لطفا منتظر باشید

جلسه دهم شنبه (5-3-1397)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1439 ه.ق - اردیبهشت1397 ه.ش
13.38 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

سعادت انسان در سایهٔ عبادت معبود

کلمهٔ سعادت و حقیقت آن را که بنی‌آدم از زمان آدم تا الآن به دنبالش هستند و چون اکثراً با خدا و شئون خدا ارتباطی ندارند، راهِ یافتنش را گم کرده‌اند و از طریقی که سیر در آن طریق، انسان را به سعادت نمی‌رساند، حرکت کرده‌اند و حرکت می‌کنند. در قرآن و روایات از این حقیقت با همین لغت سعادت یاد شده است. قرآن و روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام) چه معانی بلندی برای سعادت ذکر کرده‌اند! داستان آن یک داستان بسیار گسترده‌ای است و بیاناتی هم که در‌این‌زمینه وارد شده، یک جهان کتاب است. یک‌نفر به رسول خدا گفت: «ما السعادة»، این سعادتی که خیلی در زبان‌ها می‌چرخد و گفته می‌شود، چیست؟ حضرت مطابق ظرفیت او سعادت را معنی کردند و فرمودند: «طول العمر فی عبادة الله» سعادت یعنی خیلی در دنیا بمانی و این خیلی ماندن را هزینهٔ عبادت خدا کنی.

 

حقیقت معنایی عبادت

عبادت کلمهٔ فراگیری است که نماز یک گوشه‌اش است، روزه یک گوشه‌اش است، خدمت به خلق خدا یک گوشه‌اش است، خدمت به گرفتار بدون لحاظ دینش -مسیحی، ارمنی، یهودی، زرتشتی- یک گوشه‌اش است. انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) دینشان را در خدمت به مردم لحاظ نمی‌کردند. آدم هر قدم مثبتی که بردارد، هر حرف مثبتی که بزند، هر نگاه مثبتی که داشته باشد، هر سکوت مثبتی و هر کار مثبت مربوط به معیشت که با خدا معامله بشود، این عبادت است؛ مگر خدا در قرآن نفرموده است: «كُلُوا وَاشْرَبُوا»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 31)، از رزق بخورید و از آشامیدنی‌ها بیاشامید؛ اگر من یادم باشد این لقمه‌ای را که می‌خورم، به امر او می‌خورم و این عبادت است. لیوان آبی که می‌خورم، به امر او می‌خورم، چون امر کرده است؛ اینکه از خوردن و آشامیدن به‌گونه‌ای کناره‌گیری بکنم که به بدنم لطمه بخورد، این معصیت است: «وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَدًا لَا يَأْكُلُونَ الطَّعَامَ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 8)، ما این بدن‌ها را قرار ندادیم که غذا نخورید. به انبیا ایراد می‌گرفتند که اگر پیغمبر هستی، چرا می‌خوری؟ چرا در بازارها و خیابان‌ها راه می‌روی؟ این چه ایرادی است! بدن انبیا جنبهٔ بشری آنها بود، این چه حرفی است!

 

کسب روزی حلال، بزرگ‌ترین عبادت

کتاب تفسیری هشت جلدی به‌نام «برهان» داریم که از اوّلین آیهٔ سورهٔ حمد تا «من الجنة و الناس» تفسیر شده است، ولی مؤلف آن نسبت به آیات نظر نداده و کنار هر آیه‌ای دوتا، پنج‌تا، هشت‌تا و گاهی دوازده‌تا روایت نقل کرده و نگاه ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) را به آیات بیان کرده است. تفسیر مهمی است و من در این سی جلد تفسیری که خودم نوشتم، خیلی از این تفسیر بهره بردم و در کمتر جلدی روایتی از این تفسیر نقل نکردم.

این یک کتاب اوست که هشت جلد است، یک کتاب دیگر هم دارد که خیلی کتاب عالی است، آن‌هم نزدیک به ده جلد است و «غایة‌المرام» نام دارد. در نود درصد این ده جلد، امیرالمؤمنین را با آیات و روایات معرفی کرده است. در نجف زندگی می‌کرد و حالت مرجعیت داشت، مهم و بزرگ بود؛ اما بی‌رودربایستی مردم سه-چهار ساعت به بیابان‌های نجف می‌رفت و هیزم خشک، کُندهٔ خشک و بُتهٔ خشک جمع می‌کرد، نخ یا طناب می‌بست و روی دوشش می‌انداخت، در بازار نجف می‌آمد و می‌فروخت، با همان زندگی می‌کرد؛ یعنی اینکه یک انسان به این با عظمتی به بیابان برود تا هیزم و بته و کُندهٔ خشک جمع کند و بفروشد، این را عبادت می‌دانست و شوق داشت، می‌گفت: پروردگار عالم گفته است: «لَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 29)، مال همدیگر را به ناحق نخورید؛ من اگر بخواهم به ناحق نخورم، دلم نمیاد سهم امامی که مردم به من می‌دهند، خودم مصرف کنم؛ می‌گویم من که قدرت دارم، می‌روم هیزم‌کشی می‌کنم. یک لقمه نان می‌خواهم، یک‌خرده هم پنیر و ماست و میوه، گاهی هم در هفته دوبار دو سیر گوشت می‌خواهم که با همین شغل هم تأمین می‌شوم و این عبادت است.

 

مبنای عبادت جامع

ما می‌توانیم یک‌پارچه عبادت بشویم؛ یک اتصال قلبی و یک فعالیت مشروع می‌خواهد، هیچ مایهٔ دیگری نمی‌خواهد. من به‌دنبال درآمدی بروم که حلال باشد و بعد هم این به‌دنبال درآمد رفتنم را قلباً به پروردگار وصل کنم. این عبادت می‌شود. از این عبادت، یعنی عبادت جامع «نی ‌توان الله شد، اما می‌توان موسی کلیم‌الله شد»، آن هم ده‌سال چوپانی کرد. این کار را عبادت می‌دانست. پیغمبر ما هم چند سال چوپانی کرده است. یک مدتی هم شغلش مضاربه بود، یعنی پول از خدیجه(س) و کار از ایشان، برابر قرارداد نصف سود برای پیغمبر(ص) و نصفش هم برای خدیجهٔ کبری(س) بود. آن‌وقت با هم ازدواج نکرده بودند که برای این کار مضاربه به سفرهای طولانی رفت و از مکه تا دمشق رفت و برگشت.

 

سبک زندگی نادرست، مشکل مردم امروز

مشکل مردم این است که یا راه زندگی را بلد نیستند، یعنی سبک زندگی را از قرآن و اهل‌بیت نگرفته‌اند و یا اینکه سبک زندگی را بلد هستند و هوای نفس به آنها غالب است و آن نمی‌گذارد آدم خوبی باشند؛ وگرنه اگر آدم بتواند این فشارهای درون را که دائماً به کار زشت، پول زشت، غریزهٔ زشت و حرکات زشت دعوت می‌کند، از سر خودش بردارد و این دیو را خاموش کند، چون سبک زندگی‌اش را بلد است، برابر قرآن و اهل‌بیت قرار می‌دهد. آن‌کسی هم که بلد نیست، اگر آزاد از هوا بشود، می‌پرسد که من چگونه زندگی کنم؟ یا می‌رود و زندگی‌اش را ارائه می‌دهد و می‌گوید من این‌گونه زندگی می‌کنم؛ کاری که حضرت عبدالعظیم کرد. وی پیش امام هادی آمد و گفت: من دینم، مذهبم، روشم و فکرم را به شما ارائه بدهم، شما ببینید درست است یا غلط. امام فرمودند: ارائه بده! امام هادی از ابتدای حرف‌زدن حضرت عبدالعظیم تا انتهای سخنش ساکت بود، تمام که شد، گفت: این سبک من بود، این روش من بود، این دین من بود، این اعتقادمن بود، این اندیشهٔ من بود، این فکر من بود؛ حالا شما چه می‌فرمایید؟ امام هادی فرمودند: آنچه برای من گفتی، روش من و تمام پدرانم تا زمان پیغمبر است.

 

آرامش انسان در سبک زندگی الهی

آدم این‌گونه خیالش راحت می‌شود که به بهشت می‌رود، یعنی اگر روش و سبک را مطابق قرآن و اهل‌بیت قرار بدهد و یا روش و سبک را به یک متخصص الهی‌مسلک(نه کلاهبردار) ارائه بدهد؛ اگر او امضا کرد، یک آرامش الهی سنگینی برای آدم است و اگر دید بعضی از گوشه‌هایش ایراد دارم، واجب است که ایراد را به من بگوید، جلوی رویم هم بگوید و نه پشت سرم! البته نوعاً مردان الهی پشت سر مردم اصلاً حرف نمی‌زنند و اگر هم با آنها درگیر بشوند، چون می‌بینند طرفشان یک مسلمان است و اشتباه می‌کند، آنها درگیر نمی‌شوند و اصلاً نمی‌گذارند آتش دعوا و نزاع و جنگ شعله‌ور بشود. دعوای طرف را هضم می‌کنند و پیش خودشان هم حرف جالبی می‌زنند که ای نفس! من درخور آتشم، به خاکستر روی در هم کِشَم؟ 

نفس درخور آتش انسان

حالا صبح زود بوده است، من که آمدم رد شوم، نزدیک عید نوروز هم بوده و این خانم تمام خانه را جارو کرده و همهٔ آشغال‌هایش را در یک تشت ریخته است. آن‌وقت‌ها که شهرداری نبوده، حوصله نکرده که این تشت را به شوهرش یا بچه‌اش بدهد تا در بیابان خالی کند، روی پشت‌بام رفته و با خود گفته تاریک است و کسی نمی‌بیند. این بندهٔ خدا هم به حمام رفته و لباس نو پوشیده بود که آفتاب می‌زند و به دیدنش می‌آیند، تمیز باشد. آشغال و خاکسترهای آشپزخانه را ریخت(چون آن‌وقت‌ها با هیزم غذا درست می‌کردند) و کل را هم روی سر این، گردنش، لباس‌هایش و صورتش ریخت. هم عمامه‌اش به هم ریخت، چون خیلی آشغال و زباله و خاکستر بود، وقتی ریخت، عمامه باز شد و در گردنش افتاد، بقیهٔ خاکسترها هم با عمامه به زیر پیراهنش رفت.

یکی تشت خاکسترش بی‌خبر        فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت ژولیده دستار و موی      کَف دستْ شکرانِ مالان به روی

 

خدایا! من بعد از هفتادسال چنین اخلاقی هم پیدا کرده‌ام یا هنوز در غرور و کبر و خودبینی و اینها دست‌وپا می‌زنم؟ یا یواشکی پیغام می‌دهم که اگر برای من، استاد و آیت‌الله و حجت‌الاسلام در اعلامیه ننویسید، نمی‌آیم؟ دارد دیر می‌شود و داریم می‌رویم، هنوز گیر اسم هستی؟ گیر رنگ هستی؟

خانمی که اهل عرفان بود، خادمه‌اش را صدا زد. کارگر خانه را که زن بود و خودش هم زن بود، چند درهم به او داد، خانه‌اش کنار جوی آب بود و به او گفت: گلیم زیر پایمان تکه‌تکه شده، به بازار برو، قیمت گلیم این است که به تو دادم، یک گلیم بخر و بیاور. به خانم گفت: چه رنگی بخرم؟ گفت: پول را بده! پول را در آن آبی ریخت که روی هم می‌جوشید، گفت: حالا که پای رنگ آمد و این رنگ هم می‌خواهد بین من و او فاصله بیندازد، نمی‌خواهم؛ من اصلاً روی همین گلیم پاره زندگی می‌کنم. نمی‌دانیم قبر او کجاست که بشکافیم و زنده‌اش کنیم، بگوییم یک‌ سر به تهران بیا و زندگی‌ها مخصوصاً بالاشهر را ببین!

همی گفت ژولیده دستار و موی     کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم           به خاکستری روی درهم کشم

 

سرانجام تواضع و تکبر در آدمی

اگر بنا باشد پرونده‌ام را در قیامت باز کند، باید بگوید به جهنم برو! حالا یک آشغال روی سر من ریخته است، بایستم و دست به کمر بزنم، ده‌تا فحش بدهم و داد بکشم، پاسبان و ژاندارم و مردم را صدا بکنم؟ پاساژی را برای یک دستمال به آتش بکشم؟ قدیم‌ها به بهترین پاساژ ساخته‌شده در بازارها قیصریه می‌گفتند؛ حالا من برای یک دستمال قیصریه را به آتش بکشم؟ حالا آشغال روی سر ما ریخت، مگر حالا چه شد؟ من از آن وضعی که داشتم، با این آشغالی که روی سرم ریخت، عوض شدم و جور دیگری شدم؟ هیچ‌چیزی نشده است، فقط یک‌ذره زحمت برای من درست شد که به خانه بروم و دوباره یک دست لباس نو بردارم، به حمام بیایم و خودم را بشورم، رَخت‌های نشُسته‌ را هم زیر بغلم بگذارم و به خانه ببرم تا آن‌هم شسته شود. داد و فحش ندارد، پاسبان و ژاندارم نمی‌خواهد، جمع‌کردن اهل محل را نمی‌خواهد. به خاکستری روی در هم کشم؟ حالا با خودش حدیث نفس می‌کند:

بزرگان نکردند در خود نگاه     خدابینی از خویشتن‌بین مخواه

«چون خودی نمی‌دیدند، آنها یک‌نفر را می‌دیدند که همه‌چیز پیش اوست و آن‌هم خداست. خودشان را نمی‌دیدند، چون هیچ‌چیزی پیش آنها نبود و هرچه هم پیش آنها بود، جلوهٔ همان‌هایی بود که پیش او بود. نگاه ندارد!

تواضع سر رفعت اندازدت      تکبر به خاک اندر اندازدت

 

معجزهٔ کلام رسول خدا(ص)

یا رسول‌الله، «ما السعادة» سعادت چیست؟ «طول العمر فی عبادة الله»؛ دو کلمه بیشتر هم نیست. پیغمبر(ص) دنیا و آخرت را در این دو کلمه ریخته است؛ اینها معجزه است، نه اینکه کنار یک چاه آب بیاید، آب دهان در چاه خشک بیندازد و تا نصفش آب بالا بیاید. این برای پیغمبر هیچ‌چیزی نیست. این مهم است که پروردگار عالم لیاقتی در او دید و او را به علم مُلک و ملکوت، به غیب و شهود وصل کرد. مردم یک مسئله می‌پرسیدند که مسئله در ارتباط با آبادی دنیا و آخرت بود، یک لحظه یعنی دوتا پلک به‌هم‌زدن جواب مسئله را می‌داد که جواب هم تا حالا ماندگار شده است. عجب سخنی است سخن عشق!

از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر       یادگاری که در این گنبد دوّار بماند

آدم باید اینها را با جانش لمس کند که لذت ببرد. چه شاخصه‌های وجودی داشتند که تشت آشغال و زباله را روی سرشان می‌ریختند، به خود می‌آمدند و می‌گفتند: حق ما جهنم‌رفتن است، آن‌هم هفت طبقه؛ حالا قیصریه را برای یک‌ذره آشغال آتش بزنیم؟ اگر آدم این‌قدر معرفت و شناخت و این عبادت جامع را بفهمد، به آدم نیرو و انرژی می‌دهد، درها را باز می‌کند، چشم را باز می‌کند، قلب را از اسارت درمی‌آورد و غوغا می‌کند.

 

حکایتی شنیدنی از عاقبت‌به‌خیری یک لات

یک لاتی کارد به استخوانش رسیده بود؛ من لات‌های امروز را نمی‌شناسم، اما لات‌های عجیب و غریبی در محله‌‌مان از همین خیابان خراسان تا میدان اعدام و تا حدودهای گلوبندک و سیروس بودند که آنها را می‌شناختم‌ و می‌دیدم. لات بودند و همه از اسمشان می‌ترسیدند. چاقو می‌کشیدند، اما بی‌نماز و بی‌روزه نبودند، بی‌امام حسین(ع) هم نبودند و همه‌شان هم نجات پیدا کردند. حالا اسم آنها را نمی‌برم، چون پیرمردهایی که در جلسه هستند(البته کم هم هستند، پیرمردها تحمل این‌قدر بیداری را ندارند. خوش‌به‌حال شما که حالا این تحمل را دارید)، اگر اسم ببرم، ده‌تای آنها را می‌شناسند. تمام این لات‌ها پاک شدند و با عاقبت‌به‌خیری از دنیا رفتند.

 

یکی از اینها در غروب پنجشنبه‌ای به یکی از رفیق‌های من زنگ زد، تلفن من را نداشت، به او گفت: به در خانهٔ حسین برو و بگو امشب بالای سر من بیایید، من تا حدود ساعت یک بیشتر زنده نیستم. بیایید و بالای سر من بنشینید. آن دوست من، مثل اینکه شب جمعه یا مهمان داشت یا مهمانی بود، نرسید و فکر هم نمی‌کرد این لاتی که در تهران تقریباً نفر اوّل بود، بمیرد. یک‌بار هم همسفر مشهد او بودم، وای اینها چه حالی داشتند! من پیش اینها که می‌رفتم و نمازشان را می‌دیدم، گریه‌شان را می‌دیدم، زیارتشان را می‌دیدم، بدون اینکه صدایم را بشنوند، یواش به خودم می‌گفتم: خاک بر سرت با این مسلمانی‌ات! بدبخت، مسلمان اینها هستند یا تو هستی؟ چه شدند، نمی‌دانم! چه باطنی داشتند که خدا در اوج لاتی و چاقوکشی هم رهایشان نکرده و دستشان را گرفته بود. خدا هم می‌دانست این شاخ‌وشونه کشیدن و چاقو بلندکردن و عربده‌کشیدن چندروز است، دوباره می‌آیند و آشتی می‌کنند. آنها را می‌شناخت.

 

او نیامد به من بگوید، اما اگر گفته بود، شاید من خودم تنها می‌رفتم. خانم این شخص که خب مسن هم بود، صبح به این دوست ما تلفن کرد که بیا(چون با این خیلی رفیق بود) و کارهایش را انجام بده تا به بهشت زهرا ببریم. من صبح جمعه منبر داشتم و نتوانستم بروم. او رفت و من او را عصر دیدم، گفت: الحمدلله خیلی تشییع عجیبی داشت! غسلش، دفنش، نمازش، زیارت عاشورای کنار جنازه‌اش. گفت: صبح از همه زودتر رفتم، زنش به من گفت: سی‌سال با این مربوط بودی، ای‌کاش دیشب بودی! خودش خودش را سر دوازده شب رو به قبله کرد و به ما هم نگفت، ما –من و سه دخترم- هم دور او نشسته بودیم، خیلی آرام و باادب گفت: حسین‌جان! تا نیایی که من جان نمی‌دهم. مگر ملک‌الموت جرئت دارد جان من را بدون تو بگیرد؟! گفت: ما خیال کردیم به‌هم خورده است، بعد معلوم شد نه، چند دقیقه که گذشت، خیلی آرام اشکش روی تمام صورتش ریخت و گفت: آمدی! حالا به ملک‌الموت بگو جان من را بگیرد.

 

راه و رسم برخورد با مردم

لات و چاقوکشی مشکل مالی پیدا کرده بود، پیش بزرگ‌ترین مرجع آن روزگار نجف و ایران و هند و پاکستان آمد که مرحوم آیت‌الله‌العظمی اصفهانی تک‌مرجع شده بود. هیچ هم راه و رسم برخورد با آخوندمعمولی را بلد نبود، چه برسد به مرجع تقلید! به مرحوم سید گفت: پول کم آورده‌ام، درِ کیسه را باز کن و آن مقداری که می‌خواهم، بده؛ می‌خواهم بروم. مرحوم سید در 83-84 سالگی خیلی آرام به او گفت :پول ندارم! گفت: بی‌خود کردی که نداری، اصلاً بی‌خود کردی سر جای پیغمبر نشسته‌ای، بی‌خود کرده‌ای نایب امام زمان شده‌ای و پول نداری! یک‌جای دیگر برو که به تو مراجعه نکنند. غلط کردی که پول نداری! این را یکی از علمایی که در جلسه بود، برای خودم گفت. گفت: من در آن جلسه بودم، این بزرگ مرد الهی سرش را پایین انداخت که آن دادوبیدادها و بدوبیراه‌ گفتن‌هایش تمام بشود. وقتی تمام شد، پشت کرد و رفت.

 

حالا فردا لات به قهوه‌خانه آمد و برای رفیق‌هایش تعریف کرد، در نجف پخش شد. او ساعت ده صبح پیش سید آمده بود. به رفقایش گفت: دیشب حدودهای ساعت دوازده شب در زدند، رفتم در را باز کردم، دیدم پیرمردی با عبایی روی سرش است که چهره‌اش را گرفته است. گفت: اجازه دارم پنج دقیقه خدمتتان بیایم؟ چه کسی هستی که این وقت شب آمده‌ای؟ برای چه؟ مگر نمی‌دانی مردم خواب هستند! گفت: حالا اگر راه نمی‌دهی، برمی‌گردم و یک وقت دیگر می‌آیم. لات گفت: داخل بیا! وقتی آمد و در اتاق نشست و عبایش را برداشت، پیش زنش دوید و گفت: آیت‌الله اصفهانی آمده است، یک چای بگذار. آمد و دوزانو نشست. ایشان از کیسه پول درآورد، آن مقداری که صبح گفته بود و یک‌خرده هم روی آن گذاشت، بعد گفت: شما صبح که تشریف آوردید، واقعاً من پول نداشتم؛ اما بعد که شما رفتید، پولی برای من رسید، آن‌هم سهم امام!

 

سهم امام را می‌شود به لات چاقوکش فقیر داد، تو بده! من در قیامت جوابش را می‌دهم. این پول کار می‌کند، این محبت کار می‌کند. گفت: پول نمی‌خواهم! پول برایت رسید؟ نه، پول می‌خواستم تا طاق خانه‌ام که دارد پایین می‌آید، تعمیر کنم و این هم که به من می‌دهی، بیشتر از تعمیر طاق خانه‌ام است. همهٔ چوب‌ها را موریانه خورده و پوسیده، باید طاق را عوض کنم؛ اما نمی‌خواهم. گفت: چرا نمی‌خواهی؟ گفت: نمی‌خواهم؛ اگر می‌خواهی پولت را قبول بکنم، یک شرط دارد. ایشان فرمودند: چه شرطی؟ گفت: من می‌خوابم و صورتم را یک‌طرفی روی خاک می‌گذارم، برو کفشت را دم در اتاق بپوش و داخل بیا، پایت را با کفش روی صورت من بگذار تا من آدم بشوم. من بی‌ادب هستم، من بی‌تربیت هستم، من احترام تو را نگه نداشتم! ایشان فرمودند: این کار اصلاً برازندهٔ شما نیست، برازندهٔ من هم نیست و خدا هم قبول نمی‌کند که من با پای کفش‌دارم روی صورت تو بگذارم. گفت: این کار را نمی‌کنی؟ گفت: نه! رفت و یک خنجر تیز آورد، گفت: اگر این کار را بکنی که هیچ، اما اگر نکنی، این خنجر را در قلبم فرو می‌کنم؛ اگر در قیامت جلویم را گرفتند، من به مادرت می‌گویم به بچه‌ات توهین کردم، می‌خواستم آن‌جوری مرا ببخشد، ولی نبخشید و من هم قلب خودم را پاره کردم. حالا تو من را ببخش! لات است دیگر، چه می‌داند چی به چیست!

 

دید یک جانی در خطر می‌افتد، گفت: باشد بخواب؛ سید اشک می‌ریخت که خدایا! من دلم نمی‌خواهد پا روی بنده‌ات بگذارم، هرکسی از امشب در صداوسیما می‌شنود، پا روی کسی نگذارد و لگد به کسی نزند، کسی را از اتاقتان نرانید! گرفتاری که در اداره آمده، با او برخورد تلخ نکنید و پایمالش نکنید؛ اگر نوبت پایمال‌کردن خدا برسد، دیگر کسی نمی‌تواند شما را از زیر پایمال‌کردن خدا درآورد. مرتب می‌گویید چرا مردم با ما خوب نیستند؟ به مردم محبت کنید و عشق بورزید، مشکل مردم را حل کنید و درها را به روی مردم باز بگذارید، درد مردم را با حوصله گوش بدهید؛ اگر می‌توانی و دوا نکنی، حداقل امام صادق می‌گویند: تو را هشتادهزار سال در قیامت سرپا نگه می‌دارند. خدا بنده‌هایش را دوست دارد، آنها را نتارانید و لگدمالشان نکنید! این حرف‌ها را بپذیرید و قبول بکنید، اینها قیامت معلوم می‌شود که راست است، اگر اینجا باور ندارید.

راه را آدم باید بشناسد که از چه راهی برود تا به سعادت برسد؛ مقصد و مراد را باید بشناسد که به‌سوی او از آن راه برود تا برسد. آن‌وقت به او که رسیدی، می‌گوید حالا به سعادت ابد رسیدی.

برچسب ها :