جمعه (26-8-1396)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1396هـ.ش./ ویژهبرنامهٔ بیستوهشتم صفر
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
یک مصرع از یک شعر بر زبان مردم رایج است و آن، این مصرع است:
از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است
آنچه که در رابطهٔ وجود مقدس رسول باعظمت اسلام بسیار مهم است و واجب است که بدانیم، اهداف مقدس آن حضرت است که در آیات صریح قرآن بیان شده است؛ البته همهٔ آن آیات را نمیتوان در یک جلسه خواند، از مجموع آیات که در اغلب سورهها آمده، آیهٔ 157 سورهٔ مبارکهٔ اعراف را انتخاب کردم که گفتار پروردگار دربارهٔ این موجود بینظیر در عالم ملک و ملکوت است. بهایی که خدا به او داده، به احدی در این جهان خلقت نداده و علتش هم خلوص او نسبت به حضرت حق و دریای عشق بیساحلی است که در قلب او نسبت به پروردگار مهربان عالم بود.
گاهی مطالب عجیبی را در روایاتمان میبینیم؛ مثلاً وجود مبارک حضرت موسیبنجعفر سه آیه را دربارهٔ توبهکنندگان قرائت کردند که در جلد دوم «اصول کافی» نقل شده و بعد فرمودند: اگر خدا بهرهٔ یکی از این سه آیه را به جمیع موجودات بدهد، آیه کم نمیآورد. این دربارهٔ توبهکنندگان است که رویکردی که خدا به تائبان در یک آیه از آن سه آیه دارد و اگر بهرههای آن یک آیه پخش بشود، به همه موجودات میرسد و جیب خالیشان را پر میکند. خب پیغمبر اکرم کل انبیا و کل آیات قرآن بود، چون ما هیچکسی را نداریم که برای اولینبار مصداق اتمّ و اکمل قرآن شده باشد. ما سه بُعد در دینداری داریم: ایمان، اخلاق و عمل. در روایات ما آمده و مرحوم فیض کاشانی نقل کرده که فردی از خارج مدینه وارد مدینه شد، آمد و در خانهٔ پیغمبر را زد. حالا چهکسی پشت در آمده، یکی از همسران حضرت بود. گفت: با پیغمبر کار دارم. گفت: پیغمبر مدتی هست که از دنیا رفته است. گفت: حالا با شخص خودش کار ندارم و یک سؤال دربارهٔ او دارم؛ اخلاق او را برای من بیان کن. از پشت در گفت: من نمیتوانم اخلاق او را برای تو بگویم، اگر میخواهی موارد و نکات و حقایق اخلاقی پیغمبر را بدانی، من یک راهنمایی میکنم: «کان خلقه القرآن»، همهٔ وجودش، همهٔ هویتش، همهٔ ظاهر و باطنش قرآن بود. تو برو و همهٔ قرآن را بفهم، پیغمبر را میفهمی؛ اگر خدا سه آیهٔ ویژه برای تائبان قرار داده که بهرهٔ یک آیهاش را موسیبنجعفر میفرمایند: به کل پخش بکنند، همه را سیراب میکند، حالا اگر خدا بخواهد شعاع عظمت و محبت و اخلاق و عبادت و عمل پیغمبر را پخش بکند و صورت انرژی به آن بدهد، آیا تمام عالم خلقت گنجایش آن را دارد؟ یقیناً ندارد!
امت خیلی او را گلهمند کردند و البته گلایههایش هم گلایههای با محبت است. در یک مورد خودش میفرمود: خدایا! این ملت حقیقت را نمیفهمند و نمیدانند؛ اگر هم من از آنها گلایهمند هستم، تو به آنها نگیر و گذشت کن؛ اگر ما بخواهیم حقیقت وجودی او را بهصورت دورنمایی بفهمیم، عقل ما باید بتواند این چهار روایت را هضم کند:
«اول ما خلق الله النور»؛
«اول ما خلق الله العقل»؛
«اول ما خلق الله القلم»؛
«اول ما خلق الله نوری»؛
چهارتا که نمیشود همه اولْ اول باشند؛ اول یک حقیقت است و این نور، این قلم و این نوری، خود اوست. قلمِ معرفت است، قلم هدایت است، قلم ارزشهاست و خدا با این قلم همهچیز را نوشته، خدا با این نور همهجا را روشن کرده است. خداوند در درخت طبیعت، بالاترین شاخهاش را انسان قرار داده و بالاترین میوهٔ عالم هستی عقل را در انسان قرار داده و او عقل کل است. آدم نمیفهمد از کجا و از چه زاویهای پیغمبر را تماشا بکند! نمیفهمد، هیچکس نمیفهمد! چند خط شعر ناب، ولی بهشدت عرفانی که قابلبحث است(نه الآن) برایتان بخوانم؛ قابل بحث است، یعنی نه الآن، بلکه در قیامت باید پرده کنار برود و حقیقت او را در معرض نگاه عقل قرار بدهد و نه نگاه چشم؛ چشم ما در قیامت کارهای نیست و همهکارهٔ ما در قیامت، ایمان و اخلاق و عمل و چشم عقل ماست.
یکی خط است ز اول تا به آخر
در آن خَلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون سارباناند
دلیل و رهنمای کارواناند
از ایشان سید ما گشت سالار
همو اول همو آخر نمودار
یعنی مبدأ و معاد خلقت وجود مقدس اوست. این را خیلی راحت میشود با قرآن و روایات ثابت کرد. یکدانه اول داریم که اول عددی نیست و یک آخر داریم که آخر عددی نیست؛ حالا درکش هم مشکل است؛ یا اول الاولین، یعنی اول بیعدد؛ یا آخر الاخرین یعنی آخر بیعدد؛ چون در پیشگاه مقدس او عدد راه ندارد. عدد زمانی، عدد عقلی و عدد ریاضی راه ندارد، بلکه همان دو کلمهای که میگویند ازلیت و ابدیت است. میلیاردها سال هم آدم را به سفر گذشته برگردانند، به اولِ خدا نمیرسد؛ چون اول ندارد و این اول عددی نیست، بلکه یک معنای ظریفی دارد، یعنی ازلیت است. این آخر هم پایان نیست و ابدیت است؛ ولی اولین اولی که قبل از خودش اول نداشته و اولیّت از او شروع شده، خاتم انبیاست.
این «اول ما خلق الله النور»، «اول ما خلق الله القلم»، «اول ما خلق الله العقل»، «اول ما خلق الله نوری» یعنی شروع عالم هستی با او بوده، با وجود او بوده، با روح او بوده، با نورانیت او بوده که درک آن خیلی مشکل است. همهٔ ما این آیه را از بچگی شنیدهایم، اما چهکسی توانسته که این آیه را معنی کند؟ «ما ارسلناک الا رحمة للعالمین»، چقدر باید وجود او رحمت داشته باشد که بتواند به تمام جهانیان -از ملکیان و ملکوتیان- بیدریغ پخش بکند و نه نگوید و بیدریغ پخش بکند؟ این چه محبتی است و این محبت دیگر کجا هست؟ در روایاتمان آمده که انبیا در روز قیامت به پروردگار عرض میکنند: به داد ما برس، ولی پیغمبر فریاد میزند: خدایا امتم! این رحمت کجاست؟ تمام انبیا میگویند به داد ما برس! حتی در روایت دارد وقتی موسیبنعمران مادرش را میبیند که دارد میآید، کنار میکشد؛ به کلیمالله میگویند چرا داری کنار میروی؟ میگوید: میترسم مادر بیاید و بگوید من برای بهشترفتن دوتا عبادت کم دارم، از عباداتت به من بده تا من نجات پیدا کنم. در این عالم کیست که نگوید خودم! اصلاً نگوید! نه در دنیا گفت خودم و نه آخرت میگوید خودم؛ خب این قابل درک است؟ این نه آن رحمتی که بدون «الف» و «لام» و نکره آمده، قابلدرک است و نه آن للعالمین قابلدرک است. حالا جالب این است:
از ایشان سید ما گشت سالار
همو اول همو آخر نمودار
به این معنایی که خیلی مبهم خدمتتان عرض کردم، چون قابل موشکافی است؛ یعنی خداوند یک آغوشی به او در معنویت داده که تمام ملک و ملکوت را میتواند اندازهٔ یک بچهٔ دو-سهماهه بغل بگیرد. تمام ملک و ملکوت! شما فکر میکنید سلمان، ابوذر و مقداد، اینها او را شناختند؟ اینها خودشان را شناختند که آمدند و تسلیم او شدند، نه اینکه او را شناختند و رفتند تسلیم او شدند؛ مگر میشود او را شناخت؟! اگر هم یک حرفهایی با اجازهٔ خدا برای ما نمیزدند که کُمِیت ما بهطورکامل لنگ بود؛ اگر اجازهٔ خدا نبود و این حرفها را هم نمیزدند! چون پیغمبر اکرم 63سال خودیتی از خودش ندید که خبر بدهد. یکوقتی من از خودم خودیت میبینم و میگویم برادران، دو-سهسال در قم درس خواندهام؛ برادران، برای یک سخنرانی خوب یکساعت مطالعه کردهام؛ برادران، تمرین کردهام که بیانم روان بشود؛ اما او از خودش خودیتی نداشت که از خودیت خبر بدهد. ما که خبر از خودمان میدهیم، خبر از منِ طبیعی خودمان میدهیم، چون بعد از 60-70سال هنوز اسیر من و گرفتار من هستیم؛ ولی او اصلاً عُمرانه خودیتی حس نکرد.که از خودیتش خبر بدهد. گاهی پروردگار عالم یک اجازه به او میداد که حبیب من، یک کلمه برای اتمام حجت به این بندگان من بگو. «من رآنی»، این یکی، به خدا اگر عالم هستی بتواند همین جملهٔ پیغمبر را تحمل کند؛ ما هم که تحمل میکنیم، چون نمیفهمیم و اگر بفهمیم، ما هم نمیتوانیم تحمل کنیم و ما را داغون میکند. «من رآنی»، کسی که بیاید و من را با چشم نگاه بکند، «فقد رأی الله»، خدا را دیده است؛ اگر خدا غیب مطلق است و قابلمشاهده نیست، به او اجازه داده که به خلق بگوید من را ببینید، خدا را دیدهاید. وای چه خبر است!
اما امت: حالا امت را در زمان خودمان میبینید که چطور دارند با او معامله میکنند. در کوچه داشت راه میرفت(میخواهد معاملهٔ امت را با خودش بگوید)، بچهها دورش ریختند و گفتند: چهکسی گفته که فقط حسن و حسین را روی دوش بگیری و راه ببری؟ چهکسی گفته که دستهایت را روی زمین بگذاری، زانویت را بگذاری و حسن و حسین را سوار خودت کنی و راه ببری؟ مگر ما سهم نداریم؟ فرمودند: چرا، شما هم سهم دارید. فکر کنید یک مدیر دولتی، یک استاندار، یک فرماندار، یک شهردار، یک وکیل، یک وزیر، یک رئیسجمهور، یک بالاتر، یک پایینتر، بچهها در کوچه دورش را بگیرند و بگویند: شنیدهایم نوهات را در خانه سوار کول خودت میکنی و راه میبری، یاالله بنشین تا ما سوار کول تو بشویم. این را فکر بکنید، اصلاً قابل انجام است؟ انجامدهندهاش چهکسی هست؟ خیلی که به بچهها محبت بکند، به چهارتا محافظش بگوید اینها را آرام رد کنید. پیغمبر نشستند و گفتند: به نوبت سوار دوشم شوید. بعد دوتا دست را روی زمین گذاشتند و گفتند: سوار کول من بشوید، راهشان میبرد. همه در مسجد آمادهٔ نماز جماعت بودند، دیدند نیامد. امیرالمؤمنین آمد و دید که بچهها سوار کول او هستند و روی این خاکوخُلها نشستهاند. به خدا! هیچ پیغمبری اینقدر دغدغهٔ امت را نداشت. به امیرالمؤمنین فرمودند: به بچهها دست نزن و پیادهشان نکن، به خانه ما برو و ببین چیزی هست؟ بیا و من را از بچهها بخر! رفت(روایت را مرحوم نراقی نقل میکند؛ ملااحمد دیگر میدانید که حدّش به شاهراه است)، چندتا گردو در خانه بود، از همسر پیغمبر گرفت و دانهدانه بچهها را صدا زد و یکی یک گردو به آنها داد، بچهها رفتند. بلند شدند و لباسشان را از این خاکها تکاندند و بعد فرمودند: علیجان! این امت، من را از یوسف ارزانتر فروختند. خیلی حرف است که آدم بیاید و پیغمبر را به شیطان بفروشد، به هوای نفس بفروشد، به دلار بفروشد، به ویلا بفروشد، به صندلی بفروشد! این دیگر چه خریدوفروشی است؟ خدا با این فروشندگان چهکار میکند؟ بابا مسئولیت تو فروختن نخود و لوبیا و برنج و پول و متاع و زمین است، برای چه پیغمبر را در معرض فروش گذاشتی، آنهم با چه قیمتی؟!
یکی خط ز اول تا به آخر
در آن خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون سارباناند
دلیل و رهنمای کارواناند
از ایشان سید ما گشت سالار
همو اول همو آخر نمودار
حالا این دو خط بعدی را غوغا کرده است، بارکالله! خودت هم نگفتی و در دهان تو گذاشتهاند. تو خیلی دهانت کوچکتر از این بود که بتوانی این دو خط را بگویی. خود پیغمبر میگویند: بعضی از شاعرانی که دارای ایمان و عمل صالح هستند، در شعرگفتن مؤید به تأیید پروردگار هستند، وگرنه خودشان کجا عقلشان میرسد که این حرفها را بزنند!
احد در میم احمد گشت ظاهر
«حالا خود این میم داستانی دارد و خود این اسم هم اصلاً داستانی دارد».
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور، اول آمد عِین آخر
«در وجود، نه در اوصاف و صفات و در اصل وجود».
ز احمد تا احد یک میم فرق است
همه عالم در این یک میم غرق است
یعنی این صبحانهای که ما امروز خوردیم، بهخاطر گُل وجود او خوردیم؛ اگر نبود، خدا یک لقمه به احدی نمیداد، چون لیاقتش را نداشتند. همهجا رد پای او دیده میشود. بعد از خودش، نه امم گذشته، بلکه بعد از خودش، اگر میلیاردهانفر در قیامت به جهنم بروند، خدا آنها را بهخاطر خودش به جهنم نمیبرد و بهخاطر پیغمبر میبرد که چرا با او بد عمل کردند؟ چرا با او بد عمل کردید؟ در سورهٔ آلعمران -اینکه صریح قرآن است- میفرماید: بندگان من! دلتان میخواهد که منِ خدا دوستتان داشته باشم؟ فعلاً که دوستتان ندارم، دلتان میخواهد دوستتان داشته باشم؟ از پیغمبر من اطاعت کنید تا «یحببکم الله». عشق به شما با پیروی از پیغمبر در عالم علم من ظهور میکند و من بدون پیغمبر، یکنفر را دوست ندارم. این چه بهایی است که خدا داده است؟ این پیغمبر کیست؟ اصلاً من را برای چه دعوت کردید که من حرف او را بزنم؟ زبان پاک پیدا نکردید؟ عقل درست و حسابی پیدا نکردید؟ خجالت ندارد که من بیایم و شخصیت پیغمبر را برای مردم بیان بکنم؟ حالا آیه را گوش بدهید، عجب آیهای است! مخصوصاً یک نکته در این آیه است که کمتر کسی به آن توجه کرده است و آن نکته هم از غوغاترین نکات قرآن مجید است. در این آیه نشان میدهد که من -یعنی خدا- خبرِ آمدن پیغمبرم را به گذشتگان دادم؛ یعنی همهٔ انبیا تا عیسی، معلم کلاس اول بوده و دانشگاه هدایت را به آخریننفر دادهام. آنها ظرفیتشان بیشتراز کلاس اولی نبوده و کلاس دوم تا نهایت به پیغمبر واگذار شده است.
علیجان! من را هیچکس غیر از خدا و تو نشناخت؛ علی چه علمی داشت، علی چه عقلی داشته که علم و عقل او گنجایش شخصیت پیغمبر را داشت! «اَلَّذِینَ یتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ اَلنَّبِی اَلْأُمِّی اَلَّذِی یجِدُونَهُ مَکتُوباً عِنْدَهُمْ فِی اَلتَّوْرٰاةِ وَ اَلْإِنْجِیلِ»﴿الأعراف، 157﴾، یعنی ای تمام مسیحیان تاریخ و یهودیان تاریخ که بعد از پیغمبر هم مسیحی و یهودی ماندید، یکی از شما در قیامت نجات ندارد؛ چون من این را در تورات و انجیل شما معرفی کردهام و خبر آمدنش را دادهام، خبر اهدافش را دادهام. به این راحتی است که میلیونمیلیونِ شما مسیحیان و یهودیان، راهتان را از پیغمبر من جدا کردید و برای خودتان میبافید و میخوانید. یکنفر شما نجات ندارد! مگر روبرگرداندن از پیغمبر من کار آسانی است یا گناه کوچکی است؟ روگرداندن از پیغمبر یعنی روگرداندن از همهٔ انبیا، از خدا، از بهشت، از ارزشها و از فضائل! «اَلَّذِی یجِدُونَهُ مَکتُوباً عِنْدَهُمْ فِی اَلتَّوْرٰاةِ وَ اَلْإِنْجِیلِ».
«یتبعون» یعنی کسانی که از او پیروی کنند، من دوست دارم؛ ولی کاری به فرمانها و دستورات و دینش ندارم، این دوزخیبودن را نشان میدهد. «یتبعون» فعل مضارع است، یعنی تا آخر عمر از او پیروی کنند و با پیغمبر من قطع نشوند. پیغمبری که او را در تورات و انجیل یافتند و مییابند، یعنی همین الآن هم میشود از تورات و انجیل تحریفشده پیغمبر را شناخت؛ چون «یجدون» فعل مضارع است و هرچه هم کلیسا و کنیسه بخواهد این خورشید را پنهان کند، ابری نیست که جلوی چهرهاش قرار بدهند. کار او هم این است، ششتا کار است: «یأمرهم بالمعروف»، پیغمبر من زمینهٔ ورود مردم را در تمام کارهای پسندیده فراهم میکند که تابعانش یکپارچه مجسمهٔ خوبیها، فضائل، معنویت اخلاق، ایمان، کرامت و اصالت بشوند. این معنی معروف است.
«و ینهاهم عن المنکر»، او آمده و جانش به لب رسیده که تمام منکرات را توضیح بدهد و زمینهٔ جداشدن شما را از منکرات به شما بدهد؛ زمینهدادنش هم یا با تشویق بوده یا با ترغیب بوده است. تشویقش این بود: «وَعَدَ اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ جَنّٰاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِینَ فیها وَ مَسٰاکنَ طَیبَةً»﴿التوبة، 72﴾، این تشویقش است؛ و اما زمینهٔ تخویفش این است که امروز یکربع، بیستدقیقه به رفتنش مانده، امیرالمؤمنین سرش را روی زانو گذاشت، این تخویفش است(ترغیب، تشویق و تخویف یا ترساندن)، دیگر تقریباً دارد جان به لبش میرسد، چشمش را باز کرد: علیجان! کسی که سنی از او گذشته(حالا جوان که جوان است و یک پروندهٔ دیگر دارد. این روایت را بیشتر کتابهای مهم ما نقل کردهاند، چون شنوندهاش امیرالمؤمنین بوده و ایشان پخش کرده است. این «سنی از او گذشته» را ما در روایات که میبینیم، از چهل به بعد است) و اهل زناست، به شفاعت من نخواهد رسید؛ یعنی جامعهٔ من و امت من –زنشان و مردشان- باید پاک باشند. این نمیشود که زن خودش را در اختیار مردان بیگانه قرار بدهد و مردان هم زنان را به اسارت شهوات خودشان درآورند! اینها دیگر امت من نیستند، اینها خارجی هستند، بیگانه هستند؛ این برای یکربع به مرگش مانده است که دغدغهٔ پاکی امت را داشت.
علیجان! کسی که ارزش به نماز ندهد و نسبت به نماز باری به هر جهت باشد؛ حالا خواندیم خواندیم، نخواندیم نخواندیم، حالا امشب که شب عروسی پسرمان است و وقت نداریم نماز بخوانیم، شب عروسی دخترمان است؛ کسی که نماز خدا را سبک بشمارد، نمیگوید بینماز، نمازخوانی که سبک میشمارد، فردا به شفاعت من نمیرسد.
آخرین حرفش هم این بود که ایکاش همهٔ ملت ایران، همین آخرین حرفش را گوش میدادند! حالا حداقل به گوششان میخورد که میفهمیدند رسول خدا چه دغدغهای برای سلامت مال مردم دارد. علیجان! حتماً به امت من بگو مال مردم را که پیش آنهاست، به مردم پس بدهند؛ اگرچه آن مال، نخ ته سوزن زنان دوزنده باشد که دیگر نمیشده با آن نخ کوکی بزنند و کوچک بوده است. نخ را از ته سوزن درمیآورند و دور میاندازند، به این اندازه اگر مال مردم پیش آنهاست، بگو پس بدهند؛ وگرنه این یکذره نخ در قیامت کلّهشان میکند. علیجان، مال مردم! علیجان، آبروی ناموس امت! علیجان، نماز! «ینهاهم عن المنکر»، آمد به مردم بگوید منکر همان مال مردم خوردن است، اگرچه نخ ته سوزنی باشد که درمیآورند و دور میاندازند! نخورید، منکر است؛ نبرید، منکر است!
خودش با پولهایش چهکار کرد؟ هیچ! امروز آهسته در گوش امیرالمؤمنین گفتند: پول ندارم که تو را به بازار بفرستم تا برایم کفن بخری، در عبایم کفنم کن. چهچیزی از ما برد؟ چهچیزی از ما خورد؟ کسی که سلطان دنیا و آخرت است و دم مردنش کفن ندارد، این را باید به چندتا گردو فروخت؟
«یأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ ینْهٰاهُمْ عَنِ اَلْمُنْکرِ وَ یحِلُّ لَهُمُ اَلطَّیبٰاتِ»، او را فرستادم که هرچه جنس پاکیزه و دلپسند است، به مردم بگوید حلال است و به خودتان سختگیری نکنید! حلال حلال است، «وَ یحَرِّمُ عَلَیهِمُ اَلْخَبٰائِثَ»، آمد که هرچه ذاتاً آلوده است، مثل شراب، مثل گوشت خوک، مثل مال حرام، اینها را ممنوع بکند، «وَ یضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ»، این پیغمبری که در تورات و انجیل گفتم، برای این آمده که بار سنگین عبادات گذشتگان را از روی دوش مردم بردارد. یک دین آسان و سهلالوصول و اینکه راحت قابلعمل باشد، به مردم ارائه بدهد و به مردم بگوید: «کل شیء لک طاهر حتی تعلم انه قذر» هر چیزی در این عالم پاک است، مگر خودت با چشم خودت ببینی که نجس است. اینقدر به خودتان سختگیری نکنید! وسواس مخالف پیغمبر اکرم است. زن وسواسی و مرد وسواسی مخالف پیغمبر است، چون پیغمبر فرمودهاند: «کل شیء لک طاهر». در قطار مینشینی، در هواپیما مینشینی، دستِ تر به صندلی هواپیما، قطار، ماشین و اجناس خارجی میزنی، میگوید پاک است؛ مگر با چشم خودت ببینی که نجس شده است. «و کل شیء لک حلال حتی تعلم انه حرام»، هر چیزی حلال است، مگر حرمتش را بهدست بیاوری و ببینی قرآن حرام کرده، روایت حرام کرده، فقیه حرام کرده است.
«وَ اَلْأَغْلاٰلَ اَلَّتِی کٰانَتْ عَلَیهِمْ»، پیغمبر من آمد تا غل و زنجیرهای جهالت و نادانی را از دوش شما بردارد. خب «الذین یتبعون»، این پیغمبر را با این اهداف ششگانهاش، حالا آخر آیه که غوغا در اینجاست: «فَالَّذِینَ آمَنُوا بِهِ وَ نَصَرُوهُ وَ عَزَّرُوهُ»، غوغا در این کلمه است: «وَ اِتَّبَعُوا اَلنُّورَ اَلَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ»﴿الأعراف، 157﴾. میگوید «معه»، نه «به» و نه «الیه». اصل حرف اینجاست: کسانی که از این پیغمبر با این ششتا هدف پیروی کنند، «والذین آمنوا»، به کسانی که باور کنند این معلم ملکوتی است، این معلم عرشی است، این معلم واقعی است، باورش کنند و او را در مقابل دشمنان یاری بدهند، پیغمبر را در مقابل اینهمه ماهوارهها، سایتها و جنایتها یاری کنند، «و نصروه» و کمکش کنند، «وَ اِتَّبَعُوا اَلنُّورَ اَلَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ». شما از اول قرآن تا آخر قرآن نزل را بگیرید، همهجا با «ب» یا «الی» آمده است: «اُنزل الیه»، «انزلنا الیکم»، «نزّل به»، اما اینجا «و اتبع نور الذی انزل معه» و از نوری پیروی کنند که با او معیّت دارد؛ نه «به» و «الیه»، بلکه معیت دارد. نور با او معیّت دارد، این نور چیست که معیّت دارد و معیّت هم داشته است؟
«انا و علی من شجرة واحده»، ما با هم یکی هستیم؛ «انا و علی من نور واحد»، ما با هم معیّت وحدتی داریم؛ آنهایی که از این پیغمبر در آن ششتا هدف پیروی کنند و او را باور کنند، در برابر دشمن کمک بدهند، در امور دیگر یاریاش بدهند و از علی پیروی کنند، «اولئک هم المفلحون»، نجات فقط برای اینهاست. بقیه کجایی هستند؟ جهنمی هستند! پروردگار خودش میگوید: اگر قیامت یکنفر بیشتر نباشد که به بهشت ببرم(این حدیث قدسی است و چندبار هم من این حدیث را دیدهام) و بقیه را در جهنم بریزم، باکی نخواهم داشت! من شما را با پیغمبر و علی قبول میکنم. من جداجدا قبول نمیکنم. شما پروندهتان باید با پیغمبر و علی باشد. شما زندگیتان با پیغمبر و علی باشد، وگرنه قبول نمیکند! «اولئک هم المفلحون».
خب نتوانستم حرفم را بزنم؛ چون توانش را نداشتم، نه توان علمی و نه عقلی. یکمورد خیلی روشن از اخلاقش بگویم و دغدغهاش باز نسبت به امت:
پیرزن سی-چهل فرسخی مدینه به سهتا پسرش التماس میکرد که من عاشق پیغمبر هستم و او را ندیدهام، یکبار من را بردارید و به مدینه ببرید تا او را ببینم. مدام میگفتند چشم، چشم! گوسفنددار بودند، گلهدار بودند و نمیرسیدند. تابستان بود، گرم بود و رسول خدا یک سفری داشتند، گذرشان به آن ناحیه افتاد. همین چادرنشینیِ این سهتا پسر با مادرشان، پنج-شش نفر هم با پیغمبر بودند. هوا را هم که میدانید آنجا بالای پنجاه درجه میزد. در عبورشان دیدند که پیرزنی بغل یک چاه نشسته و دارد طناب مشک را باز میکند، در چاه میاندازد. آمد و سلام کرد، گفت: مادرم چهکار میخواهی بکنی؟ گفت: آب میخواهم. گفت: تو آخر با این سن و با این کهنسالیات مشک سنگین نیست! گفت: چارهای ندارم، بچههایم به صحرا میروند، ظهر میآیند و ناهار باید بدهم، آب باید بردارم. فرمودند: میگذاری تا من به جای تو آب بکشم؟ نگاهی کرد و گفت: اگر این کار را بکنی، دعایت میکنم. چه دعایی؟ میگویم: خدا پدر و مادرت را بیامرزد! فرمودند: میارزد! مشک را به من بده. پر کرد و بالا کشید، درِ مشک را بست و روی کولش انداخت؛ نمیشد با دست ببرد و سخت بود. چند قدم که بهطرف خیمهٔ پیرزن آمد، اصحاب آمدند و گفتند: آقا سنگین است و عرق از سر و روی و بدنتان دارد میریزد، خب بدهید ما بیاوریم. محبت کُشنده این است! در دههٔ عاشورا یک آقایی قبل از من هر روز برایتان میخواند که میکشی مرا، این یکیاش است! به اصحاب فرمودند: دوست دارم بار امتم را خودم به دوش بکشم.
گنه بنده کرده است و او شرمسار!
بار را ما ایجاد کردهایم، او میگوید من به دوش میکشم! چقدر محبت! شب معراج میخواهد برگردد، خدا میگوید: حبیب من! یک چیزی میخواهی به من بگویی و انگار حیا مانع است! گفت: آری، میخواهم بگویم. فرمود: بگو! گفت: خدایا! در قیامت با امت من میخواهی چهکار بکنی؟ امت یعنی شماها، نه آنهایی که پشتِ پا به احکام قرآن و مسائل الهی زدهاند و اهل نماز و روزه و حجاب و حلال اینها نیستند. شماها را گفت! چهکار میخواهی بکنی؟ خطاب رسید: خیالت را راحت کنم، در قیامت تمام محشر را دو قسمت میکنم، تو از یک قسمت آن فریاد بزن: «امتی امتی» و من هم جوابت را میدهم: «رحمتی رحمتی»! «و لسوف یؤتیک ربک فترضی»، اینقدر در قیامت به تو میدان میدهم که راضی باشی، خشنود بشوی.
مشک را در خیمه گذاشت، پیرزن گفت: چند دقیقه بفرمایید تا خستگیتان در رود. بار مشک هم سنگین بود، یک شیری، یک آبی برایتان بیاورم. فرمودند: نه و خداحافظی کردند. بچهها رسیدند، پیغمبر خیلی دور نشده بود و پنجاه-شصت قدم رفته بود. گفت: بچهها خیلی آقای خوبی بود، آن که یکلا پیراهن است. امروز مشک را آب کرد و تا اینجا آورد؛ بدوید و تشکر کنید. بچهها سهتاییشان آمدند، دیدند پیغمبر است. گفتند: آقا! مادر ما تو را نشناخته و عاشق شماست؛ اگر ما برویم و بگوییم پیغمبر بود، دق میکند؛ برگرد! برگشت.
××××××××××××
خب امروز حدود دو و سه بعدازظهر است که فرمودند: علیجان! غیر از خودت و فاطمه و حسن و حسین و زینب، کسی در اتاق نباشد و به همه بگو بروند و در اتاق را ببند. دور بسترش نشستند، خب دستور دین است که اگر حس کردید عزیزتان به حال احتضار رسیده، لحاف را کنار بزنید، پتو را کنار بزنید و دکمههای پیراهنش را باز کنید، سینهاش را سبک کنید؛ دیگر رنگ صورت و رنگ چشم دارد عوض میشود و حالتْ حالت احتضار است. علیجان! حسین را روی سینهٔ من بخوابان. مادر دارد میبیند، خواهر دارد میبیند، خواهر ششساله است(زینب در روز ازدنیارفتن پیغمبر ششساله بود)، همه دارند میبینند، آرام دستش را در گردن ابیعبدالله انداخت و شروع به بوسیدن زیر گلو و چانه و پیشانی و آخر کار هم دوتا لبهایش کرد. «ما لی و یزید»، پنجاهسال گذشت و حالا خواهر آمده، میبیند بدن قطعهقطعه روی خاک است، به پنجاهسال قبل برگشت:
حسین من!
یوم علی صدر المصطفی
و یوم علی وجه السری