لطفا منتظر باشید

شب چهارم، چهارشنبه (11-7-1397)

(تهران بیت الزهرا (س))
محرم1440 ه.ق - مهر1397 ه.ش
11.33 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.

 

خداوند خطابی به پیغمبر اکرم دربارۀ مؤمن و شخصیت مؤمن و منفعت مؤمن می‌کند: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَة»(ابراهیم، 24) آیا ندانستی چگونه خداوند کلمۀ طیبه را برای تو بیان کرد؟ ترکیب ادبی آیه به این معناست: آری تو دانستی، برای تو روشن بود و روشن هست که این وجودی را که برایت بیان می‌کنم، یک وجود طیبی است.

 

معنای طیب

«طیب» در اینجا به معنای وجود سراسر پاک است، حالا باید ترکیب وجودی مؤمن را ببینیم چیست. مؤمن مثل همۀ انسان‌ها از عقل و روح و جسم ترکیب شده است. عقل مؤمن، اندیشۀ مؤمن و فکر مؤمن صاف است، پاک است و نورانی است. مؤمن در حق یک نفر طرح بد و اندیشۀ سوء و ناپاک ندارد، حتی در برخورد با دشمنش برابر با طرح پروردگار است، اهل تجاوز نیست.

مؤمن طبق قول قرآن مجید اهل بغی نیست، یعنی با دشمن خارج از حدود الهی رفتار نمی‌کند، نقشۀ سوء علیه دشمن نمی‌کشد، بی در و پیکر طرح نمی‌دهد. شاید برای مردم امروز جهان باور بعضی از مسائل مشکل باشد؛ اما یک حقایقی است که در اسلام اتفاق افتاده است. در تاریخ آمده است که قلعه‌های خیبر، خیلی قلعه‌های محکمی بود؛ ساخت و سازش، دروازه‌هایش، دیوارهایش، درهایش، حصاربندی‌هایش بسیار قوی بود و به آسانی برای لشکر اسلام قابل فتح نبود.

ریاست ارتش را خود پیغمبر به عهده داشت، چند ماه پیغمبر و یاران ایشان در صد و پنجاه کیلومتری مدینه اردو زده بودند و معطل بودند و کار پیش نمی‌رفت، درها قابل گشودن نبود، نمی‌توانستند راحت از خندق عبور کنند. یک روز یک یهودی اجازۀ ملاقات با پیغمبر اکرم گرفت، از روش پیغمبر، اخلاق پیغمبر خوشش آمده بود.

 

اخلاق پیامبر، عامل جذب به اسلام

این اتفاق در مدینه و مکه زیاد افتاده بود، در قرآن هم ملاک دارد که بت‌پرست، مسیحی، یهودی، مسافر غیرعرب با دیدن اخلاق پیغمبر مسلمان شد، چیزی هم از قرآن برای او خوانده نشده، از احکام اسلام هم چیزی نشنیده، فقط رفتار پیغمبر، برخورد پیغمبر، طرز حرف زدن پیغمبر، روش پیغمبر سبب مسلمان شدن کافر و مشرک و یهودی و مسیحی شد. این در قرآن هم بیان شده است: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ، وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِك»(آل‌عمران، 159) اگر آدم خشن و سنگدلی بودی اصلاً دورت جمع نمی‌شدند، فرار می‌کردند، پراکنده می‌شدند. وجود تو جلوۀ رحمت خداست.

در سورۀ مبارکۀ احزاب هم ـ به این آیه دقت کنید ـ به تک‌تک ما مرد و زن امت می‌گوید: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَة»(احزاب، 21) برای همۀ شما امت، پیغمبر سرمشق نیکی است. شما مسلمانان باید رفتار و کردارتان با همه، با زن، بچه، رفیق، همسایه، مردم محل، کوچه و بازار مثل پیغمبر باشد؛ یعنی برای اسلام و برای خدا یک نیروی جاذبه باشید، شما را ببینند از پیغمبر خوششان بیاید، از ائمه خوششان بیاید، از اسلام لذت ببرند.

 

تبلیغ دین، بدون زبان

کنار این دوتا آیه، یک روایت نیز نقل شده بسیار روایت پر قیمتی از امام ششم است «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» بدون زبان، بدون حرف زدن، بدون گفتار مردم را به اسلام دعوت کنید، با رفتارتان با عملتان و با اخلاقتان. کاری کنید بعد از دو سه روز یک آدم بی‌دین، یک آدم یهودی، یک آدم مسیحی بیاید از شما بپرسد: آقا شما متدین به چه دینی هستید؟ شما بگویی برای چه می‌پرسی؟ بگوید: من از همۀ رفتار و کردار و حرکات شما خیلی لذت بردم؛ شما هم بگویی آقا من مسلمانم، شیعۀ اهل‌بیتم؛ وقتی بفهمد شما متدین به چه دین و مکتبی هستی، دلش نسبت به اسلام و به مکتب اهل‌بیت نرم می‌شود و می‌گوید: من را به این مکتب راهنمایی کن.

این مورد در طول تاریخ خیلی زیاد اتفاق افتاده است. همیشه که انبیای خدا با مردم حرف نزدند، خیلی از مردم با اخلاق و رفتار انبیا از بت‌پرستی و شرک و کفر دست برداشتند. این روش همۀ انبیا و ائمۀ طاهرین بود.

 

کتاب اصول کافی

با عبارت دیگر برایتان بگویم که البته این عبارت در قرآن و روایات پشتوانه خیلی دارد. انبیا و ائمه برای تمام مردم یک دریای بی‌کرانی از محبت بودند و این محبتشان مردم را اسیر خودشان می‌کرد، مواردش هم زیاد است. من این روایت را در آخر جلد دوم «اصول کافی» دیدم، ما در اصول کافی دیگر حرفی نداریم. «اصول کافی» دو جلد و فروعش هفت جلد است، بخش آخر هم یک جلد است و مجموع این کتاب به چاپ زمان ما، ده جلد است.

«کافی» تقریباً در اواخر قرن سوم یعنی نزدیک به زمان شهادت امام عسکری(ع) نوشته شده است و جزء کتاب‌هایی است که به زمان امامان ما خیلی نزدیک بود. کلینی کسانی را دیده که آنها امام حیّ را دیده بودند. اصولش نزدیک چهار هزار روایت دارد، مجموع کتاب حدود هفده هزار روایت دارد.

«اصول کافی» حدود چهار هزار روایت دارد، من این چهار هزار روایت را کلمه به کلمه‌اش را دیدم، یک کلمه از این چهار هزار روایت از زیر نظر من رد نشده، تمامش را دیدم. من سه سال روی این چهار هزار روایت کار کردم، ترجمه کردم، با چهار متخصص نشستم خط به خط آن را خواندم، با کتاب‌های مهم لغت هماهنگی کردم، روایات را بررسی کردم؛ این ترجمه پنج جلد شده در حدود چهار هزار صفحه، یک ماه دیگر شاید دربیاید.

 

رئیس‌جمهوری با یک پیراهن کهنه

روایت در کتاب عربی «اصول کافی» آخر جلد دوم و در ترجمه آخر جلد پنجم است. زمان حکومت امیرالمؤمنین(ع) است، به عبارت امروزی زمان رئیس‌جمهوری ایشان است. ما وقتی می‌گوییم رئیس‌جمهور خیلی دهان پر کن است، یعنی یک انسانی که در مملکت پیچیده به یک سلسله شرایط است، به تعبیر قدیم حاکم مملکت بود. مملکت امیرالمؤمنین(ع) ده برابر جغرافیای ایران بود.

امام زمان حاکمیتش (به تعبیر زمان قدیم)، رئیس‌جمهور بودنش (به تعبیر الان)، یک کاری برای او بیرون شهر اتفاق می‌افتد، در گرمای پنجاه درجه کوفه، برای انجام آن کار می‌رفت و تنها هم می‌رفت. امیرالمؤمنین(ع) به منجم هیچ اعتقادی نداشته که منجم به او بگوید: ساعت بد است، از ستاره این‌گونه استفاده می‌شود، اگر بروی خطر در راهت است، چهارتا محافظ با خودت ببر. امام اصلاً اعتقاد به این حرف‌ها نداشت، امام فقط اعتقاد به ارادۀ حق داشت.

در شهر کوفه در گرما، یک پیراهن داشت و آن هم هیچ علامتی نداشت «فان امامکم قد اکتفی من دنیاکم بطمریه» من از همۀ پارچه‌های دنیای شما به یک پیراهن کهنه قناعت کردم. علی مگر درآمد شخصی نداشت؟ بله داشت. محل درآمدش کجا بود؟ محل درآمد مدینه چه بود؟ درخت خرما درآمدش چقدر بود؟ بیش از سی چهل برابر خرج سالش چه کار می‌کرد؟ به اندازۀ صبحانه، ناهار، شام، نان جو، کدوی پخته، سرکه، خرما و گوشت مختصر برمی‌داشت و بقیه را با خدا معامله می‌کرد، از دنیا آزاد بود.

 

تفاوت امیرالمؤمنین و صاحبان قدرت امروز

امیرالمؤمنین(ع) شب شهادتش به امام حسن(ع) گفت: از کل مال دنیا ششصد درهم برای من بیشتر نمانده ـ به پول آن زمان  شصت دینار می‌شد ـ حسن جان این را برای یک کاری کنار گذاشته بودم که کشته شدم، این را هم خودتان می‌دانید چه کار کنید. امام خوب بلد بود پول روی همدیگر دسته کند، اما همه را تبدیل به ارز آخرت کرد و برد.

علی با یک کفش وصله‌دار و با یک پیراهن کهنه بیرون می‌آمد، الان هیچ حاکم و رئیس‌جمهوری چنین روحیه‌ای را ندارد که با این لباس و با این کفش بیرون بیاید. من و شما اگر این روحیه را داریم برای ما مهم نیست، ما که صندلی نداریم، فردا صبح با یک پیراهن کهنه بیرون بیاییم کسی کاری به ما ندارد؛ اما آنهایی که دارای مقام هستند چنین روحیه‌ای را ندارند، می‌گویند خوب نیست، انگشت نما می‌شویم، ما را مسخره می‌کنند.

علی(ع) از آنهایی بود که همۀ سلول‌های وجودش می‌گفت: (غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست).

 

بلندکردن بار مسیحی توسط امیرالمؤمنین(ع)

کار امام بیرون شهر تمام شد، پیاده به کوفه برمی‌گردد، ـ حاکم مملکت، رئیس‌جمهور کشور ـ دید کسی بارش از روی قاطر یا اسب افتاده، بار هم سنگین است، هیچ‌کس هم نیست کمک کند و بار را  بلند کند. علی(ع) رسید و سلام کرد. در آداب اسلام است وارد باید سلام کند. امام به صاحب بار سلام کرد و گفت: نمی‌توانی بار را بلند کنی؟ گفت: نه. گفت: من کمکت می‌دهم بار را بلند کنی. کمک داد و بار را بلند کرد و بارِ مرکب کرد و محکم بست.

دوتایی راه افتادند، به امیرالمؤمنین(ع) گفت: چه کاره‌ای؟ فرمود: من عبداللهم. این بالاترین افتخار انبیا و ائمه بود، راست هم می‌گفت، علی نه بندۀ هوا بود، نه بندۀ شکم بود، نه بندۀ پول بود؛ بندۀ خدا بود. امام گفت: من بندۀ خدا هستم. گفت: راهت کجاست؟ فرمود: کوفه. گفت: شغلت چیست؟ امام فرمود: خدمت به مردم.

آنها رسیدند سر دو راهی، صاحب بار پیچید به طرف یک ده و امیرالمؤمنین(ع) هم دنبالش آمد. گفت: آقا شما مگر نگفتی من مسیرم کوفه است؟ فرمود: الان هم می‌گویم من راهم به طرف کوفه است. گفت: آدم راستگویی به نظر می‌رسیدی، پس چرا دنبال من می‌آیی؟ اینجا که به کوفه نمی‌رود؟ فرمود: پیغمبر ما به ما سفارش کرده با یکی که سلام و علیک برقرار کردی، رفیق شدی، وقت خداحافظی سه چهار قدم او را بدرقه کن، من چهار پنج قدم با تو می‌آیم، بعد خداحافظی می‌کنم و برمی‌گردم. گفت: آقا پیغمبر شما چه کسی بوده؟ فرمود: پیغمبر اسلام. گفت: دین شما قابل توجه است، خیلی این دین ادب دارد، خیلی محبت دارد.

علی(ع) آیه قرآن برایش نخواند، علی(ع) که خطبه برایش نخواند، علی(ع) که از خودش روایت نگفت، علی(ع) فقط اخلاق نشان داد و چیز دیگری نگفت. آن شخص گفت: پس من را مسلمان کن و برو. آن مرد مسلمان شد و گفت: حالا که با هم قاطی شدیم، آدرس بده، من آمدم کوفه بیایم پیشت. فرمود: مسجد کوفه. گفت: اسمت را نمی‌خواهی به من بگویی؟ من بیایم شهر کوفه بگویم من با عبدالله کار دارم؟ فرمود: اسم من علی بن ابیطالب است. گفت: تو رئیس‌جمهور مملکت مایی؟ تو آمدی زیر بار من را گرفتی؟ آقاجان! من مسیحی هستم. امام فرمود: من به دینت کار ندارم، تو بارت افتاده بود و تنهایی نمی‌توانستی بلند کنی، ما دستور داشتیم بار افتاده را بلند کنیم.

این حرف امام ششم است: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم». نمی‌خواهد بنشینی کنار دست مردم یک ساعت حرف دین را بزنی، دو روز با محبت و با اخلاق با او رفتار کن، او دیندار می‌شود، او عاشق اسلام می‌شود، او عاشق پروردگار می‌شود.

 

دبیر انگلیسی یهودی

یهودی از قلعه‌های خیبر که هفت‌تا قلعۀ تودرتو بود بیرون آمده، چند بار گشت زنی کرده و رفتار پیغمبر را دیده، خوشش آمده و اجازۀ ملاقات گرفت، پیغمبر اجازه داد. اسلام خیلی جالب است. نگویید من یهودی را نمی‌پذیرم، چرا نمی‌پذیری؟ من مسیحی را نمی‌پذیرم، برای چه نمی‌پذیری؟ من زرتشتی را راه نمی‌دهم، برای چه راه نمی‌دهی؟ این بی‌دین است، من او را می‌شناسم، چشم ندارم او را ببینم؛ چشم پیدا کن و او را ببین، گاهی یک ملاقات اثرات عجیبی به جا می‌گذارد.

یک وقت من با یک دبیری آشنا شدم دبیر زبان بود، به من گفت می‌خواهی به تو زبان یاد بدهم؟ تو خیلی آدم خوش‌اخلاقی هستی. گفتم: دوست داری یادم بدهی، خب یاد بده. گفت: کجا بیایم یادت بدهم؟ گفتم: خانۀ ما بیا. گفت: باشد آدرس بده. شش ترم خیلی ماهرانه زبان انگلیسی به من یاد داد، من هم خیلی به او محبت کردم، چایی می‌آوردم، میوه می‌آوردم، تا دم در بدرقه‌اش می‌کردم.

با من انگلیسی صحبت می‌کرد، هر ترمی که تمام می‌شد به او می‌گفتم که چقدر بدهم راضی باشی؟ می‌گفت: هر چه دلت می‌خواهد. می‌گفتم: نه، امام هشتم فرموده کسی که برایتان کار می‌کند ببینید خودش چقدر برای زحمت خودش حق‌الزحمه تعیین می‌کند، می‌گفت این‌قدر حق الزحمۀ کلاس من می‌شود و من به او می‌دادم.

یک روز دم در به من گفت: یک چیزی به تو بگویم ناراحت نمی‌شوی؟ گفتم: نه. گفت: من خیلی به تو علاقه پیدا کردم. گفتم: اینکه ناراحتی ندارد، خوب است. گفت: نه، خیلی دوستت دارم. گفتم: چه بهتر. گفت: دلم نمی‌آید از تو جدا شوم. گفتم: جدا نشو، خانۀ ما را که یاد گرفتی، هفته‌ای سه روز هم که می‌آیی. گفت: نه من یک چیزی می‌خواهم به تو بگویم که رویم نمی‌شود. گفتم: می‌خواهی با کراوات بیایی خانۀ ما؟ خیلی ژیگول بود. گفت: نه، کراوات مهم نیست، من یهودی هستم. گفتم: من به دینت کار ندارم، ما با هم علم رد و بدل می‌کنیم. گفت: من چند روز دیگر بیایم با این روش و اخلاق و زبان و محبت تو، من هم مثل تو می‌شوم، من باید دست از دینم بردارم و مسلمان شوم، چاره‌ای ندارم. گفتم: دلت می‌خواهد مسلمان شوی بشو.

اسلام کانون محبت است، کانون عشق است، کانون رفاقت است، کانون گره‌گشایی است، به او گفتم: اگر در زندگی‌ات مشکلی داری بگو، من دنبال مشکلت راه می‌افتم و مشکلت را حل می‌کنم. گفت: چطور در دین ما آخوندهای ما این‌طور نیستند؟ گفتم: من نمی‌دانم ولی آخوندهای تربیت شدۀ علی بن ابیطالب(ع) و امام حسین(ع) همین‌طور هستند که این چند وقت دیدی.

خدا کند آخوند همین باشد که آبروی علی و فاطمه تا امام زمان را حفظ کند، قلابی از آب درنیاید که قیامت نجات ندارد. شما هم دنبال جنس خوبش بگردید، چون جنس بد هم زیاد پیدا می‌شود؛ آن وقت اگر به تور جنس بد خوردید آن جنس بد را ملاک داوری نسبت به همه نگیرید، نگویید همه، همه بد نیستند، همه هم خوب نیستند.

 

مؤمن به مثابه درختی پاک

یهودی خیبری از رسول خدا خوشش آمد. به قول گذشتگان حرف حرف می‌آورد «الکلام یجر الکلام» اگر من آن حرف اصلی را یادم رفت به خاطر سنم است، شما یادآوری کنید که برای فردا شب نماند. اصل حرف این بود که این یهودی فقط روش پیغمبر را دیده بود.

خدا در سورۀ ابراهیم مؤمن را تشبیه به کلمۀ طیبه می‌کند، کلمۀ طیبه‌ای که تشبیه به درخت طیبه شده، حالا درخت طیبه چه خصوصیتی دارد؟ من آیه را بخوانم بعد معنی کنم «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَة»(ابراهیم، 24) «تفسیر کشاف» زمخشری چهار جلد است و از مهم‌ترین تفاسیر است، «تفسیر طبری» که ده جلد است، «تفسیر روح‌البیان» که ده جلد است و پنج هزار صفحه است، این دو روزه من این سه‌تا تفسیر را دیدم، و تفسیر چهار تفسیر «المیزان»؛ بعضی به‌طور یقین و بعضی به احتمال گفتند: کلمۀ طیبه یعنی مؤمن.

طیبه یعنی چه؟ یعنی مؤمنی که قلب، عقل، عمل و همه چیزش پاک است، نجس ندارد، در وجودش هر فکری دارد پاک است، هر اخلاقی دارد پاک است، هر حرکتی در بدن دارد پاک است، «كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ» مثل درخت پاک است. قرآن توضیح می‌دهد درخت پاک چیست، آن را می‌گویم.

 

پیامبر و ماجرای آب بستن بر یهودیان خیبر

یهودی آمد اجازه گرفت پیغمبر را ملاقات کند، پیغمبر فرمود: به او راه بدهید پیش من بیاید. یهودی آمد کنار پیغمبر نشست و گفت: آقا چند وقت است برای فتح این قلعه‌های خیبر از مدینه آمدید؟ فرمود: شش ماه است. گفت: هنوز که دستت به فتح قلعه‌ها نرسیده؟ فرمود: نه. گفت: دلت می‌خواهد سه چهار روزه این هفت‌تا قلعه را فتح کنی؟ فرمود: بله، دلم می‌خواهد. گفت: من می‌توانم شما را برای فتح قلعه‌ها راهنمایی کنم.

جنگ است و هر کسی یک راهنمایی خوبی بکند، سردار جنگ این را می‌پسندد و قبول می‌کند. پیامبر فرمود: راهنمایی کن. حالا راهنمایی این یهودی را ببینید، این را می‌گویم بدانید که مؤمن در حق دشمنش هم فکر بد نمی‌کند، مؤمن طرحی هم اگر در حق دشمنش می‌خواهد بریزد می‌بیند خدا چه می‌گوید و همان طرح را می‌ریزد، پروردگار عالم نظرش دربارۀ دشمن چیست آن را پیاده می‌کند.

یهودی به پیامبر گفت: یا رسول‌الله! آبی که در این هفت‌تا قلعه در جریان است، از چند کیلومتری سرچشمه می‌گیرد. یهودی‌های خیبر از چند کیلومتری کانال‌کشی کردند و آب در قلعه‌ها سردرمی‌آورد، روی آب را پوشاندند، هیچ‌کس از بیرون آب را نمی‌تواند پیدا کند. من سرچشمۀ آب را بلدم، با من نیرو بفرست تا سرچشمه برویم و در چند کیلومتری مسیر آب را برگردانیم، قلعه‌ها بدون آب بماند و اینها مجبور شوند درِ قلعه‌ها را باز کنند. دو سه روزه قلعه‌ها را می‌شود گرفت.

پیغمبر فرمود: در این قلعه‌ها پیرزن هم زندگی می‌کند؟ گفت: فراوان. پیرمرد؟ فراوان. مریض؟ فراوان. زن حامله؟ فراوان. بچۀ شیرخواره؟ فراوان. پیغمبر اکرم فرمود: من مأمور جنگ با پیرمرد، پیرزن، مریض، زن حامله و بچۀ شیرخواره نیستم. نمی‌خواهد سرچشمه را به من نشان بدهی. اگر یهودیان خیبر تن به صلح دادند ما جنگ نمی‌کنیم چون ما با کسی جنگ نداریم، اینها چون وارد به خیانت با اسلام شدند ما آمدیم جلوی خیانت را بگیریم، اگر تن به صلح دادند نمی‌جنگیم، اما اگر تن به صلح ندادند اینها را وادار می‌کنیم دست از خیانت بردارند، ما طمع به هیچ‌چیز اینها نداریم.

مرد یهودی بهت زده شد، در جنگ‌هایی که شنیده بود سابقۀ این حرف‌ها نبود، این حرف برای مؤمن پاک است، این حرف برای انبیاست، این حرف برای اسلام است، این حرف برای خداست که آزارت به دشمن هم نرسد، اگر دشمن در مقام آزار دادن به تو برآمد در مقام دفاع بربیا، اما دشمن کاری به کارت نداشت تو هم کاری به کارش نداشته باش. این کلمۀ طیبه است.

این چندتا تفسیری هم که نام بردم همه می‌گویند «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَة» به پیغمبر خدا می‌گوید: من می‌خواهم وضع مؤمن پاک را برای تو توضیح بدهم. مؤمن پاک کیست؟ «كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ»(ابراهیم، 24 و 25) خیلی جملۀ جالبی بود.

چشم بعضی از شما اشک‌آلود شد، به یهودی گفت: من با بچه‌های شیرخواره جنگ ندارم، با بچه‌های شیرخواره در آغوش زنان یهودی جنگ ندارم.

 

سوگواره

(کوفیان این قصد جنگیدن نداشت/ این گلوی تشنه ببریدن نداشت/ لاله‌چینان دستتان ببریده باد/ غنچۀ خشکیده‌ام چیدن نداشت/ اینکه با من سوی میدان آمده/ نیتی جز آب نوشیدن نداشت/ با سه‌شعبه غرق خونش کرده‌اید/ آنکه حتی تاب بوسیدن نداشت/ گریه‌ام دیدید و خندیدید وای/ کشتن شش ماهه خندیدن نداشت/ دست من بستید و پای افشان شدید/ صید کوچک پای کوبیدن نداشت/ از چه دادیدش نشان یکدگر/ کشتن شش ماهه...).

 

تهران/ حسینیه بیت‌الزهرا/ دهۀ سوم محرم 97/ جلسۀ چهارم

 

برچسب ها :