روز ششم، شنبه (14-7-1397)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- گذری بر بحث پیشین
- اهمیت سند معتبر در نقل روایت
- روایات اهلبیت(علیهمالسلام)، داروی بشر تا روز قیامت
- ریشهٔ کفر در کلام رسول خدا(ص)
- -کفر در لغت
- -عامل محرومیت انسان از رحمت الهی
- موضعگیری پروردگار نسبت به ریشههای کفر
- الف) کبر در برابر خداوند
- ب) حرص و طمع انسان
- ج) حسد
- اثر تابش انوار الهیه بر بندگان محبوب و پاک خداوند
- کنم گریه تا دل جای تو باشد
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
گذری بر بحث پیشین
مقدمهٔ قابلتوجهی در روایت مورد بحث مطرح است، پیغمبر اسلام(ص) میفرمایند: «اذا احب الله عبدا الهمه ثمان خصال» هنگامی که خداوند عاشق بندهای باشد، راه او را به هشت خصلت باز میکند. چه باید کرد که محبوب خدا شد؟ ما باید از طریق قرآن و روایات علل نفرت خدا را بیابیم؛ چه مسائلی، چه حالاتی و چه اعمالی سبب میشود که پروردگار از انسان متنفر بشود، اگر آنها از وجود انسان زدوده و شُسته شود که تمامش مانع است، راه محبت الهی به انسان باز میشود. روز پنجشنبه دراینزمینه یک آیه برای شما خواندم: «وَمَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطَانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَانًا مُبِينًا»(سورهٔ نساء، آیهٔ 119) که توضیح هم داده شد. نکات بسیار مهمی در جلسهٔ گذشته در زمینهٔ باز شدن راه محبت او به عبد بیان شد، امروز باز با همدیگر به عوامل نفرت نگاهی میاندازیم.
اهمیت سند معتبر در نقل روایت
مقدمتاً روایتی از «اصول کافی» برایتان میخوانم؛ اگر زمان باقی بماند، وارد روایتی میشوم که سه کتاب بسیار مهم نقل کردهاند. کتاب بسیار پرقیمت «أمالی» شیخ طوسی قدیمیترین کتاب است. این مردی که در دنیای شیعه کمنظیر است؛ هم وزن علمی بالایی و هم وزن شخصیتی بالایی دارد و برای اینکه بدانید از چه توفیقاتی برخوردار بوده است، پایهگذاری حوزهٔ علمیهٔ نجف یک توفیق او از جانب پروردگار در هزاروچند سال پیش بود.
شما اگر به کتاب «ماض نجف و حاضرها؛ گذشته و الآن نجف» مراجعه کنید، میبینید که چه آثار عظیمی از این مرد الهی بهجا مانده است؛ آن هم یک بچهٔ دهاتی! طوس در زمان شیخ یک روستا بوده است، الآن هم هنوز به شهر خراسان وصل نیست. یک نوجوان از یک قریه در حوزهٔ شیعه در شهر بغداد میرود و طلبه میشود. علم را با عمل، اخلاص، زهد و عبادت مخلوط میکند و شیخ طوسی میشود. هزاروچند سال است که علم در شیعه بر سر سفرهٔ ایشان است و کتابهایی که نوشته، از رده خارج نشده است. آخر گاهی آدم یک کتاب مینویسد که ده سال در دست مردم است و بعد به کنار میرود؛ اما حدود دوازده قرن است که کتابهای ایشان دست به دست در مراکز علمی میچرخد و مدرک است؛ مدرک فتوا، مدرک تألیفات شیعه و اهلسنت است. دانشگاهی در یکی از شهرهای مهم ترکیه از من برای بازدید دعوت کردند. آنجا بخشی را به من نشان دادند که داشتند یک دائرةالمعارف عظیمی را تدوین میکردند، دیدم که یک بخش از این دائرةالمعارف دربارهٔ شخصیت و تألیفات شیخ طوسی است.
یک مدرک این روایت، «امالی» شیخ است که خیلی روایت نابی است؛ یک مدرک روایت «کنز الفوائد» است که نوشتهٔ یکی از دانشمندان بزرگ مکتب اهلبیت(علیهمالسلام) بهنام کراجکی است؛ یک مدرک دیگر روایت که برای پانصد سال قبل است، «بحارالأنوار» مرحوم مجلسی است.
روایات اهلبیت(علیهمالسلام)، داروی بشر تا روز قیامت
حالا به سراغ روایت در جلد دوم(عربی) کتاب شریف «اصول کافی» برویم. این روایت که از رسول خدا(ص) نقل شده، یک روایت صد درصد اخلاقی است، همهٔ مردم هم به این روایت نیازمند هستند. همه که میگویم، یعنی همه؛ ما هم به این روایت نیازمند هستیم، شما هم نیازمند هستید، بقیه هم نیازمند هستند. این نوع روایات هم کهنهشدنی نیست، چون تا قیامت دارو، نسخه و درمان مردم است. همین روایت در بعضی از کتابها با یک بخش اضافهتر از وجود مبارک امام مجتبی(ع) نقل شده است که حالا من مجموع آن را میگویم؛ هم از پیغمبر(ص) و هم از امام مجتبی(ع) هر دو را میگویم.
ریشهٔ کفر در کلام رسول خدا(ص)
-کفر در لغت
عجیب است که پیغمبر(ص) در مقدمهٔ این روایت میفرمایند: «اصول الکفر ثلاثة» ریشههای کفر سهچیز است. اوّل ببینیم کلمهٔ کفر یعنی چه؟ عرب به کسی که شغل او کشاورزی است، کافر میگوید. کافر یعنی چه؟ کافر یعنی پنهانکننده. کافر ده کیلو نخود، ده کیلو عدس، بیست کیلو لپه و بیست کیلو لوبیا به کنار زمین میآورد، بعد دانهدانه در زیر زمین پنهان میکند و خاک روی آن میریزد. عرب به این عمل کفر یعنی پنهان کردن میگوید و پنهانکننده را کافر میگوید.
-عامل محرومیت انسان از رحمت الهی
پیغمبر(ص) میفرمایند: ریشهٔ کفر سهچیز است، یعنی ریشهٔ اموری که آدم را از رحمت، فیض، لطف، عنایت و محبت پروردگار پنهان و محروم میکند، حالا آنچه کشاورز پنهان میکند، دو-سه ماه دیگر با رشد سر در میآورد و این سه چیزی که انسان را از لطف و رحمت پنهان و نابود میکند و آدم را میپوساند، با آنچه کشاورز پنهان میکند، فرق میکند. همهٔ پنهان کردنیها که یکی نیستند. به ترتیبی که پیامبر(ص) و حضرت مجتبی(ع) بیان کردهاند: «الکبر و الحرص و الحسد».
موضعگیری پروردگار نسبت به ریشههای کفر
الف) کبر در برابر خداوند
حالا بعد، امام مجتبی(ع) موضعگیری پروردگار را نسبت به هر سه توضیح میدهند: کبر یعنی کبر در برابر پروردگار که این کبر خیلی خطرناک است! من خودم را یکی و پروردگار را هم یکی بدانم، یک حالتی در خودم احساس بکنم که به خودم اجازه ندهم زیر بار اوامر و نواهی پروردگار بروم، نپذیرم و قبول نکنم.
-کبر شیطان در برابر خداوند، عامل رجم و لعنت الهی
امام میفرمایند: شیطان با این کبر بود که دچار رجم و لعنت الهی شد. امر شد سجده کن، گفت نمیکنم! به او خطاب شد: «فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ × وَإِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلَىٰ يَوْمِ الدِّينِ»(سورهٔ ص، آیات 77-78). این نفرت است. نخواست که او را بیرون کرد، اگر میخواست که نگه میداشت؛ تا زمانی که میخواست، نگه داشت. خیلی هم آیهٔ شریفه جالب است که پروردگار میفرماید: «وَ کانَ مِنَ الْکافِرينَ»(سورهٔ بقره،آیهٔ 34). این موجود کافر نبود.
«کانَ» در اینجا بهمعنی «صار» است؛ یعنی از افعال قلوب است، نه از افعال ناقصه. آنهایی که ادبیات خواندهاند، میدانند چه میگویم؛ اگر از افعال ناقصه حساب بکنند، معنیاش «کافر بود» میشود و آنوقت معنیاش این میشود: به قول امیرالمؤمنین(ع) که عبادت ابلیس ششهزار سال بوده است، شما هم خبر ندارید از سال این دنیا یا از سال دنیایی بوده که در آن عبادت میکرده است و خود حضرت هم بیان نمیکند، یعنی پروردگار عالم کافری نجس، پلید و آلوده را ششهزار سال در کنار پاکان ملکوتنشین نگه داشت؛ نمیشود این را باور کرد، پس «کانَ» از افعال ناقصه نیست و معنیاش معنی افعال قلوب است.
-کفر شیطان در مسئلهٔ کبر
نظر شخصیتهای بزرگی مثل علامهٔ طباطبایی هم همین است، ایشان هم میگوید: «کانَ» بهمعنی صار یعنی گردیدن است. کافر نبود و فقط درمسئلهٔ کبر کافر شد. وقتی نجس و آلوده شد و بین خود و فیوضات الهیه مانع ایجاد کرد، خدا هم از درونش خبر داشت که برگشتنی نیست و اگر برای خدا معلوم بود که برمیگردد، نه به او «فَاخْرُجْ» میگفت و نه «عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلَىٰ يَوْمِ الدِّينِ» میگفت؛ بلکه مهلتی به او میداد تا توبه کند؛ مثل اینکه به نفر بعدی نه «فَاخْرُجْ» ابلیسی گفت و نه «عَلَيْكَ لَعْنَتِي» گفت. کلمهٔ «خَرَج» گرفته، ولی به کس دیگری نسبت داده است، نه به خودش، چون میدانست آلوده و پلید نشده، لغزشی پیدا کرده است که حالا میگویم؛ ولی این به کبر آلوده و نجس شد، آنهم کبر در مقابل پروردگار که یکی من و یکی تو! تو نباید امر به سجده به من میکردی، من برای خودم شخصیت و مقامی دارم. تو چه شخصیتی هستی؟!
-خداوند، تنها مالک و صاحباختیار عالم هستی
هرکسی هر مقامی، هر شخصیتی، هر مالی و هر هویتی که دارد، از او دارد و هیچکس در این عالم هیچچیزی از خودش ندارد. این تصور غلط آدم را واژگون میکند! شما آیات آخر سورهٔ قصص را بخوانید، چرا قارون دوزخی شد؟ موسیبنعمران(ع) نگفت کل مال خود را بده، فقط گفت زکات مال خودت را بده. به موسی گفت: این مال، نه مال توست و نه مال خدا، «أُوتِيتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِنْدِي»(سورهٔ قصص، آیهٔ 78) من این را با دانش خودم بهدست آوردهام، به تو و خدا چه؟ در کنار پروردگار احساس مالکیت کرد و در همین مملکت مصر به جهنم رفت.
اما شما به چند سال قبل یا چند قرن قبل برگردید، یوسف(ع) در همین مملکت، سلطنت و مال وعلم و هرچه داشت، به پروردگار عالم گفت: «رَبِّ قَدْ آتَیتَنِی مِنَ اَلْمُلْک وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ اَلْأَحٰادِیثِ فٰاطِرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَنْتَ وَلِیی فِی اَلدُّنْیٰا وَ اَلآخِرَةِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 101)، من هیچچیزی از خودم ندارم و این را راست میگفت، هرچه دارم -این مملکت، ملک، حاکمیت، این علم- برای توست؛ به جهنم نرفت، چون آلوده و منفور نشد و بین او و خدا مانعی ایجاد نشد.
-خورشید محبت خداوند با وجود کبر در انسان طلوع نخواهد کرد
ولی در اینجا بین ابلیس و خدا پرده افتاد و فیض قطع شد، خطاب «اُخرج» آمد، او را از ملکوت بیرون کردند و ملعون شد. حضرت میفرمایند: بپایید که دچار کبر نشوید و «اُخرج» و لعنت به شما هم نخورد. این یک مورد نفرت است؛ من وقتی نسبت به اوامر و نواهی پروردگار در کبر باشم، خورشید محبت خدا به وجودم طلوع نمیکند.
-احکام خداوند، احکام بندگی و عبادت
یکنفر یکوقتی همینجا -البته در ماهی غیر از محرّم و صفر- به من گفت: من هرچه فکر و دقت میکنم، این مسئلهٔ سهم خمس(من حالا تعبیر او را میگویم) در کَتم نمیرود! حالا مگر خدا احکامش را نازل کرده که در کَتِ من برود؟ احکامش احکام بندگی و عبادت است. گفتم: مدرک این حکم در قرآن کریم و سورهٔ انفال است. گفت: حالا هر کجا میخواهد باشد، من نمیتوانم به خودم بقبولانم! گفتم: من هم زوری ندارم که به تو بقبولانم؛ میخواهی قبول کن، میخواهی نکن! حالا چرا قبول نمیکند؟ دچار بیماری کبر است.
-نهایت تواضع در برابر خداوند
پیغمبر(ص) به نمایندهشان فرمودند: الآن فصل زکات است، چند قبیله هستند، زکاتشان را بگیر و بیاور؛ آمد و به یک شترچران در بیابان رسید، گفت: من نمایندهٔ رسول خدا(ص) هستم، چند شتر داری؟ گفت: باید چندتا داشته باشم؟ گفت: مثلاً اگر پنج شتر داری، یکی از آن زکات است. گفت: من از جایم بلند نمیشوم! گفت: من بهدنبال زکات واجب آمدهام و حکم الهی است. گفت: من به تو گفتم که از جایم بلند نمیشوم، خیالت راحت باشد! گفت: من جواب پیغمبر(ص) را چه بدهم؟ گفت: لازم نیست جواب پیغمبر(ص) را بدهی؛ من میگویم از جایم بلند نمیشوم، چون آدم که بلند شود و به سراغ مال و ثروتش برود، دلش گول میخورد(این عرب بیسواد بیابانی گفت، باز هم میگویم این عرب بیسوادِ بیابانیِ سیاهسوخته گفت)، من از جایم بلند نمیشوم و خیلی برای من افتخار است که پیغمبر(ص) نمایندهای پیش من فرستاده است. این شترهای من هست، برو و در آنها بگرد، خودت عرب و شترشناس هستی، آن را که از همه جوانتر، سرخموتر و قیمتش هم گرانتر است، جدا کن و برای پیغمبر ببر و بگو این زکات مال من است. این تواضع در مقابل خداست و دیگر نهایت تواضع است.
-خداوند بهدنبال کمیّت نیست
حالا بعضیها مثل من که میخواهند پول در راه خدا بدهند، اسکناسهای نو را بیرون میکِشند و کهنهها را میدهند، فکر میکنند فرقی میکند. نو با کهنه چه فرقی میکند؟ خدا بهدنبال کمیّت نیست! آنچه مهم است، پول نیست؛ آنچه مهم است، نماز و روزه نیست؛ آنچه مهم است، روح عبودیت است که من در همهٔ موارد تسلیم پروردگار مهربان هستم یا نه، این مهم است و این روحیه ارزش دارد. کبر یعنی خود را از فیوضات و رحمت الهی پوشاندن و من وقتی روی وجود خودم را بپوشانم، فیض و محبتی به من نمیرسد و به این هشت خصلت راه پیدا نمیکنم.
ب) حرص و طمع انسان
دومین علت نفرت خدا از انسان، حرص است؛ یعنی قانع نبودن به حلال الهی و بهدنبال اضافه ناباب رفتن. حالا حضرت مجتبی(ع) در ذیل روایت پیغمبر(ص) اینجور مَثَل زدهاند که خدا به حضرت آدم(ع) و زنش فرمود: کل این بهشت و آن باغ آباد در اختیار توست، در هر کجای آن بروید و از نعمتهایش بهره ببرید، اما به یک درختش کاری نداشته باشید و همین یک درخت را از زندگیتان جدا کنید. خدا از اینجا به بعد را دیگر از عهدهٔ خودش برداشته است و در آیه میگوید: این زن و شوهر دستشان در دست ابلیس رفت، «فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 36) و شیطان آنها را لغزاند. من فقط به او نسخه دادم و گفتم تمام این درختها برای تو خوب است، اما این یکی برای تو مناسب نیست و شیطان هر دو را لغزاند؛ «فَأَخْرَجَهُمَا»، من به این زن و شوهر نگفتم «اُخرُجا»، چون من نجس بودن و آلودگی و پلیدی در آنها ندیدم که بهخاطر آلودگی بگویم بیرون بروید و بهدنبالشان لعنتم را بفرستم. آنها آلوده نشدند که از طرف من ملعون و اخراج بشوند، بلکه لغزش پیدا کردند و به قول علما، لغزش در مقابل نهی ارشادی بود، نه نهی مولوی؛ یعنی منِ دکتر به او گفتم تمام غذاهای این بهشت برای تو خوب است، اما این خربزه را لب نزن. حالا اگر خربزه را میخورد، نمیمرد و برای او خوب نبود؛ اما اگر شیطان سجده نمیکرد، از هویت بندگی میمُرد. آدم با لب زدن به آن یک قاچ از خربزه نمیمرد و هیچچیزی هم نمیشد، فقط عیبی در بدنش پیدا میشد. او آن دو را بیرون کرد، ولی بالاخره از بهشت بیرونشان کرد و از فیض بهشت محروم شدند، شما این کار را نکنید!
ج) حسد
حسد خیلی خطرناک است، حضرت میفرمایند: حسد سبب شد که برادری مثل قابیل، برادر پدر و مادری خودش را بکشد؛ چون چشم نداشت نعمت خدا را بر او ببیند.
اثر تابش انوار الهیه بر بندگان محبوب و پاک خداوند
اگر کسی متکبر باشد، حسود باشد، حریص باشد، محبت خدا بهطرف او نمیآید؛ اما اگر کسی از این حرفها پاک و راه دلش بهسوی تابیدن انوار الهیه باز باشد، خدا میداند چه خواهد شد و به چه مقاماتی خواهد رسید. حالا گاهی خداوند متعال به بعضی از بندگانش در یک میلیون یا دو میلیون به یکنفر اجازه بدهد یک کلمه حرف بزنند که دیگران بفهمند مقام محبوبیت و راه پیدا کردن به کرامات الهیه چقدر باارزش است.
من تا حالا این تعبیر را دربارهٔ علمای شیعه در حق کسی جز مرحوم آیتاللهالعظمی حاج شیخ محمدتقی راضی اصفهانی ندیدهام. فقط دربارهٔ ایشان دیدهام که نوشتهاند «علامةالمحققین». بار این لقب خیلی بالاست! ایشان یک کتاب به نام «هدایتالمسترشدین» دارد که شخصیتهایی مثل شیخ انصاری به این کتاب نیازمند بودند. این کتاب از غوغاترین کتابهای علمیِ اصولیِ شیعه است. خانواده ایشان هم بالای سیصدسال در اصفهان از گستردهترین خانوادهٔ علمی بودند و هنوز شاخ و برگهایشان هستند. خود ایشان ناقل و راوی این مطلب هستند و بعد از ایشان هم فرزندشان، بعد فرزندانشان؛ الآن هم یکی از فرزندانشان هست که درس خارج میدهد و صاحب تألیف است. همهٔ اینها این مسئله را از جدّشان میدانند.
ایشان میفرماید: تصمیم گرفتم سفری برای زیارت وجود مبارک حضرت رضا(ع) بروم. مَرکَبهایی برای خودم و همراهانم کرایه کرده بودم، در راه(کجای آن را نمیگوید و نمینویسد) طلبهٔ ناشناسی را دیدم که پیاده به مشهد میرود؛ ناراحت شدم که چرا این طلبه در این جادهٔ خاکی و طولانی از اصفهان تا مشهد پیاده میرود؟! به این کرایهدهندهٔ مرکبها گفتم که سوارش کنید، گفت: چشم! بعد هم راندیم و آمدیم. به آن منزل بعدی که رسیدیم، دیدم این طلبه هنوز پیاده است! با این کرایهدهندهٔ مرکبها دعوا کردم و گفتم: دلم سوخت، مگر من به تو نگفتم سوارش کن؟ گفت: من دعوتش کردم، راضی نشد. گفت: یک دفعه چشمم به او افتاد و دیدم دارد آرام از سطح زمین بالاتر و روی هوا راه میرود. به من گفت: آقا شیخ محمدتقی! همین حدود یک هندوانهٔ بزرگ و یک کوچک هست، اجازه داری بخوری. من را دوازده سال دیگر در یک جلسه میبینی، من خبر خودم را به تو میگویم و همینطور که بالاتر از سطح زمین بود، راهش را ادامه داد و رفت. آنهایی که نمیتوانند بین ما زندگی کنند، میروند و نمیمانند.
ایشان نوشتهاند: دوازده سال گذشت، من در مسجد شاه اصفهان درس میدادم و چهارصد طلبهٔ قریبالاجتهاد پای درس او میآمد. چنین درس باکیفیتی در اصفهان سابقه نداشته است. کسی سر درس میآید و در گوشش میگوید: یکی در مدرسهٔ جده با تو کار دارد. گفت: دلم را برد! درس تمام شد، بلند شدم و به مدرسهٔ جده رفتم، در یک حجره دیدم همان طلبه است که دوازده سال پیش در راه مشهد دیدم. به من گفت: آقا شیخ محمدتقی، خدا یک بندگانی دارد(خدا فقط چنین بندگانی دارد که هیچجای دیگر از این بندگان پیدا نمیشود) که اگر بخواهند مثلاً همین حجرهای که در آن هستیم طلا بشود، طلا میشود؛ تا گفت اگر بخواهند طلا بشود، تمام حجره –کف، دیوارها و طاق- طلا شد! ولی یکمرتبه به کل حجره نگاه کرد و دوباره همان کاهگل و گچ شد. گفت حالا بلند شو تا بالای پشتبام برویم و یکخرده با هم صحبت کنیم. بلند شدیم و بالای پشتبام مدرسه رفتیم. گفت: حاج شیخ محمدتقی من قصدِ رفتن کردهام، از روی پشتبام به هوا رفت؛ رفت که رفت، هنوز دارد میرود و ما دیگر بیخبرِ بیخبر ماندیم؛ یعنی اگر قرآن و اهلبیت(علیهمالسلام) درست بهکار گرفته بشود، آدم را به نور تبدیل میکند و آدم روی هوا راه میرود. امام صادق(ع) میفرمایند: حداقل آدم در خواب بهطرف ملکوت راه میرود.
کنم گریه تا دل جای تو باشد
حرف امروز تمام! باز هم تکرار کنم، خدایا ما گدا هستیم و دستمان خیلی خالی است؛ لطفی بکن تا نمردهایم، ما را با پروندهٔ خالی پیش تو نفرستند و در فردای قیامت خجالتزده نایستیم. اوّل هفته است و میخواهیم هفتهمان را شروع بکنیم.
غبار دل به آبِ دیده شویم×××××××کنم پاکیزه تا جای تو باشد
دو تا اشک در این عالم قیمت دارد: «الدمعة من خوف الله» یکی گریه از خوف خداست که بالاترین گریه است و یک گریه هم که همقیمت با این گریه است، گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) است. کنم گریه تا جای تو باشم؛ خیلی عجیب است که خواهر بعد از 56سال کنار برادر بیاید و مجبور بشود سه سؤال مطرح کند: «أ أنت اخی» آیا تو برادر من هستی؟ «و ابن والدی» آیا تو پسر امیرالمؤمنین، پدر من هستی؟ «و ابن امی» آیا تو پسر فاطمهٔ زهرا، مادر من هستی؟ حسین من، «یوم علی صدر المصطفی» یکروز تو روزی بود که بر روی سینهٔ پیغمبر خوابیده بودی، «و یوم علی وجه الثراء» و یکروز تو هم امروز است که روی خاک گرم بیابان با بدن قطعهقطعه افتادهای.
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1397ه.ش./ سخنرانی ششم