جلسه بیستم سه شنبه*احیا دوم* (15-3-1397)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- عشق، پرجاذبهترین مایهٔ وجودی انسان
- جرقههای عشق حقیقی در وجود انسان
- کشش قلبیِ عاشق و معشوق
- سیروسلوک عاشقی در مکتب عشق
- تأسف انسان از ورود اهرمن در حصار دل او
- رویش گل توبه از خاکِ آلودهٔ گناه بندگان
- تقاضای همام از امیرمؤمنان(ع)
- - پردهبرداری از سرّ پاکبازان
- - اوصاف مرغان چمن
- دلسپردن به وصل یار و لبریزشدن از جام عشق او
- امید بندگان به عنایت حضرت حق
- امیرالمؤمنین(ع)، مرهم زخم ستمدیدگان
- پروردگارِ سریعالرضا و خشنودکننده
- حسین(ع) و طرح تازهای از «قالو بلی»
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
عشق، پرجاذبهترین مایهٔ وجودی انسان
پرجاذبهترین مایهای که ظرف و معدن آن در قلب انسان است، عشق است و اگر ظرفی بالاتر از قلب در همهٔ وجود انسان بود، خدا این گوهر بینظیر را در آن ظرف قرار میداد. این مایه که مایهٔ فوقالعاده پاکی است و آنقدر به این مایه قدرت داده شده که انسان را به غیب، به ملکوت عالم، به قیامت و به پروردگار عالم وصل میکند. این اتصال تحرک عجیبی به انسان میدهد که انسان را از پیگیری معرفت، خدمت به خلق و عبادت حق خسته نمیکند.
جرقههای عشق حقیقی در وجود انسان
پیغمبر(ص) خبری با کلمهٔ عشق در «اصول کافی» دارند که عاشق حقایق را در آغوش میگیرد و با بدنش در راه آن عشق کار میکند. او را به جایی میرساند که از بود و نبود دنیا آزاد میشود. شروع این عشق از طرف ما نیست و ما قدرت پدیدآوردن آن را نداریم. این عشق غیر از عشقی است که در این کرهٔ خاکی از آن نام میبرند. آن عشق نیست و اشتباهی به آن عشق میگویند؛ آن ارتباط دو غریزهٔ مذکر و مؤنث با هم است و هیچچیز دیگری نیست، رو به خاموشی هم میرود و روزی بر مذکر و مؤنث میرسد که دیگر احساسی نمیکند؛ اما این عشق رو به خاموشی نمیرود، رو به بیشتر شعلهورشدن میرود و جرقههای عجیبی میزند. به راه هم کار ندارد و از مدینه به بیابانهای یمن به یک شترچران جرقه میزند و چنان عاشق میشود که با نبودن وضع خوب اقتصادی از صحرای یمن به مدینه میآید تا معشوق را ببیند.
کشش قلبیِ عاشق و معشوق
کسی در یمن مریض میشود، حالش هم خوب نبود، به بچههایش میگوید حس میکنم بدنم رو به تمامشدن است. گفتند: پدر چهکار کنیم؟ گفت: مرا با همین درد و رنج و مشکل روی یک شتر بیندازید(حرکت شتر هم به مریض آسیب میرساند و به کوفه ببرید تا من کنار علی(ع) بمیرم. این عشق است! او را میآورند، اما در راه میمیرد. یکساعتی مانده بود که به کوفه برسند، امیرالمؤمنین(ع) به دوستانشان فرمودند: میخواهم به استقبال یکی از رفیقهایم بروم. گفتند: ما هم میآییم. به بیرون کوفه آمدند، گفتند کسی نمیآید! امام فرمودند: جنازهٔ روی شتر، رفیق من است و خودشان هم دفنش کردند. این عشق است که از جای دیگری طلوع میکند، قلب را تسخیر میکند و تحرک عجیبی ایجاد میکند.
عشق از معشوق اوّل سر زند تا به عاشق جلوهٔ دیگر کند
گر که از جانبِ معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
امام صادق یک روایتی دارند که میفرمایند: شما خودتان در مجالس ما بلند میشوید و میآیید؟ این کار شما نیست و ما شما را میآوریم؛ وگرنه اگر ما جلوه نکنیم، در رختخواب افتادهاید و خوابیدهاید. بیداری و آمدن، جلوه عشق است.
سیروسلوک عاشقی در مکتب عشق
این عاشقی که در شب قدر اوّل شنیدید، یعنی همامبنشریح، گفتوگوی مقدماتی او را با امیرالمؤمنین(ع) برای شما گفت؛ حالا همان گفتوگو را به سبک عرفانی مسئله و به سبک حال عنایت کنید. من اوّل خودم را ارزیابی میکنم، شما هم خودتان را ارزیابی بکنید ببینید و ما با این همامبنشریح فاصله داریم یا نداریم؟ همراه هستیم یا راه ما یک راه دیگر است؟ همافق و همسیروسلوک هستیم؟
شنیدم عاشقی پروانه خویی به آیین محبت راستگویی
عشق پروانه چیست؟ به دور شمع بچرخد، ولو اینکه شعله او را بسوزاند. تا وقتی من به حرکت نیایم و به جای خانه، دور خودش و اولیائش نگردم، کارم به جایی نمیرسد. بچرخ تا بسوزی!
یکی دلباخته پیشِ شه عشق علی سرّ الله گنجینهٔ عشق
تأسف انسان از ورود اهرمن در حصار دل او
دلباخته، دل را کجا بردی؟ دل را کجا میبری و به چه کسی واگذار میکنی؟ جوری نشود که آخر عمر بنشینم و زار بزنم که آیا بشود یا نشود! به پروردگار بگویم:
من غلط کردم در اوّل بیشمار اهرمن را راه دادم در حصار
من از اوّل جوانیام تا حالا همهاش اشتباه، خطا، گناه، بدکاری و غفلت بوده است و بالاترین گناهم هم این بود که درِ خانهٔ تو را که دل است، باز کردم و به شیطان گفتم برای تو!
یک نظر در کار این ویرانه کن دشمن خود را برون زین خانه کن
من دیگر زورم نمیرسد! به او میگویم برو، میگوید جای من گرم است؛ میگویم برو، میگوید مالک هستم؛ میگویم دارم میروم، تو هم برو! میگوید نمیروم؛ من که نمیتوانم او را بیرون کنم، تو میتوانی یک نظر کنی. مگر تو خدایی نیستی که در قرآن میگویی: من از شکمبه و خون سرخ به شما شیر سپید خالص خوشگوار میدهم؟ مگر تو خون و شکمبه را به شیر تبدیل نمیکنی، با آن قدرتت و با یک نگاه میتوانی دل ما را از دست شیطان بگیری.
رویش گل توبه از خاکِ آلودهٔ گناه بندگان
مگر تو نیستی که زیباترین گُلها را از میان خاک، گِل و کود درمیآوری؟ مگر این کار را نمیکنی؟ بیا و از این خاک آلودهٔ ما هم چهارتا گل توبه، گل محبت و گل اخلاق برویان؛ مگر خودت در قرآن نمیگویی: «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ الله»(سورهٔ حدید، آیهٔ 16)، فارسی آیه این است: صدای تو از زمان نزول قرآن بلند است که بندگان من، هنوز وقت آن نشده است که برگردید؟ هنوز دارید میروید؟ کجا دارید میروید؟
تقاضای همام از امیرمؤمنان(ع)
- پردهبرداری از سرّ پاکبازان
بیامد نزد آن شه با دلی پاک دلی چون گل ز داغ عشق صد چاک
بیامد تا شه افروزد دلش را ز برق عشق سوزد حاصلش را
همی گفت ای علی ای سرّ اسرار ز سرّ پاکبازان پرده بردار
علی جان! اینها را به من نشان بده، عاشقان خدا را نشانم بده، اهل معرفت را نشانم بده، اهل عبادت را نشانم بده، اهل نجات را نشانم بده.
- اوصاف مرغان چمن
بگو اوصاف مرغان چمن را که بگسستند از هم دامِ تن را
که چون بر آشیانِ جان پریدند که چون در کویِ جانان آرمیدند
دلسپردن به وصل یار و لبریزشدن از جام عشق او
چه شد که اینها پیش خودش رفتند؟ چرا من بعد از هفتادسال هنوز ماندهام؟ هنوز راه نیفتادهام؟ کارم به جایی رسیده که در قرآن به من نهیب میزنی: «اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 38)، به زمین چسبیدهاید و رد نمیشوید! شصتسال است که منتظر شما هستم، چرا رها نمیشوید و نمیآیید؟ میگویم نمیآیم، پا ندارم که بیایم؛ میگویم نمیآیم، بارم سنگین است! دلت میخواهد بیایم؟ بارم را سبک کن!
که چون بر وصل دلبر دل سپردند که چون ره در حریم یار بردند
که چون آن تشنهکامان آب جستند در این تاریکشب مهتاب جستند
که جام عشق آنان کرد لبریز که جز یار از همه کردند پرهیز
که آنان را نشان زان بینشان داد دو چشمی در فراقش خون فشان داد
که آنان را ز حیوانی رهانید به اوج قدس انسانی رسانید
که گفت آن عندلیبان را به گلزار نکو ذکر و نکو فکر و نکو کار
امید بندگان به عنایت حضرت حق
امشب کاری برای ما بکن! به خودت قسم غریب هستیم، فقیر هستیم، ضعیف هستیم، مسکین هستیم، مستکین هستیم. بهخاطر خودت ما را دست خالی برنگردان که اگر بدکاران بفهمند، به ما بگویند دیدید، این هم خدا! پس چرا رفتی و برای تو کاری نکرد؟ امشب یک کلمه هم از قول زینالعابدین(ع) به خدا بگویم: «ما انا حتی غضب علیه» مگر من چه کسی هستم که به من خشمگین بشوی؟ مگر من چقدر میارزم که زیر دست و پای غضب تو له بشوم؟ مگر من چه کسی هستم؟ من که بندهٔ تو هستم! من که به تو امید دارم و نمیخواهم از پیش تو بروم.
امیرالمؤمنین(ع)، مرهم زخم ستمدیدگان
ایام حکومتش است، همان آقایی که الآن از دنیا رفت، در اوج قدرت ظاهریاش است، در کوچههای راه کوفه میروند، خانم جوانی را دیدند که به دیواری تکیه داده و زارزار گریه میکند. امیرالمؤمنین(ع) طاقت گریهٔ مردم را نداشتند، جلوی خانم آمدند و گفتند: چه شده که گریه میکنی؟ گفت: آقا، تو چه کسی هستی که درد مرا میپرسی؟ ای دوای درد بیدرمان، علی!
فرمودند: من یکی از بندگان خدا هستم. گفت: میتوانی درد من را دوا کنی؟ من کنیز هستم و خانم به من پول داده تا خرما بخرم، خرما را خریدم و بردم، اما نپسندید و گفت خرما را پس بده، سر تو را کلاه گذاشتهاند، خرمای خوب بخر. به بازار آمدم و به خرمافروش میگویم پس بگیر و خرمای خوب بده، میگوید برو پی کارت! او که پس نگرفت، من هم روی رفتن به خانه را ندارم و میترسم. امام(ع) فرمودند: بیا به بازار برویم. بهدنبال امیرالمؤمنین(ع) آمد و مغازه را نشان داد.
علی(ع) مجسمهٔ محبت و عشق بود! وقتی ایشان را در صبح نوزدهم با آن بدن زهرآلود و خونآلود روی گلیم خواباندند و به خانه آوردند، ضعف داشت. بچهها در جا نان نرم و ظرف شیر آوردند. تا حالا نان نرم نخورده بود، همهاش نان جو بود که با زانویش میشکست. گفتند: بابا! میتوانید بنشینید؟ زیر بغلتان را بگیریم تا این نان و شیر را بخورید. به امام حسن گفتند: حسن جان! ابنملجم مسافر است و روزه نیست، الآن اسیر شماست؛ جان بابا این صبحانه را بردار و به او بده. علی جان! امشب برای ما هم یک کاری میکنی؟ ما عاشق تو هستیم، تو که برای ابنملجم کار میکنی!
امام(ع) با یک دنیا محبت وارد مغازه شدند، سلام کردند و به صاحب مغازه گفتند: خرما را عوض کن! این خرما مطابق قیمتی نیست که به تو دادهام. گفت: عوض نمیکنم. فرمودند: عوض کن! این کنیز گیر است. آن خرمافروش هم مثل من آدم بیتربیتِ لاتی بود، با مشت در سینهٔ امیرالمؤمنین(ع) زد و او را به بیرون مغازه پرت کرد. قدرتمندان، در اوج قدرت است! آرام به کنیز گفتتند: این مرد خرما را عوض نکرد، من تا درِ خانه میآیم و به خانم تو میگویم که با تو کاری نداشته باشد. بهدنبال علی(ع) راه افتاد.
مغازهدار روبهرویی بیرون آمد و گفت: با کدام دستت به این سینه زدی؟ گفت: برای چه؟ گفت: میدانی به کدام سینه زدهای؟ بیتربیت! این داماد پیغمبر(ص) بود، همسر فاطمهٔ زهرا(س) بود، پدر حسن و حسین(علیهماالسلام) بود، چهکار کردی؟ خرمافروش دوید تا به امیرالمؤمنین(ع) رسید، آمد که روی قدمهایشان بیفتد، زیر بغلش را گرفتند و فرمودند: من از تو ناراضی نیستم، من از تو نگرانی ندارم، دلت خواست که پس نگیری و من تو را بخشیدم.
پروردگارِ سریعالرضا و خشنودکننده
خدایا! بندهات علی یک خرمافروش را که به سینهاش مشت زده است، به این راحتی بخشید؛ تو امشب نمیخواهی ما را ببخشی؟ یک لحظه هم، مرد و زن و کسانی که میشنوید، گوش خودتان را روی قلبتان بگذارید، جواب این نیمساعت حرفها و سؤالاتتان را میدهد: بندهٔ من! نمیخواهد دیگر التماس بکنی، اسم من «یا سریعالرضا» است و امشب شما را خیلی زود بخشیدم.
حسین(ع) و طرح تازهای از «قالو بلی»
علی جان! شب شهادت توست، اما تمام روایاتمان میگویند که شب بیستویکم شب ابیعبدالله(ع) است. علی جان! امشب این روضه را برای خودت و همسرت زهرا میخوانم، مستمع من شما دوتا باشید.
دل به دریای بلا در کربلا میزد حسین عشقبازان خداجو را صلا میزد حسین
گرچه نقش پرچمش هیهات من الذله بود باز طرحی تازه از قالوا بلی میزد حسین
سیر در معراج قرب حضرت معبود داشت تا قدم در راه تسلیم و رضا میزد حسین
از اینجا به بعد آن را چطوری بخوانم؟ خانمهایی که بچهٔ شیرخواره در بغلتان است، او را نگاه میکنید؟ بچه در بغلش دستوپا میزند! میبینید یا نه؟
تا نریزد خون پاک اصغرش روی زمین آسمان عشق را رنگ خدا میزد حسین
در بغل بگرفت، آری اکبرش را در وداع بوسه بر آیینهٔ ایزدنما میزد حسین
دست سقا را چو میبوسید در دریای خون بر سر مُلک دو عالم پشت پا میزد حسین
خیمههای آلطه را چو آتش میزدند خیمه در قلب دل اهل ولا میزد حسین
پنجاه- شصتتا خیمه بیشتر نبود! خوشبه حال شما مرد و زن که خیمه در قلب دل اهل ولا میزد حسین! گفت: هفتادتا خیمهٔ مرا میسوزانید؟ اینقدر خیمهٔ عشقم را در دلها بزنم، آنها را دیگر نمیتوانید بسوزانید. خدایا! جانم را بگیر تا من این خط آخر را نخوانم. زبانم را بند بیاور!
سبزپوشان فلک دیدند با فریاد سرخ از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین