لطفا منتظر باشید

شب پنجم دوشنبه (9-11-1396)

(تهران مسجد جامع غدیر خم)
جمادی الاول1439 ه.ق - بهمن1396 ه.ش
10.25 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ مسجد جامع غدیرخم/ دههٔ اوّل جمادی‌الاوّل/ زمستان1396ه‍.ش./ سخنرانی پنجم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

شناخت پروردگار، افضل علوم

در شناخت پروردگار که روایات اهل‌بیت می‌فرمایند افضل و اشرف علم است، چرا؟ چون موضوع این علم، افضل و اشرف یعنی پروردگار است؛ به همین خاطر، علم و معرفت به او افضل علوم و اشرف علوم است. کسی که از طریق درس‌خواندن یا شنیدن، چون پروردگار در قرآن مجید دو راه برای معرفت ارائه کرده است که یک راه آن در سورهٔ توبه است: «فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ کلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فِی اَلدِّینِ»﴿التوبة، 122﴾. به چه علتی از هر جمعیتی، هر شهری، هر منطقه‌ای، تعدادی نمی‌روند که دین‌شناس بشوند. «فقه» در این آیه یعنی فهم و شناخت، نه این فقه مصطلح حوزه‌ها. چرا از هر گروهی، قومی، جمعیتی یا خانواده‌ای، تعدادی نمی‌روند که معرفت به دین پیدا کنند و دین را آن‌گونه که هست، بشناسند؟ وقتی دین را شناختند، «وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَیهِمْ»، برمی‌گردند و آن شناختی را که از دین پیدا کردند و در رأس آن توحید است، به مردم انتقال بدهند. «لعلهم یحذرون»، با هدف اینکه مردم اهل احتیاط در زندگی و اجتناب از نافرمانی از پروردگار بشوند. این یک راه است که خدا به کل ملت پیشنهاد نداده، چون انتخاب این راه برای کل ملت میسّر نیست. عده‌ای باید دکتر یا مهندس بشوند، عده‌ای کارخانه بزنند یا مغازه بگیرند یا کسب‌های دیگر داشته باشند و فرصت این نیست که کل آنها در حوزه‌های علمیه بروند و دین‌شناس باشند؛ لذا آنهایی که توان دین‌شناسی دارند، بر آنها واجب است بروند و دین را بشناسند و واجب است که بین قومشان و به شهرشان و به دیارشان برگردند.

 

توصیهٔ رسول اکرم(ص) به مردم

راه دوم، پیغمبر می‌فرمایند: بر مردم واجب است که وقتی عالم واجد شرایطی را در بین خودشان یافتند، یعنی یک عالم با ورع، باتقوا، عالمی که اهل دنیا نیست و به قول قرآن ربانی است، عالمی که دلسوز مردم است و دغدغهٔ دنیا و آخرت مردم را دارد، پای سخن آن عالم بروند و گوش بدهند و کار دیگری نکنند. عالم وقتی درس می‌دهد، آنها قرآن و مفاتیح و کتاب نخوانند و با هم حرف نزنند. حضرت می‌فرمایند: گوش‌دادن و رعایت ادب مجلس واجب است. وقتی گوش دادند، حفظ بکنند و در گوش‌دادن باری به هر جهت نباشند، مطلب را بگیرند و در وجود خودشان نگاه بدارند؛ همچنین واجب است که این را به دیگران –زنشان، بچه‌شان، دامادشان، عروسشان، شریکشان یا کارگر کارخانه‌شان- هم انتقال بدهند. واجب هم هست که خودشان به این معرفتی که از طریق گوش به‌دست آورده‌اند، عمل بکنند.

 

آداب ارتباط با عالم

این پنج بخش، آداب ارتباط با عالم است: «لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید»، بشنوند و شاهد حقانیت شنیده باشند؛ چون عالم می‌گوید و بی‌راه نمی‌گوید! خواب‌های نامربوط تعریف نمی‌کند و کل سخنانش سیاست و ریاست و تملق از این و آن نیست. درحقیقت، معرفت انتقال می‌دهد و آن که معرفت انتقال می‌دهد، این پنج حق را به مردم دارد: شرکت، گوش‌دادن، سکوت، حفظ‌کردن، انتقال به دیگران و عمل‌کردن.

 

گوش انسان مؤمن، وقف معرفت نافع

خب گفتیم که راه کسب معرفت دوتاست: یکی خود انسان برود و کسب معرفت بکند، یکی هم خود مردم بیایند و گوش بدهند و از طریق گوش کسب معرفت بکنند. امیرالمؤمنین در «نهج‌البلاغه» 110 خصلت دربارهٔ انسان‌های پاک، باکرامت، بزرگوار و مؤدب به آداب الهی بیان کرده‌اند که در یک‌جا هم هست و از همدیگر قطع و بریده‌بریده نیست؛ یعنی جابه‌جا نیست که بعضی‌ در نامه‌ها، بعضی‌ در خطبه‌ها و بعضی‌ در گفتار شخصی با یک فرد باشد.

یکی از آن 110 مسئله این است: این بزرگواران «وقفوا اسمائهم علی العلم نافع لهم»، گوششان را وقف معرفتی کرده‌اند که همیشه نافع است. «نافع» بر وزن فاعل، در ادبیات عرب آمده که اسم فاعل معنی مضارعش را می‌دهد و «ینفع» مضارع «نافع» است. زمان در «ینفع» لحاظ نشده، یعنی همواره و پیوسته؛ البته مضارع معنی زمان حال هم دارد، اما اینجا قرینه داریم که معنی زمان حال نمی‌دهد. گوش را بر علمی وقف بکنند که همواره و تا آخری که در دنیا هستم، برایشان منفعت دارند.

 

ابن ‌ابی‌عمیر، راسخ در کسب علم و معرفت

کسانی در یاران پیغمبر و ائمه بوده‌اند که فرصت‌های عمرشان را به‌شدت غنیمت می‌دانستند و پیش پیغمبر تا امام عسکری آمدند و درخواست علم نافع کردند. یکی از آنها بزازی به‌نام ابن ابی‌عمیر است که مغازهٔ آباد و فروش خوبی داشت. ایشان خدمت امام صادق می‌آمد و می‌شنید، شنیده‌ها را هم یادداشت می‌کرد. این شنیده‌ها که تمام آنها بی‌واسطه بوده، سمعت عن الصادق(علیه‌السلام) در نود جلد شد، ولی وقتی مأمورین هارون گزارشی بر ضد او دادند، او را گرفتند و به زندان انداختند، خانواده‌اش از ترس اینکه مأموران در خانه بریزند و کتاب‌ها را بِبَرند، همه را در یک چاه آب ریختند و نابود شد؛ البته وقتی بیرون آمد، بخش زیادی از روایات را که حفظ بود، گفت و دوباره نوشتند که به ما رسیده است. وقتی هم در زندان بود، ابداً حاضر نشد که خواسته‌های بازجوها را اقرار بکند. بازجوها به او گفتند: به ما گزارش داده‌اند که تو وکیل موسی‌بن‌جعفر هستی و شیعیان به تو مراجعه دارند، پول و جنس به تو می‌دهند؛ شیعیان را معرفی کن! اما ایشان منکر شدند و این انکار هم انکار به حق بود. گفتک من شیعیان موسی‌بن‌جعفر را نمی‌شناسم و با آنها رابطه‌ای ندارم، نمی‌دانم چه کسی هستند و به من هم پول نمی‌دادند؛ درحالی‌که همه را می‌شناخت، پول هم می‌گرفت و برای موسی‌بن‌جعفر می‌فرستاد. قاضی دادگاه حکومت بنی‌عباس که در حکومت سقیفه ریشه داشت، چون حکومت اموی و عباسی یادگار آن حکومت و شاخه‌های آن درخت بودند، قاضی دادگاه که خیلی قاضی مهربان، بامحبت و بارحمی بود، حکم داد که ابن ابی‌عمیر را در حیاط زندان بیاورند، بین دو درخت از مچ پا آویزان کنند، لباس‌هایش را درآورند و هزار تازیانه که سیم خاردار در آن بافته بودند، به بدنش بزنند تا یاران موسی‌بن‌جعفر را معرفی کند.

در کدام دوره قضاوت مطابق اسلام بوده است؟ در کدام دوره قضاوتْ قضاوت عدل و محبت و مهر و رعایت شخصیت و رعایت آبرو بوده است؟ در دورهٔ ما هم اگر چنین قضاوتی باشد، جزئی است و نه کلی؛ حال اگر یک قاضی پیدا بشود که خدا و قیامت را باور کرده باشد، متخلق به اخلاق الهی باشد و تمام این ارزش‌ها را در قضاوتش جریان بدهد و پرونده را امضا کند؛ اما همهٔ ما از بچگی شنیده‌ایم که با یک گل بهار نمی‌شود.

بنا شد که این بی‌رحم‌هایِ بی‌مروت‌هایِ مشرک و پَست، هزار تازیانه را به او بزنند؛ هم قاضی مشرک بود، چون بنی‌عباس را عبادت می‌کرد و نه خدا را؛ هم مأمورها مشرک بودند، چون مافوق خودشان را در ظلم عبادت می‌کردند و نه در عدالت؛ الآن فکر کنید تازیانهٔ چرمی که سیم خاردار هم در آن بافته شده است! اوّلین تازیانه را که زدند، گوشت و پوست را با هم کَند! صد‌تا را زدند، یعنی دیگر پوست و گوشت سالمی از صورت و گردن و پشت و شکم نمانده بود، به او گفتند: اقرار کن! گفت: من چیزی ندارم که اقرار کنم؛ شما تازیانه‌تان را بزنید؛ من حرفی ندارم که بگویم، شما کارتان را بکنید؛ نهایت این بود که زیر این هزار تازیانه شهید می‌شد. آن که خدا را باور داشت، از این حرف‌ها ترس و غمی نداشت، مگر مرگش چه بود؟ حضرت سیدالشهدا می‌فرمایند: مرگ این افراد حرکت از روی پل است که آغوش خدا، رحمت خدا، رضایت خدا، مغفرت خدا، احسان خدا و لطف خدا در آن‌سوی پل است. حالا من یافتم که مَرکب رسانندهٔ من به این‌همه الطاف هزار تازیانه است، آیا هست که بد سوار شوم و بروم؟!

تازیانهٔ صدویکم را که می‌خواستند به او بزنند، قاضی گفت: نزنید، چون اگر یاران موسی‌بن‌جعفر را می‌شناخت، با ده تازیانه همه را معرفی می‌کرد. پای او را باز کردند، چند روزی نگه داشتند که زخم‌هایش یک‌خرده خوب بشود، بعد هم او را آزاد کردند. به خانه آمد، همهٔ کتاب‌ها نابود شده بود، مغازهٔ بازار و توپ پارچه‌ها مصادره شده بود. وقتی ابن ابی‌عمیر به خانه آمد، آخرین شبی بود که زن و بچه نان خالی داشتند. این‌جوری به‌ سراغ دین و معرفت رفتند، ولی ما الآن می‌خواهیم به سراغ معرفت بیاییم؛ ماشین داخلی یا خارجی خوب داریم، از درِ خانه می‌آییم و در مسجد پارک می‌کنیم، به داخل ساختمان به این زیبایی می‌آییم و روی فرش‌های گران می‌نشینیم، به ما احترام هم می‌کنند و چای هم می‌دهند، گاهی شام هم می‌دهند و خوشامد هم می‌گویند، ترس هم داریم نکند بگویند ده‌میلیون برای درمانگاه یا بیست‌میلیون برای مسجد بده و در هول ‌و ولا هستیم؛ اما فکر کنید آنها چطوری کسب معرفت کردند! واقعاً شیعهٔ ناب، شیعهٔ واقعی، شیعهٔ دست‌به‌جیب کیست؟ شیعه‌ای که کسب معرفت برای او مشکل‌ساز باشد و مشکل را قبول بکند، کیست؟

اول غروب یک‌نفر در تاریکی آمد و در زد. ابن ابی‌عمیر که آزاد شده بود و به خانه آمده بود، خودش دم در آمد؛ دید یکی از مشتری‌های مغازه است که حدود ده‌هزار درهم بدهکار بود. این مشتری با ابن ابی‌عمیر سلام‌وعلیک کرد و کل پول را داد. ابن ابی‌عمیر گفت: این چیست؟ گفت: پول پاک و صافی است، بدهی‌ام است. شما که در زندان بودی، من نمی‌دانستم پول را به چه کسی بدهم و می‌ترسیدم به درِ خانه‌ات بیایم، حالا پول را آورده‌ام. حال در تهران ببینیم که چندتا از این‌جور آدم‌ها پیدا می‌شود! ابن ابی‌عمیر به او گفت: این پولِ خریدوفروش مغازهٔ خودت است؟ گفت: نه! ارث است؟ گفت: نه! هدیه است؟ گفت: نه! گفت: پس بدهی مرا از چه پولی می‌دهی؟ گفت: امروز خانه‌ام را معامله کردم، پول گرفتم که به تو بدهم و تا چند روز دیگر خانه‌ام را تخلیه کنم. به او گفت: مرد! من با این دو گوش خودم از امام صادق شنیدم که خانه‌ٔ بدهکار از دِین مستثناست. من نمی‌توانم این پول را قبول بکنم، چون پول شرعی نیست؛ همین امشب برو و خانه‌ات را پس بگیر و پول خریدار را به او بده.

 

معرفت‌الله، ظرف وجود انسان

گفتیم که طلب معرفت یک راه معرفت است؛ یعنی بیست‌سال، پانزده‌سال به نجف، قم یا جای دیگر بروم و متفقه در دین بشوم؛ مسئله‌شناس و مسئله‌گو نه، بلکه متفقه در دین. این یک راه است، یک راه هم این است که عالم ربانی را بیابم و به او اعتماد بکنم، بنشینم و ببینم که آنچه می‌گوید، مایهٔ معرفتی است؟ یعنی می‌خواهد من را رشد و کمال بدهد و دین را به من انتقال بدهد. دلش هم می‌سوزد، خب برو و گوش بده! «وقفوا اسمائهم علی العلم نافع لهم»، اینها گوششان را وقف دانشی کرده‌اند که این دانش تا آخر عمر برای آنها سود می‌دهد. «نافع» اسم فاعل است که معنی مضارعش را هم می‌دهد. این علم دائم السود است.

معرفت به پروردگار در رشته‌های علمی افضل و اشرف معرفت است، چرا؟ چون موضوع این علم خداست و خدا اشرف و اعظم است؛ پس علم به او هم به تناسب او اشرف و اعظم است. این علم که در من به‌وجود آمد و اهل توحید با لوازم توحید شدم که یکی هم عمل است، من هم اکرم و اشرف مردم می‌شوم. «و هم عباد مکرمون»، در دو جای قرآن آمده است: یک‌جا «فی جنات مکرمون» و یک‌جا «عباد مکرمون» دارد؛ یعنی وقتی مظروف ظرف وجود من -آن که در ظرف است- معرفت الله بشود، چون این ظرف با این مظروف مرتب با هم هستند؛ دمِ مردن، در برزخ و قیامت هم با هم هستند. وقتی توحید مظروف ظرف وجود من شد، من هم اشرف، اکرم و افضل از همه می‌شوم. در این معرفت است که برای من اصلاً تکبر و غرور و تاریکی رذائل نمی‌آید؛ چون وقتی معرفت به پروردگار پیدا کردم، طبق آیات قرآن خشوع و خشیت و بندگی برای من می‌آید و مملوکیت من برای خودم ظهور تام پیدا می‌کند. وقتی مظروف ظرفم که وجودم است، علم توحید باشد، ‌آن‌گاه انسان عجیبی می‌شوم.

 

تواضع حضرت عیسی در برابر حواریون

عیسی پیغمبر خدا و چهارمین پیغمبر اولواالعزم خداست. در قرآن هم دیدید که قبل از اینکه به‌دنیا بیاید، خدا چقدر به او ارزش داده است: «إِذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِکةُ یٰا مَرْیمُ إِنَّ اَللّٰهَ یبَشِّرُک بِکلِمَةٍ مِنْهُ»، هنوز جنین هم نبود و اصلاً نبود، «اِسْمُهُ اَلْمَسِیحُ عِیسَی اِبْنُ مَرْیمَ وَجِیهاً فِی اَلدُّنْیٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِینَ»﴿آل‌عمران، 45﴾، چقدر این مرد ارزش داشته است که دوتای آن این است: «وجیها فی الدنیا و الآخره و من المقربین»؛ حالا کو تا یک‌نفر به مقام قرب برسد! «از هزاران تن یکی تن صوفی‌اند» و بقیه قلابی و حیله‌گر هستند. حال چقدر باید کرهٔ زمین به دور خورشید و دور خودش بگردد و چندسال، چند قرن رد بشود تا چهارنفر به مقام قرب الهی برسند. در روایات اهل‌بیت است: یک‌روز این انسان با این فضائل و این ویژگی‌ها حواریونش را جمع کرد. آن دوازده چهرهٔ نابِ متدینِ واقعی را -که البته یکی دوتای آنها بعداً پنجر شدند و لنگیدند و کافر شدند- جمع کرد و همه پیش او نشستند. خیلی روایت عجیبی است! الآن به من بگویند از منبر پایین بیا و به این روایت عمل کن، یک‌خرده درنگ می‌کنم و می‌گویم چشم! حالا امشب کار دارم، ان‌شاءالله فردا شب که آمدم، من هم به این روایت عمل می‌کنم. حالا یک پیغمبر اولواالعزم، آن‌هم چهارمین پیغمبر اولواالعزم به حواریون فرمود: من یک درخواست از شما دارم. گفتند: درخواست‌تان را بگویید. فرمود: وقتی اعلام کردم، رد نکنید. گفتند: چشم! گفت: پاهایتان را دراز کنید، می‌خواهم پای هر دوازده‌نفر شما را ببوسم. روی پای هر دوازده‌تا را بوسید، بعد فرمود: حواریون من! هر کسی علمش بیشتر است، باید متواضع‌تر و فروتن‌تر باشد. یادتان باشد که شما هم بعد از من که علمتان به دین خدا بیشتر است، بین مردم از همه متواضع‌تر باشید تا جاده برای حرکت مردم به‌سوی پروردگار باز بشود.

 

تمسک به کتاب خدا و اهل‌بیت، ناجی انسان

وزن اهل توحید خیلی بالاست و مثل یک کشتی پُر می‌مانند. حرکت کشتی پُر در امواج دریا به راست و چپ خیلی کم است، اما یک بَلَم خالی مدام بلند می‌شود و روی موج می‌خورد، کج و راست می‌شود و گاهی هم سر بَلَم در آب می‌رود، ته دریا می‌رود. هرچه کشتی سنگین‌تر باشد، آرامش بیشتری در حرکت روی اقیانوس دارد و طوفان‌شکن‌تر است؛ لذا پیغمبر فرمودند: «انی تارک فیکم الثقلین»، دو چیز سنگین، البته از نظر معنوی که وزن این دو را هیچ‌چیزی ندارد: یکی «کتاب الله» و یکی هم «عترتی». بعد فرمود یا فرموده بود: «مثل اهل بیتی کسفینة نوح»، کشتی اهل‌بیت من کشتی وزن‌داری استغ اگر شما به این کشتی متوسل بشوید، «من تمسک بها نجی»، در طوفان حوادث و جریانات و فتنه‌ها غرق نمی‌شوید و سالم می‌مانید؛ چون کشتی‌تان سالم، طوفان‌شکن و غرق‌نشدنی است.

 

رنگ توحید، ارزشمند‌ترین رنگ آدمی

وجود آدم یک وجود خاکی است، وقتی به‌دنیا می‌آید، چه رنگی دارد؟ هیچ رنگی؛ چون هیچ رنگی ندارد، نمی‌شود برای او ارزشی قرار داد که این جنین چند می‌ارزد؟ هیچ‌ نمی‌ارزد. در رساله‌ها نوشته‌اند که اگر یکی این جنین را بِکُشد، حالا اگر مادر باعث سقط شده، پدر شده، دکتر شده، چند مثقال طلا باید بدهد! جنین رنگی ندارد ولی وقتی جنینی که بزرگ می‌شود، رنگ توحید بگیرد، دیگر نمی‌شود قیمت و دیه برای آن گذاشت.

یزید به زین‌العابدین گفت: چندنفر شما را در کربلا کشتند؟ امام گفتند: 72نفر، گفت: دیهٔ قتل هزار مثقال طلاست، 72هزار مثقال طلا می‌دهم، گذشت کنید! یزید خیال کرده بود که 72بدن را خرد کرده و کشته است؛ فرق شخص را با شخصیت این آدم احمقِ نفهم نفهمیده بود. زینب کبری بلند شد و فرمود: یزید! اگر کل جهان را مالک باشی و به ما بپردازی، جبران خون اکبر ما را نمی‌کند.

ارزش اهل توحید از کل آسمان‌ها و زمین بالاتر است. من خودم این روایت را دیدم؛ اگر روایتی را شنیده باشم، آدم راستگویی هستم و می‌گویم این روایت را از یک عالم شنیدم؛ اما این روایت را خودم در کتاب‌های مهم دیدم که امام عسکری می‌فرمایند: در روز قیامت، اگر 124هزار پیغمبر و ما دوازده امام در یک صف نشسته باشیم، یکی از اینها بیاید و از جلوی ما رد شود، کل ما به احترامش از جا بلند می‌شویم. این ظرفی است که مظروفش توحید است. حالا برای به‌دست‌آوردن توحید، لازم است که عقل به‌کار گرفته شود. پریشب در آیهٔ 164 سورهٔ بقره خواندم، در آخر آیه می‌فرماید: «ان فی ذلک لآیات لقوم یعقلون»، علم باید در درک توحید به‌کار گرفته شود؛ یا در حوزه و یا با گوش، چون در آیات شریفه هست که «و ما یعقلها الا العالمون». بعد هم باید نبوت و امامت به‌کار گرفته بشود، چون شناخت حقایق برای ما بدون پیغمبر و امام اصلاً امکان ندارد.

 

شناخت حقایق در گرو پذیرش دعوت انبیا و امامان

ادیسون خدا را قبول داشت. ادیسون صد اختراع داشت، روزی دانشمندی هم از مصر به او نامه‌ای نوشت که حالا تو ادیسون شدی، خدا را هم قبول داری؟ به این دانشمند نوشت و گفت: بدبخت! من یک‌روز در کارگاهم یکی از انگشت‌هایم زیر چرخ صنعتی گیر کرد و ناخنم از جا کَنده شد. دو ماه گرفتار پانسمان و دوا بودم؛ تا اینکه بعد از مدتی ناخن نویی روی انگشتم روییده شد. من این ناخن نو را که نگاه کردم، دیدم اگر کل کارخانه‌های صنعتی دنیا را به‌هم ببندند، نمی‌توانند این ناخن را درست کنند؛ بعد هم این ناخن حرکت کرده و از لابلای بدن من بیرون آمده و جوری هم آن را ساخته‌اند که هر وقت با ناخن‌گیر می‌گیرم، دردم نمی‌آید. اینها همه به من نشان داد که عالَم خدایی دارد.

ادیسون یقین داشت که عالم خدایی دارد، اما این اوصافی که خدا دربارهٔ خودش در قرآن یا در جوشن کبیر یا در دعای کمیل یا ابوحمزه گفته، اینها را هم می‌دانست؟ هیچ‌چیزی نمی‌دانست، فقط می‌دانست عالَم کارگردان دارد؛ اما کیفیت صفات، ازلیت و ابدیتش چیست، قیامتی هم دارد، حساب و کتابی هم دارد، بهشت و جهنمی هم دارد، هیچ‌چیزی را نمی‌دانست. اینجا صدای پای نبوت و امامت شنیده می‌شود، عقل و علم باید به کار گرفته بشود و دو زانوی ادب هم باید تا آخر عمر در مقابل نبوت و امامت به زمین زده شود تا آدم به خدا معرفت پیدا بکند.

 

برچسب ها :