لطفا منتظر باشید

شب چهارم سه شنبه (3-11-1396)

(تهران مسجد شهید بهشتی)
جمادی الاول1439 ه.ق - بهمن1396 ه.ش
9.28 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ مسجد شهید بهشتی/ دههٔ اوّل جمادی‌الاوّل/ زمستان1396ه‍.ش./ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

صیانت از دین، دغدغهٔ اصلی هر مسلمان

شنیدید از زمان رسول خدا تا غیبت امام دوازدهم، ائمهٔ طاهرین و پیغمبر، یارانی در بین مردان و زنان داشتند که به‌شدت نسبت به دین خود دغدغه داشته و برای حفظ آن توجه دائمی داشتند؛ مگر دین دغدغه دارد؟ این بزرگواران از طریق قرآن و جریانات روز، آگاه بودند که انسان همیشه در معرض حوادث شیرین و تلخِ پرفشار است و ممکن است دین انسان را از او بگیرد؛ چنانکه از خیلی از گذشتگان گرفت و بعد از وفات پیغمبر، دین را از اکثر مردم گرفت و به غارت دین برخاست.

 

لذا بیشتر به پیغمبر و ائمه مراجعه می‌کردند برای اینکه با کمک آن بزرگواران برای دینشان مصونیت ایجاد بکنند. «ابورافع» یکی از چهره‌ها در همین‌زمینه است که از اسلام‌آورندگان در مکه بود. مکه حوزهٔ سخت‌ترین حوادث تلخ، هم بر ضد پیغمبر و هم بر ضد آنهایی بود که به پیغمبر گرویده، شرک را کنار گذاشته و اهل توحید واقعی شده بودند.

 

ترس مشرکین از افزایش مسلمانان

دشمنان تحمل افراد باایمان را نداشتند و ترسشان هم این بود که مؤمن اضافه بشود، گروه اهل ایمان قدرت بگیرند و مکتب شرک و کفر و بت و بت‌پرستی را ریشه‌کن کنند. اینها در فضای مکه وحشت سنگینی را تولید کرده و انواع شکنجه‌ها را هم تدارک دیده بودند. ممکن است بعضی از این شکنجه‌ها را برایتان بگویم، سخت باور بکنید. برای اینکه اینها زیر شکنجه به جان بیایند و وعدهٔ حتمی به کافران بدهند که ما از خدا و پیغمبر دست برداشتیم، حالا یک نوع از شکنجه‌شان را برای نمونه می‌گویم. خیلی از شما به مکه رفته‌اید و می‌دانید که بیرون شهر پر از ریگ است، اینها بعضی از این افراد متدین را بی‌خبر در خیابان، کوچه یا مسجدالحرام دستگیر می‌کردند؛ یعنی چهارتا، پنج‌تا، ده‌تا و یک‌مرتبه مؤمن -هم مرد و هم زن- را با عصبانیت و تلخی محاصر می‌کردند؛ مثلاً یک‌دفعه خانمی به نام «زَنیره» را محاصره کردند، این‌قدر او را زدند و با چوب و سنگ، غیر از بدنش به سرش کوبیدند که زیر شکنجهٔ مشرکین کور شد؛ یعنی فشار شکنجه دو چشمش را نابود کرد و دیگر نمی‌دید. بعد از کورشدن چه‌کار کرد؟ خیلی خوشحال بود که دو چشمش را در راه خدا داده است، نه اینکه از پیغمبر و دین و ایمان گله‌مند بشود. شاد بود که من دو چشمم را در دنیا با پروردگارم معامله کرده‌ام و اینها را طبق وعدهٔ خودش در قرآن به من برمی‌گرداند؛ قیامت که روز دوری نیست، اما «انهم یرونه بعیدا»، مشرکین و کافران این‌قدر تحقق قیامت را دور می‌بینند که می‌گویند واقع نمی‌شود، «و نراه قریبا»، ولی پروردگار می‌فرماید: قیامت پیش پای مردم است. در روایاتمان آمده که قیامت هر کسی با مرگش شروع می‌شود که یک بخش از قیامت مردم برزخ آنهاست و قیامت کلی و کامل هم، همان وقتی است که نظام عالم به‌هم می‌خورد و یک نظام دیگر جایگزین می‌شود و اوّلین و آخرین وارد محشر می‌شوند.

اینها نه به زن و نه به مرد رحم می‌کردند، خبر هم نمی‌دادند که حالا به درِ خانه بیایند، در بزنند و سلام‌وعلیکی بکنند، بگویند بیرون تشریف بیاورید، کارتان داریم؛ بعد به‌طرف شکنجه‌گاه ببرند. مؤمنین را در کمال شرارت و وحشی‌گری و تلخی محاصره می‌کردند و می‌بردند.

 

شکنجهٔ مسلمانان توسط مشرکین

حالا این آقایی(ابورافع) را که بردند، اتفاقاً بدن لاغری هم داشت. حالا یک‌وقت آدم چاق و قوی است، استخوان‌بندی دارد و می‌تواند یک‌خرده شکنجه را تحمل بکند؛ اما یک آدم تَرکه‌ای را بخواهند شکنجه بدهند، خیلی مشکل است. غیر از شکنجهٔ روحی شکنجه بدنی هم داشتند که یک مورد از شکنجه‌شان این بود: در آن هوای گرم مکه آتش زیادی روشن می‌کردند و بیست بیل، سی بیل ریگ در آتش می‌ریختند، می‌ایستادند تا این آتش خاموش بشود و ریگ‌ها از آتش سرخ بشود، مؤمن را عریان می‌کردند و روی این ریگ‌ها می‌انداختند، دور او می‌ایستادند که بلند نشود و فرار بکند. آدمی که روی ریگ آتشی افتاده، به پهلو، به پشت یا به روی شکم می‌غلتد تا یک‌مقدار این ریگ‌ها از آتش می‌افتاد، ریگ‌ها پوست را سوزانده و در گوشت فرو رفته بودند و بدن کاملاً زخم‌های عمقی برداشته بود. در احوالات این انسان والای الهی نوشته‌اند: سه‌ماه طول کشید تا بتواند از رختخواب درآید؛ دوا و دکتر در مکه نبود. چه دکتری بود! اگر این زخم‌ها تاول می‌زد و چرکین می‌شد، طرف زنده نمی‌ماند. این یک نوع از شکنجه‌شان بود.

 

مصونیت دین در پرتو یاری خداوند

ابورافع زمانی به پیغمبر ایمان آورد که اوضاع مکه این بود و همه زیر بار شکنجه و کتک و ترس و تهمت و ظلم و جنایت بودند؛ تا اینکه وجود مبارک رسول خدا به مدینه هجرت کرد و ابورافع هفت‌سالِ بعد وارد مدینه شد. این هفت‌سال کجا بود؟ فراری بود! دربه‌در دنبال او می‌گشتند تا او را بکشند، برای همین فراری بود. شهر مدینه دیگر آرام است، روزی ابورافع به منزل رسول خدا آمد. پیغمبر خیلی هم به او علاقه داشت، چون مؤمن صابر، کتک‌خورده،‌ شکنجه‌دیده‌ای و سالمی بود، اما آیا بدون حفظ خدا و بدون اینکه پیغمبر به آدم مصونیت بدهد، می‌تواند در حوادث تلخ و شیرین مقاومتی بکند؛ اگر یاری و کمک پروردگار نباشد؟!

 

در زد، در را باز کردند. گفت: می‌خواهم پیغمبر را زیارت کنم. گفتند: پیغمبر در اتاق خودش است، برو! می‌گوید: وقتی وارد اتاق شدم، دیدم پیغمبر در اتاق حالت خواب دارد. حالا نمی‌دانست که این حالت وحی است؛ این‌قدر بار معنویت وحی سنگین بود که وقتی می‌خواست به پیغمبر وحی نازل شود، پیغمبر تا مرز جان‌دادن می‌رفت. می‌گوید: پیغمبر افتاده بود و یک مار بزرگِ قویِ پطرزهرِ خطرناک هم گوشه اتاق افتاده بود و نفس می‌زد. اول در فکر رفتم که به این مار حمله بکنم و مار را بکشم، اما دیدم در درگیرشدن با مار، بالاخره مار خیز برمی‌دارد، من خیز برمی‌د‌ارم، مار نفس صدادار می‌کشد و من داد می‌کشم، این برای خواب پیغمبر مزاحمت است؛ پس مزاحم استراحت پیغمبر اکرم نمی‌شوم و او را از خواب نمی‌پرانم.

 

وظیفه مؤمنین نسبت به پیامبر(ص)

هر مؤمنی باید نسبت به پیغمبر این‌گونه باشد. ما کتاب‌های مهمی داریم که یکی «بصائرالدرجات» است. در این کتاب‌ آمده که پیغمبر بعد از اینکه از دنیا رفت، نسبت به اعمال امت اِشراف دارد. امام صادق می‌فرمایند: خدا هفته‌ای یک‌بار پروندهٔ امت را به رسولش ارائه می‌دهد تا پرونده را ببیند که در این امت چه کسانی ربا خورده‌اند، چه کسانی زنا کرده‌اند، چه کسانی ظلم کرده‌اند و چه کسانی مردم را ترسانده‌اند. این ترساندن مردم از گناهان کبیره است که پیغمبر اکرم می‌فرمایند: هر کسی مردم را بترساند، روز قیامت که از قبر درمی‌آید، خدا بر روی پیشانی‌اش ثبت کرده است: «آیس من رحمت الله»، ای اهل محشر! بدانید که این آدم هیچ نصیبی از رحمت من ندارد؛ مگر ترساندن مردم گناه کم و کوچکی است، ولو به شوخی! جدی که خدا می‌داند چقدر گناهش سنگین است.

 

حقیقت معنایی ولایت

ابورافع گفت: نقشه‌ام این شد که بین مار و پیغمبر بخوابم که اگر مار خودش خواست حمله بکند، من با مار دیگر درگیر بشوم و چاره‌ای ندارم تا پیغمبر عظیم‌الشان اسلام بیدار بشوند. بدون ترس خوابیدم. بالاخره این هم یک‌نوع جنگ است! یک‌وقت جنگ با مردم وحشی، کافر و مشرک است؛ اما یک‌وقت هم جنگ با یک حیوان وحشیِ زهردار است که ممکن است یک‌نفر را بزند. خوابیده بودم که پیغمبر آرام از جا بلند شد و این آیه را خواند. چه آیه‌ای است! 1500سال است که بزرگ‌ترین علمای اهل‌سنت، چیزی نداشتند تا جواب ما را در این آیه بدهند و ندارند که بدهند. آیه دلالت صریح بر ولایت امیرالمؤمنین و ائمهٔ طاهرین، بلافاصله بعد از ولایت خدا و ولایت پیغمبر دارد. ولایت یعنی چه؟ یعنی سرپرستیِ شرعی کردن نسبت به مردم و دائم مواظب مردم بودن؛ آقا راه این است، چاه این است، حلال این است، حرام این است، نماز این است، روزه این است، کسب حلال این است. این مقام ولایت تشریعی خدا و پیغمبر و ائمهٔ طاهرین است و اگر کسی غیر از این سه‌نفر بخواهد در قرآن یا فقه الهی دخالت بکند، مثل اینکه بعد از مرگ پیغمبر دخالت کردند، کفر به اسلام است. شما می‌گویید مراجع تقلید هم که حلال و حرام می‌گویند، این کار را انجام نده یا این کار را انجام بده می‌گویند! درحقیقت، اینها فقط نقل ولایت خدا و پیغمبر و ائمه را می‌کنند و این غیر از این است که من بر جان و مال مردم مسلط باشم. نقل ولایت پروردگار، پیغمبر و ائمه را دارند و تمام فقهای شیعه ناقل ولایت این سه‌نفر بودند.

 

افتخار شیعه، ولایت اهل‌بیت

پیغمبر نشست و این آیه را با یک حالی خواند. ظاهراً این حالتی که به او دست داده بوده، حالت وحی بوده و این آیه تازه نازل شده بوده است. «انما» یعنی غیر از این نیست، به‌دنبال چیز دیگری نرو؛ همین است که می‌گویم. «إِنَّمٰا وَلِیکمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِینَ آمَنُوا اَلَّذِینَ یقِیمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ یؤْتُونَ اَلزَّکٰاةَ وَ هُمْ رٰاکعُون»﴿المائدة، 55﴾؛ البته وقتی این آیه در زمان خود پیغمبر پخش شد، مردم می‌دانستند که آیه نشان‌دهندهٔ ولایت امیرالمؤمنین است و کسی شک نداشت. این ولایت از خدا و پیغمبر و امیرالمؤمنین به یازده امام دیگر منتقل شد. ما هم افتخار می‌کنیم که زیر خیمهٔ ولایت خدا و پیغمبر و ائمه هستیم و زیر ولایت سقیفه، بنی‌امیه، بنی‌عباس، وهابیت، آل‌سعود، آل‌گرگ، آل‌خرس، آل‌خوک و آل‌یهود نیستیم. این افتخار ماست که پیوسته به خدا و پیغمبر و ائمهٔ طاهرین هستیم و منابعی که ما با آنها در ارتباط هستیم، پاک‌ترین منابع در این عالم هستند.

 

دست‌یافتن امیرمؤمنان(ع) به آرزوهایش

آیه را که تمام کرد، حالا در اتاق است و هنوز کسی غیر از من این آیه را نشنیده است. پیغمبر این آیه را که خواندند، فرمودند: علی به آرزوهایش رسید. علی چه آرزویی داشته که به آرزوهایش رسید؟ ما باید به سراغ حرف‌های امیرالمؤمنین در نهج‌البلاغه و دعای کمیل برویم تا ببینیم علی چه آرزوهایی داشته که پیغمبر می‌گوید به آرزوهایش رسید، آن‌هم در آن‌وقتی که 24-25ساله بوده است. یک متنِ آرزوهای علی را خود علی بیان کرده است: «قو علی خدمتک جوارحی» رسید، «و اشدد علی العزیمة جوانحی» رسید، «و هب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک حتی اسرح الیک فی میادین السابقین و اسرع الیک فی البارزین و اشتاق الی قربک فی المشتاقین و ادنو منک دنو المخلصین و اخافک مخافة الموقنین و اجتمع فی جوارک مع المؤمنین». بشری را در کرهٔ زمین می‌شناسید که آرزوهایش این باشد؟ علی به قلهٔ همهٔ این آرزوها رسید، البته نه زمانی که شصت‌ساله شده بود، بلکه در قدرت جوانی به آرزوهایش رسید.

 

علی(ع) حق است

بعد پیغمبر به من فرمودند: ابورافع! تو چطور بغل من خوابیده بودی؟ گفت: آقا بالای اتاق را نگاه کنید! پیغمبر نگاه کردند، ابورافع گفت: آقا این مار به این خطرناکی را می‌بینید؟ خانه‌های مدینه کهنه بود و دور و بر مدینه هم بیابان، مارهای آنجا هم مار کبراست؛ یعنی بزند و می‌کشد. گفت آقا این مار را می‌بینی؟ من در اتاق شما آمدم، خوابیده بودید؛ می‌خواستم درگیر بشوم، ترسیدم بیدار بشوید. گفتم بهترین راه برای سلامت شما این است که بخوابم تا راه مار را ببندم؛ چون اگر بنشینم،‌یک خرده دو طرف راه باز است. می‌خواستم بکشم که نکشتم. فرمودند: حالا بلند شو و بکش، چون بالاخره در آن خانه چند خانم زندگی می‌کردند و آنها هم اگر مار را می‌دیدند، در جا سکته می‌کردند. مار را بکش. گفت: مار را کشتم، مار که کشته شد، روبه‌روی پیغمبر نشستم، فرمودند: ابورافع! علی حق است(علی هم در اتاق نبود و بیرون بود)، بعد از مرگ من با علی می‌جنگند که در این جنگ، علی حق است و وارد جنگ‌شدنش هم حق است. هر کسی بعد از من با علی وارد جنگ بشود، باطل است. گفتم: یارسول‌الله! من تا آن‌وقت زنده هستم؟ فرمودند: زنده هستی؛ هر کسی بتواند در کنار علی با دشمن بجنگد، باید بجنگد؛ هر کسی نتواند، یعنی مریض است، سرطانی است، حصبه‌ای است، افتاده لمس شده، با دلش با دشمن بجنگد و بگوید خدایا من قلباً از این نامردهای روزگار و پست ناراضی هستم؛ اگر با دلش نتوانست، یعنی حالا سکتهٔ مغزی کرده بود و توجهی نداشت که با دلش با دشمن بجنگد، پیش پروردگار مسئولیتی ندارد.

دعای پیامبر(ص) در حق ابورافع

گفتم: یارسول‌الله! خب به من می‌گویید من تا آن‌وقت زنده هستم و جنگ‌های با علی را می‌بینم. آقاجان! خیلی زمان پرخطری است؛ الآن با زبان مبارکتان برای من دعا بکنید که خدا مرا در آن روزگار کمک بدهد تا دینم را نبازم و گول فرهنگ دشمن را نخورم؛ چون اینها از بعد از مرگ پیغمبر، علیه امیرالمؤمنین فرهنگ‌سازی کردند و تا جایی این فرهنگ را به مردم باوراندند که وقتی خبر شهادت علی در شام و مصر پخش شد که او را در محراب کشته‌اند، با تعجب از هم می‌پرسیدند مگر علی نماز می‌خوانده که مسجد رفته بود؟ در مسجد چه‌کار داشت! و این‌قدر فرهنگ‌سازی دشمنانه کرده بودند که خود امیرالمؤمنین می‌فرمایند(این جمله علی را گوش بدهید؛ من اگر در صحبت نبودم، ده دقیقه زارزار گریه می‌کردم. گاهی که شرح حال حضرت را می‌خواندم، کتاب را می‌بستم و به گوشهٔ اتاق یا در حیاط رفته‌ام، این‌قد رگریه کرده‌ام که سیر شدم): «الدهر انزلنی» مرا پایین آوردند، «ثم انزلنی» مرا در ذهن مردم پست‌تر کردند و کارم را به جایی رساندند که «یقال معاویة و علی» من را در کشور با حرام‌زادهٔ هند جگرخوار از نظر مقام یکی کردند.

گفت: آقا! به من دعا می‌کنید تا دینم در آن خطر و آن فرهنگ‌سازی مصون بماند. برادران و خواهران! این دینم، دینم که حرف ابراهیم و اسماعیل و موسی و عیسی نیست، حرف یک یار پیغمبر است! آنها که نمی‌گفتند دینم، آنها همهٔ وجودشان دین بود. یارسول‌الله دینم! چون بریدن از علی یعنی بی‌دین شدن، کافرشدن و جهنمی‌شدن. پیغمبر دستش را بلند کرد و گفت: الهی! ابورافع را در آن روزگار پرخطر کمک بده؛ بعد برگشت به من فرمودند: ابورافع! «لکل نبی امین»، تمام 124هزار پیغمبر قبل از من امینی داشتند، «و امینی»، تو هم امین من هستی. این خیلی مقام است!

سعادتمندی ابورافع در سایهٔ دعای پیامبر

می‌گوید این جلسه تمام شد، عثمان کشته شد و مردم به درِ خانهٔ امیرالمؤمنین ریختند و به قول خودشان، حکومت را به امیرالمؤمنین دادند. علی از زمانی که خلق نشده و بدنش در عالم معنا روح بوده، حکومت و ولایت داشت و علی بود. زمانی که به‌دنیا آمد، داشته‌های روحش ظهور کرد؛ نه اینکه به او دادند! اصلاً این‌جوری جانش را بافته بودند. گفت: چندروز گذشت، معاویه در شام با علی مخالفت کرد و طلحه و زبیر هم به بصره رفتند، من هم به‌دنبال امیرالمؤمنین راه افتادم. پیغمبر دعایش کرده بود! در راه‌افتادنم گفتم: خدا را شکر! من دو بیعت در پرونده‌ام دارم: یکی بیعت عقبه با پیغمبر قبل از هجرت است که دست دادم و گفتم تا جانم را فدایت بکنم، ثابت‌قدم می‌مانم و یکی هم بیعت رضوان در زمان حدیبیه دارم. من به دو قبله هم نماز خوانده‌ام: یکی بیت‌المقدس و یکی کعبه؛ سه هم هجرت داشتم: هجرت به حبشه، هجرت به مدینه و الآن هم با جانم علی هجرت می‌کنم. جنگ تمام شد و به مدینه آمدیم. حضرت تصمیم گرفتند که به کوفه بروند، پس کل خانه‌اش را با یک زمینش فروخت، همه را پول کرد و به امیرالمؤمنین گفت: من اینجا دیگر علاقه‌ای ندارم و بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم. تو هر جا بروی، من باید به‌دنبالت بیایم. به‌دنبال امیرالمؤمنین آمد و در جنگ صفین شرکت کرد. فکر می‌کنید در جنگ صفین چندساله بود؟ چندساله بود که خانه‌ و زمینش را فروخت، درحالی‌که دیگر باید خودش را بازنشسته می‌کرد و در آن خانه یا سرِ آن زمین می‌رفت و استراحت می‌کرد؟ در جنگ صفین 85ساله بود.

علی که شهید شد، خدمت امام مجتبی آمد و گفت: یابن‌رسول‌الله! تا آخرین پلک‌زدنم از تو دست برنمی‌دارم. حضرت فرمودند: من دیگر نمی‌خواهم بعد از کشته‌شدن پدرم در کوفه بمانم و به مدینه می‌روم. گفت: من هم به مدینه می‌آیم. به مدینه رسیدم، امام مجتبی فرمودند: خانه‌ و زمینت را که به عشق پدرم فروختی، حالا با زن و بچه هیچ‌چیزی نداری که زندگی کنی. پدرم در مدینه یک خانه دارد، نصف آن خانه را تا آخر عمرت تو بنشین و جای علی در آن خانه بیا. آنجا زندگی کرد تا از دنیا رفت. این را دغدغهٔ دین می‌گویند! دینم را چه‌کار کنم!

برچسب ها :