لطفا منتظر باشید

جلسه بیست و هشتم چهارشنبه (23-3-1397)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1439 ه.ق - اردیبهشت1397 ه.ش
16.11 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

وجوب شناخت پنج حقیقت سعادت‌یاب برای همه

در پنج شناخت مورد سخن، پروندهٔ هیچ‌کدام آنها بازخوانی نشد. کسی که علاقه‌مند، عاشق و خواهان به‌دست‌آوردن گنج سعادتی است که با همین لغت در سورهٔ ابراهیم مطرح است، باید پنج حقیقت را در حد استعداد و توان و گنجایش خودش بشناسد. هیچ‌کدام از این شناخت‌ها هم مستحب نیست، بلکه واجب است؛ البته اجباری هم نیست، ولی اگر کسی خودش را از این پنج شناخت محروم کند، آن گنج سعادت در ظلمات زندگی او ناپدید می‌ماند و تا ابد هم ناپدید می‌ماند.

 

خواهان گنج سعادت در پی کسب علوم نورانی اهل‌بیت(علیهم‌السلام)

به‌دست‌آوردن آن، نه در برزخ ممکن است و نه در قیامت؛ حتی تقلیدی هم نیست و خواهان گنج سعادت یا باید علوم نورانی اهل‌بیت(علیهم‌السلام) را بخواند که ریشه‌اش در قرآن است و یا از عالمان واجد شرایط بشنود. من همین دو راهنمایی را بلد هستم. خیلی از عالمان واجد شرایط با نورانیت کامل از دنیا رفته‌اند، ولی کتاب‌هایی را دراین‌زمینه از خودشان باقی گذاشته‌اند. یکی از آنها مرحوم فیض کاشانی، یکی ملامهدی نراقی و یکی هم ملااحمد نراقی است. شاید من هزارتای آنها را شناسایی کرده‌ام و حداقل نوشته‌های صدتای آنها را دیده‌ام؛ اگر در این زمان هم عالم واجد شرایطی را پیدا کردید، ببینید جلسه‌ای دارد، در کنارش قرار بگیرید که این پنج حقیقت را از زبان او بشناسید. من فقط آدرس می‌دهم، اما خداوند متعال می‌داند که نه خودم واجد شرایط هستم و نه شما را دعوت می‌کنم که از زبان من بشنوید.

 

پنج حقیقت سعادت‌یاب

الف) شناخت خدا

یکی شناخت خداست، نه ذات خدا؛ ما ذات خدا را نمی‌گوییم، چون خودش هم از ذاتش خبر نداده است، حتی به انبیا و حتی به پیامبران اولواالعزم خود. کسی راهی برای شناخت ذات ندارد و آنهایی که اهلش هستند، فقط می‌دانند که یک ذات بی‌نهایتی بر عالم هستی حاکم است. هیچ‌کس هم هیچ دلیلی برای نفی او پیدا نمی‌کند و به تعداد همهٔ موجودات عالم بر وجودش دلیل هست. آنهایی هم که می‌گویند این عالم خدا ندارد، فقط می‌گویند خدا ندارد.

 

-کافرین، پنهان‌کنندگان حق

من در این پنجاه‌سال، نه با چهره‌های معمولیِ منکرین خدا، بلکه با آنهایی که فیلسوف و دانشمند بودند و از نظر علمی در ایران و اروپا بزرگ بودند. گاهی ملاقات‌های دوساعته در بعضی از کشورهای آزاد‌شدهٔ شوروی داشته‌ام که فقط می‌گفتند این عالم خدا ندارد. وقتی می‌گفتم به چه دلیل خدا ندارد؟ می‌گفتند: خدا ندارد! می‌گفتم برای اثبات حرف خودتان یک دلیل بیاورید، آنها هیچ‌چیزی نمی‌گفتند، چون دلیلی وجود ندارد. در علم بگردند تا دلیل پیدا کنند، دلیلی وجود ندارد؛ در عالم خلقت بگردند تا دلیلی پیدا کنند که خدا را نفی کند، پیدا نمی‌کنند. خیلی جالب است که قرآن مجید می‌گوید: اینها زباناً می‌گویند عالم خدا ندارد، اما در باطنشان می‌گویند عالم خدا دارد و بروز نمی‌دهند؛ لذا اسم آنها را کافر، یعنی پنهان‌کنندهٔ حق گذاشته است. عرب به کشاورز می‌گوید کافر، یعنی دانه‌های نباتی را در خاک پنهان می‌کند.

اینکه یک گروه را در تاریخ می‌گوید کافر، یعنی حق را یافته‌اند و صدایش را هم شنیده‌اند، نورش را هم لمس کرده‌اند، ولی پنهان‌کاری می‌کنند. چه عیبی دارد؟ باطنت را راحت بگو! مگر گورباچف، آخرین رئیس شوروی گفت، سکته کرد یا لمس شد؟ من خودم صدایش را شنیدم که گفت: تمام مشکل هفتادسالهٔ ما کمونیست‌ها در شوروی و در بخشی از اروپا، یعنی لهستان، بلغارستان و آلمان شرقی این بوده است که رابطه‌مان را با خدا قطع کرده‌ایم و فقط گفتیم عالم خدا ندارد، دروغ هم گفتیم و خدا دارد.

 

-وجود خداوند، پیداتر از هر پیدایی

اما ذات را نمی‌توان شناخت، ولی وجودش هست و از هر پیدایی هم پیداتر است. شدت نور وجودش، او را پشت پردهٔ نورْ غیب و پنهانش کرده است. این اوّلین روز درس فلسفهٔ الهی من در قم بود. استاد در روز اوّل منظومهٔ حکمت را درس داد و من شاید بیش از دو سال با همین شعرهای اوّل عشق می‌کردم. طلبه بودم، در میدان شوش تهران سوار اتوبوس می‌شدم و در جادهٔ قدیم تا قم داخل ماشین می‌خواندم و گریه می‌کردم؛ چون از هر پیدایی پیداتر است و من غایب هستم. «أَیْنَمَا تَکُونُوا فَهُوَ مَعَکُمْ» هر جا باشید، با شماست. اسم این پنهان است؟ غیب است؟

چه کنم با که توان گفت که دوست      هست نزد من و من محجورم

من غایب هستم یا او؟ معلوم است که من غایب هستم.

وقتی خواجه نصیرالدین طوسی به بحث غیبت امام عصر(عج) می‌رسد، چکش آخر را می‌زند و می‌گوید: «وجوده لطف» وجود او سفرهٔ لطف خداست، «و غیبته منا» ما غایب هستیم و اسم او را امام غایب گذاشته‌ایم. پرده‌های ظلمانی را کنار بزن، گناهان باطن را کنار بزن، گناهان ظاهر را کنار بزن، آن‌وقت اگر ندیدی، باز هم بگو غایب است. حداقل به قول امام صادق(ع) در ذیل یکی از آیات سورهٔ یونس می‌فرمایند: می‌توانی در خواب ببینی؛ اگر لیاقت نداری که در بیداری ببینی، یک‌خرده روی خودت کار کن! نمی‌خواهد تو پیش او بروی، او در خواب به دیدن تو می‌آید. این حرف راست است؟ این حرف امام صادق(ع) است و برای خود من هم تجربه شده است. چیزی که برای خود من مشاهده شده، چطوری بگویم شدنی نیست؟ خیلی هم شدنی است.

 

-بیگانگی گنهکاران در عالم هستی

تو از غیبت دربیا! تو از بیگانه‌بودن با جهان و با خودت دربیا، وگرنه کل عالم که با همدیگر آشنا هستند. سورهٔ جمعه را بخوانید، هیچ‌چیز جهان با همدیگر بیگانه نیست و همه با هم آشنا هستند، همه هم در یک صحنه هستند و جهان دو صحنه ندارد: «يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ»(سورهٔ جمعه، آیهٔ 1)، همه یک‌جا و در پیشگاه محبوب هستند، همه هم محبوب را تسبیح می‌گویند و همدیگر را می‌شناسند. گنهکار و مجرم و فرعون و نمرود و بنی‌امیه و بنی‌عباس و این ستمگران پَست که نمی‌شود آنها را به هیچ حیوانی هم تشبیه‌ کرد، اینها بیگانه هستند. ترامپ بیگانه است، شما که آشنا هستید.

 

-حکایتی شنیدنی از شیخ‌جعفر شوشتری

مسجد نزدیک این حسینیه که قبلاً به مسجد سپهسالار معروف بود، از مساجد مهم تهران و ایران است. دویست‌وچند سال پیش که حاج شیخ‌جعفر شوشتری، مجتهد و مرجع شیعه به ایران آمده بود، او را دعوت کردند تا ماه رمضان به منبر برود. می‌گفتند از روز اوّل غیر از داخل و شبستان، بر روی پشت‌بام‌ها و لای درخت‌ها و تا آنجایی که صدا می‌رسید، جمعیت بود. ماه رمضان تمام شد و عید فطر شد، گفت: من تا ایران آمده‌ام، می‌خواهم به مشهد بروم. خانه‌ای که متدینین برای او گرفته بودند، در هم همین ناحیه بود. وسایل سفر آماده شد و از همین خیابان آمادهٔ سوارشدن بود که با دوستانش به مشهد برود. یک مصالح‌فروش هم پنج-شش الاغ را از خاک و آجر بار کرده بود تا برای کسی ببرد که بنایی داشت. یکی از الاغ‌ها راهش را یک‌خرده کُند کرد و به حاج شیخ و یارانش نگاه کرد. حاج شیخ‌جعفر هم آمد و در کنار دیواری نشست و مثل مادر بچه‌مُرده شروع به گریه کرد. الاغ‌ها هم پنج-شش‌تایی در جایی بودند که صاحبشان می‌خواست بارهایشان را خالی کند. گریه کرد تا اینکه یک‌خرده آرام شد، گفتندک آقا چه شده است؟ گفت: می‌خواهید چه باشد؟ این الاغ جلویی که بارش را خالی کردند، گفت: آقا شیخ، من بارم را به منزل رساندم، تو چه؟ جواب یک خر را نداشتم بدهم.

 

-تجلی خدا در زندگی بشر با صفات و افعالش

یک شناخت شناخت خداست؛ ذات را که نمی‌‌توان شناخت و باید به سراغ صفات و افعالش برویم. یک فعل، یعنی یک کار او خود شما هستید، پس خودت را ببین، صاحب و مالکت را می‌شناسی؛ بالاخره می‌فهمی که نبوده‌ای و بعد تو را آورده‌اند، این مقدار را که می‌فهمی! آن‌وقتی که نبودم، خودم که خودم را نیاورده‌ام، چون نبوده‌ام؛ و هیچ‌چیزی هم من را نیاورده، پس یکی من را آورده است. از این سه مسئله که خارج نیست! خودم باعث ساختن خودم نشده‌ام، چون نبوده‌ام؛ هیچ‌چیزی هم که من را نساخته، پس یک‌چیزی من را ساخته است.

اسم او همین‌هایی است که در قرآن است و زیباترین اسم است: «وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 180)، زیباترین اسم که حدود هزارتا از اسم‌هایش هم در دعای جوشن‌کبیر است. با فعل و صفاتش که در زندگی ما تجلی دارد؛ همین افطاری که خوردیم، به رزاقیتش مربوط است؛ همین شب‌هایی که گریه می‌کنیم، بعد چراغ‌ها را روشن می‌‌کنند و حس می‌کنیم که چقدر سبک شده‌ایم، این جلوهٔ مغفرتش است. با صفاتش می‌توان خدا را شناخت. بالاخره یک‌چیزی هست که ما را سبک می‌کند، خودمان که نیستیم. یک‌چیزی هست که ما را سبک می‌کند و آن، صفت مغفرتش با بقیهٔ اوصافش است.

 

ب) خودشناسی

موضوع دوم شناخت، خودشناسی است که دیشب از قول امیرالمؤمنین(ع) شنیدید؛ اصلاً ما را برای چه خلق کرده و برای چه به اینجا آورده است؟ از اینجا به کجا می‌خواهد ببرد و برای چه می‌خواهد ببرد؟

 

ج) شناخت دنیا

در این 29 شب، نه از خدا صحبت شد و نه از خودمان؛ شناخت سوم شناخت دنیاست که من بنا داشتم ده نگاه از امیرالمؤمنین(ع) راجع‌به دنیا بگویم. امیرالمؤمنین(ع) چه کار کرده است! نهایت حرفش این است که تک‌تک‌ شما در یک ظرف طلای 24 عیار هستید که اسم آن دنیاست. از همه جای این ظرف 24 عیار به شما اجازه داده که برداشت بکنید و همه‌اش هم 24 عیار است، همین روزه‌هایی که گرفتید، برداشت از دنیاست. الآن در آخرت نیستیم و آنجا جای برداشت نیست؛ در رحم مادر و برزخ هم که جای برداشت نبوده است. همین نمازهایی که می‌خوانیم، همین روابط قلبی که با اولیای الهی داریم. بد است؟ کجای آن بد است؟ فرعونیان و نمرودیان بد هستند؛ اما نعمت‌ها که اسم مجموعه‌اش دنیاست، بد نیست و خوب است، حتی بالای خوبی هم هست.

اگر اینجا بد بود که زین‌العابدین(ع) در عصر عاشورا می‌گفت: خدایا! دعای من که مستجاب است، مرگ من را برسان؛ ولی در دعاهایشان به پروردگار می‌گویند: «عَمرنی ما کان عُمری بذلة فی طاعتک» تا وقتی بندگی می‌کنم، ملک‌الموت را به سراغ من نفرست، من نمی‌خواهم بمیرم. کجا بروم؟ کجا از اینجا بهتر؟ آنها این ظرف را می‌دیدند که طلای 24 عیار است و کلنگ و تیشه و کوره هم نمی‌خواهد. خدا فرموده است: هرچه قدرت داری، از این طلا برای خودت بردار، از من هم کم نمی‌آید.

ادیم زمین سفرهٔ عام اوست       چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست

از این خوان نعمت ببر، هرچه که خاطرخواهت است؛ جلوی تو را هم نمی‌گیرم و نمی‌گویم بس است. هرچه می‌خواهی، ببر و هرچه می‌خواهی، استفاده کن؛ اما نمی‌گویم بس است. اصلاً اخلاقش نیست که به یک بنده‌اش بگوید چه خبرت است، دستت را کوتاه کن! بلکه می‌گوید دستت دراز بشود و ببر، هرچه می‌خواهی ببر.

 

د) راه‌شناسی

چهارمین شناخت هم این است که جاده را بشناسی. خدا می‌گوید: میلیون‌ها جادهٔ انحرافی ساخته‌اند، اما آن جادهٔ واقعی و حقیقی را که من اسم آن را صراط مستقیم گذاشتم، آن را بشناس؛ چون اوّل این جاده، فطرت و عقل توست و آخر آن هم بهشت و رضوان من است که مستقیم هم هست.

 

ه‍) شناخت راهنما

پنجم هم تنها نمی‌توانی در این جاده بیایی، چون غول و دزد و خطر زیاد است، باید راهنما را بشناسی.

 

شناخت خدا از زبان بی‌نظیرترین سجده‌کنندهٔ عالم

هیچ‌کدام آنها را که نشد حرفش را بزنیم، پس امشب به سراغ اوّلین شناخت، یعنی شناخت او بروم. اما با یک شب نمی‌شود! این‌قدر سفرهٔ شناخت او در صفات و افعال گسترده است که شما دلت می‌خواهد، بگو هزارسال به ما وقت بده تا بنشینیم و حرف تو را بزنیم و مست کنیم، می‌گوید هزارسال که یک روز است، چه می‌گویی؟ همین مقداری که من را بشناسی، قبول دارم. عمر کمی هم به تو داده‌ام که در همین عمر کم، همین یک مقدار هم من را بشناسی، قبول است؛ انگار مرا با صفات و افعالم کامل شناخته‌ای.

او را از زبان چه کسی به شما بشناسانم؟ از زبان کسی که گفته‌اند از زمان آدم تا روز قیامت، سجده‌کننده‌ای در پیشگاه خدا مثل او نبوده است! حالا یک سجده‌اش که هر روز صبح بعد از نماز و تعقیبات، صورتش را روی خاک می‌گذاشت، دو زانو روی زمین، دو دست روی زمین و پیشانی روی خاک، هزاربار با گریه می‌گفت:

«لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله ایمانا و تصدیقا، لا اله الا الله عبودیة و رقا»؛ «رق» یعنی من در این سجده به تو می‌گویم که من غلام حلقه به گوش تو هستم. ایشان دارد خدا را معرفی می‌کند و خیلی جالب است که خودش را جای ما گذاشته است! او در بیان مسائل مربوط به خودش، خودش این نبوده که می‌گوید و خودش را جای ما گذاشته و از زبان ما حرف می‌زند. جور دیگری نمی‌شود گفت!

 

«و ما انا یا رب و ما خطری»؛ من نسبت به وجود مقدس و عظمت تو چه کسی هستم؟ اصلاً من چه ارزش و اهمیتی دارم؟ من چه کسی هستم؟

«هبنی بفضلک»؛ احسانت را مجانی به من بده؛ من نمی‌توانم با تو معامله بکنم و بگویم این کارها را پنجاه‌سال کرده‌ام، حالا به من احسان کن. به من مجانی احسان کن! معلوم می‌شود که اهل احسان‌کردن مجانی هم هست.

«و تصدق علیّ»؛ صدقه به من بده! صدقه را به چه کسی می‌دهند؟ به گدا می‌دهند. می‌دانید صدقه یعنی چه؟ برادران یوسف در سفر سوم به او گفتند: «يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 88)، ای آدم با عزت که به همه جا رسیده‌ای، ما و زن و بچه‌مان آسیب‌دیده هستیم و نیروی جبران‌کردن این آسیب‌ها را هم نداریم، پس به ما صدقه بده. اگر بلد بودیم که جبران بکنیم، جبران می‌کردیم! بلد نیستیم، نیرو و مایه‌اش را هم نداریم، «وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا»، چه‌چیزی را به ما صدقه بدهد؟ امام چه می‌گوید؟ «تصدق علیّ بعفوک»؛ مخصوصاً امشب، چشم‌پوشی از من را به من صدقه بده.

«أی رب جللنی بسترک»؛ ای مالک و ای کارگردان من! امشب یک لباسی به رازپوشی‌ و پنهان‌کاری‌ات به من بپوشان. می‌خواهی چه‌کار که پروندهٔ مرا باز کنی؟ می‌خواهی به چه‌ کسی نشان بدهی؟ می‌خواهی خلوت‌های مرا برملا بکنی که چه بشود؟ اصلاً آبروی من را ببری، چه سودی برای دستگاهت دارد؟

«واعف عن توبیخی بکرم وجهک»؛ من را مورد سرزنش قرار نده و در فردای قیامت به من نگو این چه پرونده‌ای است! ای تو که ذاتت کَرَم خالی است، من را سرزنش نکن، شخصیت من را نشکن و خجالت‌زدهٔ خودت نکن.

 

«فلو اطلع الیوم علی ذنبی غیرک ما فعلته»؛ مولای من! من این اخلاق را دارم و اگر می‌دانستم امروز که گناه می‌کنم، کسی غیر از تو من را می‌بیند، از ترس آبرویم انجام نمی‌دادم و این کار را نمی‌کردم؛ اگر می‌دیدم که یک بچهٔ پنج-شش‌ساله از پشت شیشه به من نگاه می‌کند، گناه و معصیت نمی‌کردم.

«ولو خفت تعجیل العقوبه لاجتنبته»؛ اگر می‌فهمیدم شتابی در جریمهٔ من در کار است و گناه می‌خواهد من را بزند و سقف را روی سرم خراب کند یا می‌فهمیدم که با این گناه اگر بیرون بروم و در ماشین بنشینم، آتش می‌گیرد و درهایش هم قفل می‌شود، بدی نمی‌کردم؛ اما چه شد که جلوی دید تو گناه کردم؟ یک علتی باعث شده که من در برابر نگاه تو گناه کردم!

«لا لانک اهون الناظرین الیه و اخف المطلعین علیّ»؛ نه اینکه من تو را بینندهٔ پستی حساب کردم و نه نه اینکه من تو را خدای سبک و بی‌ارزشی حساب کردم؛ عامل گناهم اینها نبوده است. پس چه بوده است؟

«بل لانک یا رب خیر الساترین»؛ بلکه این را می‌دانستم، چون پیغمبرت، ائمه و عالمان ربانی یادم داده و گفته بودند که اگر گناه بکنی، پرده‌دری نمی‌کند.

 

«و احکم الحاکمین و اکرم الأکرمین»؛ به من یاد دادند که تو چه کسی هستی! تو بهترینِ داوران هستی و وقتی می‌خواهی با پرونده نسبت به من داوری بکنی، پیش خودت می‌گویی بیچاره ضعیف و ناتوان بوده و شهوت به او حاکم شده بود، حالا با او چه‌کار کنم؟ و تو بزرگوارترین بزرگواران هستی!

حالا ناله‌اش را ببینید که با گردن کج، با چشم پر از اشک، نیمهٔ شب این حرف‌ها را می‌زند، اینجا دیگر جهت روی عاشقانه حرف‌زدن رفته است. خدا این است:

«ستّار العیوب، غفار الذنوب، علّام الغیوب، تستر الذنب بکرمک»؛ تمام گناهان من را با کرمت پوشاندی و نگذاشتی پدرم بفهمد، مادرم بفهمد، برادر و خواهرم بفهمند، زن و بچه‌ام بفهمند؛ اگر می‌گذاشتی آنها بفهمند که سلامم را جواب نمی‌دادند، اما جوری با من معامله کردی که اگر یکی در قوم‌وخویش‌هایم و در بین آنهایی که مرا می‌شناسند، گیر می‌افتد، می‌گویند به او بگو التماس کند. واقعاً من این هستم؟

 

برچسب ها :