شب سوم، سه شنبه (10-7-1397)
(تهران بیت الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
پروردگار علم بینهایت است، تمام ارزیابیهای او نسبت به کل موجودات و تمام حقایق دقیقترین و صحیحترین ارزیابی است. وقتی خداوند در قرآن مجید مردم مؤمن و مردم بیدین را ارزیابی میکند، از مردم مؤمن چه مرد و چه زن تعبیر میکند به انسانهای «زنده»، زنده یعنی موجودی که همۀ آثار مثبت را دارد؛ اما از انسانهای بیدین یعنی جدای از واقعیات و حقایق اصیل تعبیر به «میت» میکند.
ضررهای انسان بیدین
البته خدا برای انسان میت تعبیرات دیگری هم دارد که ضمن بحث برای شما عرض میکنم. خدا با این تعبیر میخواهد بگوید بیدین بارش بار منفی است، یک معدن ضرر است، یک معدن شر است، یک معدن زیان است، یک معدن خسارت است، حالا تا ببینید در زندگی چه میدانی در اختیارش است.
یک وقت وجود فرعون است و یک میدانی به اندازۀ کشور مصر در اختیارش است و به اندازۀ آن میدان شرّ و ضرر دارد. قرآن بدون اینکه ضررهای وجود او را توضیح بدهد، آن را در اوایل سورۀ قصص بیان میکند، اینها مهمترین درسهایی است که قرآن به ما میدهد که یک وقت بهطرف بیدین شدن سوق پیدا نکنیم. اگر بیدین شویم معدن زیان میشویم، هم برای خودمان و زن و بچۀ ما و هم برای دیگران؛ این طبع بیدینی است، علاجی هم جز دیندار شدن ندارد.
برترین شهدای عالم
حر بن یزید ریاحی کربلا اگر توبه نکرده بود، یک قاتل بود و در قتل بهترین انسانهای تاریخ جهان شرکت کرده بود. سی هزار نفر در قتل این هفتاد و دو نفر شرکت کردند، مگر این هفتاد و دو نفر انسانهای معمولی بودند؟ پیغمبر اکرم میفرماید: آقای تمام مردم عالم شهیدان هستند، یعنی با ارزشترین انسانهای عالم، چون آمدند برای ماندگاری حق از جان و مال خود گذشتند. آقای تمام مردم عالم شهیدان هستند، آقای تمام شهیدان عالم این هفتاد و دو نفر کربلا هستند.
این ارزیابی پیغمبر است که نمونۀ این شهدا در تاریخ بشر نیست، هم وزن اینها را پیدا نمیکنی، بالاترشان را هم پیدا نمیکنی. ما در تاریخ شهید خیلی داریم، در همین تاریخ شیعه شهیدان خیلی با عظمتی داریم مثل کمیل بن زیاد نخعی، مثل میثم تمار، مثل حجر بن عدی، مثل عمرو بن حمق خزاعی، مثل شهدای بدر، اینها شهدای بسیار با ارزشی هستند ولی هیچکدام هم وزن شهدای کربلا نیستند، یقیناً بالاتر از آنها را هم نمیشود پیدا کرد.
یک جملهای ابیعبدالله(ع) شب عاشورا دارند که اصحابشان را ارزیابی کردند، غیر از ارزیابی اهلبیت، خیلی ارزیابی عجیبی است. این جمله را سنی و شیعه نقل کردند: «فانی لا اعلم اصحاباً خیراً من اصحابی» من از زمان آدم تا روز قیامت بهتر از اصحاب خودم را خبر ندارم؛ یعنی اگر وجود داشت من خبر داشتم، چون علم من به گذشته و به آینده فراگیر است و اگر فراگیر نبود که امام نبود، مأموم بود.
یک امتیاز امام این است که علمش فوق علم همۀ مردم تا قیامت باشد، و الا واجب الاطاعه نمیشد. چرا امام اطاعتش بر همۀ امت تا قیامت واجب است؟ چون فوق همۀ امت است. وقتی امام میگوید من خبر ندارم یعنی موضوع علم من وجود ندارد، اگر وجود داشت من خبردار میشدم، پس در گذشتۀ عالم و در آیندۀ عالم بهتر از این هفتاد و دو نفر وجود نداشتند و وجود هم ندارد. مقایسه کردن دیگر شهیدان با شهدای کربلا یک مقایسۀ اشتباهی است و نباید هم مقایسه کرد.
توبۀ حر، دلیل عروج او
اگر حر بن یزید ریاحی از آن موضع فکری و اخلاقی و عقیدتی برنگشته بود و مانده بود یقیناً میشد قاتل بهترین انسانهای تاریخ، ولی به توفیق الهی، به عنایت الهی، به رحمت الهی از آن حدود یعنی حدود شیطانی و ابلیسی برگشت و وارد حدود الهی شد، او از اولیای الهی و اصفیای الهی شد.
در زیارتنامۀ اصحاب میخوانیم: «یا اولیاء الله و اودائه یا اصفیاء الله و احباء الله». اگر آدم در بیدینی بماند پستیاش، کوچک بودنش، منفور بودنش، مغضوب بودنش علاجی ندارد؛ معدن تمام پستیهاست مگر از آن حالت دربیاید که حر بن یزید درآمد. همۀ گذشتۀ حر از بین رفت و یک آیندۀ ابدی سعادتمندانه پیدا کرد که مورد زیارت امامان بعد، اولیای بعد، علمای بعد و شیعیان تا روز قیامت شد.
فوران ارزشها
آدم دیندار در ارزیابی پروردگار معدن ارزشهاست، یعنی این ارزشها به خاطر آن ایمان از وجودش طلوع میکند، حبس نمیماند. آیات در این زمینه خیلی عجیب است، شما اگر یادتان بماند همین امشب که رفتید خانه آیۀ صد و هفتاد و هفت سورۀ بقره را بخوانید، دهتا آیۀ اول سورۀ مؤمنون را بخوانید، آیات آخر سورۀ فرقان را بخوانید، آیات اواخر سورۀ مبارکۀ معارج را بخوانید.
در این آیات خدا از مؤمن صحبت کرده که مؤمن مثل چشمه میجوشد، ارزشهای مؤمن نمیتواند حبس باشد، این ارزشها به خاطر قدرت ایمان فوران میکند. مؤمن اهل تولید خیر است؛ برای زن و بچهاش اهل تولید خیر است، برای مردم اهل تولید خیر است، بستگی به این دارد که چه میدانی در اختیارش باشد در محدودۀ همان میدان اهل خیر است.
مؤمنانی به دنبال کار خیر
این جزء شنیدههایم نیست، جزء خواندههایم هم نیست، این را دیدم، دوتا سهتا هم نه، در دورۀ عمرم نمونه خیلی دارم بخواهم برایتان بگویم. در کتاب خاطرات هزار و هفتصد صفحهای خودم به بخشی از آن اشاره کردم. اهل ایمان اصلاً نمیتوانند ارزشهای خودشان را حبس کنند. اگر یک روز تا غروب آفتاب خیری را نتوانند انجام بدهند، یعنی جایش را پیدا نکنند یا موردش را پیدا نکنند، شب خوابشان نمیبرد.
آن وقتها که تلفن نبود، بلند میشوند از خانه میزنند بیرون، این کوچه و آن کوچه، این محل و آن محل، بالاخره باید یک موردی را گیر میآوردند، صدای یک نالهای را میشنیدند، یک غمناکی را میدیدند، یک آدم ناراحتی را مشاهده میکردند، داخل کوچه، کنار دیوار، کنارش میایستادند یا روی خاک پیشش مینشستند و به او میگفتند: راحت با من درددل کن. آنان مشکلش را شبانه حل میکردند و بعد میآمدند خانه و به خانم خودشان میگفتند: حالا شام بیاور، چون من از صبح که رفته بودم در مغازه کار خیر گیر نیاورده بودم، شام برایم مثل زهر عقرب بود، الان خدا یک کار خیر با دستم اجرا کرد و حالا ساعت یک نصف شب است یا دو نصف شب است این شام برایم مثل غذای بهشت است.
کامیوندار مؤمن
مورد دیگر در همین تهران است. من یک رفیق داشتم سواد نداشت، به زحمت میتوانست با خودکار روی کاغذ یک عددهای کمی را پشت سر هم بنویسد؛ مثلاً دو هزار و پانصد و بیست تومان، اول دو را مینوشت، بعد پنج را مینوشت، بعد دو را مینوشت، بعد صفر را مینوشت، بعد یک ت کنارش میکشید، یعنی این دو هزار و پانصد و بیست تومان است.
این شخص رانندۀ کامیون بود، بهخاطر کمردرد و دیسک نمیتوانست پشت کامیون بنشیند، کامیون را داده بود به شاگردش و گفته بود تو به تهران، به اصفهان، به مشهد، به کرمان، به بندر بار ببر. شاگرد را برده بود محضر و دو دانگ کامیون را هم به نامش کرده بود، زیر دست خودش هم تربیت شده بود و فرزند امینی بار آمده بود.
ما میتوانیم امین بار بیاوریم کار شاقی نیست، تربیت کردن کار شاقی نیست، خودت امین باش زیر دستت امین بار میآیند؛ تو خانم با حجاب، با عفت و با عصمتی باش، دخترت مثل خودت میشود؛ تو پدر مهربان، امین و پاکی باش، بچهات پاک و امین و مهربان بار میآید؛ اگر به تور رفیق بد هم بخورد دو روز بد میشود، ولی دوباره برمیگردد.
این دیگر خودش نمیتوانست پشت ماشین بنشیند، ولی درآمد کامیونش خوب بود، چون رفیقش و رانندهاش پاک بود، امین بود. شاگرد درآمد کامیون را میآورد، این شخص مطابق دو دانگ پول به آن راننده میداد، چهار دانگ هم خودش برمیداشت. چهار دانگ برای زندگیاش اضافه بود، اضافه را میگذاشت داخل جیب بقلش و روزها میآمد دم گاراژ، گاراژش را هم من بلد بودم، گاهی میرفتم دم گاراژ او را میدیدم.
به دیوار گاراژ بر خیابان تکیه میداد، از هشت صبح تا دوازده ظهر خسته هم که میشد میرفت در یکی از این مغازههای بر گاراژ مینشست، به صاحب مغازه میگفت اگر چایت دم کرده است یک چای به من بده، من خسته شدم. یک چای میخورد و دوباره میآمد بیرون به دیوار تکیه میداد. اگر یکی رد میشد و میدید چهرهاش درهم است، میرفت جلو سلام میکرد و بغلش میگرفت، او را میبوسید و میگفت: برای من تعریف کن قیافهات چرا گرفته است؟ میگفت: نه ممنونم. میگفت: ممنون که هستم، متشکر که هستم، قیافهات چرا گرفته است؟ هزار دفعه ممنون باش، ده هزار دفعه هم متشکر باش، این رنج من را رد نمیکند، چه شده است؟
من بارها با او همکاری داشتم. شخصی میگفت: زنم بیمارستان است، زاییده و من پول ندارم ترخیصش کنم. میگفت: مشکلی نیست، کدام بیمارستان است؟ بیا با هم برویم، یک تاکسی میگرفت و بیمارستان میرفت. آن زمان مثلاً چهل تومان سی و پنج هزار تومان پول بیمارستان بود، پول بیمارستان را میداد و میگفت دست خانم و بچه را بگیر بردار ببر خانه، این سی تومان را هم بگیر این چند روزه که خانمت خانه است و دید و بازدید میکنند، قوم و خویشها میآیند، میوه بگیر، نان بگیر، چای بگیر، قند بگیر.
رفیقم دوباره میآمد به دیوار تکیه میداد، یکی دیگر میآمد رد شود دوباره میدید قیافه گرفته است، میرفت جلو سلام میکرد و بغلش میکرد و او را میبوسید، این اخلاق مؤمن است.
نصیحت جالب خداوند به حضرت مسیح
یک روایت دربارۀ مؤمن برایتان بخوانم، پیغمبر میفرماید: مؤمن بیست خصلت دارد و نمیتواند این خصلتها را حبس کند، نمیشود، یعنی ایمان فشارش مثل فشار چشمه میماند، فشارش مثل فشار خورشید میماند. یک نصیحتی پروردگار به حضرت مسیح دارد که خیلی نصیحت جالبی است، ای کاش این نصیحت را تابلو میکردند در همۀ ادارهها میزدند، در همۀ مغازهها میزدند، در همۀ متروها میزدند، در همۀ اتوبوسها هم میزدند، در همۀ مسجدها و حسینیهها میزدند، آدرسش هم جلد هفتاد و هفتم بحار الانوار است.
خدا به حضرت مسیح میفرماید: صبح از خانه که میروی بیرون مثل خورشید باش، اول صبح که طلوع میکند هیچ خانهای را استثنا نمیکند. خیلی نصیحت جالبی است، خورشید نمیگوید: این خانه یهودی است به این نمیتابم، این خانه خانۀ مسیحی است نمیتابم، این خانه خانۀ زرتشتی است نمیتابم، این خانه خانۀ بیدین است نمیتابم، اما این خانه خانۀ مؤمن است اینجا را میتابم. مسیح! خورشید که میتابد به تمام خانهها میتابد، مثل خورشید باش، از خانه میروی بیرون تا غروب که برمیگردی خیرت به همه برسد. مؤمن این است.
کمک امام صادق(ع) به مسیحی
امام صادق(ع) از مکه برمیگشت، نزدیک مدینه بود، هوا پنجاه و چهار پنج درجه گرم بود. من این گرما را دیدم، مدینه داشتم از بین میرفتم، خودم را به زحمت رساندم داخل یک مسجد قدیمی کهنه، یک کولر گازی باز بود، یک ساعت خوابیدم پای آن کولر گازی تا نفسم آمد و زنده ماندم.
یک کسی روی خاک افتاده بود و داشت میمرد، امام دید تا از شتر پیاده شود و برود بالای سر این بندۀ خدا مرده، یک کسی پیاده بود آب داشت امام صادق(ع) فرمود: بدو بالای سر این شخص آب بریز داخل حلقش. گفت: یابن رسولالله! من این را میشناسم، از مسیحیهای مدینه است. فرمود: من به دینش کار ندارم، انسان است، تشنه است و در حال مرگ است، عجله کن.
ظلم فرعون
ایمان نمیشود حبس بماند، ارزشها را طلوع میدهد. اینها میزانهای الهی است، باید بدانم مؤمن ضعیفی هستم یا هنوز مؤمن نشدم، اما آن کسی که دین ندارد مرده است، ضرر دارد، بوی بد دارد، حرکات بد دارد، زیان دارد، شرّ دارد، حالا باید دید چقدر میدان در اختیارش است؛ یکی بیدین است و به اندازۀ کشور مصر در اختیارش است «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ»(قصص، 4).
در سورۀ قصص یک آیه نشان میدهد که این بیدین قاتل بچههای مصر بود، نشان میدهد این بیدین زنان مصر را دچار داغ کرد، نشان میدهد این بیدین هر فسادی داشت، نشان میدهد این بیدین مردم مصر را گروه گروه کرد و به جان هم انداخت، نشان میدهد این بیدین خود را از همه برتر به حساب آورد و کل مردم را پست قلمداد کرد.
حکومت یوسف
چند سال قبل از فرعون در همین مصر یک نفر حاکم این مملکت شد، یک نفر که در این مملکت هفت سال برف و باران قطع شد، یک قحطی همه جانبه حاکم بر مملکت شد، قبل از اینکه این قحطی شروع شود بر اساس یک خوابی که شاه مصر دید و ایشان این خواب را تعبیر کرد، تمام انبارهای کشور را از آذوقه در هفت سال فراوانی پر کرد. یک جوان الهی مسلک، یک جوان خدایی مسلک، قحطی که شروع شد اجازه نداد یک مرد یا یک زن یا یک خانواده در آن هفت سال قحطی یک صبحانه لنگ شود، یک ناهار لنگ شود، یک شام لنگ شود، یک کسب و کار ضعیف شود، صد و دوازده آیه در قرآن به خاطر گل جمال این جوان خدا در قرآن نازل کرد. اسم این جوان دیندار را همۀ شما بلدید «یوسف». ببینید یک دیندار واقعی در مصر سر کار آمد و هفت سال قحطی نگذاشت به قول شما آب در دل مردم تکان بخورد، تازه هفت سال به بیرونیها هم کمک داد.
حلال مشکلات
دین کلید حل مشکلات است، اگر این دین در من باشد و اگر نباشد کلید حل مشکلات نیست. نه پیراهن بییقه کلید حل مشکلات است، نه پنجاه سانت موی صورت کلید حل مشکلات است، دین کلید حل مشکلات است. (دین نگذارد که خیانت کنی/ ترک درستی و امانت کنی/ صدق و سعادت ثمر دین بود/ هر که خوشاخلاق خوشآیین بود).
اگر هفتاد میلیون نفر همه دیندار باشند، و الله قسم آفتاب به غروب نمیرسد که احدی از این هفتاد نفر با داشتن مشکل وارد خانه شوند و خجالت زن و بچه را بکشند محال است، امکان ندارد.
ظهر که میشد این رفیق من میرفت نماز جماعت و بعد میرفت خانه ناهار میخورد، چهار بعدازظهر میآمد تا نماز مغرب باز به دیوار تکیه میداد، هر غمناکی را میدید میرفت سراغش، مشکل حل میکرد، دیندار این است، در ارزیابی پروردگار همۀ ارزشهای اخلاقی را هم در حد خودش دارد.
مهمان از جنس قاتل پدر
آن داستانی که در جلسۀ قبل وعده دادم بگویم و نشد جلسۀ قبل بگویم، امشب اگر برایتان نگویم باز فرصت از دست میرود.
از اولین حاکم بنیعباس برای ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که یک آدم باسوادی بود اما از کارمندان بنیامیه بود اماننامه گرفتند که اگر پیدا شد حاکم بنیعباس عبدالله سفاح او را نکشد، او هم امان نامه داد. البته بنیامیه را داغون کردند، همه را کشتند، مرد و زن و بچه و کودک و هر چه بود. به این یک نفر اماننامه دادند چون خیلی شغل دولتی نداشت، جا داشت که اگر پیدایش کردند اعدامش نکنند. از مخفیگاه بیرون آمد و برای اینکه پای اماننامه را محکم کند آمد بغداد در دربار اولین حاکم بنیعباس.
چند روز که گذشت عبدالله سفاح به او گفت: ابراهیم ایامی که مخفی بودی و بعد از مخفیگاه درآمدی، این را میشود برای من تعریف کنی؟ چه شد و چه بر تو گذشت؟ گفت: بله، تعریف کنم. وقتی حکومت بنیامیه کمرش شکست، اغلب کشته شدند، نابود شدند. من با لباس مبدل با قیافۀ تغییر داده شده و ناشناس آمدم در ده بُحَیره ـ یا بَحیره من فرصت نکردم ضبط لغتش را ببینم ـ یک دهی بود تقریباً انتهای شهر کوفه که آنجا من خیلی ناشناس بودم، من را نمیشناختند.
در یک خانۀ کاهگلی قدیمی یک اتاق گرفتم، به عنوان اینکه من مسافرم، یک مدتی اینجا هستم، وضعم خوب نیست و پول ندارم و فقیرم و چیزی هم از شما نمیخواهم. من با نان خالی خودم را اداره میکنم تا حالا کار گیرم بیاید. خیلی حوصلهام سر رفته بود، روزها میرفتم روی پشت بام چون ده مشرف به بیابان بود و بیابان را تماشا میکردم. یک روز دیدم تعدادی سوار میآیند سواران ورزیده با اسبان نفسدار به طرف کوفه من ترسیدم به فکرم آمد که چون دنبال سران بنیامیه میگردند اینها مأمور گشتن دنبال من هستند و من را میخواهند پیدا کنند، در حالی که من اشتباه فکر کردم و اصلاً دنبال من نمیگشتند، ولی من اینطور فکر کردم.
اینها که رد شدن من از پشت بام آمدم پایین با همان لباس ناشناس با آن قیافۀ ناشناخته آمدم طرف کوفه، از کوچه پس کوچههای کوفه و محلات گذشتم، دیدم یک در بزرگی باز است و یک حیاط خیلی بزرگ با صفایی دارد، وارد آن حیاط شدم، دیدم که داخل این حیاط اتاقهای متعددی است، کسی هم جلوی من را نگرفت، در یک اتاقی باز بود رفتم داخل آن اتاق نشستم، گفتم بالاخره صاحب خانه پیدایش میشود و یک طوری میشود.
بعد از یکی دو ساعت دیدم که یک اسبسوار قدرتمند وارد حیاط شد و اسبش را بست، آمد داخل اتاق و سلام کرد، من جوابش را دادم، گفت: شما؟ گفتم: مهمانم و پناهنده به شما، جا ندارم. گفت: تشریف داشته باشید، به غلامانش دستور داد صبحانۀ کامل، ناهار کامل، شام کامل و لباس نو بیاورید عوض کند، پذیرایی کامل از او بکنید و کاری هم به کارش نداشته باشید.
هفت هشت ده روز گذشت، این آقای صاحبخانه هر روز با یک تعداد سوار میرفت، بعد از چهار پنج ساعت عرق ریزان و خسته برمیگشت. یک روز که آمد آب خورد و کمی خنک شد پرسیدم: آقا شما دنبال گمشدهای میگردید؟ گفت: بله ـ دارم ایمان را میگویم، ایمان چه کار میکند ـ گفتم: دنبال چه چیزی میگردید؟ گفت: دنبال قاتل پدرم، من خیلی به پدرم علاقه داشتم، پدرم آدم خوبی بود، پدرم در درگیری با یک نفر کشته شد. گفتم: قاتل پدرت چه کسی بوده؟ گفت: ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک.
قاتل پدرش من بودم و با پای خودم به سلّاخخانه آمدم. به او گفتم: میخواهی قاتل پدرت را معرفی کنم؟ نشستنش را عوض کرد و گفت آقایی میکنی، بزرگواری میکنی، کِی معرفیش میکنی؟ گفتم: همین الان. گفت: چه کسی است قاتل پدر من؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک هستم. گفت: شوخی میکنی؟ گفتم: به خدا شوخی نمیکنم، پدرت قیافهاش این بود، لباسش این بود، نشانیهای پدرش را که دادم، یقین پیدا کرد که من قاتل پدرش هستم.
دین چه میگوید؟ دین میگوید اگر قاتل پدرت را گیر آوردی و صاحب خون تویی، سهتا کار میتوانی بکنی؛ قرآن میگوید 1ـ میتوانی قصاص کنی و به جای خون پدرت او را بکشی، 2ـ میتوانی پول خون پدرت را دیه بگیری، هزار مثقال طلا به قیمت آن زمان، 3ـ میتوانی ببخشی و اگر عفو کنی بهتر است.
مهربانی خدا بینهایت است، خودش عفو را بیشتر دوست دارد. این صریح قرآن در سورۀ توبه خدا به پیغمبر میگوید: اگر مشرکی یعنی بت پرست، یعنی ضد خدا، یعنی مخالف خدا، به تو پناه آورد «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ»(توبه، 6) پناهش بده، نخوابانش لب جوی و سرش را ببر.
به من گفت: ابراهیم تو قاتل پدر منی ولی پناهندۀ به منی، من حق ندارم پناهنده را بکشم؛ آنچه که حق من است این است که قاتل پدرم را طبق دستور خدا گذشت کنم. ابراهیم گفت: من میدانم دوست نداری در خانۀ تو بمانم، دلت نمیآید اینجا بمانم، پیش خودت میگویی هر روز من باید قاتل پدرم را ببینم. گفت: بله، برایم مشکل است که هر روز تو را ببینم، اگر تو هم از خانۀ من میخواهی بروی، برو، ولی من بیرونت نمیکنم، من پناهنده را بیرون نمیکنم. تو میخواهی از خانۀ من بروی، فراری بودی و در ده بودی، پول نداری، من هزار دینار طلا به تو میدهم که هر کجا میخواهی مسافرت بروی پول داخل جیبت باشد و دستت را پیش این و آن دراز نکنی.
این از آثار ایمان است آدم قاتل پدرش را ببیند، ببخشد، ده روز هم از او پذیرایی کند، گذشت کند و بعد به او بگوید: خودت میخواهی بروی برو، من بیرونت نمیکنم، و هزار دینار پول هم به تو میدهم که خرج رفتن داشته باشی. مؤمن مثل خورشید است به همه میتابد. جملۀ شب اول منبر را بگویم خیلی زیباست «المؤمن حیٌ» مؤمن زنده است.
قدیمیها یک دعای خوبی داشتند یادتان است، جوانها و شما پیرمردها هم یادتان است، خیلی دعای باحالی در خداحافظیها بود؛ آقاجان خداحافظ، پدر خداحافظ، رفیق خداحافظ، حاج آقا خداحافظ، در جواب میگفت: زنده باشی. این زنده باشی معنی داشت، ما زنده بودیم، تحصیل حاصل که نبود؛ زنده باشی یعنی برو مؤمن باش، برو آن آثار انسانیت در تو ظهور کند، برو مؤمن باش.
سوگواره
خدایا به حقیقت زینب کبری ما را به حیات ایمانی زنده بدار. این چند سالی که از عمرمان مانده، هم سنهای من که معلوم نیست چقدر دیگر از عمرشان مانده باشد، خیلی هم سنهای من خانه میروند و دیگر فردا شب نمیآیند و مهمان بهشت زهرا هستند، مثل خود من، من هم نمیدانم، اما آنهایی که عمر بیشتری دارند بعد از نماز دعا کنید خدا همۀ آثار ایمان را به شما بدهد که با دست پر وارد عالم محشر شوید.
یکی از موارد دست پر که جزء موارد و سرمایههای بسیار عظیم است گریۀ بر ابیعبدالله(ع) است، این خیلی سرمایه است. در این روایات بسیار قوی و با سند است که گریه کنهای بر ابیعبدالله(ع) قیامت سهتا سرمایه دارند: یکی رحمت خدا، یکی مغفرت خدا، یکی شفاعت ما اهلبیت، این خیلی سرمایه است.
امشب یک سؤال از شما بکنم، کدام از شما دختر دارید؟ من دوتا دارم. حالا کدام از شما دختر کوچک دارید؟ بعضی از شما که دارید، این اتفاق برای شما افتاده است. من آن وقتی که دخترم کوچک بود برایم این اتفاق افتاده بود، دختر کوچک با برادرش که درگیر میشود و برادر مشت میزند یا دعوایش میکند، اگر بابا خانه نیست میرود یک گوشه اشک میریزد و میگوید: بگذار بابایم بیاید.
از روز یازدهم تا شام تازیانه خورد، کعب نی خورد، سیلی خورد، پیش خودش میگفت: بابایم بیاید این سختیها را برایش تعریف میکنم، بالاخره بابایش آمد اما با پا نیامد، بابا با سر بریده آمد. (دست زد و روی پدر بوسه داد/ پیش پدر لب به شکایت گشاد/ کای پدر ای مهر تو سودای من/ رفتی و از جور بدان وای من/ رفتی و ما زار به دوران شدیم/ دستکش فتنۀ عدوان شدیم) بابا رفتی با ما چگونه معامله کردند.
تهران/ حسینیۀ بیتالزهرا/ دهۀ سوم محرم 97/ جلسۀ سوم