روز هفتم پنجشنبه (29-9-1397)
(خوانسار حسینیه آیت الله ابنالرضا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- تقوا، فراهمآورندهٔ خوبیها
- -گره زلف تقوا به بهشت پروردگار
- -سه قدم تا بهشت پروردگار
- -بهشت، محل رستگاران
- -رستگاری در آخرین لحظات عمر
- -خیرخواهی انسان در امر پروردگار به تقوا
- -روز قیامت، زمانی برای محاسبه، نه عمل
- -نیاز به فهم ادبیات عرب برای شناخت عمقی آیات
- -دقت عقلی انسان به توشهٔ آخرتش
- -تفاوت معنایی نظر و رؤیت
- توشههایی برای روز قیامت
- الف) انس با قرآن در حد توان و ظرفیت
- ب) برپاداشتن نماز
- ج) پرداخت زکات
- د) پرداخت وام نیکو به خداوند
- شیوهٔ مردان خدا
- حکایتی شنیدنی و عجیب
- -شرط حلالخوری، خداباوری و قیامتباوری
- پاداشی بزرگتر در انتظار متقین
- کلام آخر
- -چرا کار سزاواری نکردی؟
- -سختترین لحظات زندگی زینب کبری(س)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
تقوا، فراهمآورندهٔ خوبیها
بخش قابلتوجهی از «نهجالبلاغه»، مسائل مهمی دربارهٔ تقواست. امام دیدگاه لطیفی دربارهٔ تقوا دارند و آن این است: «اَلتُّقیٰ جمَاعَ الْخَیر» تقوا فراهمآورندهٔ همهٔ خوبیهاست؛ یعنی بستر باطنی و روحی است که همهٔ خوبیها و ارزشها از این بستر رویِش دارد.
-گره زلف تقوا به بهشت پروردگار
نکتهٔ جالبی که در قرآن مجید است، وقتی آیات مسئلهٔ «جنات» یا «جنت» را مطرح میکند، گاهی آیات میگوید جنت که باید معنی عامی بدهد؛ یعنی گسترهٔ بهشت که هشت درجه دارد. گاهی هم میگوید «جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ». آنچه در این آیات مهم است، این است که پروردگار جنت یا جنات را به زلف تقوا گره زده است: «وَ سٰارِعُوا إِلیٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضها اَلسَّمٰاوٰاتُ وَ اَلْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِینَ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 133). این یکی از آن آیات است که میگوید بشتابید بهسوی بهشتی که پهنای بهشت، پهنای آسمانها و زمین است. چطوری بشتابیم؟ قدمِ شتافتن بهسوی بهشت در آیات بعد از این آیه بیان شده است. این را خودتان امشب در اواسط سورهٔ مبارکهٔ آلعمران ببینید.
-سه قدم تا بهشت پروردگار
سرعت بهطرف به بهشت، یعنی عمل صالح، اخلاق پسندیده و ترک مُحرّمات که سه قدم است. زمان طی کردن این جاده هم طولانی نیست. گاهی هفتاد سال، گاهی شصت سال، گاهی پنجاه سال و گاهی نه سال، مثل زمانی است که در اختیار حضرت علیاکبر(ع) قرار داشت. گاهی هم یک سال است و مرد یا زنی که مکلف میشوند، عمرشان یک سال بیشتر طول نمیکشد؛ ولی در این یک سال عبدالله هستند؛ یعنی هم قدم عبادت برمیدارند، هم قدم اخلاق و هم قدم ترک مُحرّمات. گاهی هم این سرعت یک ساعت یا یک مقدار بیشتر است و به دو ساعت نمیرسد، مثل سرعت حربنیزید ریاحی که ابتدای صبح عاشورا بهطور ظاهر یکی از هیزمهای طبقهٔ هفتم جهنم بود؛ ولی با این شتابی که برداشت، اذان ظهر را نگفته بودند که شهید شد و یکی از عالیترین مهمانان بهشت برزخ بود. حد معیّنی ندارد و حد هر مقداری که باشد، سرعت در همان مقدار حد، یعنی انجام واجبات، ترک مُحرّمات و آراسته شدن به اخلاق.
-بهشت، محل رستگاران
باز در آیات قرآن میگردیم، میبینیم پروردگار در جایی میفرماید: «إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفَازًا»(سورهٔ نبأ، آیهٔ 31)، بهشت محل رستگاران است، «وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ»(سورهٔ ق، آیهٔ 31؛ سورهٔ شعراء، آیهٔ 90)، ما به اهل تقوا نمیگوییم بایست تا تو را راهنمایی بکنند و به بهشت بروی، بلکه بهشت را نزد اهل تقوا میآوریم. این دیگر بالاترین سرعت است!
-رستگاری در آخرین لحظات عمر
از این قبیل در آیات کتاب خدا و روایات زیاد است؛ مثلاً در جلد دوم کتاب شریف «اصول کافی» به عربی(ترجمهاش را نمیدانم جلد چند است و کتاب کتاب معتبر و قابلقبول است) روایت دارد: کاروانی از مدینه به حج حرکت کرد. دو برادر در این کاروان بودند که یکی شیعهٔ ناب و یکی هم غیرشیعه بود. غیرشیعه بود، اما اهل نماز ذکر و خواندن قرآن بود. نیت داشت به مکه برود و حاجی بشود. اهلبیت(علیهمالسلام) را قبول نداشت و دیگران را به جای اهلبیت(علیهمالسلام) قبول داشت. این برادر شیعه خیلی برادر دلسوزی بود و دلش میخواست برادرش به حج نرسیده، شیعه شود و اعمال حجش را با فرهنگ اهلبیت(علیهمالسلام) انجام بدهد؛ اما او قبول نمیکرد. همین بزرگوار غیرشیعه که پیرمرد هم بود، بین راه مریض شد. کاروان محبت کرد و ماند؛ چون در روایت داریم اگر همسفرتان مریض شد، سه شبانهروز بمانید و تنهایش نگذارید تا اقوامش و دوستانش برسند و او را رها نکنید. کاروان ماند، ولی حال این پیرمرد بدتر شد و دیگر آثار مرگ به چهرهاش نشست. برادرش کنارش آمد و گفت: برادر حق با امیرالمؤمنین(ع) است، این را قبول کن! یک مقدار مکث کرد، بعد هم برگشت و گفت: برادر، واقعاً قبول کردم که حق با امیرالمؤمنین(ع) است و مُرد؛ یعنی حق با اهلبیت(علیهمالسلام) و شیعه است. بین کاروان اختلاف بود که مراسم کفن و دفنش را بر چه اساسی انجام بدهیم؛ بر همان اساس غیرشیعه یا مثل شیعه غسل بدهیم و کفن و دفن کنیم؟! او را براساس فرهنگ اهلبیت(علیهمالسلام) غسل دادند، کفن و دفن کردند.
از نظر نگاه، قافله دو بخش شد: یک بخش گفتند که او نیمساعت هم شیعه نبوده و تمام عمرش را مخالف بوده است، پس نجات ندارد؛ یک بخش هم گفتند نجات دارد. بعد هم بحث تمام شد و رفتند، حج را انجام دادند و کاروان برگشت. دو سه تا از شیعیان به خدمت حضرت صادق(ع) آمدند و یکی از اینها سؤال کرد: آقا فرجام کار آن غیرشیعه چه شد؟ فرمودند: در بهشت و در بستر نجات است. یکی آمد با حضرت بحث کند که یعنی چه! هفتاد هشتاد سال غیرشیعه بوده و اعمالش هم مطابق با فرهنگ غیرشیعه انجام داده، یک لحظه وارد صراط حق شده و مُرده است؛ مگر میشود اهل نجات باشد؟ امام صادق(ع) فرمودند: مطلب را ادامه نده! او در بهشت است.
-خیرخواهی انسان در امر پروردگار به تقوا
پنج دقیقه، ده دقیقه، ده سال، شصت سال یا هشتاد سال فرقی نمیکند. سرعت در این مسیر عمر، همین سه حقیقت است: عبادت پاک، اخلاق پاک و ترک مُحرّمات الهی. این سرعت گرفتن بهطرف بهشت است؛ چون تقوا یعنی خود را از خطر نگاه داشتن، خیلی پیش پروردگار مهربان عالم باارزش است و در میان مسائل اخلاقی، پیغمبر یعنی قرآنِ رسول خدا، بر امر به تقوا تکیه کرده است.
چرا حالا پروردگار عالم از اوّل تا آخر قرآن، اینهمه امر به تقوا میکند؟ برای اینکه میخواهد کل خیر از دست بندگانش نرود و این امر به تقوا خیرخواهی عجیبی است؛ چون تمام خوبیها در بستر تقوا ظهور میکند و پروردگار هم کریم است، میخواهد مایههایی را از طریق تقوا به بندگانش بدهد که دنیا و آخرتشان را آباد کند؛ برای همین تقوا را در عرصهٔ وجوب قرار داده است: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ» این امر نشاندهندهٔ خیرخواهی شدید پروردگار است.
-روز قیامت، زمانی برای محاسبه، نه عمل
ممکن است کسی زیر بار این امر نرود و بگوید من خوشم نمیآید امر خدا را بشنوم، اطاعت و پیروی کنم مهم نیست، بالاخره روزی از امر پروردگار خوشش میآید که به قول قرآن، «قُضِيَ الْأَمْرُ»(سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 22)، کار از کار گذشته است و دنیا را از او گرفتهاند، جان را از او گرفتهاند، مال را گرفتهاند، خانه و زندگی را گرفتهاند و وارد برزخ کردهاند. حالا بهشدت از اینکه گفته دلم نمیخواهد خدا را اطاعت بکنم که تقوا را به من واجب کرده، پشیمان است و دلش میخواهد امرالله را اطاعت کند؛ ولی دیگر زمان ندارد، چون عالم بعد جای عمل نیست و اصلاً آدم نیروی انجام عمل عبادی ندارد. قول پیغمبر(ص) است: «فانکم الیوم فی دار عمل» هر کاری باید بکنید، الآن بکنید! الآن میتوانید هر کاری بکنید، «و انتم غدا فی دار حساب»، فردای قیامت فقط زمان محاسبه کردن است و زمان عمل نیست. این روحیهٔ انجام عمل را در فردای قیامت نداری؛ چون آنچه برای تو تدارک دیده شده، پاداش عمل است و دیگر از خود عمل خبری نیست. به قول قدیمیها، هر گُلی زدی، به سر خودت زدی؛ حالا بگو نه، بگو آری. آنانیکه دعوتهای خدا را از قرآن پاسخ داده و عمل کردهاند، واقعاً منابع خیر هستند و وقتی هم میمیرند، مردم احساس خلأ میکنند و رنج میبرند؛ اما آدمهای شرّ وقتی میمیرند، به هر کسی میگویی فلانی مُرد، میگوید آری، خیلی شاد شدم که مُرد.
-نیاز به فهم ادبیات عرب برای شناخت عمقی آیات
«یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ» ای مردم و اهل ایمان، تقوای الهی را مراعات کنید، «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مٰا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ»، این بار دوم است که امر به تقوا میکند، آنهم امر واجب. بخصوص به شما برادران روحانی عرض میکنم، معنی کردن آیات قرآن و عمق آن را یافتن کار آسانی نیست. آدم برای اینکه بخواهد یک آیه را عمقشناسی بکند، خیلی قوی به فهم ادبیات عرب نیازمند است. من نمیخواهم به شما بگویم همهٔ ما در طلبگیمان در ادبیات، در حد ادیب نیشابوری اوّل و ادیب نیشابوری دوم، میرزا عبدالخالق بشویم. هر دوی آنها در ادبیات عرب بر مهمترین ادیبان ممالک عربی سرآمد بودند. ایرانی و برای دهاتهای نیشابور بودند، اما در دنیای عرب بینمونه بودند. آدم آیه را که نگاه میکند، در آیهٔ شریفه ندا هست، ادات عربی هست، ماضی استمراری هست، مستقبل هست، زمان حال هست، ترکیب جمله بهصورتی هست که «یسح سکوت علیها». بعد عمق معنای آیه و بهدستآوردن نظر ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) در آیهٔ شریفه است که بشود یک معنای معقول و منطقی از آیهٔ شریفه استفاده کرد.
-دقت عقلی انسان به توشهٔ آخرتش
حالا شما در این آیه میبینید که بعد از امر به تقوا، میفرماید «وَ لْتَنْظُرْ»؛ این هم یک امر است که باید، لازم و واجب است. مردم با دقت عقلی بنگرند که «مٰا قَدَّمَتْ لِغَدٍ» قبل از مردن خودشان، چهچیزی برای عالم بعد فرستادهاند. با دقت عقلی بنگرند، نه ساده و آسان.
-تفاوت معنایی نظر و رؤیت
نظر با رؤیت فرق میکند؛ رؤیت برای همهٔ چشمهاست و هر حیوانی و ذیروحی که چشم دارد، رؤیت برای اوست؛ اما بین ما و همهٔ چشمداران جهان و زندههای جهان با مسئلهٔ نظر تفاوت ایجاد میشود. ما میتوانیم نظر کنیم، اما آنها میتوانند فقط ببینند. ما میتوانیم ببینیم، ولی با عینک عقل، فهم و شعور که این نوع دیدن را در خیلی از مسائل به ما واجب میکند؛ مثلاً در باب غذا میگوید: «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ»(سورهٔ عبس، آیهٔ 24)، واجب است انسان در غذایش دقت بکند که حلال است یا حرام؟ هماهنگ با بدنش است یا نه؟ دیگران هم از این سفره بهره دارند یا نه؟ واجب است نظر بکند، یعنی دقت عقلی داشته باشد.
توشههایی برای روز قیامت
«وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مٰا قَدَّمَتْ لِغَدٍ»، واجب است هر انسانی دقت و توجه کند برای فردا که میخواهد برود و وارد یک زندگی دیگر شود و آن زندگی ابدی است، چه فرستاده است؛ دوباره میفرماید: «وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ» تقوا پیشه کنید. یکبار در اوّل آیه و یکبار در وسط آیه میگوید. حالا یک نفر میپرسد چهچیزی به درد آخرت میخورد که ما بفرستیم؟ آیات قرآن این را جواب میدهند که یکی این آیه است و چه آیهٔ زیبایی است. آنهم تمام آیه نه، من یک قسمت از سه قسمت آیه را میخوانم که جواب این پرسش است. چه بفرستم؟
الف) انس با قرآن در حد توان و ظرفیت
«فَاقْرَءُوا مَا تَيسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ»(سورهٔ مزمل، آیهٔ 20)، بهاندازهای که برایتان آسان است و امکان دارد، خستهتان نمیکند و فشاری به شما نمیآورد، با قرآن انس بگیرید، آشنا شوید و بخوانید.
ب) برپاداشتن نماز
«وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ» اهل نماز باشید.
ج) پرداخت زکات
«وَآتُوا الزَّكَاةَ»، دست به جیب باشید و بخیل نباشید. فقط به عبادت بدنی نپردازید، خدا عبادت مالی هم دارد؛ عبادت مالی واجب هم دارد.
د) پرداخت وام نیکو به خداوند
«وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا» برای خدا به مردم وام نیکو بدهید. قبلاً ممکن بود بگویند ما میخواهیم به این آیه عمل بکنیم و پول بدهیم، پول ما را میخورند. من به جوانترها بگویم در قدیم پولخور و غارتگر مال مردم نبود. خیلی جالب است؛ من یکوقت در بازار تهران به منبر میرفتم. بازاری خیلی محترمی مرا برای ایام فاطمیه به خانهشان دعوت کرد که ده روز به منبر بروم. من خیلی جوان بودم و 23-24 سال داشتم. در قم بودم. یک روز بعد از منبر نشسته بودم، او هم آمد و نشست. نیمساعتی دور هم بودیم و صحبت میکردیم. به او گفتم: شما با کدام شهرها معامله دارید؟ گفت: از تهران به پایین تا لب خلیج فارس، از این طرف هم تا پشت کوههای البرز(وضعش خوب بود و خیلی مشتری داشت)، از این طرف هم تا نزدیک کوههای الوند برو تا کرمانشاه و از ناحیهٔ شمال هم برو به گرمسار و سمنان و دامغان و سبزوار و نیشابور. کلاففروش بود و کلاف کاموا میفروخت. گفتم: کسی مال تو را در این گستره نمیخورد؟ گفت: نه! مال مردمخور نداشتیم که کنار این آیه بگوییم: پروردگارا من پول دارم و میخواهم وام بدهم، اما مالم را میخورند. الآن بله میخورند، حالا آیا باید وام را تعطیل کرد؟ نه، آدم اضافهٔ پولش را در یک صندوق قرضالحسنهٔ مطمئن بگذارد و بگوید به مردم پول بدهید و مطابق قوانین خودتان ضمانت قوی بگیرید. یکوقتی بود که میتوانستیم بگوییم کسی مال مردم را نمیخورد.
شیوهٔ مردان خدا
این داستانی که میگویم، به قول معروف، قهرمانش را دیده بودم. برای چند سال پیش است؛ یعنی حدوداً 43، 44 یا پنجاه سال قبل. دزدی خیلی راه نیفتاده و رسمی نشده بود. غارت مال مردم فرهنگ نشده بود! ریختن آبروی همدیگر، دین و قانون نشده بود. آنوقتی که من این بزرگوار و و دو پسرش را شناختم، حدود 23 ساله بودم. در قم بودم؛ اما دو سه روضهٔ خیلی خوب در تهران بود که من آنها را در آنجا میدیدم. کل مؤمنین و گریهکنهای ناب تهران در آن روضهها شرکت میکردند. فکر کنم باور آن هم برایتان سخت نباشد. همین چند مجلسی که من شرکت میکردم، قبل از اذان صبح میآمدند و نماز شب میخواندند. مردم هنوز اذان را نگفته بودند که یک خرده گریه میکردند تا اذان صبح شود. نماز جماعت را که میخواندند، گریه و روضه خواندن شروع میشد. کاملاً یادم است یازده صبح تمام میشد و آنهایی که گریهشان بند نمیآمد، میماندند. نمیدانم که بودند، چه بودند و چه حالی داشتند!
ایشان در یکی از بهترین نقاط بازار گیوهفروشی داشت. گیوههای کرمانشاه هم معروف بود و تهرانیها هم گیوههای کرمانشاهی را خوب میخریدند. پنجاه سال پیش، ایشان سوار اتوبوس میشود؛ یک مقدار تا بیرون تهران، نزدیک هفت هشت ده کیلومتر جاده اسفالت بود و تا هفت هشت ده کیلومتر مانده به کرمانشاه، جاده خاکی بود؛ یعنی مردم از تهران تا کرمانشاه که میرفتند، دیگر حالی برایشان نمیماند و اصلاً انگار زنده به تهران برنمیگشتند. ایشان برای خرید و تصفیه حساب به کرمانشاه میرفته است. اتوبوس در جاده(شمایی که با ماشین به کربلا رفتهاید)، بیرون شهری بین همدان و کرمانشاه نگه میدارد که مسافرها چای بخورند. میرود و حسابش را تصفیه میکند و خریدش را میکند، باز با همان گاراژ برمیگردد. اتوبوسها با آن قهوهخانه آشنا بودند، اتوبوس میآید و دوباره در همان قهوهخانه میایستد. ایشان هم هیچچیزی از غذای قهوهخانه، حتی چای هم نمیخورد. در دنیای وجود خودش بد و مکروه میدانست و همین بیرون، روی یکی از این تختهای چوبی نشسته بود. استکانهای خالی و قندان بود، مسافرها سیگار میکشیدند و کبریت بود. کبریت را برمیدارد و نگاه میکند تا بیند ساخت کجاست و برای کدام کارخانه است. یکمرتبه شاگرد اتوبوس میگوید مسافرهای فلان گاراژ برای تهران سوار شوند؛ ایشان هم هراسان و با شتاب بلند میشود، سوار میشود و به تهران میآید. تمام بدن و لباس خاکی بود. من خانهشان را میدانستم، در ادیبالممالک بود و یک حمامی سر سهراه بود. سحر لباسهایش را عوض میکند، جیبهایش را خالی میکند و میبیند یک کبریت در آن است؛ فکر میکند، من که سیگاری نیستم! یکمرتبه به یادش میآید که این کبریت سر میز یک شهرک بین راه همدان تا کرمانشاه بوده است و یادش میرود روی میز بگذارد، در جیبش انداخته و به تهران آمده است. به حمام میرود، لباسهایش را عوض میکند و به همسرش میگوید این کبریت از یک قهوهخانه در جیب من جا مانده است. من به گاراژ میروم تا سوار ماشین شوم و آنجا بروم، کبریت را سر جای خود بگذارم و برگردم. این را من از آقازادهاش شنیدم که با او میرفت و میآمد.
حکایتی شنیدنی و عجیب
اما خودم؛ یکروز چهارتا از رفقایم آمدند و گفتند به مشهد برویم(باز من در آن وقت 21-22 ساله بودم)، گفتم برویم. گفتند از جادهٔ بالا میرویم؛ یعنی آمل، بابل، بابلسر و همینطور ساری، نکا، گرگان، علیآباد کَتول و گالیکش، تا به بجنورد و شیروان و قوچان برسیم. در منطقهٔ گالیکش، وقتی ماشین وارد خیابان اصلی میشود، پشت سر مینودشت است و روبهرو هم چهل پنجاه کیلومتر که بالا میروی، به جنگل گلستان میرسی. گفتند خسته هستیم، در این قهوهخانه برویم و چای بخوریم. یک قهوهخانهٔ قدیمیِ تیرچوبی بود. پنجتاییمان رفتیم، من زودتر بیرون آمدم و بعد آنها هم بیرون آمدند. چای هم دانهای یک قِران بود؛ یعنی پنجتا چای خوردیم، پنج ریال میشد. الآن پنج ریالی پیدا نمیشود! الآن آدم صد تومانی را به فقیر میدهد، بدش میآید و نمیگیرد.
به مشهد رفتیم، زیارت کردیم و از جادهٔ پایین برگشتیم؛ یعنی از جادهٔ نیشابور، سبزوار، شاهرود، دامغان، سمنان، گرمسار و به تهران رسیدیم. تقریباً ده یازده شب بود که یکی از این دوستان ما گفت: بچهها ما گالیکش که چای خوردیم، بنا بود من پول بدهم، یادم رفته پول بدهم و الآن ما پنج قِران به گردنمان است. گفتیم چهکار کنیم؟ گفت: صبح زود بهدنبالتان میآیم تا دوباره همه برگردیم. دوباره این جاده را با رفقا برگشتیم، رفتیم و پول چای را دادیم، دیگر به مشهد نرفتیم و دوباره به تهران برگشتیم. مردم اینجوری بودند!
-شرط حلالخوری، خداباوری و قیامتباوری
چرا اینجوری بودند؟ به دو علت: یکی اینکه خدا را باور داشتند و دیگر اینکه قیامت را قبول داشتند. الآن بخشی از مردم ایران، نه خدا را باور دارند و نه قیامت را قبول دارند. آنهایی که رشوهٔ کم، متوسط و کلان میگیرند، آنهایی که اختلاس میکنند و حق ملتی را روز روشن، دوهزار میلیارد، پنجهزار میلیارد و دههزار میلیارد میدزدند، اینها اصلاً خدا را باور ندارند و قبول هم ندارند؛ قیامت را هم باور ندارند و خودشان را قبول دارند، هیچکس دیگر را قبول ندارند.
پاداشی بزرگتر در انتظار متقین
«وَ أَقِیمُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتُوا اَلزَّکٰاةَ وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ»؛ این نماز، این قرآن، این زکات و این قرضالحسنهای که انجام میدهید، خیری است که پیش میفرستید. هنوز خودتان نرفتهاید، آنطرف را آباد میکنید. «وَ مٰا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکمْ مِنْ خَیرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اَللّٰهِ» اینهایی را که پیش فرستادید، آنجا پیش خدا میبینید؛ چون منِ خدا همه را برایتان بایگانی کرده و نگه داشتهام تا بیایید و تحویلتان بدهم. «هُوَ خَيْرًا» این پیش فرستادن برایتان خیلی خوب است، «وَأَعْظَمَ أَجْرًا» و پاداش بزرگتر برای شما دارد. یک کار دیگر هم بکنید: «وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ» از گذشتهتان توبه کنید و از خدا درخواست آمرزش کنید که «إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ».
کلام آخر
یک بخش دیگر آیهٔ اصل کاری از سورهٔ حشر ماند. تا اینجا را گفتم: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ» و پایان آیه میگوید: «إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ». ببینیم این بخش آخر چه میگوید؛ این بخش آخر تکاندهنده است!
-چرا کار سزاواری نکردی؟
اگر فکر دل زاری نکردی×××××××به عمر خویشتن کاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی×××××××گر از پایی برون خاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل×××××××که رحمی بر گرفتاری نکردی
ستمگر بر سرت زان شد مسلط××××××××که خود دفع ستمکاری نکردی
سزاوار تو باشد حقپرستی×××××××××چرا کار سزاواری نکردی؟
شدی مغرور روز روشنی چند××××××××دیگر فکر شب تاری نکردی
کسی در سایه لطفت نیاسود×××××××به عالم کار دیواری نکردی.
-سختترین لحظات زندگی زینب کبری(س)
سختترین لحظات ایام عمر زینب کبری(س) در 56سال زندگیشان، وقتی بود که دیگر دل از ابیعبدالله(ع) بُرید و جلوی چشمش دید که عزیزش بهطرف قتلگاه حرکت میکند و خورشید انسانیت آرامآرام میرود. زمین کربلا پَست و بلند است و بعد از چند لحظه، دیگر برادر پیدایش نبود. روی خاک نشست و گفت:
کجا رفتی که رفت از دیدهام دل×××××× بهدنبال غمت منزل به منزل
کجا رفتی که خونم خورد هجران××××××××کجا رفتی که کارم گشت مشکل
به دریایی فکندی خویشتن را××××××××××کز آن موجی نمیآید به ساحل
الا ای همنشین دل کجایی×××××××××نمیپرسی چرا حال من و دل؟
برادر را ندید؛ تا وقتی دخترها و بچهها و خانمها دیدند که با یک دنیا وقار بهطرف یک نقطه میرود. آنها میدانند کار عمه حکیمانه است؛ دیدند به یک گودال سرازیر شد، با یک دنیا ادب نشست، شمشیرشکستهها و نیزهشکستهها را کنار میزند. دیدند عمه زیر بغل یک بدن قطعهقطعه را گرفت، روی دامن گذاشت و اول رو به جانب پروردگار گفت: «اللهم تقبل منا هذا القتیل»، خدایا! این سربریده را از ما اهلبیت قبول کن؛ بعد هم به مدینه رو کرد: «صلی علیک یا رسول الله، مَلیکُ السماء هذا حسینک» من یادم نمیآید در دورهٔ عمر منبرم، این جملات زینب کبری(س) را یکی دو بار بیشتر معنی کرده باشم؛ چون اگر بخواهم معنی کنم، باید برایتان خوب توضیح بدهم و من میترسم بمیرم، طاقتش را ندارم!
انگار الآن صدای زینب(س) در این مجلس میآید؛ اگر گوش دلتان را بدهید، صدای زینب(س) را میشنوید: «صلی علیک یا رسول الله ملیک السماء هذا حسینک مرمل بالدماء، مقطع الأعضاء، مسلوب العمامه و الرداء»؛ دنبالهٔ صحبتش را فارسی بگویم: حسین من! دارند ما را میبرند؛ به خودت قسم، دلم نمیخواهد بروم و میخواهم پیش تو بمانم، اینقدر گریه کنم تا بمیرم. حسین من! حالا که ما را میبرند، میخواهم صورتت را ببوسم و خداحافظی کنم، اما دستم نمیرسد! سرت را به نیزه زدهاند. میخواهم بدنت را ببوسم، اما جای درستی ندارد. این دل غمدیدهام را چگونه آرام کنم؟ بچهها دیدند عمه دو دستش را به دو طرف بدن گذاشت و لبهایش را روی گلوی بریده قرار داد.
هرگز کسی چون من تن بیسر نبوسید××××××××بوسیدم آنجایی که پیغمبر نبوسید
حیدر نبوسید، زهرا نبوسید××××××××× حتی نسیم صحرا نبوسید.
خوانسار/ حسینیهٔ ابنالرضا/ دههٔ دوم ربیعالثانی/ پاییز1397ه.ش./ سخنرانی هفتم