لطفا منتظر باشید

روز پنجم، شنبه (24-6-1397)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1440 ه.ق - شهریور1397 ه.ش
11.13 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.

 

 

نقطۀ آغاز هستی

در رابطه با ابتدای آفرینش؛ هم مباحث فراوان قابل توجه ولی بسیار پیچیده‌ای در روایات مطرح است، و هم در دانش روز وجود دارد. تا جایی که من توانستم هر دو رشته را دنبال کردم؛ چه در روایات و آیات مخصوصاً تفاسیر مختلفی که بر آیۀ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض»(نور، 35) مفسرین بزرگ نوشتند، مفسرینی که فیلسوف و حکیم و عارف‌اند، و چه کتاب‌هایی که دانشمندان قرن اخیر نوشتند و مقالاتی که جدیداً دارند، در حدی آنها را هم برایم تهیه کردند و خواندم و دقت کردم.

هر دو یک نقطۀ مشترک دارند، خیلی عجیب است که روایاتمان برای پانزده قرن قبل است، بدون اینکه آن روزگار تلسکوپ یا میکروسکوپ یا ابزار و وسایل علمی امروز در اختیار بوده باشد، بیشتر روایات مدینه صادر شده، در یک مشت خانه‌های کاه‌گلی با چراغ‌های پی‌سوز، خانه‌هایی که اول غروب تاریک بود و یک نور کمی در اتاق‌هایش بود.

 

نقطه مشترک روایات و علم کیهان‌شناسی

ائمۀ ما غیر از قرآن کتابی در اختیار نداشتند، نهج‌البلاغه هم نبود چون نهج‌البلاغه قرن سوم تنظیم شده بود، البته خطبه‌های امیرالمؤمنین(ع) نزدشان بود، صحیفه هم از زمان زین‌العابدین(ع) پیش امامان بعد او بود، مدرک دیگری نداشتند؛ اما شما روایات ایشان را دربارۀ آفرینش هستی و خلقت خودشان نگاه کنید، با اینکه خیلی پیچیده است ولی محور همۀ روایات مسألۀ نور است. خود این نور قابل فهم نیست که کیفیت این نور چیست و از چه مقوله‌ای است، ولی نور است. دانشمندان امروز هم عیناً می‌گویند که شروع آفرینش با یک نقطۀ نور بوده که این نقطه جنبۀ عنصری داشته است.

دانشمندان می‌گویند این عنصر شکافته شده و دوتا شده، دوتا شکافته شده و چهارتا شده، بعد هشت‌تا که قرآن مجید از این شکافتن تعبیر به «فتق» می‌کند: «فَفَتَقْناهُما»(انبیا، 30) شکافتیم. دانشمندان هم همین را می‌گویند. روایات می‌گویند آن وقتی که هیچ چیز نبود «کان الله» خدا بود «و لم یکن معه شیء» هیچ چیز هم با او نبود، فقط خدا بود.

فهم این مسأله واقعاً خیلی مشکل است، یک وجود مقدس بی‌نهایت با صفات کمال که با ذات تفاوتی نداشته، خودش بود و بعد اراده کرد به وجود بیاورد «یبدأ الخلق» و آفرینش را شروع کند. خدا آفرینش را با یک نقطۀ نوری شروع کرد، دانشمندان برای این نقطۀ نوری اسم گذاشتند، گفتند این نقطۀ نوری که بر اثر علتی به وجود آمده، ما خیلی راحتیم و می‌گوییم «ارادت الله»، آنها می‌گویند به علتی، چرا خجالت می‌کشی؟ بگو خدا، اسمش را برای چه پنهان می‌کنی؟ چرا می‌گویی علت؟

یکی از این دانشمندان رویش شده و گفته که هیچ مسألۀ پیچیده‌ای را از من نمی‌پرسند مگر اینکه من جوابش را دارم، اگر میلیون‌ها مسألۀ پیچیده از من بپرسند، من جوابش را دارم و می‌گویم خدا و آرام هم می‌شوم. چرا می‌پوشانید؟ کتمان حق از گناهان کبیره است، این آقا عالم است، چرا کتمان می‌کند؟ این اخلاق را نداشته باش، این اخلاق شیطانی است، حق را بگو، حق را آشکار کن، برای خودت خوب است. حق را جلوتر از خودت بیانداز برای خودت خوب است.

 

داستان خالی شدن منبر استاد

من قم درس می‌خواندم تازه زبانم به منبر باز شده بود، فقط در همین محل تعدادی در دو سه‌تا مسجد من را می‌شناختند، آن هم نه جمعیت قابل توجهی مثلاً جمعیت خیلی زیاد، منبرم دویست‌تا نمی‌شدند. در همین محل می‌گفتند یک طلبه تازه پیدا شده که خوب حرف می‌زند. من خوب حرف نمی‌زدم، من حرفِ خوب می‌زدم؛ یعنی می‌رفتم سراغ آیات، روایات، مسائل الهی و آنها را برای مردم می‌گفتم؛ فرق می‌کند خوب حرف زدن یا حرفِ خوب زدن.

هیئت‌ها در همین محل دنبال گویندۀ نو می‌گشتند برای اینکه جمعیت جذب کند، یک هیئت معروف این محل دنبال من آمد، گفتم من طلبۀ قم هستم و نمی‌توانم بیایم تهران و برگردم، مصرّ شدند که عیبی ندارد جلسۀ ما صبح جمعه از هشت تا نه است، نه تمام شد شما برگرد، بالاخره گردنم گذاشتند.

هفتۀ اول که آمدم، دهان به دهان خیلی تبلیغ کرده بودند ـ آن وقت رسم اعلامیه و اطلاعیه نبود داخل همدیگر گفته بودند ـ و جمعیت دو برابر شده بود. گفته بودند که یک طلبۀ جدیدی آمده خیلی خوب حرف می‌زند نه حرف خوب، باید می‌گفتند حرف خوب می‌زند اما می‌گفتند خیلی خوب حرف می‌زند. البته حرف خوب را خیلی خوب حرف می‌زند، هر دویش برای خداست، برای خودت نیست. حق را نپوشان، نگو من...، اگر من را روی مسائل الهی پوشش بدهی، درجا رابطه‌ات با خدا و اهل‌بیت قیچی می‌شود، تاریک می‌شوی و به شقاوت رو می‌کنی. پوشش من را روی هیچ چیزِ خدا نیاور، خطرناک است، فقط بگو خدا.

(ای‌ به‌ ره‌ جستجوی‌، نعره‌ زنان‌ دوست‌ دوست‌/ گر به‌ حرم‌ ور به‌ دیر، کیست‌ جز او، اوست‌ اوست‌/ دم چو فرو رفت هاست، هوست چو بیرون رود) یعنی از او در هر نفسی های و هوست، یک نصفه نفس که فرو می‌رود به خودش قسم برای من و تو نیست، فرو می‌رود به اجازۀ اوست، اجازه نیاید یا اجازه ندهد که در نیاید، تلفن می‌کنند آمبولانس بیاید به‌طرف بهشت زهرا.

این را یادمان باشد «من» پوشش بسیار خطرناکی است، روی هیچ چیزمان قرار ندهیم. خدا خیلی عالی است، نه من و تو، نه جلسه، نه گریۀ من و تو، «مقلب القلوب» یکی است، دل‌ها گردشش به دست اوست. برای او کاری ندارد فردا مهار تمام دلها را بکشد و یک نفر هم اینجا پای منبر نمی‌آید. دائم داخل گوش می‌خواند که فضولی موقوف، کارها همه دست من است، «ازمة الامور طرا بیده/ و الکلّ مستمدة من مدده».

من جمعه رفتم، دیدم یک عالم سید محاسن سفید مجتهد دانشمند نشسته، فکر کردم رفیق هیئتی‌هاست، آهسته پرسیدم و ایشان اسمش را آوردند. شنیده بودم استادی بود درس خواندۀ نجف که اساتید بزرگی را دیده بود، گفتند بعد از شما می‌رود منبر، من هم که خبر از جایی نداشتم، اولین هیئتی بود در تهران ـ هیئت معروفی بود ـ می‌خواستم منبر بروم.

منبر رفتم و یادم است راجع‌به امیرالمؤمنین(ع) بحث کردم و این روایت را محور قرار دادم. عجیب است همیشه آرزو داشتم این روایت را یک‌بار بیست و یکم توضیح کامل بدهم، ماه رمضان تا حالا موفق نشدم، توضیحش را هم نوشتم و آماده کردم، چهل و پنج سال است نیامده در کار، خیلی روایت عجیبی است، اهل سنت هم نقل کردند که پیغمبر می‌فرماید: هر کسی وارد قیامت می‌شود تکیه به چیزی دارد و من قیامت تکیه به علی دارم. من هنوز نتوانستم این توضیحی که آماده کردم ارائه کنم.

چه کار کرده پیغمبر! یعنی بدبخت‌ها بعد از مرگ من اگر تکیه به غیر بدهید آن تکیه‌گاه پوک است، از پشت فرو می‌ریزد، شما هم از پشت در جهنم می‌افتید و بعد از مرگش حماقت کردند. پیامبر اعلام کرد من اگر بخواهم قیامت نیافتم به علی تکیه می‌دهم. خیلی حرف در این روایت است، بیش از هزار نکتۀ باریکتر ز مو اینجاست. علی جان نه با تو تنها، با بچه‌هایت (هر سر موی مرا با تو هزاران کار است/ ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست) چه می‌گویند مردم دنیا؟ نفهم‌های ایران چه می‌گویند؟

من از منبر آمدم پایین هشتاد درصد جمعیت خالی شد، سید محاسن سفید کوه علم بلند شد رفت منبر، منم لرزیدم که چه بساط بدی پیش آمد، من طلبه هنوز درس می‌خوانم و مایه‌ای هم ندارم، برای چه این پیش آمد؟ به مدیر جلسه گفتم من هفتۀ دیگر نمی‌آیم، گفت: آقا شما چند هفته به ما قول دادید، خودتان هم روی منبرها می‌گویید عمل به قول لازم است. گفتم: با این وضعی که پیش آمد من نمی‌آیم اینجا، عمل به قول هیچ لازم نیست. گفت: شما بیا بعد از ایشان برو منبر. گفتم: حالا این یک چیزی شد.

هفتۀ دیگر آمدم، ساعت نه صبح برای جلسات دیر بود، مردم می‌رفتند؛ سید هشت رفت منبر و جمعیت نشستند، من بلند شدم بروم منبر یک سوم جمعیت بلند شدند، برای من مهم نبود چون من شناخته‌شده نبودم. کسی چیزی نمی‌دانست، در راه که می‌رفتم و جمعیت هم می‌رفت، من به ایشان که برخوردم لابه‌لای جمعیت دهانش را آورد جلوی گوشم و گفت: برو از علمت و عمرت خیر ببینی.

 

خلقت شیعیان از نور معصومین

«من» را بگذار کنار، گناه را بگذار کنار، بی‌احترامی به هر کسی را بگذار کنار، نورانیت کسب کن تا راحت به اهل‌بیت راه پیدا کنی، موانع باید برطرف شوند. حالا چرا کتمان می‌کنی؟ نگو این مادۀ اولیۀ هستی که به صورت ذره بوده و نور بوده، شکافته شد، بگو آن را شکافتنش؛ نگو به علتی شکافته شد، بگو خدا آن را شکافت. این دوتا شد، چهارتا شد، هشت‌تا شد، شانزده‌تا شد و بعد آن گاز سَدیم به وجود آمد، از اینجا به بعدش را شما در خطبۀ اول «نهج‌البلاغه» ببینید که چه اتفاقاتی افتاد و بعد هم در دانش و بعد هم در روایات.

آن نور اول که هنوز جنبۀ عنصری پیدا نکرده بود، چه بوده؟ این را از نوادر دیلمی بشنوید، چند روز است خیلی گریه کردید و خسته شدید، امروز مقداری شاد شوید. به امام صادق(ع) گفت: قبل از این دنیا بودید؟ فرمود: بودیم. کجا بودید؟ فرمود: قبل از آفرینش آسمان‌ها و زمین...، ببینید روایات می‌گوید: «اول ما خلق الله النور»، فیزیک عالم می‌گوید: اول آفریده ذرۀ نور بود، قرآن می‌گوید: شکافتیم، فیزیک عالم یعنی علم فیزیک جهان می‌گوید: شکافته شد.

امام فرمود: پیش از آسمان‌ها و زمین و همۀ عوالم ما به صورت نور آفریده شدیم. کجا بودید یابن‌رسول‌الله؟ کنار عرش خدا. عرش چیست و کجاست؟ تا حالا کسی نفهمیده است. یک دورنمایی از عرش امیرالمؤمنین(ع) بیان کرده که عرش علم‌الله است، خود علم‌الله هم یک حقیقت بی‌نهایت است، آن را هم ما نمی‌فهمیم، چقدر ما نفهمیم! ولی با همین یک مقدار اهل‌بیت را که فهمیدیم کلی فهم پیدا کردیم، با همین هم اهل نجاتیم.

ما کنار عرش بودیم، بعد از مدت‌ها که ما به‌صورت نور بودیم ـ می‌گوید ما، نمی‌گوید من ـ ما چهارده نفر چهرۀ نوری داشتیم، مادی نبودیم، خدا فرشتگان را آفرید و به فرشتگان خطاب کرد ـ گفتم این روایات خیلی پیچیده است ـ به فرشتگان خطاب کرد: من را تسبیح بگویید، تحمید بگویید. فرشتگان به پروردگار گفتند: ما تسبیح و تحمید بلد نیستیم، باید یادمان بدهی چطور تو را تسبیح بگوییم؟ چطور تو را تحمید بگوییم؟ به نور ما خطاب شد یادشان بدهید، به نور ما، به نور پیغمبر، به نور زهرا، به نور علی، به نور حسن، به نور حسین تا نور امام دوازدهم صدایتان در بیاید ای نورها «خلقکم الله انوار» یاد ملائکه بدهید که چطور من را تسبیح بگویند و حمد کنند.

امام ساکت نشد، الله اکبر، این نقطۀ خوشحالی شماست، وقتی خدا خواست شیعیان ما را خلق کند نور ما چهارده‌تا را فشرد و از فشردۀ نور ما شیعیان ما را خلق کرد، شیعیان ما نور هستند. در روایات «اصول کافی» است اینها با همان نورانیت ما را می‌شناسند، معرفت آنها به ما بر اساس نورانیت آنان است؛ اما آنهایی که ظلمت هستند، نه ما را نمی‌شناسند و نه ما را دوست دارند، به هیچ عنوان با ما رابطه‌ای ندارند. شیعیان ما، عاشق ما هستند؛ چون ما را می‌شناسند، ما هم عاشق شیعیانیم. (چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی/ که یک‌سر مهربونی دردسر بی/ اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت/ دل لیلی از او شوریده‌تر بی)

 

دل شوریدۀ لیلی

مدینه کجا نیشابور کجا؟ فاصلۀ نیشابور تا مدینه بالای دو هزار کیلومتر بیشتر است. امام هشتم اولین سفرش به نیشابور است، ایران نیامده بود، حضرت وقتی که می‌خواهند از نیشابور خارج شوند از دروازه که بیرون می‌آیند، در هودج (هودج: یک پوششی را روی تخته‌های مخصوصی پوشاندند که هوای سرد و گرم به مسافر نخورد) نشستند، یک مرتبه پردۀ هودج را کنار زدند و به شتربان فرمودند: نگه دار، بخوابان شتر را می‌خواهم پایین بیایم. سی چهل نفر یک جنازه را قبرستان می‌بردند، امام پیاده شدند و دنبال جنازه راه افتادند تا کنار قبر، به افراد فرمودند دست به جنازه نگذارید خودم او را دفن می‌کنم.

(اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت/ دل لیلی از او شوریده‌تر بی) رفتند داخل قبر، مرده را گرفتند وارد قبر کردند، صورتش را روی خاک گذاشتند، خم شدند صورت مرده را بوسیدند، بیرون آمدند و فرمودند: حالا لحد بچینید، خاک بریزید، و خداحافظی کردند. یک کسی به حضرت گفت: مدینه خدمت شما رسیده بود؟ فرمود: نه، او مرا ندیده بود. شما از کجا او را می‌شناختید؟ فرمود: من تمام پدران و مادرانش را تا زمان آدم می‌شناسم، تمام فرزندانش را هم تا قیامت می‌شناسم، شیعیان ما در قلب ما هستند و از نور ما هستند «شیعتنا منا خُلقوا من فاضل طینتنا عُجنوا بماء ولایتنا»

ما از فشردۀ نور ائمه هستیم، آیا می‌توانیم جدا شویم؟ می‌توانیم گریه نکنیم؟ می‌شود دلمان نسوزد؟ حسین جان!

 

سوگواره

 چند جملۀ آتش زنندۀ قلب از وجود مبارک امام زمان بشنوید، نمی‌دانم مصیبت در چه حدی بوده که امام زمان قسم جلاله خوردند: «والله بالله تالله» هم صبح و هم شب برایت گریه می‌کنم، آن هم به صورت فعل مضارع؛ یعنی تا زنده‌ام گریه می‌کنم، یعنی شیعیان ما تا زنده‌اید گریه کنید. حسین جان!

دو هزارتا دو هزارتا، پنج هزارتا پنج هزارتا، غرق اسلحه این روزها کربلا می‌آیند، فدای بچه‌هایت بشوم بچه‌ها مدام به هم می‌گویند ما را که به مهمانی دعوت کردند پس چرا با اسلحه از ما استقبال می‌کنند؟ فدایتان بشوم این دیگر چه مهمانی است؟ از مهمان که با خنجر و نیزه پذیرایی نمی‌کنند، از مهمان که با تیر سه‌شعبه پذیرایی نمی‌کنند، تا حالا چنین مهمانی نبوده، حسین جان!

امام زمان اسم نمی‌برد که چه کسی آمد بعد از حادثه سر قبر پیغمبر خبر حادثه را آورد، در روایات دیگر گشتم که این ناعی چه کسی بوده؟ ناعی یعنی آورندۀ خبر حادثه، خبر دلهره‌دار. خدایا امام زمان منظورش چه کسی است؟ ناعی چه کسی است که خبر دلهره‌دار آورده؟ دیدم این ناعی دو نفر هستند، بگویم چه کسانی هستند؟ دو نفر، دوتا خواهر، زینب و ام‌کلثوم، آنها که با چشم‌شان دیده بودند چه شده، وای حسین جان!

کنار قبر ایستاد ـ این را امام زمان نقل می‌کند ـ اول زینب صحبت کرد: «یا رسول‌الله! قُتل سبطک» جگرگوشه‌ات را سر بریدند، «و فتاک» جوانمردت را قطعه قطعه کردند، «واستبیح اهلک و حماک» خون بچه‌ها و بستگانت را حلال کردند، به همدیگر گفتند هر طوری می‌شود بریزید، با تیر می‌شود، با خنجر می‌شود، با نیزه می‌شود.

یا رسول‌الله! ما چقدر زمان تو عزیز بودیم اما بعد از تو همۀ ما را به اسارت گرفتند، دست‌هایمان را بستند، ما را می‌کشیدند. حسین جان! چه بگویم؟ بچه‌ها را می‌کشیدند، روی خاک می‌افتادند، با لگد آنها را می‌زدند و می‌گفتند یالله بلند شوید. آی بی‌رحم‌ها، کاش این لگدها را به ما می‌زدید، کاش ما را روی زمین می‌کشیدید. حسین جان!

یا رسول‌الله! آن وقتی که در دنیا بودی چقدر مراقب بچه‌هایت بودی، یا رسول‌الله! آن وقت که در دنیا بودی هر وقت می‌خواستی بروی مسجد اول می‌آمدی خانۀ ما، می‌نشستی به حسن و حسین می‌گفتی می‌خواهم مسجد بروم، سوار دوشم بشوید، آنها را می‌بوسیدی و مسجد می‌بردی. ما را کربلا بردند، آنهایی که سوار دوشت می‌کردی از روی اسب زمین‌شان زدند، آنها را با لب تشنه کشتند، بچه‌اش را در بغلش کشتند، چه کار کردند یا رسول‌الله؟ حسین جان!

اینجا امام زمان چه می‌گوید؟ «فانزعج الرسول» از حرف‌های زینب و ام‌کلثوم در عالم برزخ پیغمبر بی‌صبر و پریشان شد «و بکی قلبه المهول» نه چشمش که دلش گریه کرد، قلبش وحشت‌زده شد، ملائکه نازل شدند و پیغمبر را نوازش کردند، به پیغمبر تسلیت گفتند.

امام زمان می‌گوید: حسین جان در عالم برزخ چه داغی به دل مادرت نشست؟ «واختلفت جنود الملائکه المقربین» رفت و آمد فرشتگان مقرب به طرف پدرت علی شروع شد، می‌آمدند و می‌رفتند و به علی می‌گفتند: در عزای بچه‌ات تسلیت می‌گوییم، علی جان بچه‌ات را قطعه قطعه کردند.

چه کار می‌کنید؟ چرا داد می‌زنید؟ چه صدایی مگر به گوشتان می‌آید؟ مگر امروز صدای زهرا را می‌شنوید؟ مگر صدای علی می‌آید؟ امام زمان می‌گوید: زینب حرف می‌زد، حورالعین در بهشت به صورت لطمه می‌زدند.

 

 

تهران ـ حسینیه هدایت ـ دهه اول محرم 97 جلسه پنجم

برچسب ها :