میکرد. این کوچه، آن کوچه، پیش این مردم، پیش آن مردم، پیش این قبیله، پیش آن قبیله، دورهگردی میکرد. خدایا! تواضع و فروتنی پیغمبرت تا کجاست؟ خدایا! پیغمبرت چهکسی بوده است؟ خدایا! ما یکوقت کار ضروری داریم و میخواهیم یک ادارهای را ببینیم، نمیتوانیم و سهروز، چهارروز، دهروز طول میکشد؛ بالاترها را که اصلاً نمیتوانیم ببینیم. خدایا! این عبد تو و بندهٔ تو چهکسی بوده که دورهگردی میکرد تا همه او را ببینند؟ چهکسی بوده که همه دردشان را راحت به او بگویند؟ برای درمان کوردلان دورهگردی میکرد که قلبشان را بیدار کند و به خدا وصل کند، به قیامت وصل کند و به آنها به حساب و کتاب، به بهشت و جهنم یقین بدهد، «و اذان صم»، دورهگردی میکرد تا گوشهایی که صدای حق را نمیشنوند، علاج بکند؛ دورهگردی میکرد، «و السنة بکم»، تا زبانهایی که از سؤال لال هستند، زبانشان را باز بکند و حقایق را بپرسند، معارف را بپرسند، «متتبع بدوائه مواضع الغفله»، دارو به دست بهدنبال درمان بیماریهای غفلت میگشت که هر غافلی را ببیند، با نوازش، با محبت و با زبان نرم بیدارشان کند.
آنوقت این دکتر دکتری راحتی بود؟ این دکتری بود که از مریضهایش کتک خورد، سنگ خورد، چوب به سرش زدند، دندانهایش را با سنگ شکستند، عبای خشن عربی را به گردنش کشیدند و زخم کردند، رفیقهای این دکتر را کشتند، مرد و زن رفیقهایش را کشتند، اصحابش را کشتند. آنوقت که سنگ به دندانش زدند، چوب به او زدند، عبایش را کشیدند، دندانش را شکستند، یارانش را کشتند، این دکتر چهکار کرد؟ از دورهگردی دست برداشت؟ نه! همهٔ کتابها نوشتهاند که در هجوم این بلاها با یک حال عاطفی به پیشگاه پروردگار میگفت: «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون»، خدایا! این کتکهایی که به من زدند، به اینها نگیر؛ خدایا! دندانم را شکستند، به اینها نگیر؛ خدایا! یارانم را کشتند، به اینها نگیر؛ چون اینها من را نمیشناسند، تو را نمیشناسند؛ خدایا! اگر میخواهی انتقام من را از اینها بگیری، به این شکل بگیر و هدایتشان کن، بیدارشان کن.
قبولنداشتن این پیغمبر بدترین ظلم نیست؟ گوشندادن به حرف این پیغمبر بدترین ظلم نیست؟ اقتدانکردن به این پیغمبر بدترین ظلم نیست؟ برای طبابت دارد در راه میرود و هدف دیگری ندارد، یک عرب قویهیکلِ بدخُلق از پشت سر به حضرت در جا پشت پا زد و حضرت روی خاک افتاد، روی سینهٔ پیغمبر نشست و خنجرش را کشید و گفت: سرت را میبرّم، چهکسی میتواند تو را از دست من نجات بدهد؟ همینجوری که روی خاک افتاده بود و این مرد قویهیکل هم روی سینهاش نشسته بود، انگار سابقه داشته که قویهیکلها روی سینه بنشینند! چهکسی میتواند تو را نجات بدهد؟ خیلی آرام فرمودند: مولای من، پروردگارم. گفت: کجاست که تو را نجات بدهد؟ همینجور که او را به حرف کشید، به قول ما یک مانور سریعی داد و دشمن از روی سینهاش روی خاک افتاد، پیغمبر زانویش را روی سینه گذاشت، اما بالای سینه نرفت، گفت: چهکسی تو را از دست من نجات میدهد؟ گفت: کَرَم تو! گفت: راست میگویی، بلند شو و برو. گفت: نمیروم! گفت: من که کاری به تو ندارم؛ تو میخواستی من را بکشی، ولی من کاری به تو ندارم، چرا نمیروی؟ گفت: من را مسلمان کن تا بروم.
××××××××××××××××××××
حالا بیستوهشتم صفر است، حدود چهار بعدازظهر است. چهار بعدازظهر است و ابیعبدالله هم در عاشورا چهار بعدازظهر شهید شد. حالا چهار بعدازظهر است، فرمودند: علیجان! کسانی که اطراف بستر من هستند، از آنها بخواه که بروند و خودت، فاطمه، حسن، حسین و زینب بمانند، هیچکس دیگر نباشد. همه رفتند، فرمودند: در را ببند تا کسی وارد نشود. دستور خودش است کسی که درحال احتضار است و دارد از دنیا میرود، سینهاش را سبک کنید؛ اما خودش به این مسئله عمل نکرد و یک کاری کرد که اهلبیت در کنار بسترش مثل ابر بهار اشک ریختند. صدا زد: علیجان! حسین را بیاور و روی سینهٔ من بخوابان. خواهر ششساله دارد این منظره را میبیند، دست در گردن ابیعبدالله انداخت و زیر گلویش را بوسید، چانهاش را بوسید، لبهایش را بوسید، پیشانیاش را بوسید و درحال بوسیدن تکرار میکرد: «مالی و یزید»، خدایا! من را با یزید چهکار است؟ در ششسالگی زینب کبری دید که عزیزش عجب جای بلندی خوابیده است! وقتی روز یازدهم به کنار بدن قطعهقطعه آمد، یکمرتبه به پنجاهسال قبل برگشت و ناله زد:
یوم علی صدر المصطفی
و یوم علی وجه السراء
حسین من! یکروزی روی سینهٔ پیغمبر بودی و امروز هم روی خاک گرم کربلا با بدن بیسر افتادهای؛ حسینم! سایبانی ندارم تا نگذارم آفتاب به بدنت بتابد؛ حسینم! از مدینه که آمدم، همسفرم تو و عباس و اکبر بودید، اما الآن همسفرم عمرسعد و شمر و خولی است.