منتخب خدا:
همچنانکه پروردگار دوازده نقیب از بنى اسرائیل برگزید، براى این امّت هم دوازده پیشوا اختیار کرد تا به اذن او پیشوا و رهنماى مردم به سوى او باشند.
(ذُرِّیَّهً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ) آیا مگر نه اینکه خداوند مى داند رسالتش را در کجا قرار دهد؟
از همین رو امامان ما که امام هادی (ع)یکی برترین خلق خدا در علم خداست و به همین دلیل خداوند او را براى این منصب بزرگ الهى برگزیده است!! امام نیز خدا را بنده بود و ایمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشیده بود.
تسلیم خدا:
دوست داشت در برابر خدا تسلیم باشد به همین علّت خداهم با اودوستى مى ورزید و وى را جایگاهى و الا عطا کرد و در پیشگاه پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.
کرامتهایى که بر دستان آن حضرت آشکار شد چیزى جز نشانه اى آشکار براى نمایاندن نهایت محبّت خدا به او و نتیجتاً نهایت میزان محبّت او به خدا و تسلیم و خشنودى اش بدانچه خداوند براى او در نظرداشت، نبود.
صفات امام:
امام هادى علیه السلام ذکرى داشت که به نظر مى رسد خود آن را تکرار مى کرده است.
وى این ذکر را به شیعیانش آموخت و به آنان فرمود: از خداخواسته ام که هر کس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با این ذکر خدارا خواند دعایش را اجابت گوید.
این ذکر چنین است: "یا عدتى عند العدد و یا رجائى و المعتمد و یا کهفى و السند و یا واحدیا احد یا قل هو اللَّه احد، اسألک بحق من خلقته من خلقک و لم تجعل فى خلقک مثلهم احدا ان تصلّى علیهم و تفعل بى.
این ذکر، در واقع دیباچه صفات امام و کلید شناخت اوست.
عبد مطیع خدا:
اوبنده اى بود که خدا را خالصانه مى پرستید و نمونه کاملى بود از آنچه که دراین حدیث قدسى آمده است: "بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونه اى از من یا مثل من شوى.
من به چیزى مى گویم باش پس همان مى شود و تو هم به چیزى مى گویى باش پس همان مى شود".
او بنده اى بود مطیع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او کرداو از پروردگارش ترسید و خدا هم هر چیز را از او ترسانید.
ما بایدکرامتهاى اهل بیت علیهم السلام را در این چهار چوب قرار دهیم که این همان چهارچوب مناسبى است که آنان خود و علم و کرامت خویش را در آن نهادند.
نمونه اول:
به عنوان نمونه وقتى که خداوند برخى از آیات خویش را بر دست امام هادى علیه السلام ظاهر ساخت و یکى از دوستانش ظرفیت تحمّل آن رانداشت و شیطان او را در این خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراًکوشید او را از اشتباه بیرون آورد.
لذا به وى فرمود: "امّا آنچه در سینه تو خَلَجان کرد، پس اگر "عالم" بخواهد تو را ازآن آگاه مى سازد.
خداوند بر غیب خویش کسى را مطلع نکرد مگر رسولى که او را پسندید.
پس هر آنچه نزد رسول است، پیش "عالم" هم موجوداست و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد ، جانشینان او هم بر آن آگاهند تامبادا زمین از حجّتى که با او علمى باشد که به راستى گفتارش و جوازعدالتش دلالت مى کند، خالى نماند.
اى فتح! بعید نیست که شیطان خواسته باشد براى تو شبهه اى ایجاد کندودر برخى از آنچه که من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان وتردید پدید آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقیم او به در برد.
آنگاه تو خواهى گفت: "حال که اینان چنینند، پس خدا یگانند".
پناه بر خدا! اینان (ائمه) مخلوق وپرورش یافتگان الهی اند، مطیع خدایندو در پیشگاه او خوارند و بدو متمایل.
پس چنانچه شیطان از ناحیه آنچه به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى که با تو در میان نهادم،سرکوب کن.
فتح گوید: به آن حضرت گفتم: فدایت شوم! مشکل مرا، حَل کردى وشبهه شیطان ملعون را با این توضیح بر طرف ساختى.
در ذهن من آن بودکه شما خدا یگانید.
فتح گوید: در این هنگام امام هادى علیه السلام به سجده افتاد و در سجودش مى فرمود: "اى آفریدگارم! من براى تو خوار و فرو تنم".
فتح گوید: او همچنان در سجده بود تا آنکه شب به سر رسید.
کرامتهایى که اینک براى شما بازگو مى کنیم به لطف همین ارتباط استوار میان امام و پروردگارش بوده است.
پیروان امام علیه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر ، نیز همانند او،خدا را به اخلاص مى پرستیدند و خداوند هم پاداش کردار صالح آنان راتباه نمى کند و آنان را در دنیا، همچون آخرت، یارى مى رساند که خودفرموده است.
(وَلَیَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن یَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌ عَزِیزٌ.
و باز فرموه است: وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.
بدینسان خواهیم دید که چگونه امام مؤمنان را دعا مى کند و خداچگونه دعایش را در حق آنان اجابت مى فرماید.
نمونه دوم:
یونس نقاش، یکى از دوستان امام است که توفیق خدمتگزارى به امام را یافت.
روزى لرزان خدمت آن حضرت آمد و گفت: سرورم! تو راسفارش مى کنم که در حق خانواده ام نیکى کنید امام علیه السلام پرسید: چه خبراست؟ گفت: خیال فرار دارم.
امام لبخند زنان پرسید: چرا؟ گفت:موسى بن بغا، نگین بى ارزشى براى من فرستاد که بر آن نقشى بنگارم.
موقع نقاشى این نگین دو قسمت شد و فردا وعده اوست که نگین را بگیرد،موسى بن بغا هم که حالش معلوم است، )اگر از این امر آگاه شود( یا هزارتازیانه به من مى زند و یا مرا مى کشد.
امام فرمود: به خانه ات برگرد که جز خیر و نیکى چیز دیگرى نخواهد بود.
چون صبح فرا رسید، یونس لرزان خدمت امام آمد و عرض کرد:فرستاده ابن بغا آمده تا نگین را بگیرد.
امام فرمود: برو که جز خیرنخواهى دید.
یونس پرسید: سرورم به او چه پاسخى بدهم؟ امام تبسمى کرد و فرمود: پیش او برو و ببین به تو چه مى گوید، هرگز جز خیر چیزدیگرى نخواهد بود.
یونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت: سرورم فرستاده ابن بغابه من گفت: کنیزکان سَرِ این نگین خصومت کردند، اگر ممکن است آن رابه دو نیم کن تا تو را بى نیاز کنیم.
امام علیه السلام فرمود: خدایا سپاس تو راست که ما را از آنها قرار دادى که حق شکر تو را به جاى آوردند.
به او چه گفتى؟ یونس پاسخ داد: گفتم مرا مهلت ده تا در باره آن فکر کنم که چگونه این کار را انجام دهم.
امام فرمود: درست گفتى.
محمّد بن فرج یکى از مجاهدان ثابت قدمى بود که امام به او نامه اى نوشت و وى را از بلایى قریب الوقوع آگاه کرد.
وى نقل مى کند: امام هادى علیه السلام براى من نوشت: کار خویش فراهم آر و احتیاط پیشه کن.
محمّد گوید: من در مقام فراهم آوردن کارهاى خود بودم ونمى دانستم که امام از چه رو چنین دستورى به من داده؟ که مأمورى آمد و مرا از مصر به زنجیر بسته بیرون برد و همه اموالم را توقیف کرد.
هشت سال در زندان بودم.
آنگاه نامه دیگرى از آن حضرت رسید که در آن گفته شده بود.
در طرف غربى(بغداد) منزل مکن.
گفتم در زندان این مطلب را براى من مى نویسد؟ واقعاً عجیب است! امّا دیرى نپایید که زنجیر از دست وپایم گشودند و مرا از زندان آزاد کردند.
چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغدادتوقف نکرد و به سوى "سرّمن رأى" (سامرا)روان شد.
امام هادى علیه السلام همچنانکه به روا ساختن نیازهاى پیروانش توجّه نشان مى داد در تأدیب آنان نیز مى کوشید.
از جمله این موارد ماجرایى است که ابو هاشم جعفرى براى ما نقل مى کند و مى گوید: تنگدستى بسیار سختى به من رسید.
نزد امام هادى علیه السلام روانه شدم.
به من اجازه ورود داد و چون نشستم، فرمود: ابو هاشم کدامین نعمتهاى خداى عزوجل را میخواهى شکر کنى؟ ابو هاشم گفت: زبانم بند آمدوندانستم او را چه پاسخ دهم.
پس خود آغاز به سخن کرد و فرمود: "خداى تو را ایمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام کرد، و تورا عافیت داد و بر طاعت یارى ات کرد، تو را قناعت داد و از ریخت وپاش مصونت داشت.
ابو هاشم! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا کردم چون پنداشتم که تو مى خواهى از کرده کسى که در حق تو این همه نعمت داده،زبان به شکایت بگشایى، من دستور داده ام که صد دینار به تو بپردازند.
آن را بگیر".
از این روایت چنین به نظر مى رسد که عمل آن حضرت در بر خورد بایاران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دینى بوده است.
ابو محمّد طبرى، در همین باره ماجراى انگشترى را که به لطف امام بدو رسیده بود نقل کرده و گفته است: "آرزو مى کردم که اى کاش انگشترى از جانب آن حضرت به دستم مى رسید.
ناگاه نصیر خدمتکار دو درهم برایم آورد و من یک انگشترى درست کردم.
نزد قومى رفتم که در حال باده گسارى بودند آنان دامنگیرمن شدند تا آنجا که یکى دو پیاله شراب نوشیدم.
انگشترى چنان درانگشتم تنگ بود که نمى توانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم.
پس شب به سر رسید و صبح شد در حالى که من انگشترى را گم کرده بودم.
ازاین رو به درگاه خدا توبه آوردم".
گرایش و بستگى انسان به اهل بیت پیامبرصلى الله علیه وآله اگر خالص و بى شایبه و تنها به خاطر خدا باشد، وسیله اى خواهد شد براى هدایت و سعادت فرد.
دعای امام :
ماجراى زیر مى تواند حاکى از عمق راستى این حقیقت باشد جماعتى از اهل اصفهان روایت کرده اند که مردى در این شهر بودعبدالرحمن نام، او شیعه مذهب بود.
از او پرسیدند: چرا مذهب شیعه رابرگزیدى، و قایل به امامت امام على النقى شدى؟ پاسخ داد: به خاطرمعجزه اى که از وى دیدم.
داستان از این قرار بود که مردى تنگدست بودم،با این حال زباندار وپر جرأت بودم.
در یکى از سالها اهل اصفهان مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوکّل فرستادند.
چون ما نزد متوکّل رفتیم، روزى بر در سراى او بودیم که دستور داد امام را احضار کنند.
من از شخصى پرسیدم که این مرد کیست که متوکّل دستور احضار او را داد؟ مرد پاسخ داد: آن مرد امام على النقى یکى از علویهاست که رافضه (شیعیان) او راپیشواى خود مى دانند سپس گفت: ممکن است متوکّل او را احضار کرده تابه قتلش رساند.
من با خود گفتم: از جاى خود تکان نمى خورم تا این مردعلوى بیاید و او را ببینم.
ناگهان شخصى سوار بر اسب پیدا شد، مردم براى احترام در طرف راست و چپ راه او صف کشیدند و به تماشایش مشغول شدند.
چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت وشروع کردم در حق وى دعا کردن که خداوند آزار متوکّل را از او باز دارد.
آن حضرت از میان مردم مى گذشت، در حالى که نگاهش به یال اسب خویش بود ونه به راست مى نگریست و نه به چپ.
من نیز همچنان به دعا گویى او مشغول بودم.
پس چون به طرف من آمد، نگاه کرد و فرمود: خدا دعاى تو را مستجاب کند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسیارگرداند.
چون من این سخن را شنیدم لرزه بر اندامم افتاد و در میان دوستانم افتادم.
آنها از من پرسیدند که تو را چه مى شود؟ گفتم: خیر است و حال خود را با کسى باز نگفتم.
پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت بسیار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به یک میلیون درهم مى رسد به جز آنچه که بیرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من داده شد و اکنون بیش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قایل به امامت مردى هستم که از دل من خبر داده و دعایش در حق من به اجابت رسیده است.
بدینسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خویش، امام هادى علیه السلام،را در حق یکى از مردم که او را دوست مى داشت و از ستم سلطان بر وى بیمناک گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از این جزو دوستان وپیروان وى نبود.
نفرین امام:
در همین حال برادر امام علیه السلام یعنى موسى بن محمّد رامى بینیم که قصد وارد کردن خلل به دین را داشت.
امّا امام بر او نفرین کردو دعایش در حق او مستجاب شد.
توجیه این امر براى ما این است که آن حضرت همچون دیگر انبیا و اوصیا براى رضاى پروردگارشان مى کوشیدند و خداوند نیز آنها را تأیید مى فرمود، چون آنها دینش را یارى مى دادند و هر کس که دین خدا را یارى رساند خدا هم البته بدو کمک کند.
بیایید با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرادهیم تا پى ببریم که اولیاى برگزیده خدا، در راه دین و رسالت او، به سرزنش ملامتگران وقعى نمى نهند: از یعقوب بن یاسر روایت شده است که گفت: متوکّل مى گفت: واى برشما! کار امام هادى مرا عاجز کرده، نه حاضر است با من شراب بنوشد ونه در مجلس شراب من بنشیند و نه من در این امور فرصتى مى یابم( که او را به این گونه کارها بکشانم).
گفتند: اگر از او فرصتى نیابى در عوض این برادرش موسى است که باده گسار و نوازنده است، مى خورد ومى نوشد و عشقبازى مى کند، بفرستید او را بیاورند و بر مردم کار رامشتبه سازید و بگویید این شخص ابن الرضا است.
متوکّل نامه اى به موسى نوشت و او را با تعظیم و تجلیل وارد کردندوهمه بنى هاشم و سران لشکر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوکّل این بود که وقتى او رسید املاکى به وى واگذار کند و دخترى به او بدهدوساقیان شراب وکنیزکان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان ونکویى به خرج دهد ومنزلى عالى در اختیارش گذارد که خود در آنجا به دیدنش برود.
چون موسى وارد شد، حضرت هادى علیه السلام در پل وصیف - نام جایى است که به پیشواز مسافرین مى روند - با موسى ملاقات کرد و بروى سلام گفت: و حقّش را ادا کرد و فرمود: این مرد (متوکّل) تو را فراخوانده تاحرمتت را هتک کند و از شأن تو بکاهد.
به او بگو که اصلاً اهل باده گسارى نیستى، موسى گفت: اگر مرا براى این غرض خواسته پس باید چه کنم؟ فرمود: شأن خویش نگاه دار و چنین کارى مکن.
موسى از پذیرفتن پند و اندرز امام خوددارى کرد.
امام صحبت خود را تکرار کرد ولى مؤثرواقع نشد.
عاقبت آن حضرت فرمود: ولى بدان که این مجلس که متوکّل در نظر گرفته مجلسى است که هرگز تو با او در آن گرد نیایید، و همان شد.
سه سال موسى در آنجا اقامت گزید هر روز بامدادان بر در سراى اومى رفت، یک روز مى گفتند: مست است فردا صبح بیا و روز دیگرمى رفت، روز بعد مى گفتند، داروئى خورده وخفته است، فردا بیا،مدت سه سال اینچنین گذشت تا متوکل کشته شد وآن دو باهم دیدارنکردند.
منبع : سایت سبطین