دوشنبه (4-10-1396)
(قم مدرسه علمیه رضویه )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمدرسهٔ علمیهٔ رضویه/ دههٔ اوّل ربیعالثانی/ زمستان 1396ه.ق.
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در متن جامعه به عللی که شرح آن مفصّل است، به مسئلهٔ بسیار مهم اخلاق پرداخته نشده است؛ البته خسارت پرداختهنشدن آن نزدیک به پنجاهسال است. آن مقداری که از گذشته در یادم است، حال در منطقهٔ زندگی خودم در تهران، اغلب مردم متخلق به اخلاق بودند؛ نه بهمعنای خوشرویی و اینکه قیافهشان تلخ نباشد، بلکه بهمعنای اصطلاحیِ اخلاق.
خوشرویی یک شعاع اندکی از کلیِ اخلاق است و اخلاق -چنانکه صریحاً از آیات قرآن و روایات اهلبیت در یکی از مهمترین منابع آن، مثل جلد دوم «اصول کافی» یا جلد یازدهم «وسائلالشیعهٔ» بیست جلدی فهمیده میشود- دو رشته است که یکی از این دو رشتهٔ اخلاق بر دیگری اولویت دارد و تحقق رشتهٔ دوم به این وابسته است که اوّلی نباشد؛ چون اگر اولی -آن رشته و چهرهٔ اوّل اخلاق- در انسان باشد، این مرحلهٔ بعدی بر انسان حاکم نمیشود و نمیتواند هم حاکم بشود، چون در کنار شعلههای آتش قرار میگیرد و دوام ندارد، ماندگار نیست.
درحقیقت، اخلاق توضیح کاملی بر «لا اله الا الله» است که تا کسی «لا اله» را سیر نکند و این «لا» را تحقق ندهد، محال است که «الا الله» چهره نشان بدهد. «ما کان للمشرکین ان یأمروا مساجد الله شاهدین علی انفسهم بالکفر»، این در پاسخ ثروتمندان مغرور، متکبر و از خود راضی مکه بود که میگفتند توحید و معاد و وحی یعنی چه؟ اگر پیغمبر میخواهد که ما آدمهای خوبی باشیم، خب پول میگذاریم و مسجدالحرام را که به تعمیر احتیاج دارد، تعمیر میکنیم. تعمیر مسجد یک عبادت است و اجر و ثواب دارد، کار مثبتی است؛ اما این کار مثبت در کنار کفر نمیایستد، مثل گردویی است که آدم ببرد و نوک گنبد بگذارد، توقع داشته باشد که آن نوک بایستد. گردو در سطح صاف میایستد، اما اگر در نوک گنبد بگذارند، سرازیر میشود و بهسرعت پایین میآید و میافتد. اصلاً با گنبد هماهنگی برقرار نمیکند.
آن بخش از اخلاق که اولویت دارد و «لا اله» اخلاق است، پیراستن است؛ یعنی آدم باید یک حمام معنوی برود، رذایل را واقعاً بشورد و پاک بکند تا صفحه بعد از پاکشدن برای نقاشی آن بخش بعد آماده بشود؛ اگر این صفحه پاک نشود، هرچه هم که خود آدم زحمت بکشد تا متخلق به اخلاق الله بشود که فرمان واجب پیغمبر است و در بحارالأنوار هم این روایت نقل شده است: «تخلقوا باخلاق الله»، قرینهای هم ندارد که ما بنشینیم و بر روی آن بحث بکنیم که این امری استحبابی است. یک امر مطلق و بدون قرینه صادر شده که قطعاً هم بر وجوب دلالت دارد؛ چون در قیامت، بیاخلاقِ حسنه -هرکسی میخواهد باشد- اهل دوزخ است. از آیاتی که متخلقین به اخلاق شیطان را دوزخی میداند و آیاتی که متخلقین به اخلاق حسنه را بهشتی میداند، مثل آیات تقریباً نیمهٔ دوم سورهٔ آلعمران، اگر اینها را در کنار هم که بگذاریم، خیلی روشن میفهمیم که «تخلقوا» امر واجب است؛ چون واقعاً بدون اخلاق، نه ایمان و نه عمل بند میشود و این حلقهٔ اتصالی قوی است که ایمان و عمل صالح را نگه میدارد، از در رفتن حفظ میکند و نمیگذارد که نه ساختمان ایمان در مقابل حوادث -چه حادثههای تلخ و چه حادثههای شیرین- و نه ساختمان اعمال صالح تخریب بشود؛ چون ایمان خیلی از مردم مؤمن از زمان آدم تا حالا به باد رفت، اعمالشان هم به باد رفت. «اولئک حبطت اعمالهم» برای چه کسانی است؟ در قرآن مجید دقت بکنید! بیشتر آیات بهطرف مسائل اخلاقی جهتگیری دارد. حبط میکند، بر باد میدهد یا تعبیر دیگر قرآن، «هباء منثورا» میکند.
من قبلاً این اخلاق را در مردم میدیدم، اما الآن خیلی کم شده است. نمره ایمان و عمل مردم تقریباً خوب است؛ ده، دوازده، چهارده یا پانزده است، اما اگر بخواهیم به اخلاقشان نمره بدهیم، دو هم نمیگیرند و ما هم تحت تأثیر همین جریانات جامعه، یا سراغ تخلق به اخلاق نرفتهایم و یا اینکه آن پیراستگی برایمان پیدا نشده است. ما میبینیم که اگر همهٔ انبیای الهی در یک منطقه جمع بشوند و صدسال یا دویستسال یا بهاندازهٔ عمر حضرت نوح -که بیشترین عمر را داشته است- با هم زندگی کنند، یکبار با هم اختلاف و نزاعی پیدا نمیکنند و تفرقهای بین آنها ایجاد نمیشود که دارودستهای شوند، حزبی شوند، راستی و چپی نمیشوند، زبان خود را به مسائل منفی به روی هم باز نمیکنند. یک آیه در قرآن است که خیلی آیهٔ فوقالعادهای است: «ما کان لنبی ان یقل» خب جمله نکرهٔ در سیاق نفی است. «ما کان لنبی»، شما هیچ پیغمبری را نمیبینید و نبوده که در مسئله خیانت وارد بشود؛ نه خیانت شهوانی، بلکه خیانت مالی، خیانت اجتماعی و خیانت اخلاقی. «ما کان لنبی»، نه اینکه معنی آیه این باشد که شایسته نیست پیغمبری را «ان یقل»، یعنی اصلاً پیغمبری نبوده که «ان یقل» باشد، این معنی آن است؛ یعنی اصلاً موضوعاً مسئله منتفی است، انگار قدرتی در انبیای من نبوده است که خیانت بکنند و بقیهٔ حالات اخلاقیشان هم همینگونه است.
خیلی از ما هم الآن مثل همین جامعه فاقد اخلاق هستیم و اگر هم بهدنبال اخلاق برویم، در ما نمیایستد. چرا؟ چون ما آن بخشی را که اولویت دارد، جارو نکرده و نشُستهایم، از بین نبردهایم. این خیلی مهم است که تا انسان حرص خود -حالا حرص منفی به هرچه- را علاج نکند(ما حرص مثبت هم داریم که قرآن قبول کرده و در اواخر سورهٔ توبه میخوانیم: «عَزِیزٌ عَلَیهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیکمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» ﴿التوبة، 128﴾، سه خصلت از خصلتهای اخلاقی وجود مقدس رسول خدا در همین آیه هست: «حریص علیکم»، حریص از باب فعیل، صفت مشبهه یا صیغهٔ مبالغه است و «حریص علیکم» یعنی این انسان بهشدت در خوبشدن شما طمع دارد و امید به شما دارد که همهٔ شما مؤمن بشوید، «علیکم بالمؤمنین رؤف رحیم»، هرکس هم بعد از حرصی که برای مؤمنشدن میزند، وارد دایرهٔ ایمان بشود، مورد مهرورزی شدید او قرار میگیرد. «رئوف» که آنهم صفت مبالغه(صیغهٔ مبالغه) است، بهشدت نسبت به او مهرورز و مهربان میشود؛ یعنی هم دلش مهربان و عاشق مؤمن میشود و هم مهرورزی عملی نسبت به او خواهد داشت. دو تا لغت که کنار همدیگر یک معنا ندارد، دو تا پرونده است: اعمال مهر و مهر قلبی.
ما اگر حرص منفی را معالجه نکنیم، اگر بخل را معالجه نکنیم، اگر حسد را نسبت به همدیگر معالجه نکنیم، اگر تنگنظری را معالجه نکنیم، اگر کینه را معالجه نکنیم، خوبیها که در مرحلهٔ بعد از «لا اله» قرار دارد، در وجود ما قرار نمیگیرد.
یکی از شاگردان درسخوان مرحوم قاضی (این حکایت را فکر کنم که به دو واسطه نقل میکنم و اصل ناقل آن کسی بوده که در درس شرکت میکرده است) میگوید: یکروز به مرحوم قاضی گفتم که میلی به شنیدن درس ندارم؛ درس را خوب میفهمم، اما با درس رابطه برقرار نمیکنم و کسل هستم؛ مثلاً به خودم میگویم حالا درس قاضی آمدهای، خب آخر آن چه میشود؟ چون رذایل آدم را تاریک میکند و نمیتواند آینده را ببیند و بعد گرفتار همین وسوسهها میشود که خب آخر آن چه میشود؟ روزی من به دیدن آقایی رفتم که روحانی بود و در آن شهری که بودم، به دیدنم آمده بود؛ بعد بازدید او رفتم یا یکبار دیگر پیش من آمد. به قول ما طلبهها، «کفایه» را قورت داده بود و «رسائل» و «مکاسب» در دستش بود؛ یعنی فقه و اصول پیش او بود، یعنی با او که بحث میکردم، تمام بحث را عمقی وارد میشد؛ ولی خب حالا یک علتی داشته که من نتوانستم علت آن را درک بکنم، چون باطن افراد را که نمیشود دید. گفتم: خدا خیلی به شما توفیق داده است و ماشاءالله یک دریا هستید. گفت: آخر آن که چه بشود! من اگر همین عمری را که در «مکاسب» و «رسائل» و «کفایه» و خارج صرف کرده بودم، در فوتبال خرج میکردم، الآن صدمیلیارد پول داشتم. خب الآن که چه؟! مثلاً میخواهم یک یخچال بخرم، به زحمت هستم؛ یعنی آن رشتهٔ عظیم اخلاق انبیا را که صبر است، در او نبود. وقتی صبر، یعنی تحمل حوادث یا به قول اهل لغت، «حبسالنفس» در وجود آدمی نباشد که از موارد عالی اخلاقی است، یعنی نتواند خودش را در مقابل حوادثی نگه دارد که برای او پیش میآید، حالا ممکن است خدا رقم من را به قدرِ رزق زده باشد، من اگر به اینقدر صبر نکنم، همین فکر برایم پیش میآید که چه، ما سیسال به نجف و قم رفتیم(این دو تا شهر را برای درس دیده بود)، اگر یک فوتبالیست میشدیم که برای زن و بچهمان خیلی بهتر بود. این فقد صبر و تحمل، فقد استقامت است.
ظاهراً یا شیخ طوسی یا سیدبنطاووس نقل میکنند (من خیلی وقت است که از این روایت دور هستم. همین یکدانه را که میگویم، خیلی دور هستم، ولی در ذهنم است که یکی از این دو نقل میکنند: یا سیدبنطاووس است که حد او به شاهراه است و یا شیخ طوسی که کل حوزهها، مفسّرین و اصولییّن سر سفرهاش نشستهاند؛ حتی اهلسنت زمان خودش، چهار مذهب، به پای درسش میآمدند؛ یعنی ایشان پنججور طلبه داشته است: حنفی، شافعی، مالکی، حنبلی و شیعه؛ کتاب «خلاف» او براساس همین کلاسش نوشته شده و فقه پنج مذهب را مورد بحث قرار داده است. این کتاب باعظمت را که حقوق تطبیقی در هزارسال پیش است. عمر حقوق تطبیقی در اروپا و آمریکا از صدسال بالا نرفته، ولی آخوند شیعه در 1200سال قبل، حقوق تطبیقیِ چندهزار مسئلهٔ مربوط به زندگی را از نگاه پنج مذهب، مورد بحث فکری، عقلی و روایی قرار داده و تفاوت بین فقه اهلبیت با آنها را اینقدر زیبا بیان کرده است. از کتاب خلافش -که من خواندهام- درمیآید که درصد بالایی از فقه آن چهار مذهب فقه زمینی است، ولی فقه شیعه فقهی آسمانی و فقه وحی است؛ نه فقه فکر، نه فقه قیاس، نه فقه زمینی، نه فقه مدرسهٔ اموی و عباسی. او چنین کاری را کرده و حالا نمیدانم که ایشان نقل میکنند یا سیدبنطاووس که جلوی مغول را برای حملهٔ به مناطق شیعهنشین عراق گرفت و حق عظیمی به شیعه پیدا کرد؛ وگرنه آن منطقه هم کل شیعه را نابود کرده بودند. یکمیلیون نفر در بغداد و اطرافش در زمان حمله هلاکوخان کشته شدند. یکی از این دو تا نقل میکنند و شما داستانش را شنیدهاید): وقتی شیخ حسین آلرحیم با وجود مبارک امام عصر(علیهالسلام) در مسجد سهله یا کوفه بر روی سکوی بیرون مسجد کوفه ملاقات میکند و حضرت یک مقدار از آن قهوهٔ دمکردهاش را لب میزنند و میفرمایند بخور، سل تو خوب میشود؛ آن دختری هم که میخواهی، فردا به کوفه برو که زمینهٔ آن را هم آماده کردهام و به تو میدهند؛ اما رقم فقری که داری، برای تو تا آخر عمرت زده شده است(حالا نمیشناخت که ایشان امام زمان است و بعد که ملاقات تمام شد، به فکرش افتاد چهکسی بود که من یکذره از قهوهٔ لبزدهاش را خوردم، از سینهام خون میآمد و خوبِ خوب شدم؛ بعد هم گفت که آن دختر را به تو میدهند! خب معلوم شد که امام عصر است)؛ یعنی از من هم نخواه و از خدا بخواه که قدر رزق تو را به بسط تبدیل بکند. وقتی آدم این مورد اخلاقی، یعنی صبر و تحمل و استقامت را نداشته باشد و از آنطرف هم به قول قرآن، چشمش به متاع زندگی دیگران باشد که چرا برادرم خانهٔ پانصدمتری دارد، چرا او در کوچهمان خانهٔ چهار طبقه دارد، چرا او ماشین صدمیلیونی دارد، چرا ما نمیتوانیم یک دوچرخه هم تهیه بکنیم؛ این چراها آدم را از خدا میبرّد و به سراغ کارهای دیگر میبَرد؛ یعنی نقش اخلاق در سعادت انسان، نقش بسیار بسیار مهمی است.
هیچکس تا کنون نگفته و من در کتابها ندیدهام که زبیر منافقانه مسلمان بوده، زبیر منافقانه مؤمن بوده و یا طلحه منافقانه مؤمن بوده است. طلحه دامادی دارد که کسی در کرهٔ زمین از زمان آدم تا حال، دامادی مثل داماد طلحه نداشته است؛ یعنی دامادش تمام عبادات و تمام هشت بهشت بود و آنوقت آدم در کنار چنین دامادی باشد، از این داماد هم نوه داشته باشد، ولی بهخاطر حبّ جاه که یک رذیلهٔ اخلاقی است و ممکن است در ما هم پیدا شود. ممکن است ما هم بیستسال دیگر عالم فقیه اصولی شویم و خودمان را بکُشیم تا مرجع تقلید بشویم، این هم حبّ جاه است؛ یا یقه پاره کنیم که بهترین مدرّس یا فلان شخصیت برجستهٔ قم بشویم؛ اگر آدمی اینها را نداشته باشد، «تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار». او میداند و به قول قدیمیها یک ضربالمثلی است که میگوید: «اگر علی ساربان است، میداند شتر را کجا بخواباند»و من اوایل طلبگیام بود و پیش مرحوم آیتالله عباس تهرانی که از اولیای خدا بود، درس میخواندم. دو نفر هم در خانهاش بودیم؛ چون چهلسال بود که ایشان مریض بود و روی تشک افتاده بود و فقط روزهای جمعه بیرون میآمد. بیماری لاعلاجی داشت که با همان هم فوت کرد. چهلسال یکبار زبان به گلایه باز نکرد و یکبار نگفت ما که کنار شیخعبدالکریم دریای علم شدیم، پس چرا مثل او نشدیم، مثل این نشدیم. ایشان به من گفتند: الآن جوان هستی و هنوز قاتی نداری(حالا من نمیفهمیدم که چه میگوید! هنوز قاتی نداری!)، الآن که من این لباس را به تو میپوشانم، به حرم برو و روی این جملهٔ زیارت بایست: «فلا تسلب منی ما انا فیه». مرحوم مجلسی یک روایت نقل میکند که بسیار روایت مهمی است. امسلمه میگوید: من بیدار شدم و دیدم که پیغمبر نیست. نوبت من هم بود، در حیاط آمدم، اما نبود؛ یکخرده آن حالت زنانه در من موج زد که نکند نوبت من را پیش خانم دیگر رفته است. یک سَرَکی که حرام هم هست، کشیدم و دیدم نه، هیچجا نیست. یکدفعه دیدم صدای گریهاش از بالای پشتبام میآید. پلهها را بالا رفتم، دیدم با تمام بدن بر روی خاک افتاده و میگوید: خدایا! آنچه خوبی به من دادی، از من پس نگیر؛ آنچه بدی از من برطرف کردی، دفع کردی و نه رفع، یعنی نبوده و دفع کردهای، برنگردان و من را در یک چشم بههمزدن به خودم واگذار نکن؛ من ناله زدم، از روی خاک بلند شد و گفت: کیست؟ گفتم: من هستم! چه میگویی و چهکار میکنی؟ تو را یک چشم بههمزدن به خودت واگذار نکنند؟ فرمودند: امسلمه، تو چه میگویی! خدا یک لحظه یونس را به خودش واگذار کرد و از شکم ماهی سر درآورد.
شستوشویی کن و وانگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دِیر خراب آلوده
ما آخوندها باید خیلی به خودمان بپردازیم و بیش از مایهای که برای درس میگذاریم، برای تصفیهٔ رذایل اخلاقی و تحققدادن فضایل اخلاقی بگذاریم؛ وگرنه کوه علم هم بشویم، در هیچ منبری هیچ اثری روی مردم نخواهیم گذاشت. وقتی زبان و بیان با تاریکیها قاتی شود، کاری از پیش نمیبرد و نه نوری دارد و نه نفوذی. نفوذ برای نور است که از شیشه یا آب رد میشود و به همهجا هم میتابد؛ اگر ما بعد از ازبینبردن سیئات که واجب هم هست، آن حسنات اخلاقی را نداشته باشیم، نمیتوانیم کاری برای دنیا و آخرتمان بکنیم. زبیر را هیچکس نمیگوید که مؤمنِ منافق بوده، بلکه مؤمن واقعی بوده است. در نهجالبلاغه هم در باب حکمتها هست که امیرالمؤمنین میفرمایند: «الزبیر منا»، مثل «السلمان منا»؛ البته تا وقتی که پسرش بزرگ نشده بود. وقتی پسر بزرگ شد، آن نیروی حبّ جاه او را تحریک کرد و گفت: تو با علی چه فرقی میکنی؟ چهکسی گفته او رئیسجمهور باشد؟ تو باید باشی! خب حالا علی را چطوری کنار بزنیم؟ برویم و به او بگوییم: آقا خواهش میکنیم که از حکومت دست بردارید! حکومت برای علی یک مسئولیت الهی بوده است، دست بردار یعنی چه؟ دست که برنمیدارد، پس شمشیر بکشیم و او را بکشیم؛ جا را خالی کنیم و خودمان رئیس بشویم. طلحه هم همین حالت به او دست داد و هر دو هم بدون پیروزشدن کشته شدند. هر دو هم بهخاطر جنگ با امام معصوم که کفر و جنگ با پروردگار است، دوزخی شدند. حالا طلحه یک داماد هم داشت، بالاترین داماد در این عالم و بهترین نوه را هم داشت. داماد طلحه چهکسی بود؟ وجود مبارک حضرت سیدالشهدا(علیهالسلام) بود. مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی روی قبرش هم نوشته است: فاطمه دختر ابیعبدالله از دختر طلحه، همسر حسنبنحسن بود که کل طباطباییهای عراق و ایران از نسل آنها هستند؛ یعنی یک رشتهٔ کل اینها به طلحهای میخورد که خودش در جهنم است. اینها یک نسل بهشتی بسیار فوقالعاده هستند و این اخلاق است؛ یعنی ساختمان ایمان و عمل صالح را اخلاق نگه میدارد و مثل بوکسل میماند. بوکسل سیمهای بافتهشده به همدیگر است که اصلاً پاره نمیشود. یک جرثقیل با یک سیم بوکسل، دویستتن بار را بلند میکند و بوکسل پاره نمیشود. این اخلاق هم بوکسل ایمان و عمل صالح است.
خدایا! به حقیقت امیرالمؤمنین، به حقیقت حضرت حسین، به حقیقت صدیقهٔ کبری، به حقیقت زینب کبری و همهٔ خوبان عالم، به ما توفیق پاککردن رذایل و متخلقشدن به فضائل اخلاقی را عنایت بفرما.