شب دهم دوشنبه (27-1-1397)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
عشق یکطرفه یا دوطرفه؟
کمکهای مربوط به امور طبیعی زندگی به همه انسانها میرسد، یعنی یاری رسیدن خداوند گره به این که کسی حتماً باید مؤمن باشد تا خدا او را یاری کند، لحاظ نشده است. برای انسان یک سلسله یاریهای طبیعی است که در ارتباط با زندگی جسمی اوست و به همه میرسد. به قول سعدی ادیم زمین، ادیم یعنی سفره، ادیم زمین سفره عام اوست، خصوصی نیست یک کسی را راه بدهند کسی را راه ندهند، «ادیم زمین سفره عام اوست، بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست».
نفرینی که خدا از موسی نپذیرفت
نقل میکنند (من پیگیر این نقل نبودم در کتابی که تقریباً دویست سال پیش در سبزوار یکی از علمای بزرگ شیعه نوشته دیدم، اما فرصت این که مدرک اصلیش را پیدا کنم نداشتم ولی به نظرم میآید یک مسأله طبیعی است و باید درست باشد) که بعد از ناامیدشدن حضرت موسی ابن عمران از توبه و هدایت فرعون، به پروردگار عالم عرض کرد نابودش کن، همان نفرینی که نوح بعد از نهصد و پنجاه سال به قومش کرد، آنها هم حقشان بود نابود بشوند، چون خدا هم میدانست اینها بنای توبه ندارند.
پروردگار عالم درباره منافقین مدینه در قرآن میگوید اگر من خیری در شما میدیدم، در باطنتان ایمان میدیدم، قصد توبه میدیدم، نیت آدم شدن میدیدم، نیت دست برداشتن از نفاق میدیدم، نیت رو آوردن به ایمان واقعی میدیدم، فیوضاتم را نصیب شما هم میکردم اما هیچ خیری در وجود شما دیده نمیشود؛ آن چیزی که من از شما خبر دارم این است که تا لحظه آخر عمرتان میخواهید ظلم کنید، پیغمبر و مردم مؤمن را آزار دهید، شما میخواهید ضد پیغمبر و قرآن با دشمن پنهانی رابطه داشته باشید، خب برای چه من فیوضاتم را به شما برسانم؟ بهترین فیض خود پیغمبر اکرم(ص) است که او را قبول ندارید، بهترین فیض قرآن است که منکرش هستید، دیگر چه فیضی به شما برسانم؟ غیر از پیغمبر و قرآن یک فیوضات ملکوتی، ربانی، الهی، غیبی هم هست که شما شایستگی نشان نمیدهید، ضدّ آن را نشان میدهید، من برایتان بفرستم همان را ضد پیغمبر و قرآن به کار میگیرید.
موسی ابن عمران دیگر ناامید است، ناامیدی او هم درست است اما مرگ حتمی فرعون هنوز زمانش نرسیده، آن مرگ حتمی «فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُون(اعراف، 34)» است. خدا دو تا مرگ مقرر کرده است؛ 1ـ از یک مرگش تعبیر شده به مرگ تعلیقی، اگر این کار را نکند مرگش میرسد، اگر این کار را بکند این مرگ از او برداشته میشود، تا مرگ اصلی برسد، 2ـ مرگ اصلی که برسد دیگر هیچ علاج و درمان و دعائی هم ندارد. پیغمبر(ص) میفرماید شما با پولتان، با آبرویتان، با زبانتان به مستحق کمک کنید آن مرگ معلق برداشته میشود، به تأخیر میافتد یا سراغتان نمیآید.
حالا در علم پروردگار مرگ حتمی فرعون نرسیده، مثلاً ده سال دیگر باید بمیرد اما موسی ابن عمران که خداوند علم به مرگ فرعون را به او خبر نداده، الان میگوید این ظالم را از سر راه مردم بردار. اگر برمیداشت بهتر نبود؟ نه، قرآن مجید میگوید من به ظالم مهلت میدهم تا هر اسبی دارد بتازاند که عذابش را تکمیل کند و مؤمن هم در کنار او با استقامت در راه دین نعمت آخرتش را تکمیل کند.
ما سفره ناقص ـ سفرهای که کمبود دارد ـ نه برای جهنمیها میاندازیم نه برای بهشتیها؛ ما هم عذابمان را کامل به تبهکاران میدهیم هم نعمتمان را کامل به مردم مؤمن میدهیم. اگر نعمت را ناقص کند و کم بگذارد، جا دارد که مؤمن بگوید محبوب من همینقدر حق من بود؟ خدا نمیخواهد مؤمن در قیامت دچار غصه بشود، سفره خودش را که میبیند قرآن مجید میگوید: کاملاً خوشنود است «فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَة(قارعه، 7)»، اما اگر کم بگذارم حقش است که عاطفی از من بپرسد چرا برای من کم گذاشتی؟ من حقم بود کم بگذاری؟ نه، مؤمن حقش نیست کم بگذارم.
فرعون و نمرود و آتیلا و نرون و تیمور و چنگیز و معاویه و یزید و بوش و این خوک فعلی امریکا و این عربستان حقشان نیست خدا از عذابشان کم بگذارد. یک جوان جلف شهوتران بیدین کثیف خبیث باطن سه سال است در یمن بیگناه زن حامله را میکشد، بچه شیرخواره را میکشد، پیرمرد و مریض را میکشد، آزاد را میکشد، بیمارستان رابمباران میکند، این حقش است که خدا عذابش را کم بگذارد؟ اصلاً ما چرا رفتیم سراغ خدا، فکر کنید شما میخواهید مجرم را جریمه کنید، آن مجرمی که کامل مجرم است به نظر شما حقش است کم بگذاریم؟ یا آن شخصی که نسبت به شما نیکی کامل داشته حقش است شما در تلافی کردن کم بگذارید؟
تلافی کردن خدا
یک حرف خود پروردگار دارد در تلافی نیکی، خیلی جالب است، چه اخلاقی خدا دارد، این را ضمن یک داستان از ابی عبدالله برایتان بگویم: اول بهار بود، مدینه کشاورزی آبادی دارد (الان هم دارد) آن وقتها مردم در خانههایشان درخت داشتند، گل و سبزی داشتند. اول بهار است آنجا چون زودتر گیاهان سر از زمین بیرون میکند، امام کنار پنجره اتاق نشستند خسته از کار چند دقیقه استراحت کنند، و باغچه خانه را تماشا کنند. خیلی خوب است آدم تماشاگر ساختههای خدا باشد، «برگ درختان سبز در نظر هوشیار، هر ورقش دفتری است معرفت کردگار» چه میبینی؟ میگوید: من نعمت را میبینم برای اینکه منعم را ببینم، ساخته شده را میبینم برای اینکه سازنده را ببینم.
این چشم را ما باید شبانه روز داشته باشیم، الان منبر تمام میشود میخواهیم برویم خانهمان، آسمان را ببینیم، ابر را ببینیم، باران به این زیبایی را ببینیم، درختان کاشته شده دو طرف خیابانها را ببینیم، پارکها را ببینیم، خدا را ببینیم، چون ندیدن خدا دلیل بر کور بودن دل است، چرا آدم از عینک نعمتها منعم را نبیند؟ چرا؟ این کار خوبی نیست که آدم یکسونگر باشد؛ فقط درخت را ببیند جلوتر نرود، گل را ببیند جلوتر نرود، لقمه را سر سفرهاش ببیند جلوتر نرود، این خوب نیست.
چشم زیبابین باباطاهر
آدم باید چشمش بشود چشم باباطاهر، باباطاهر برخلاف اینکه در ذهنها معروف به این است که اصلاً سواد نداشته و یک روز میآید مدرسه طلبهها، زمستان هم بوده به طلبهها میگوید: شما چطوری باسواد شدید؟ میگویند: ما سحر یخ این حوض را شکستیم رفتیم در این حوض درآمدیم باسواد شدیم، این دروغها راهم کنار او ساختند در حالی که ایشان یک آدم عالم و دانشمندی بوده، نزدیک به بالای سیصد کلمه قصار عربی دارد که تا حالا بیش از ده دانشمند قوی عرفانی این سیصد تا را شرح دادند و تفسیر کردند. یکی از آنها تفسیر عین القضات همدانی است. آدم با سوادی بوده، مغز خوبی داشته ولی شهرت به علمش و شهرت به این کلمات قصارش ندارد، به دو بیتیهایش مشهور است.
من فکر کنم کلاس هفتم بودم دو سوم دوبیتیهایش را حفظ داشتم، چشم آدم بشود چشم او «به دریا بنگرم دریا تو بینم، به صحرا بنگرم صحرا تو بینم، به دریا و به صحرا و در و دشت، نشان از قامت رعنا تو بینم» این زیباترین چشم است.
الف قامت یار
آدم یک کلمه یاد بگیرد که همه رشتههای علمی از این یک کلمه شعله میکشد، حافظ میفرماید: «نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار، چه کنم حرف دیگر یاد نداد استادم» این ترجمه یک جمله قرآن است که خدا به پیغمبر میفرماید: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ(انعام، 91)» فقط بگو خدا هر چه غیر از خداست دور بریز، خیال نکن کاری برایت میکند، هیچ کاری نمیکند.
هر چیزی در این عالم است خیلی کارش کوچک است و آن هر چیز هم ساخت پروردگار است. لباس برای من چه کار میکند؟ بدن مرا در سرما و گرما میپوشاند کار دیگری نمیکند، حالا ماشینم را بخرم سی و پنج میلیون چهل میلیون یا بخرم یک میلیارد هر دو یک کار میکنند، جنازه مرا از خانه میآورند تا خیابان عدل و دوباره برمیگردانند، کار دیگری نمیکنند. همه موجودات همین هستند یک تعدادیشان شکمم را سیر میکنند کار دیگری نمیتوانند بکنند، یک تعدادی سیرابم میکنند، تشنگیم را برطرف میکنند کار دیگری نمیتوانند بکنند.
امیرالمؤمنین میفرماید: نهایت لذت انسان نهایتش که مردم هم بالاتر از آن را نمیتوانند پیدا کنند در امور طبیعی ازدواج است، مرد و زنی پنجاه سال، شصت سال، ده سال، بیست سال کنار همدیگر باشند، مباشرت با هم داشته باشند این دیگر نهایت لذت بدن مردم است. حضرت میفرمایند: این لذت کار دیگری نمیتواند بکند، دو دقیقه سه دقیقه آدم را در عالم هپروت میبرد و بعد هم آدم را ول میکند کار دیگری نمیتواند بکند.
اگر آدم برود سراغ الف قامت یار، او همه کاری میکند، همه لطفی میکند، همه احسانی میکند، کارهایش هم نمیشود شمرد. من میروم در یک خلوتی میگویم: محبوب من! من زبان حرف زدن با تو را ندارم، فقط خبر داری که من از اول تکلیفم تا الان هیچ بیست و چهار ساعتی نگذشته جز اینکه یک دانه دو تا سه تا پنج تا گناه نکردم، تو را نافرمانی نکردم، کی میتواند این گناه ما را گذشت کند؟ کار دست هیچکس نیست، حالا پشیمان هستم، حالا دیگر دلم نمیخواهد گناه کنم.
یا سریع الرضا را که در کمیل خواندید؟ خدا نمیگوید برو فردا صبح بیا. گناهانی که بین من و خودت هست، همین الان که پشیمان شدی من همه را گذشت کردم، این کار را غیر از خدا کسی نمیتواند بکند. زیاد اتفاق افتاده خود آدم، بچه آدم، همسر آدم مریض شده و دکتر گفته که کاری از دست ما برنمیآید ولی خود مریض، کسان مریض متوسل به پروردگار شدند.
شفاگرفتن دختر سرطانی
یک رفیق داشتم دخترش سرطان خیلی سختی گرفت، دختر هفده هجده ساله، تا از دنیا رفت هم با من رفیق بود. گفت: در ایران موج سرطان بدن بچه من ـ همین یک دختر را داشت ـ نیامد پایین، مرا راهنمایی کردند ببر آلمان، (خودش برایم تعریف کرد، گاهی جویای حالش بودم) گفت: بردمش آلمان، متخصصترین دکترهای آلمان دو تا سه تا معاینهاش کردند و گفتند: تمام بدن بچهات را سرطان گرفته، حالا ما کاری که بتوانیم انجام میدهیم ولی خیلی امید به ما نداشته باش اما بالاخره انسان امید دارد و میگوید هر چه خرجش است میدهم، هر دوای مهمی دارید بدهید. گفت: یک شب بچهام در بیمارستان بود و نالهای که میکرد جگر مرا تکه تکه کرد، آمدم هتل اتاق تنها گرفته بودم آدم متدینی بود، از پامنبریهای خودم بود.
خیلی مرد بزرگواری بود. کار ایشان فرش بود، هیچ خریداری از او فرش نمیخرید مگر اینکه تمام اوصاف فرش را میگفت؛ این رنگش طبیعی است، این رنگش شیمیایی است، این خامهاش این است، این پشمش این است، این کرکش این است، دلت میخواهد بخر من هیچ چیزی را گردن نمیگیرم، من همه چیز این فرش را میگویم که قیامت گریبان مرا نگیری که فرشی را با شش تا دروغ به من فروختی، من این پول را میخواهم چه کار؟
گفت در اتاق هتل نشسته بودم گفتم: خدایا مهمترین دکترهای ایران که بچه مرا دیدند، مهمترین دکترهای آلمان هم که بچه مرا دیدند، این پیشنهاد خودت است به موسی ابن عمران گفتی وقتی مریض شد سه روز طول کشید گفت: چرا مرا خوب نمیکنی؟ خطاب رسید: برای خوب شدنت هم دکتر گذاشتم هم دوا، من مستقیم که برای عموم کاری نمیکنم مگر مورد خاصی پیش بیاید.
گفت به پروردگار گفتم: این بچه من مال من که نیست، مملوک تو است، تو بیشتر از من به او محبت داری نگذار من این پولی که صددرصد از راه حلال به دست آوردم بریزم در شکم این آلمانیها، من برگردم ایران در یک منطقه فقیرنشین یک درمانگاه صددرصد با پول خودم میسازم که غم و غصه مریضدارها را این درمانگاه برطرف کند، تو هم اگر مصلحت میدانی یک لطفی به بچه من بکن، خوب هم گریه کردم.
«تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار» فردا رفتم بیمارستان دکترها گفتند: پول بیمارستان نمیخواهیم، پول تخت هم نمیخواهیم، پول دوا هم نمیخواهیم، امروز ده جور بچهات را آزمایش کردیم هیچ اثری از سرطان در بدن او نیست، ببر ایران شوهرش هم بده، نگران هم نباش. گفت دکترها گفتند: هنوز برای ما حل نیست. بله، معلوم است برای یهودی و مسیحی آیات قرآن حل نیست.
یک رفیق داشتم سواد نداشت ولی سه جلد دیوان شعر دارد جزو دیوانهای رده اول است، در شعر غوغا بود. وقتی هم شعرش میآمد قلم در جیبش بود، هر کسی را میدید میگفت: این خودکار را بگیر اینهایی که من میگویم بنویس. اصلاً خودش به عمرش یک خط شعر هم بلد نبود بنویسد. میرفتم پیشش، اهل حال بود، اهل دل بود، اهل خدا بود، اهل صفا بود، اینهایی که این حال را دارند در همین مملکت با همه این مشکلات با همه این فسادها، راحتترین بندگان خدا هستند، چون تکیهگاهشان در قدرت بینهایت است.
دکترها گفتند ما حالیمان نمیشود اما بچهات هیچ چیزش نیست، تمام گلبولهای قرمز و سفید سر جایش است، آن درختی که از سرطان در بدنش بوده ریشهکن شده هیچ اثری از آن نیست.
رفت در یک منطقه فقیر در شهر خودشان یک درمانگاه پنج شش طبقه در دو هزار متر زمین ساخت، افتتاحش هم مرا دعوت کرد، به هیچکس هم اجازه نداد پول بدهد گفت: من این پول را یک شب با خدا معامله کردم هیچ چیزش را نمیتوانم برگردانم. من به او گفتم قبر خودش را بگذارد گوشه حیاط درمانگاه، گفت: نه، گفتم: چرا؟ تو که با آخوندها خوب هستی، حرفشان را گوش میدهی، گفت: چشم، یک قبر هم برای خودش زمان زنده بودنش کند و درست کرد و آماده کرد و لحدش هم گذاشت. به او گفتم: برای اینکه مریضها که میآیند اینجا قبرت را ببینند به خاطر این کار با عظمتت برایت فاتحه بخوانند، گرچه درمانگاه برایت مرتب لطف خدا را میرساند، گفت: چشم. همین کار را هم کرد قبرش الان آنجاست.
این رفیق بیسواد من یک خط شعر دارد به درد جوانها میخورد، خیلی زیباست که جوانها کجا بروید خوب است، زلفتان به زلف کی گره بخورد خوب است، دلتان کجا مقیم بشود خوب است، عشقتان کجا خرج بشود خوب است، یک خط هم هست. دیوانش را من دارم اینها جزء تک بیتیهای دیوانش است: «در میخانه که باز است چرا حافظ گفت دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند» چه زمان این در بسته بوده، که حالا من بروم بزنم که صاحبخانه باز کند؟ این در که از ازل باز بوده تا ابد هم باز است، معلوم میشود تیپ روحیه و عرفانش از حافظ جلوتر بوده، بیشتر گیرش آمده بود.
در امور طبیعی یاری خدا به همه میرسد، «مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُم(نازعات، 33)» من در امور طبیعی فرقی نمیکند یاریام را به شما برسانم یا به گاو و گوسفندهایتان، آنها خوراک میخواهند میرسانم، شما هم خوراک میخواهید میرسانم.
حالا بشنوید از موسی، موسی ناامید است خدا هم خیری در فرعون نمیبیند، میداند هدایت را قبول نمیکند ولی مرگ اصلیش نرسیده، آن مرگ حتمی، مثلاً چند سال دیگر مانده چرا او را نگه میدارد؟ چون از کافر عذاب کم نمیگذارد، از شماها نیز قیامت در پاداش کم نمیگذارد، نه اینکه کم نمیگذارد اضافه هم میدهد، یعنی مطابق عملتان اصلاً نمیدهد.
پاسخ اباعبدالله به نیکی
امام حسین(ع) از پنجره حیاط را نگاه میکند، یک کنیز دارد خانم بسیار با ادب و با وقار، اهل خدا، با جان و دل هم در این خانه کار میکند. تازه در یک باغچه ریحان درآمده بود، او آمد آرام نشست، ده پانزده تا ساقه ریحان آرام از باغچه درآورد یک نخ هم به آنها بست خیلی تمیز آمد کنار پنجره، گفت: یابن الرسول الله من این را به شما میخواهم هدیه کنم، امام گرفت ریحان خوشبو خوراکی، وقتی امام ریحان را گرفت به کنیز فرمود: انت حر فی سبیل الله آزاد هستی، میخواهی بروی نزد پدر و مادرت، به شهرتان برگردی، یک کسی به حضرت گفت در مقابل یک دسته ریحان مختصر کنیز را برای چه آزاد کردی؟ فرمود: خدا یادم داده در قرآن «وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها(نساء، 86)»، هر کسی برایتان کار خوبی کرد بهتر از آن را در حقش انجام دهید.
خدا خودش هم همینطور است، شما شصت سال نماز و روزه داری، بهشت ابدی میدهد. اگر بخواهد به اندازه عبادتمان بدهد خب شصت سال ما را میگذارد در باغی میگوید: بخور، بگرد، کیف کن بعد از شصت سال هم میگوید: آماده باش میخواهم خاموشی بزنم، عدم کنم، دیگر نباشی ولی این کار را نمیکند چون این اخلاق را ندارد. اخلاق خدا این است هر کسی برایش یک کار میکند او در قرآن میگوید هفتصد برابر آن یک کار را جواب میدهم و بعضی از کارهایتان را بیعدد جواب میدهم، ابدی اینطور است.
بدهی ما به خدا
خب جوانها بروید با او زندگی کنید، من این را لمس کردم که به شما میگویم، من بلا و مصیبت در عمرم خیلی کشیدم، تهمت زیاد خوردم، غیبت زیاد از من کردند، یک دریا ولی اصلاً ناراحت نشدم چون با کسی زندگی میکنم که میدانم همه کاره من است و همه کاری هم از دستش برمیآید، برای چه به خودم غصه بدهم؟ من که یار دارم، احساس تنهایی نمیکنم، غصه برای چه؟ حتماً به من میگویید حالا چقدر از او میخواهی؟ من کتبی هم نوشتم دادم به بچههایم که هیچ از او نمیخوام، اصلاً خودم را طلبکار نمیدانم. در آن نوشته نوشتم من کل عمرم و همه وجودم را به تو بدهکار هستم و خودت گفتی کسی که ندارد بدهیاش را بدهد ببخشید، من قدرت پرداخت بدهی تو را ندارم، خودت گفتی ببخش خب ببخش.
«تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار، که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند» راست است، درست است. چیزهایی من از خدا در زندگی خودم دیدم اصلاً قابل بیان نیست، برای خودم هم حیرت و شگفتی ایجاد میکرد یعنی چه، نمیفهمیدم، حالا هم نمیفهمم. اینهایی هم که میگویم برای این است که شما بدانید کجا بروید، چون من خودی از خود ندارم که بخواهم خودنمایی کنم، من شناسنامه خودم را امیرالمؤمنین یادم داده پنجاه سال است شناسنامه را مدام میخوانم و انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین این است شناسنامه ما.
موسی از جانب خدا خبر از لحظه مرگ حتمی فرعون ندارد ولی میگوید: خدایا داغونش کن، خطاب رسید من طرح نابودی فرعون را واگذار به خودت میکنم طرح بده، گفت: چشم، از امروز جلوی آب و نانش را بگیر نه یک قطره آب گیرش بیاید نه یک لقمه نان، خطاب رسید: موسی او فرعون است و من رزّاق هستم، او هنوز وقت دارد من از رزّاقیتم الی الابد دست نمیکشم، تا هست هم آبش را میدهم و هم نانش را، شماها حوصله کنید تا وقت مردن قطعی او برسد. لا معین الا الله، حتی به فرعون هم کمک طبیعی میکند و حاضر نیست با درخواست پیغمبر اولوالعزمش کمک طبیعی را قیچی کند. میگوید: نه، بخورد. حالا نان چیست که فرعون بخورد؟ حالا چه ارزشی دارد این صبحانه و نهار و شامی که در شکم این بابا میرود؟ چه ارزشی دارد این دو تا لیوان آب که من ازش ببرّم؟ چقدر مهربان است، چقدر!
اما شما بچهها، مردها، زنها نگذارید این مهربانی یک طرفه باشد، فقط او مهربانی کند شما هم به او مهربان باشید. باباطاهر میگوید: «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر مهربونی دردسر بی»، برای ما که دردسر است برای خودش نه، «اگر مجنون دل شوریدهای داشت، دل لیلی از او شوریدهتر بود» وگرنه مجنون و لیلی نمیشدند، عشق اگر یک طرفه بود از او اسمی نمیماند. بگذارید این عشقی که خدا به شما دارد شما هم عشقش را جواب بدهید، شما هم عشق به او بورزید، خیلی حرف ماند، خیلی. در توضیح این لا معین الا الله بیست شب دیگر حرف ماند که دیگر زمان تمام شد و امشب پایان مجلس است.
یک زبان حالی هم از دختر پیغمبر برایتان بگویم آن وقتی که دیگر در بستر افتاده و قدرت حرکت ندارد.
خدا ـ عشق ـ کمک ـ نیکی ـ موسی ـ فرعون- تلافی کردن