شب اول، یکشنبه (8-7-1397)
(تهران بیت الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
حیات ویژه برای انسان
بر خلاف آیات قرآن و روایات ریشهدار ناب و اصولی اهلبیت، احتمالاً تصور عدهای این باشد که حیات یک حیات است و مرگ هم یک مرگ است. حیات فقط حیات جسم است و مرگ هم فقط مرگ بدن است؛ اما قرآن مجید و روایات حیات و مرگ دیگری را هم مطرح میکند.
جالب است که در آیات قرآن کریم و روایات آمده مؤمن یک موجود زنده است، و بیدین یک موجود مرده است. نظر قرآن مجید این است که مؤمن در دنیا و در آخرت دارای رشد است، البته نه رشد طولی و عرضی و حجمی؛ رشد طول و عرض و حجم ویژۀ نباتات و حیوانات است، این دو موجود در این چهارچوب رشد طول و عرض و حجم حبس و اسیرند و نجات ندارند.
انسان مؤمن یک حیات ویژهای دارد که در این حیات ویژه رشد عقلی دارد، رشد فکری دارد، رشد اخلاقی دارد، رشد اعتقادی دارد، رشد عملی دارد که از این مجموعه، قرآن کریم تعبیر به حیات میکند. این حیات را خدا به مؤمن عطا کرده، نه رحم مادر، نه مواد خاکی و نه مواد طبیعی. این حیات عطای پروردگار مهربان عالم است، احدی از ملائکه و جن هم نمیتوانند برای این حیات ارزشگذاری کنند، قدرتش را ندارند، توانش را ندارند.
بهترین موجود عالم
پروردگار عالم دربارۀ کسی که دارای این حیات الهی است که از آثارش اندیشۀ پاک است، اخلاق پاک است، عمل پاک است، درون پاک است، میفرماید: از همۀ موجودات زندۀ عالم بهتر است. این ارزیابی خیلی عجیب است، صریح این ارزیابی در سورۀ مبارکۀ بینه است.
یک مرد و یک زن روی خاک زمین زندگی میکند ولی در ارزیابی پروردگار از هر جنبندهای در این عالم بهتر هستند، میدانید معنی روشن این حرف چیست؟ تمام موجودات زندۀ ملکوتی و آسمانی و عرشی و برّی و بحری و غیبی و شهودی را در یک کفۀ ترازو بگذارند و این انسان مؤمن واقعی را در یک کفۀ دیگر، وزن انسان از همه سنگینتر است. نمونۀ مشهورش را در روایات خبر داریم، غیرمشهورش هم در تاریخ عالم زیاد است، اما معرفی نشدند.
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّة»(بینه، 7) کلمۀ خیر در این آیه از نظر ادبی افعل و تفضیل است؛ یعنی برترین، یعنی بالاتر از این انسان را دنبالش نگرد، نیست، پیدا نمیکنی. چیزهایی که دربارۀ اینگونه افراد گفته شده، آدم را مات و متحیر میکند.
یک بار من در یکی از کتابهای مهم خودمان دیدم پیغمبر اکرم فرموده بهشت، دو بار کلمۀ بهشت نه جنات، میفهمم چه میگویم، جنات نه، یکی در سورۀ حدید و یکی در سورۀ آلعمران «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ» خیلی من این آیه را نمیفهمم، آیۀ حدید هم با یک کاف اضافه شبیه این آیه است، آن را هم من نمیفهمم. جنات نه، جنة بدون الف و لام، کلمۀ جنة با الف و لام یک بهشت معلومی را میگوید؛ جنة بی الف و لام که به قول ادیبان عرب نکره است، بهشت نامعلومی را میگوید بهشتی که «وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ»(آلعمران، 133) پهنایش پهنای آسمانها و زمین است.
پهنای آسمان و زمین
از زمان آدم تا الان پهنای آسمانها و زمین برای دانشمندان علم هیئت روشن نشده است، اینهایی هم که در کتابها نوشتند معلوم نکردند حرفها برای آسمان اول است؟ یا برای آسمان اول و دوم است؟ یا برای سه آسمان است؟ یا برای هفت آسمان است؟ یا اصلاً هفت آسمان به معنای کثرت است، معنی عدد اینها مبهم است. من خیلی این حرفها را دنبال کردم، پنجاه سال است.
اگر گوشهای از آسمان را بخواهید بدانید این چندتا کتاب را میتوانید بخرید و بخوانید؛ «یک دو سه بینهایت»، «از جهانهای دور»، «نجوم بی تلسکوپ»، «الهیئة فی الاسلام»، «پیدایش و مرگ خورشید»، «سرگذشت زمین»، «مسئلۀ فضا». حدود چهارصد الی پانصد مجلۀ فضایی که من قسمت عمدهایش را دارم، نه اینکه جمع کردم داخل قفسه، خواندم.
آخرین خبری که دارم ـ بعدش را نمیدانم، حتماً بعدش هم خبرهایی داده شده ـ این است که ستارهای را پیدا کردند، فاصلۀ آن تا زمین به سال نوری ـ که یک مرکب از آن ستاره حرکت کند به کرۀ زمین، ثانیهای سیصد هزار کیلومتر راه بیافتد ـ پانصد میلیارد سال طول میکشد که به زمین برسد. این بهشتی که در سورۀ آلعمران و در سورۀ حدید میگوید پهنایش پهنای کل آسمانها و زمین است. قابل درک است؟
این طول و عرض را نمیشود به دست آورد. طول که نه، عرض را نمیشود به دست آورد. نه آن عرضی که در سورۀ حدید مطرح است و نه در آلعمران. این را که شنیدید به صورت خیلی دورنمایی، عرض بهشت را در ذهنتان بیاورید. در کتابهای مهم ما است که پیغمبر میفرماید: عشق بهشت به سلمان، از عشق سلمان به بهشت بیشتر است. حالا ما باید دل بهشت را حساب کنیم ببینیم چه دل گستردهای است؟ چه عشقی در دل بهشت است که عشق بهشت به سلمان بیشتر از سلمان به بهشت است؟ این یک آدم زنده است.
انسان مرده و زنده
قرآن کنار همین سلمان هم صدتا آدم مرده را به اسم و به غیر اسم نشان میدهد «تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَب»(مسد، 1) یک آدم مرده نه فکر دارد، نه اخلاق دارد، نه عمل دارد، نه نور دارد، نه سود دارد، نه برکت دارد، نه منفعت دارد، نه درستی دارد، نه کرامت دارد، یک میت است، فقط با مردۀ قبرستان فرقش این است که این روی دو پا راه میرود و مثل گالۀ روی الاغ است که کشاورزها آن را برای کودسازی پر میکند و بعد هم این کود را خالی میکند، هنر دیگری ندارد.
از نظر ارزیابی قرآن بیدین میت است، فقط این خیمۀ دنیا روی او کشیده شده، صبر کن خیمه برداشته شود و قیامت پدید بیاید، طبق روایات کتابهایی مثل «کافی» شریف، آن وقت گوشت باز شود و میببینی اهل جهنم به پروردگار میگویند: ما به هفت طبقۀ عذاب تو راضی هستیم، ما را از این بوی بد جهنم نجات بده، این بوی بدن همین زن و مرد میت است که فکر نداشتند، دین نداشتند، شرف نداشتند، غیرت نداشتند، اخلاق نداشتند، رحم نداشتند، مروت نداشتند، درستی نداشتند، صداقت نداشتند، کرامت هم نداشتند.
رسیدن بعد از شهادت ابیعبدالله(ع)
سی هزار نفر مرده به کربلا آمدند، یک تکان به خودشان دادهاند و هفتاد و دو نفر را قطعه قطعه کردند. یک نفر زنده از ششصد کیلومتر بصره، روز و شب از لای کوهها و درهها و تپهها و جادههای خاکی، دور از چشم مأموران ابنزیاد، بیترس و لرز، با فکر، با صداقت، با عشق، با حیات انسانی، با مردانگی آمده کربلا و پنج بعدازظهر عاشورا رسید.
او نمیدانست چه خبر است، دیده یک طرف پر از جمعیت است، یک طرف هم هیچکس نیست. فکر کرد این جمعیت سی هزار نفره جمعیت محبوبش است، آمد جلو گفت: مولای من کجاست؟ اینهایی که جلوی لشکر بودند، گفتند: مولایت کیست؟ گفت: ابیعبدالله(ع). آدرس گودال را به او دادند. فهمید که این سی هزار نفر میت هستند.
این شخص چه کار کرد؟ سرش را انداخت پایین و گفت حالا که کار از کار گذشته، ما برگردیم برویم پیش زن و بچۀ خودمان؟ نه، آدم زنده زنده است، تصمیمگیریش هم زنده است، فکرش هم زنده است، مسئولیتش هم زنده است. کنار گودال آمد، از اسب پیاده شد، بدن را بوسید و گفت: یابن رسولالله! منتظر من باش، من دیر آمدم اما دست از تو برنمیدارم، من تا یک ساعت دیگر به تو میرسم.
سوار اسب شد و به لشکر یزید حمله کرد، حدود پنجاه شصت نفر را به جهنم فرستاد. جنگ را از کنار گودال عقبتر نبرد و همان جا کنار بدن شهید شد. زینالعابدین(ع) هم همان جا نزدیک قبر ابیعبدالله(ع) دفنش کرد. این آدم زنده است.
ای مردم تهران، مردم اصفهان، مردم ایران، از مادر به دنیا آمدید و دیدید ابیعبدالله(ع) شهید شده، او را رها نکنید، جا دارد بایستید، جا دارد کار کنید، جا دارد جهاد کنید، جا دارد پول خرج کنید، جا دارد جلساتش را زنده نگه دارید، جا دارد درست فکر کنید، جا دارد درست حرکت کنید و زنده باشید. کربلا همه نوع درس حیات دارد؛ جهاد یک درسش است، نه کل درسش، وقتی شما میگویی حیات الهی، همۀ درسها در این حیات جلوهگر است، یک درس نیست، درس دنیا و آخرت است، درس ارزشهاست.
مرگ، پلی به سوی عشق
یک آیه از سورۀ مبارکۀ انعام بشنوید دربارۀ این حیات و مرگ، نه حیات بدن، این حیات بدن را که همۀ انبیا هم داشتند، ائمه هم داشتند، این حیات بدن را یک روز هم همۀ انبیا و ائمه از دست دادند، مگر خدا به پیغمبر در قرآن نفرمود: «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُون»(زمر، 30) یک روزی تو این حیات بدن را از دست میدهی، روز بیست و هشت صفر حیات بدن را از دست داد، این برای پیغمبر سبکی نبود، حیات بدن از دست دادن برای رسول خدا شکست نبود.
حیات بدن وقتی ارزش دارد که مرکب حیات الهی باشد. روز مرگ حیات بدن با بودن حیات الهی به قول ابیعبدالله(ع) روز رد شدن از پل است. این حرف همۀ انبیا است که (مرگ اگر مرد است گو نزد من آی/ تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ/ من ز او عمری ستانم جاودان/ او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ). آن مرگ کاری نمیکند، یک پل میزند بین من و بین رضوان الهی، یک پل میزند بین من و بین مغفرت الله، یک پل میزند بین من و بین جنة الله، یک پل میزند بین من و بین لقای الله، این همان پل است «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي»(فجر، 27 تا 30) از این مرگ نباید ترسید، هر کس بترسد هنوز خام است، این مرگ ترس ندارد، این مرگ خیلی هم شادی آفرین است.
شما میگویید مولای ما امیرالمؤمنین(ع) است. مگر وقتی شمشیر ابنملجم فرقش را تا روی بینیاش شکافت و خون به دیوار محراب فواره زد، فریاد نزد «فزت و رب الکعبه» قسم خورد به صاحب کعبه که من رستگار شدم. همین امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «والله لابن ابی طالب انس بالموت من الطفل بثدی امه».
بوسیدن کف پای آیتالله بروجردی
من این را از نزدیکان آیتالله العظمی بروجردی شنیدم، من خیلی احوالات آقای بروجردی را دقیق بلدم، چون ده سال است سالگرد ایشان را مسجد اعظم منبر میروم و هر سال هم نکات جدیدی از زندگی ایشان برای مردم گفتم، هر سال هم پخش شده است.
آنهایی که پنجشنبه چهارده شوال کنار بسترش بودند، تعریف کردند که بعد از نماز صبح چند بار ایشان چشمش را باز کرد و سؤال کرد: چه وقت است؟ مثلاً گفتند: آقا نزدیک طلوع آفتاب است. چیزی نفرمودند، دوباره بعد از چند لحظه پرسید: چه وقت است؟ آقا آفتاب زده. چه وقت است؟ نزدیک ساعت هفت است. یک مرتبه یک حرکت قلبی برایشان پیش آمد، دکترهایی که کنار بسترشان بودند ریختند برای ماساژ دادن قلب، فرمود: رها کنید، «لا اله الا الله، لا اله الا الله» آرام به طرف ملکوت الهی سفر کردند.
ایشان را غسل دادند و کفن کردند. اینها را خصوصیهای ایشان برایم گفتند: آن کسی که غسلش داد و کفنش کرد، آن سرتاسری را که میخواست ببندد، خم شد کف پای ایشان را ببوسد، ایشان اینطور تواضعها را زمانی که در دنیا بود فقط و فقط میگفت برای خدا انجام بدهید.
یک بار جلسهای بود منزل ایشان، جمعیت تا بیرون نشسته بودند، از اتاق که آمدند بیرون یک نفر بلند شد با صدای بلند گفت: برای سلامتی وجود مبارک امام زمان و آیتالله العظمی بروجردی... ایشان هنوز ننشسته بود که با صدای بلند فرمود: آقا سکوت کن. آن کسی که شعار صلوات میخواست بدهد سکوت کرد و مردم هم صلوات نفرستادند. فرمود: این آقایی که نسبت به امام زمان بیادبی کرد و اسم من را کنار اسم امام زمان برد، از این جلسه خارج شود.
آن کسی که غسلش داد وقتی خم شد کف پای آقای بروجردی را ببوسد، ایشان پایش را کنار کشید. این را من شاهد نبودم، اما آن کسی که آقای بروجردی وصیت کرده بود تلقینش را بخواند، گفته بود.
تلقین میت برای شخص زنده
من یک سال مانده به مرگ تلقینخوان آقای بروجردی، او را دیدم. ایشان از رفقای اهل علم بود و بزرگ بود، پسرم را برداشتم و بردم خانهاش، او مریض بود. گفتم: حاج آقا، آقای بروجردی وصیت کرد تلقینش را شما بخوانید؟ گفت: بله. در رختخواب افتاده بود، گفتم: من در نوشتهها و مصاحبهها دیدم که شما تلقینش را خواندید و یک چیزی هم نقل کردید، شما به من محبت دارید، من دلم میخواهد از زبان شما بشنوم و بچهام هم بشنود، میخواهم روی منبر بگویم، میخواهم حرف درست باشد، بلند شد در رختخواب نشست و گفت میگویم.
این حیات چه حیاتی است؟ مرگ بدن که چیزی نیست، مرگ بدن را که همۀ انبیا و اولیای الهی داشتند، باید دنبال حیات الهی و ملکوتی رفت. این را کرۀ زمین کم دارد که اینقدر فساد در آن زیاد است، کمبود کرۀ زمین حیات الهی است، حیات حیوانی که سرریز شده است.
گفت: من رفتم داخل قبر، بند کفن ایشان را باز کردم و صورتش را گذاشتم روی خاک و خواندم: «اسمع افهم یا حسین بن علی» پدر آقای بروجردی اسمش علی بود، اگر الان سؤال کنندگان از طرف پروردگار آمدند و از تو پرسیدند: «من ربک؟ لا تخف و لا تحزن» نترسی و غصهدار نباشی، «قل فی جوابهما الله جل جلاله ربی». اگر پرسیدند: «من نبیک؟ من امامک؟ ما کتابک؟ ما قبلتک؟» گفت: من دانه دانه را که تلقین میخواندم، همهمۀ آیتالله بروجردی را داخل قبر شنیدم. آخر تلقین که پرسیدم: آیا شما بر این گفتههایی که من گفتم و شنیدی پایدار و ثابت قدمی؟ جواب من را که داد من بیهوش شدم، من را از داخل قبر بیرون کشیدند.
حیات الهی و حیات حیوانی
این معنای حیات است، نه اینکه آدم را بگذارند داخل قبر، فرشتگان الهی بیایند بپرسند: «من ربک؟» آدم بگوید: لنین. «ما قبلتک؟» بگوید: امریکا و انگلیس و اسرائیل. این حیات الهی حیات ماست، نه حیات شکم، نه حیات شهوت، حیات شکم و شهوت که برای کل حیوانات است، آنها حیات الهی ندارند. امتیاز ما نسبت به حیوانات حیات الهی است.
آیه را عنایت کنید که این حیات کار خداست ولی در عین اینکه کار پروردگار است ما باید استعداد به خدا نشان بدهیم، ما نباید از مقابل شعاع الهی خودمان را کنار بکشیم. خورشید که میتابد من نباید تمام شیشهها را قیر بمالم، پردۀ ضخیم بکشم، همۀ پنجرهها را ببندم و بعد هم بگویم من خوشم نمیآید نور بتابد. اگر نور بر من نتابد، پر از میکروب میشوم، همه جور بیماری هم میگیرم، بدنم هم ورم میکند، بو میگیرم، بعد مردم میفهمند که باید تلفن کنند و آمبولانس بهشت زهرا بیاید من را ببرد، من را لای دو متر خاک کند که مردم محل متأذی نشوند. من باید روزنه باز کنم که نور الهی بر من بتابد.
خداوند در قرآن میفرماید: آیا کسی که مرده بود، نه فکر درستی داشت، نه اخلاق پاکی داشت، نه عمل شایستهای داشت، نه اندیشۀ درستی داشت، نه حرکات صحیحی داشت و میت بود «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ»(انعام، 122) اما همین میت شایستگی نشان داد، هویت وجود و ذاتش ناله میکرد: خدایا! به زبان نمیآورد اما وجودش میگفت که من از مرده بودن خوشم نمیآید، من از گندیده شدن خوشم نمیآید، من از اینکه مزاحم انسانها باشم لذت نمیبرم، من از مردار بودن اصلاً خوشم نمیآید؛ وقتی شایستگی نشان داد، من چه کار کردم؟ «فَأَحْيَيْناهُ» زندهاش کردم. خدا میگوید: من زندهاش کردم. خدا آدم را زنده کند چقدر ارزش دارد؟ فکر خوب به او دادم، اخلاق خوب به او دادم؛ یعنی از درون راهش بردم و هدایتش کردم، نسبت به ارزشها لذت به او دادم.
تحول مسیحی شرابفروش
یک وقت یک مسیحی آمد پیش من و همین یک کلمه را از من پرسید: من چه کار کنم؟ گفتم: تو چه کارهای؟ گفت: من کافه دارم. گفتم: چه میفروشی؟ گفت: روزی یک کامیون ـ سه تن ـ عرق میفروشم. گفتم: حالا دلت میخواهد چه کار کنی؟ گفت: دلم میخواهد هر کاری تو بگویی انجام بدهم.
طبق آیات قرآن و روایات من میفهمیدم این از درون، به زبان که نمیآورد و نمیداند هم که درون دارد، به پروردگار میگوید: من دیگر نمیخواهم مرده باشم. خداوند متعال یک انقلاب درونی به او داده و حالا دل به یک آخوند بسته، قشنگ آمده نشسته، با یک لذت و حال و حیایی میپرسد: چه کار کنم؟ به او گفتم: به تو میگویم چه کار کنی ولی قبل از اینکه کاری بکنی یک پیغام از خدا میخواهم به تو بدهم. گفت: خدا؟ خدا به من پیغام داده؟ گفتم: بله، مگر تو من را عالم دین نمیدانی؟ گفت: چرا، قیافهات که معلوم است عالم دین هستی.
این مسیحی من را نمیشناخت، یک برخوردی با من در خیابان کرد، نمیدانست اصلاً من واعظ و منبری هستم، لباسم را دید. گفتم: تو من را عالم دین نمیدانی؟ گفت: چرا. گفتم: من یک پیغام از طرف خدا برایت دارم. گفت: بگو. گفتم: میدانی بیشتر موهای سرت و صورتت سپید است، خداوند متعال طبق پیامهایی که به بندگانش داده گفته اولین موی سپیدی که به سر و صورت بندهام میآید، من از بندهام حیا میکنم.
همینطور بهت زده من را نگاه کرد و گفت: حالا چه کار کنم؟ گفتم: هر کاری دلت میخواهد، بگو من هم کنارت هستم. گفت: شغلم را باید عوض کنم، اما تمام پولهایم حرام است، بعد هم پول عوض کردن شغلم را ندارم. گفتم: پولهای حرامت با من، من درستش میکنم. پرسیدم: برای عوض کردن شغلت چقدر پول لازم داری؟ هیچ معطلش نکردم، اینجا دست با برکت پیغمبر و ائمۀ طاهرین است، چه دست با برکتی است. شما هم اگر به ما کمک بدهید، سهم امام اگر بدهید، ما خیلی کارها میتوانیم بکنیم. آن روز که سهم امام نداشتم بدهم.
من به آن مسیحی گفتم: با چقدر شغلت عوض میشود؟ یک پولی گفت، گفتم: بفرما، کم نیست؟ گفت: نه. گفتم: اگر کم بود به من بگو و او بیست و چهار ساعته شغل را عوض کرد. این همین آیۀ سورۀ انعام است «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ» آیا کسی که مرده است و من او را زنده میکنم، بعد از زنده کردنش چه کار میکنم؟ «وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاس»(انعام، 122) برای او چراغی قرار میدهم که بین مردم زندگی کند.
چراغ هدایت
چراغی که خدا قرار میدهد چیست؟ نور نبوت، نور امامت، نور عمل، نور اخلاق. آن وقتی که این آدم توبه کرد چقدر مردم به او احترام میکردند، چقدر بین مردم عزیز شده بود، خدا رحمتش کند، مردم طوری به او احترام میکردند انگار به یکی از اولیای خدا احترام میکردند، این ارزش حیات ایمانی است.
«أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً» این صریح قرآن است «فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاس» مرده را زنده میکنم، خودم نور برایش قرار میدهم که بین مردم با آن نور یک زندگی پاک و آبرومندی داشته باشد، این برای دنیای او؛ چه مردنی هم برایش درست میکنم، چه مردنی!
لات حسینی
یک کسی بود غرب تهران از اسم او میترسیدند، تمام گردن کلفتهای غرب تهران از اینکه با او درگیر شوند پرهیز داشتند. این شخص به تور ابیعبدالله(ع) خورد و توبه کرد، توبهای بسیار شدید، توبهاش داستان خیلی عجیبی دارد. من او را نمیشناختم، از حرم حضرت رضا(ع) بیرون آمدم، تنها بودم، دیدم یک کسی با قد بلند چهار شانه داخل مسجد گوهرشاد جلوی من را گرفت و بدون سلام و علیک گفت: عمو امشب کجایی؟
ما هر چه قیافهاش را برانداز کردیم، یک چنین عمویی نداشتیم. ما دوتا عمو داشتیم که هر دو مرده بودند. گفتم: هر جا شما بفرمایید. گفت: من فلان جا مهمانم، این هم آدرسش، کارهایت را کردی بیا آنجا. گفتم: چشم. رفتم در زدم، صاحب خانه آمد در را باز کرد. پرسیدم: چه کسی مهمانت است؟ گفت: او را نمیشناسی؟ گفتم: نه. گفت: فلانی است. گفتم: عجب! من او را نشناختم. گفت: با تو داد و بیداد نکرد؟ گفتم: نه. گفت: بیا بالا. چند سال من دیگر با این آشنا بودم رفیق بودم، لذت میبردم از او، از عبادتش، از گریهاش؛ البته روش لات منشیاش عوض نشده بود، اما اخلاقش، رفتارش، کردارش همه نور شده بود.
یک روز یکی از رفیقهایم آمد در خانه و گفت: شب جمعه است فلانی گفته به شما بگویم امشب شب آخر عمر من است، اگر وقت داری بیا بالای سر من، من میخواهم راحت بمیرم. گفتم: باشد، اگر وقت کنم میآیم که من وقت نکردم بروم، این رفیق ما هم وقت نکرد برود؛ اما فردا صبحش این رفیق من برای تشییع جنازهاش رفت. ظهرش او را دیدم و گفتم: رفتی؟ گفت: بله، خیلی هم شلوغ بود، رفتم از خانمش دلجویی کنم و تسلیت بگویم، گفتم: دیشب چه کسی بالای سرش بود؟ گفت: هیچکس من بودم و سهتا دخترش. گفتم: چطور مرد؟ گفت: خیلی دلش میخواست فلانی ـ یعنی من ـ بالای سرش باشد که نرسید بیاید. چشمش به ساعت بود، نزدیک ساعت دوازده به من گفت که خانم من بناست بین دوازده تا دوازده و ربع از دنیا بروم، ولی یقین داشته باش تا چشمم به ابیعبدالله(ع) نیافتد از دنیا نمیروم. یک لات بینظیر ولی لاتی که «أَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً» چه نوری بالاتر از ابیعبدالله(ع)؟ خانمش گفت: بین دوازده تا دوازده و ربع یک مرتبه صدا زد: حسین جان آمدی، حالا دیگر راحتم.
سوگواره
(به نوک نیزه چون خورشید تابان/ نمایان شد سر شاه شهیدان/ همه هستی به راه دوست داده/ رخش بر روی خاکستر نهاده/ یکی لبخند بودی بر دهانش/ هزاران سرّ پنهان در نهانش/ همه هستی به راه دوست داده/ رخش بر روی خاکستر نهاده/ نگاهش گاهی در آسمان بود/ گهی چشمش به سوی خواهران بود/ ز ابرو بودش تا زینب اشارت/ همی میداد خواهر را بشارت/ که من بر عهد خود بس استوارم/ به پیمان تو هم امیدوارم/ تو پیمان شکیبایی ببستی/ چه شد پیشانی از محمل شکستی؟).
تهران/ بیت الزهرا/ دهۀ سوم محرم 97/ جلسۀ اول