روز پنجم چهارشنبه (11-11-1396)
(تهران حسینیه محبان الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مدعیان مالکیت، مطرودین درگاه الهی
- ادعای ربّ اعلای فرعون
- پروردگار، مالک حقیقی
- فرجام غافلان از خدا
- غفلت از یاد خدا، پیامد کارزدگی
- مهار دلها تنها در دست خداوند
- ناتوانی انسان در برابر مالک حقیقی
- ریزنگری پروردگار نسبت به مخلوقاتش
- عبرت از حوادث روزگار
- حسرت گذشته برای غافلان از خدا
- انسان فقیرترین و نیازمندترین موجوادت
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مدعیان مالکیت، مطرودین درگاه الهی
دعا یعنی رجوعِ نیازمند به غنی و بینیاز؛ انسان و همهٔ موجودات عالم مملوک و دارای یک مالک هستند، مالکی که همه نوع نظر لطف و احسان به مملوکش دارد، و هرگز نسبت به مملوکش در عطا کردن بخیل نیست. دهبار در شبانهروز به ما واجب شده است که این کلمهٔ مالک را به زبان جاری کنیم. مالک یعنی وجود مقدسی که ما و موجودات را آفریده و هم نظر تکوینی به موجودات دارد و هم نظر تشریعی به اهل تکلیف، مثل ملائکه، جن و انس؛ چون ما موجودات را آفریده و چون نظر تکوینی مثل روزیدادن، رشددادن، جابهجاکردن و نظر تشریعی به موجودات دارد؛ پس حق ملکیت دارد و کل موجودات هم در این حق ملکیت او مملوک او هستند، موجودات مالک دومی در عالم هستی ندارند و هر کسی هم که ادعای مالکیت بکند، مطرود و مردود و ملعون است.
ادعای ربّ اعلای فرعون
درگیری موسیبنعمران با فرعون سر همین ادعای مالکیت بود. او مغز مردم را شستوشو داده بود و این معنا را با هزینهکردن زیاد به وسیلهٔ مأمورینش به مردم قبولانده بود که من ربّ اعلای شما هستم، نمیگفت خالق هستم! اگر به ملت مصر میگفت من خالق شما هستم، میخندیدند و مسخرهاش میکردند. تو کجا بودی که خالق ما باشی؟ زمان پدران و مادران ما هم که نبودی، کجا خالق ما هستی؟ نمیگفت من رزاق شما هستم، چون مردم میدانستند کرهٔ زمین و ابرها انبار رزق است. این را از اوّل میدانستند و مردم میفهمیدند که اگر یکسال باران نیاید، رزق قطع میشود؛ اگر یکسال زمین محصول ندهد، رزق قطع میشود. ستمگران و ظالمان میفهمیدند که یک چیزهایی را نباید بگویند که مردم قبول نکنند، اما چیزهایی را میتوان به مردم تحمیل کرد که قبول بکنند؛ مثلاً من اگر حاکم شما نبودم و اگر این قوانین را نمیدادم و این کارها را نمیکردم، شما مرده بودید. این معنی رب است.
لذا فرعون نگفت «انا خالقکم»، «انا رازقکم»، «انا محییکم»، «انا ممیتکم»، یکبار هم در عمرش نگفت حیات شما به دست من است، مرگ شما به دست من است، رزق شما به دست من است، فقط میگفت: «انا ربکم الاعلی»، تصمیم همهچیز زندگیتان با من است و کسی با بودن من در این مملکت حق عرضهاندام و حرفزدن ندارد؛ هرچه من میگویم، همهٔ شما باید بگویید درست است و گردن بگیرید، مخالفت مساوی با اعدام است و همین کار را هم میکرد: «یذبحون ابنائهم» نسل جوانِ گروهِ غیرغبطی را میکُشت و میگفت اینها با من مخالف هستند، «یستحیی نسائهم یستضعف طائفة منهم» میگفت به اینها کار ندهید و اجازهٔ ورود در بدنهٔ مدیریت به آنها ندهید؛ یعنی تجارت نباید دست اینها باشد، کشتیرانی نباید دست اینها باشد، دخالت در رود نیل و حکومت نباید دست اینها باشد، کل این حرفها در آیهٔ دوم سورهٔ قصص است. این معنی مالکبودن است، اما او مالک نبود و خودش هم مملوک خدا بود که ادعای مالکیت داشت.
پروردگار، مالک حقیقی
خیلی خوب است که آدم در شبانهروز دهبار بهصورت واجب مفهوم مالکبودن خدا را بفهمد؛ من حالا خودم را مثل میزنم، من شبانهروز دهبار تکرار میکنم مالک و باور هم بکنم که من مالک بدنم نیستم، چون بدن برای من نیست؛ مالک مغزم هم نیستم، چون برای من نیست؛ مالک علمم هم نیستم، چون برای من نیست؛ مالک منبرم هم نیستم، چون برای من نیست؛ مالک زبان و آبرویم هم نیستم، چون برای من نیست؛ مالک همسرم هم نیستم که هر کاری دلم بخواهد، از روی حساب کبر و غرور در حق او انجام بدهم؛ یا زن مالک مرد نیست که میدانداری بکند و به مرد خود به چپچپ و به راستراست به ناحق بگوید؛ یا به مرد بگوید حق نداری به خانهٔ پدر و مادرت بروی؛ به تو چه! تو چهکاره هستی؟ مگر تو مالک هستی؟ خدا باید بگوید طبق این برنامه حق داری بروی یا حق داری نروی؛ او باید به من بگوید که اینجا به حرف پدر و مادرت گوش بده، واجب است و اینجا به حرف پدر و مادرت گوش نده، حرام است. حرام قطعی یعنی اگر به پدر و مادرت گوش بدهیف تو را به جهنم میبرم، به تو چه؟ شما هم حق نداری به همسرت بگویی که نباید به خانهٔ پدر و مادرت بروی! پدر و مادری را که از پدر و مادری نمیشود سلب کرد؛ یعنی این زن تا زنده است، آنها پدر و مادرش هستند و پدر و مادر حق ذاتی به گردن دخترشان دارند، پس باید برود.
فرجام غافلان از خدا
زن نیاز دارد که پای منبر بیاید و خودش هم برای تربیت روحی، رشد روحی، امنیت روحی و فهمیدن راه بهشت و دوزخ احساس نیاز میکند و این معرفت برای او واجب است، مرد نمیتواند بگوید نرو، چون مالک نیست. من مالک هیچچیزی نیستم؛ مالک زبانم هم نیستم، برای اینکه مهار زبان من در دست سازندهاش است و اگر بخواهد اشارهای میکند و من روی منبر ساکت میشوم، پیش هر دکتر متخصصی هم که ببرند، میگوید تشخیص نمیدهم و نمیدانم این آقا چرا لال شده، دوا هم ندارد.
آدم باید اینها را بفهمد و در اداره، در استاندار بودن، در وزیر بودن، در وکیل بودن، در رئیسجمهور بودن، در مرجع بودن، در آخوند بودن، در کتوشلوار بودن، در مغازه، در کارخانه یادش نرود. یکی از چهار خواستهٔ حضرت زهرا که هنوز نگفتهام و نرسیدهام بگویم، این است که من در هیچجایی یادم نرود که کجا هستم و جایگاه خدا کجاست! این را یادم نرود که اگر یادم برود، غافل میشوم و اگر غافل بشوم، «کالأنعام» میشوم و شوخی هم ندارد.
«لهم قلوب لا یفقهون بها»، آیه به من میگوید: اگر نفهمی(فقه یعنی فهم)، «و لهم اعین اذان لا یسمعون بها»، اگر گوشم به خدا بدهکار نباشد که همین ملت خودمان گوششان به خیلی از چیزها بدهکار خدا نیست؛ یکی از آنها در بخش عظیمی از این مردم همین حجاب است که حجاب هم متن قرآن است؛ نهایتاً میگویند چهارده آیه برای حجاب است و بعضیها میگویند اشتباه میکنید، 25 آیه به حجاب مربوط است؛ اگر نفهمم و غفلت داشته باشم، درگیر زندگی شکمی و شهوانی و حضرت دلار باشم، حرف خدا را نمیفهمم و گوشم هم بدهکار نیست؛ حالا او ده دفعه در قرآن بگوید حجاب یا چهارده دفعه یا 25 دفعه، برای خودش بگوید! به من چه کار دارد! حجاب را به جبرئیل و میکائیل بدهد و آنها حجاب داشته باشند. «و لهم اذان لا یسمعون بها»، نه اینکه کر است، خیلی هم گوش او باز است و خیلی خوب میشنود. در اتاقش نشسته، ده خانه آنطرفتر شبنشینی است و زن و مرد قاتی هستند، میگوید که عجب قشنگ میخوانند! چه قشنگ تار میزنند! چه قشنگ سهتار میزنند! کر نیست، نسبت به پروردگار کر است؛ چون غافل است، چون خیلی درگیر است.
غفلت از یاد خدا، پیامد کارزدگی
امروزیها جمله زیبایی دارند که میگویند کارزده شدم، یعنی شب در خانه هم که میروم، دارم زنم را نگاه میکنم، اما در فکر فروش هستم، خرید هستم، چک و بانک هستم؛ حتی وقتی هم میخوابم، باز هم در فکر هستم که فردا چطوری زدوبند کنم، چطوری پولدادن را عقب بیندازم، با کدام بانک واببندم. آدم خوابش هم میبرد، میبیند پیش رئیس بانک یا معاون بانک است، گاهی هم اضغاث احلامی در خواب میشود و میبیند مأمور آمده، به او دستبند زده و میگوید دوتا چک تو برگشته است و شکایت داری. کارزدگی در بیرون، در خواب، در دستشویی، در هواپیما، در این کارزدگی اصلاً آدم یاد خدا نمیآید که او مالک است و من مملوک هستم، او همهکاره است و من هیچکاره هستم، مهار همهچیز دست اوست و هیچچیزی دست من نیست.
اینهایی هم که دست ماست، خدا با هیچ سریشُمی به ما نچسبانده است. صبح بیدار میشویم، بیستمیلیارد ما را رفیق جونجونیمان بالا کشیده و سندسازی کرده و خورده، آسوپاس و گدا شدهایم. حالا باید پیش یک تاجر دیگر بیایم که رفیقم است و دوستم دارد، گردنکج کنم و بگویم دومیلیون به ما میدهی، خرج زن و بچهام لنگ است؟ من یکنفر را دیدم با چشمم دیدم، دهتا کارخانه و دوهزار کارگر داشت، سید هم بود و هیچچیزی هم مالک اصلی با سریشم به او نچسبانده بود که ورنیاید، به خدا قسم! این آدم که دیده بودم وقتی سوار بنزش میشود، بنزش عین کابین هواپیماست و فقط این بنز قدرت ندارد که در ترافیک خیابانهای تهران پرواز بکند و یک بنز هم بهدنبال او میرفت. با چشم خودم دیدم که بلیط شرکت واحد خریده و در صف ایستاده بود که اتوبوس بیاید و سوار شود. این را دیدم، کار دومش را ندیدم، اما کارمندی داشت که بسیار آدم خوبی بود و من بعدازظهرهای دههٔ دوم محرّم برای این کارمندش منبر میرفتم. یک روز بعد از منبر به او گفتم: از فلانی خبری داری(یعنی آن اصلِ کاری و صاحب ده کارخانه که جنسهایش را داخل میخریدند، خارج میخریدند، کشتی میبرد و کشتی میآورد؟ گفت: بیخبر نیستم! گفتم: کِی دیدی؟ گفت: پریروز به درِ خانهمان آمده بود. گفتم: برای چه؟ گفت: بچههایم که رفتهاند، اما خودم و زنم لنگ شام هستیم، یک پولی به ما بده تا پنج-شش روز بتوانیم زندگی کنیم، بعد هم بدون اینکه آب از آب تکان بخورد مرد و در قبر انداختند و برگشتند.
مهار دلها تنها در دست خداوند
من هم همین هستم، شما هم همین هستید؛ شبانهروز دهبار «مالک یومالدین» میگوییم، یادمان باشد که ما مملوک هستیم و هیچچیز دنیا هم به ما نچسبیده است. فکر نکنم منبرم که سر جایش است و الآن سیتا برای ماه رمضان و صدتا برای دههٔ عاشورا آمدهاند، آقای شیخ نفهم! حالیات باشد که این مالک، «مقلبالقلوب» هم هست و فقط مالکِ تنها نیست، مهار دلها به دست اوست؛ اگر بخواهد مهار دلها را میکشد و دلها را برمیگرداند تا یک روضهٔ زنانهٔ پنج تومانی هم دعوتت نکنند که این کار هم در بین ما آخوندها شده است. من طلبه بودم، منبری را دیدم که عجیب اوج گرفته بود. تازه در قم درس میخواندم که آقای فلسفی -خدا رحمتش کند- تعریف میکرد و میگفت(خیلی خوشبیان و هنرمند است. در حوزهٔ علمیهٔ قم با بودن آنهمه مرجع تقلید و اینهمه آدم باسواد به منبر که میرفت، راه نبود طلبهها بنشینند و آخوندها با کله پای منبر میدویدند؛ با اینکه منِ آخوند سختم هست که پای منبر یکنفر دیگر بروم! حالا امتحان هم بکنید، یکدهه که یک واعظ دیگر به اینجا آمد و من هم منبر نداشتم، بگویید یکروز در جلسهٔ ما شرکت کن، اگر آمدم؛ چون من احساس مالکیت دارم، نه مملوکیت، پس نمیآیم. به شما هم نمیگویم نمیآیم، میگویم من ما خودمان بیستسال استخوان در حوزه خرد کردهایم و به منبریتان هم احترام نمیکنم که حالا سواد هم دارد، میگویم من پای منبر این بنشینم؟ شما هم یکجور دیگر میگویید، من خمس بدهم؟! من یکسال عرق ریختم، به خدا چه که یکپنجم آن را به من بده؟ به تو چه! من یکجور میگویم، شما یکجور میگویید؛ بعضی از ما آخوندها یکجور خراب هستیم، بعضی از شما یکجور خراب هستید، همهٔ ما الحمدلله خراب هستیم و یکدانه آدم سالم در این هفتمیلیارد جمعیت است که او هم خودش را نشان نمیدهد، چون لیاقت دیدنش را نداریم؛ همینجوری منتظر است تا خدا اجازه بدهد که چشمها لایق دیدن و قلوب لایق قبولکردن تو شدند، حالا ظهور کن، وگرنه تا این لیاقت در هفتمیلیارد جمعیت نیاید، نمیآید؛ یعنی در این هفتمیلیارد جمعیت 313نفر انسان وفادارِ فهمیدهٔ به دردخور ندارد، وگرنه میآمد؛ مگر بخیل است؟ باید عیبهایمان را رد کنیم تا این بلاها و گرفتاریها و مصائب رد بشود: «إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یغَیرُ مٰا بِقَوْمٍ حَتّٰی یغَیرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ»﴿الرعد، 11﴾.
برادرم، خواهرم! به هرچه که پیش شما مقدس است، قسم! ما نه مالک بدن هستیم، نه مالک زبان هستیم، نه مالک چشم خودمان هستیم، نه مالک زن، نه مالک شوهرمان، نه مالک بچههایمان، نه مالک مغازهمان، نه مالک پولمان، نه مالک کارخانهمان و همگی معطل هستیم؛ اگر فکر میکنیم مالک هستیم، این فکر غلطی است؛ اگر بخواهد، در یک شب همهچیز ما را ازمان میگیرد.
ناتوانی انسان در برابر مالک حقیقی
روزی میخواستم به دیدن یکی از بزرگان دین بروم، خانوادهشان عذر آوردند، اما من خیلی دلم میخواست که او را ببینم. اسم هم بیاورم، بعضیهایتان میشناسید که چرا عذر آوردند؛ ما که نمیخواستیم کاری بکنیم، فقط میخواستیم کنار تختش برویم و ببینیم، بعداً معلوم شد عذرشان درست بود؛ چون اگر میرفتم، مرا نمیشناخت و اگر میرفتم و در آنجا مینشستم، دستشوییاش را هم نمیتوانست نگه دارد. حالا من، حضرت آیتالله، الآن که نمیتوانم یک دستشوییام را نگه دارم، باز هم حضرت آیتالله هستم؟ دارم نگاه میکنم، اما یکی را که سیسال باها او نان و نمک خوردهام، نمیشناسم. خدا هر روز به ما نشانمان میدهد که مالک نیستی، بغل دستیات را ببین که چطوری با صدمیلیارد ثروت نشاندم؛ اگر مالک بود که از دستش نمیرفت! بغلدستیات را ببین که در زورخانه دویستتا شنا میرفت، 150تا گواریه و سنگ میگرفت، اما الآن یکدانه عصا دست اوست و نصف بدن هم کجوکوله، آب لبش آویزان، این قَدَرقدرت پهلوان میاندار، آرامآرام در کنار پیادهرو میرود و تو هم خبر نداری که نیمکیلو پنبه در زیرشلواریاش گذاشتهاند که دستشوییاش در کوچه نریزد، تو مالک هستی؟ کجای تو مالک است؟
«لهم قلوب لا یفقهون بها»، اگر من نفهمم که مالک اوست و من مملوک هستم، اگر من گوشم به این مالک بدهکار نباشد که مالک گوش من هم هست، «امن یملک السمع و الابصار» در قرآن است، شما خودتان مالک گوشتان هستید، شما خودتان مالک چشمتان هستید؟
کسی صبح از خواب بیدار شد و گفت: چرا هوا روشن نمیشود(من هم قویترین دکترهای چشم را دارم و رفیقم هستند، پای منبرم میآیند. گاهی مراجعه میکنند، آدرس میدهم و میگویم این دکتر متدین و خوبی است)، میخواهم نماز بخوانم؟ چی را هوا روشن نمیشود! هوا گرگومیش است و دارد روشن میشود، پس چرا من نمیبینم؟ به دکتر بردند، عینکی هم نبود! آزمایش و عکس گرفتند، گفتند: قرنیهٔ دو چشمش از کار افتاده است و هیچ جای دنیا هم نمیتوانند کاری بکنند، پی کارت برو!
ریزنگری پروردگار نسبت به مخلوقاتش
اگر خدا به من لطف میکرد و این منم منمِ مرا میگرفت، من راحت میشدم؛ اما بدبخت هستم! اگر لطفی میکرد تا من در مغازه، کارخانه، اداره یا وزارتخانه روی صندلی چپ نمینشستم که همین با شکل بدنم نشان بدهم من کسی هستم و تو چیزی نیستی؛ در زندگی این جنس دوپا ریز بشویم، میبینیم: «إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَفِی خُسْرٍ»﴿العصر، 2﴾، خدا خودش در زندگی بندگانش ریز است. کسی از امام هشتم سؤال میکند اینکه در قرآن میخوانید: «ان الله لطیف خبیر»، لطیف یعنی چه؟ یعنی نازکنارنجی؟ میگویم عجب قیافهٔ لطیفی یا عجب پوست لطیفی دارد! لطیف یعنی نازکنارنجی، خدا نازک نارنجی است؟ خدا لطیف است، یعنی ریزنگر است؛ یعنی موجود زندهای را خودش ساخته که اگر زیر میکروسکوپ پنجهزار برابر کنند، باز هم دیده نمیشود، ولی حرکت، خوراک، نفس، حیات و مرگ انسان برابر دید اوست. خدا که ریزنگر است، قسم خورده است: «بسم الله الرحمن الرحیم، والعصر، ان الانسان لفی خسر»، همهٔ انسانها با کله در خسارت هستند. «فی» میگوید؛ در قم به ما در اول طلبگی یاد دادهاند که این «فی» ظرف است، حالا یا ظرف زمان یا ظرف مکان یا یک ظرف معنوی است. «الف» و «لام» در «الانسان» یعنی کل، کل انسانها با کله در چاه خسارت هستند، مگر مرد و زنی که چهار خصلت دارد:
الف) «إِلاَّ اَلَّذِینَ آمَنُوا»، یعنی بیدار هستند و حالیشان است؛
ب) «وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ»، تکان میخورند و مرده نیستند. عمل یعنی حرکت و «عمل الصالحات» یعنی عبادت دارند، خدمت به خلق هم دارند، حرکت مالی دارند، حرکت بدنی دارند، حرکت فکری دارند؛
ج) «وَ تَوٰاصَوْا بِالْحَقِّ»، در کنار مردم ساکت نیستند و مدام مردم را بامحبت سفارش میکنند که حق را یادتان نرود؛ د) «وَ تَوٰاصَوْا بِالصَّبْرِ»﴿العصر، 3﴾، و یکخرده در کنار این ثروت حوصله کن، به عرق و ورق نچسب، به بلیط خارج نچسب که بروی با چهارتا بدکارهٔ خارج بنشینی و لذت ببری. چه خبرت است!
عبرت از حوادث روزگار
آن که نمیآید حالیاش بشود، میآید؟ شما به تریلیاردرهای مستکردهٔ صنف خودتان که جوانیاش را در خانهٔ بابا و ننهاش با دمپایی لنگهبهلنگه راه میرفت و پدرش پول نداشت، حالا ثروتش هزارمیلیارد شده است، بگو ما صبحها یک دورهمی عشقی داریم که همدیگر را میبینیم، با هم چای و نان و پنیری میخوریم، کسی هم که شغل او معلمی است، نیمساعت یا سهربع درسهای خوبی از قرآن و روایات میدهد؛ دهروز، پانزدهروز، سیزدهروز هم هست، یکروز بیا! کفشهایت را جفت میکنند، دستشان را برای تو روی سینه میگذارند، نمیآید! اگر بیاید که میفهمد و اگر بفهمدکه همهچیز او -خودش، زن و بچهاش، داماد و عروسش، حتی پولش- عوض میشود؛ چون نمیآید که بفهمد، نمیتواند به حقایق هستی توجه کند؛ نمیآید خودش را بفهمد که مملوک و فقیر است، هیچچیزی ندارد و اینهایی هم که دارد، برای کس دیگری است که آنکس دیگر هم اگر بخواهد، تمام ساختمان و ملک و پاساژ و کارخانه و دلار را در یک شب تا سحر نشده، از او میگیرد که صبح به گدایی برود. از این کارها که خدا هر روز زیاد میکند.
«لَهُمْ قُلُوبٌ لاٰ یفْقَهُونَ بِهٰا وَ لَهُمْ آذٰانٌ لاٰ یسْمَعُونَ بِهٰا»﴿الأعراف، 179﴾ موسیقی را از ده خانه آنطرفتر میشنود که فقط صدای وزوز موسیقی میآید، میگوید باحال میزند؛ اما گوش او به خدا نیست. «وَ لَهُمْ أَعْینٌ لاٰ یبْصِرُونَ بِهٰا» این عبرتها را که کنار اوست، نمیبیند که کنارش است. رفیق تاجرش 42ساله بود و تازه هم به قول خودش برای چکاپ به بهترین بیمارستان انگلیس و آلمان رفته بود و هم بودند که تو هیچچیزیات نیست و تا نودسال دیگر هم زنده هستی؛ اما به خانه آمده و خوابیده، صبح بلند نشده است، در بهشت زهرا و در قبر بیدارش کردهاند. چشمش این عبرتها را میبیند و نگاه میکند، ولی «لا یبصرون بها»، درس و پند نمیگیرد، همانا اینها انسان نیستند: «أُولٰئِک کالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولٰئِک هُمُ اَلْغٰافِلُونَ».
حسرت گذشته برای غافلان از خدا
آدم در کارزدگی گرفتار غفلت میشود و روزی چشم باز میکند و بیدار میشود که میبیند هفتادسال کار او این بوده خدا را از دست بدهد، انبیا را از دست بدهد، ائمه را از دست بدهد، قرآن را از دست بدهد، عبادت را از دست بدهد، خدمت به خلق را هم از دست بدهد. امیرالمؤمنین میفرمایند: این بیداری یک جو به درد میخورد، چون فرصتها همه گذشته است.
آدم در کارزدگی به همهچیز بیتوجه است، نه اینکه حالا در دفتر و یا خانهاش روی مبل لم بدهد و بگوید: خدایا خداحافظ، نبوت خداحافظ، امامت خداحافظ، قرآن خداحافظ، امام حسین خداحافظ؛ به زبان نمیآورد و یادش هم نیست، آنها را کارزدگی پس میزند. آنها که در زندگی نباشند، آدم خودش میماند و شکم، خودش میماند و شهوت، شکم و شهوت هم پول میخواهند و آدمی که دین و ایمان ندارد، در وجودش کمربندی نیست و طمع میکند، قناعت ندارد؛ با اینکه شکمش سیر و شهوتش هم به راه است، حسابی هم صندوق بانک را پر از پول زیاد کرده که اسم صندوق بانک مرکزی گاوصندوق است. بیخودی به این بدبختِ آهن و فولاد تهمت میزنند میگویند تو گاو هستی، کسی گاو است که شکم تو را با اسکناس پر کرده و هیچ کاری برای خدا و این مردم نمیکند. او گاو است، نه این یکتکه آهن؛ آن را گاوصندوق میگویند و باید به این گاوآدم بگویند، البته آدم که نه، گاو!
انسان فقیرترین و نیازمندترین موجوادت
حالا جلسه که دارد تمام میشود و ما میرویم، شما هم به سراغ کارهایتان میروید، تا کِی دوباره همدیگر را ببینیم! برادران، جوانها، خواهرها، پولدارها، کارخانهدارها! بهخاطر سود خودمان، سود دنیا و آخرت خودتان را فراموش نکنید که در چه جایگاهی هستید! ما مملوک هستیم، مملوک فقیر است و فقیر به غنی نیاز دارد؛ خود غنی به فقیر گفته که دوست دارم نیازت را با زبان برایم بگویی. اسم این گفتن نیاز دعاست و دعای کمیل، دعای ابوحمزه و دعای عرفهٔ ابیعبدالله گفتار یک فقیر هستند. حالا خودش که جور دیگر میگوید و من حالیام نیست، چون کسی از او پرسید: آقا حالتان چطور است؟ ابیعبدالله فرمودند: حالم را میخواهی؟ «انا افقر الفقرا» هیچکس در این عالم فقیرتر از من نیست، امام خوب میفهمید!
تیتر آن چهار دعا را من بگویم و نرسیدم هیچچیزی را تعریف بکنم و توضیح بدهم؛ زهرا با گریه از خدا هدایت میخواهد، با گریه تقوا میخواهد، با گریه شکر واقعی میخواهد، با گریه ذکر میخواهد؛ یعنی اینکه همیشه یادش باشد که مملوک است و خدا فقط مالک است. این ذکر است و ذکر یعنی توجه قلبی.
«اللهم انی اسئلک الهدی و التقی و شکرک و ذکرک»