لطفا منتظر باشید

شب پنجم دوشنبه (24-10-1397)

(تهران مسجدالرضا(ع))
جمادی الاول1440 ه.ق - دی1397 ه.ش
10.45 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

الحمد للّه ربّ العالمین؛ الصّلاة والسّلام علی سیّد الأنبیاء والمُرسَلین؛ حَبیبِ إلهِنا وطبیبِ نُفوسنا أبی‌القاسم محمّد؛ صلّی اللّه علیه وعلی أهل بیته الطیّبینَ الطّاهرین المعصُومین المُکرَّمین.

 

گِرِه بعضی از مشکلات که راه حلّی از امور مادی و افراد انسانی ندارد، با توسّل به وجود مقدس پروردگار عالم، به طور یقین حل می‌شود. البتّه شرایط توسّل را هم باید رعایت کرد که در موقع خودش آن شرایط را عرض می‌کنم.

 

فلسفهٔ خلقت انسان

آدم به خاطر تحقق چند خصلت آفریده شد و این خصلت‌ها در قرآن کریم بیان شده است. البته این خصلت‌ها به صورت چشمه‌ای جاری در فرزندانش هم قرار داده شد؛ یعنی خصایلی که آدم به‌خاطر آن‌ها آفریده شد، وقف او نبود، بلکه ارادهٔ پروردگار بر این بود که این خصلت‌ها در نسل آدم تا قیامت جاری باشد.

نسل آدم هم بر دو طایفه تقسیم شدند:

یک طایفه سرزمین وجود خودشان را برای جریان آن خصال آماده کردند، و آن خصلت‌ها در آنها جاری شد؛ دستهٔ دیگر به اختیار خودشان و نه به اجبارِ کسی، آن خصلت‌ها را نخواستند و به‌خاطر همین نخواستن، یا کافر شدند، یا مشرک، و یا منافق و فاجر و فاسق.

این صفات، بر اساس نوع تعبیراتی است که قرآن مجید دربارهٔ کسانی که خود را به دست خود محروم کردند، بیان می‌کند.

 

هرکسی مسؤول اعمال خویش است

آیات قرآن صریحاً دلالت دارد که در روز قیامت، احدی از کافران و مشرکان، و فاسقان و فاجران نمی‌توانند گناه خود را و در پی آن محرومیتِ خود را، به گردن شیاطین تاریخ بیندازند.

نه خدا این عذر را می‌پذیرد و نه خود شیاطین آن را قبول می‌کنند! شیاطین هم در محضر خدا و در مقابل کفّار و مشرکین و هم‌پالگی‌هاشان حرف دارند.

در سورهٔ مبارکهٔ ابراهیم، حرف شیطان آمده که به تمام گمراهان تاریخ می‌گوید که ضلالت شما کار ما نبوده است:

«وَقٰالَ اَلشَّیطٰانُ لَمّٰا قُضِیَ اَلْأَمْرُ إِنَّ اَللّٰهَ وَعَدَکمْ وَ مٰا کٰانَ لِی عَلَیکمْ مِنْ سُلْطٰان» [1] من چنان قدرتی نداشتم که آزادیِ شما را نابود کنم و شما را وارد به کفر و فسق و فجور و هر گناه دیگری بکنم؛ تنها قدرتی که من داشتم این بود که: «إلّا أن دَعَوتُکُم فَاستَجَبتُم لِی» من فقط شما را به گناه دعوت کردم، به اعتقادات خلاف حق دعوت کردم، با زبان، با قلم، با ماهواره و سایت‌ها، با مقالاتم، شما هم دعوت من را قبول کردید، در حالی که می‌توانستید قبول نکنید، ولی خودتان خواستید. پس کفر و شرک و فسق شما به من ربطی ندارد.

«فَلاٰ تَلُومُونِی» شما حق ندارید در این صحرای محشر من را سرزنش کنید و بر سرِ من بزنید!

«وَلُومُوا أَنْفُسَکمْ» بر سر خودتان بزنید و خودتان را سرزنش کنید!

من یک بی‌سوادِ سوادکوهی بودم، زمانی که شما چهارده میلیون جمعیت بودید، گفتم: نباید حجاب داشته باشید! می‌خواستید این دعوت من را قبول نکنید؛ شما چهارده میلیون نفر بودید و من یک نفر. زورِ من که به شما نمی‌رسید! از سویی هم من سلطه‌ای بر شما نداشتم؛ چون خیلی از خانم‌ها دعوت من را نپذیرفتند، بسیاری از مردان هم دعوت من را در بی‌دین شدن و حضور با زنان بی‌حجاب در مراسم عمومی را نپذیرفتند.

یکی از این مردان، نخست وزیر خود این شیطان بود، به نام هدایت که حدود شش سال نخست وزیر چنین شیطانی شد. قبرش هم در همین محل است که خودش در کتاب هشتصد صفحه‌ای «خطرات و خاطرات» می‌نویسد: یکی از جرائم این آدم، دعوت کردن مردها با خانم‌هایشان بود که بی‌حجاب بیایند در مجالس عمومی. از من هم دعوت کرد، ولی من ناموسم را نبردم، اتفاقی هم نیفتاد. نهایتاً به من می‌گفت: برو از نخست وزیری بیرون!

من هم می‌آمدم منزل. یا در نهایت این بود که می‌گفت این را اعدام کنید، و من شهید راه حق می‌شدم.

این استدلال شیطان است و خداوند هم آن را در قرآن کریم آورده و ردّش نمی‌کند، فقط این گفتگو را با مریدهایش نقل کرده است و طبق ظاهر آیه، عکس العملی هم در قیامت نشان نمی‌دهد؛ زیرا شیطان در قیامت نمی‌تواند دروغ بگوید و این حرفش راست است که می‌گوید: «إلّا أن دَعَوتُکُم فَاستَجَبتُم لِی».

درست است که من به هر گناهی شما را دعوت کردم، اما شما هم آزاد بودید، عقل داشتید، پیغمبر و قرآن و امام داشتید و می‌توانستید دعوت من را نپذیرید!

پس مجرمین، کافران و مشرکانِ بدبخت در قیامت مانند چوب دوسر طلا هستند که هم اربابشان آنها را نمی‌پذیرد و بر سرشان می‌زند، و هم اینکه خودشان باید بر سرشان بزنند که چرا به حرف چنین موجودی گوش کردند!

این یک طایفه از بنی آدم هستند که خصلت‌های بی‌نظیر و عظیمی که سبب خلقت آدم از سوی پروردگار است را نپذیرفتند.

آن خصلت‌ها چه بود؟

به ترتیبی که در قرآن کریم آمده است، برایتان بیان می‌کنم. به نظر می‌رسد که اولین و آخرین جلسه در عالم خلقت بود که گویندهٔ جلسه خود پروردگار است و کلّ فرشتگان، شنوندگان این جلسه‌اند:

 

خصالی که سبب خلقت آدمی هستند

 

خصلت اول: خلافت

«إِذْ قٰالَ رَبُّک لِلْمَلاٰئِکةِ إِنِّی جٰاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً». از این آیه برمی‌آید که جریان خلافت، در ما هم به‌طور کامل جاری است. کلمهٔ «جاعِلٌ»، اسم فاعل است که در زبان عرب، معنای مضارع دارد، نه ماضی. مضارع آن «یَجعَلُ» است که دلالت بر پیوستگی دارد؛ یعنی این کاری که من می‌خواهم بکنم، همواره روی زمین در جریان است.

کلمهٔ «خَلِیفَةً» هم الف و لام ندارد که اگر الف و لام داشت، مثلاً می‌گفت «إنّی جاعِلٌ الخَلیفةَ»، در ذهن ملائکه یک فرد مشخص و معلومی می‌آمد که خداوند شخص معیّنی را درنظر دارد، و آنها هم نسبت به او ذهنیت دارند و آن «آل»، می‌شد «آل» عهد ذهنی؛ یعنی همان کسی که قبلاً با شما صحبت کردم، می‌خواهم همان که در ذهن شماست را خلق کنم.

پس جاعل دلالت بر پیوستگی دارد؛ یعنی این جعل من برای یک بار نیست و استمرار دارد. از سویی هم «خَلِیفةً» الف و لام ندارد و به صورت نکره آمده است، پس دلالت بر جنس می‌کند؛ یعنی همهٔ انسان‌ها.

اوّلین خلیفه هم همان شخص معیّن است به نام آدم.

خلیفه یعنی چه؟

در زبان فارسی به معنی جانشین است؛ یعنی من می‌خواهم مسافرتی بروم و کسی را به جای خودم می‌گذارم که می‌تواند کارهای مرا انجام دهد و شخص امین و آگاهی است.

البته آن جانشین، به عنوان شخص دوّم است و به‌طور کامل که جای من نیست، و مانند من، مالک اموال خودم که نیست؛ بلکه موقتاً جای من قرار می‌گیرد تا در غیاب من، کارهای مرا انجام دهد، اما مالک خانه و مغازهٔ من که نمی‌شود!

با زبان علمی‌تر و با زبان عرفانی‌تر که اهل حقیقت در کتاب‌هایشان نوشته‌اند این است:

من می‌خواهم کسی را در زمین قرار بدهم که وجودش به مانند آیینه‌ای باشد برای انعکاس صفات من که موجودی باشد شریف، بزرگ، جواد و سخیّ، آگاه و با اراده، و اهل صدق. صفاتی که از من قابلیت انعکاس در دیگری دارد را به اندازهٔ سعهٔ وجودی خودش اظهار کند و جانشین من در این حقایق باشد.

این گفتگوی فرشتگان در قرآن مجید با پروردگار در آیات سی‌ام به بعد از سورهٔ بقره هست که مراجعه بفرمایید.

 

خصلت دوم: سجود

«إذا سَوَّیتُه»[2] وقتی که این موجود را معتدل و آراسته قرار دادم. «سَوَّیتُه»؛ یعنی معتدل و «سواء» یعنی با اعتدال و یک ریخت زیبا، نه به شکل دیو و هیولا و دیگر حیونات، بلکه هیکلی معتدل و آراسته و با بنیان و متناسب.

«وَنَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی»؛ در بیان این آیه، برخی از شیعیان معتقد به وحدت وجود و موجود و بسیاری از غیر شیعیان که دور از فرهنگ اهل بیت علیهم السلام هستند، به انحراف رفته‌اند و چنین ترجمه می‌کنند: وقتی که یک تکّه از روح خودم را در او دمیدم.

نه؛ چنین نیست! «فإذا سَوَّیتُه وَنَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی» یعنی: از جانب خودم، حیات در او دمیدم.

«فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ»؛ وقتی زنده شد و این حیات در این هیکلِ معتدل قرار داده شد، این از شما مهم‌تر است و بر شماست که در برابر او سجده کنید!

اینجا دقیقاً برای ما روشن نیست که این سجده‌ای که خدا به ملائکه فرموده، از قبیل همین سجده‌هایی است که ما در نماز داریم، یا به معنی لغوی آن است، بدین معنی که کمال احترام و عزّت و تواضع را در برابر او داشته باشید، نه اینکه مقابلش تکبّر بورزید و شانه بالا دهید. او بالاتر است و موجودی خاصّ است و نباید در مقابلش متکبّر و خودبین باشید!

احتمال هم دارد که به همان معنی سجدهٔ مصطلح فقهی باشد؛ یعنی من این را خلق کردم و از شما هم می‌خواهم که بعد از خلافت او، بر او سجده کنید.

 

خصلت سوم: معرفت

«وَعَلَّمَ آدَمَ الأسماءَ کُلَّها». من دربارهٔ این آیه خیلی تحقیق کردم؛ چون در حال نوشتن تفسیر قرآن بودم که البته الآن در سی و پنج جلد هشتصد صفحه‌ای به اتمام رسیده است، به اینجا که رسیدم، مشکل داشتم که این علم کامل، چه علمی است؟! چون پس از اینکه از آن باغ آباد بیرون آمد، باز هم به او علم آموخته شد، پس آن که گفته «علّم آدمَ الأسماءَ کُلَّها» باید یک علم ویژه‌ای باشد.

بالاخره آنچه توانست من را قانع کند، همان است که نمودی هم در روایت امام صادق(ع) دارد، و آن عبارت است از اسمای حسنای الهی: «وَلِلّهِ الأسماءُ الحُسنی». [3]

علم ویژه‌ای که خداوند با عنایت کردن آن به آدم، او را از طریق نود و نه اسم به خود اتصال حقیقی داد تا از طریق این اتصال بتواند فیوضات الهیه را جلب کند؛ مانند کابل‌های برق که خودشان برق ندارند، ولی رشته‌های مختلفی در این کابل هست که قدرت دارند برق را گرفته و در یک شهر ده میلیون نفری پخش کند.

این نود و نه اسم، کابل ملکوتی الهیه است بین قلب آدم که جای معرفت به این نود و نه اسم است و پروردگار متعال تا استعداد جذب فیوضات الهیه را به طور کامل پیدا کند.

 

خصلت چهارم: هدایت

«قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْهٰا جَمِیعاً فَإِمّٰا یأْتِینَّکمْ مِنِّی هُدی»[4]. این «هُبُوط» معنای خاصی دارد و به معنای افتادن از سیّاره بر زمین نیست که معنای آن در جای خودش قابل بحث است.

من در روی زمین شما را تنها نمی‌گذارم و برق هدایتم را برایتان می‌فرستم.

«فَمَنْ تَبِعَ هُدٰایَ فَلاٰ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاٰ هُمْ یحْزَنُونَ» [5] آنکه واقعاً با همهٔ جان و دل و عقل، اهل هدایت من است، از تمام ترس‌های منفی و غصّه‌های زمینی مصون است.

پس چهار خصلتی که سبب خلقت آدم است، ازین قرار است: خلافت، سجود، معرفت و هدایت.

لیاقت و ارزشمندی انسان به این خصال است، نه به بدن‌های زمینی و فناپذیر.

 

ارزش حقیقی انسان

بزرگ‌تر و قوی‌تر از این بدنی را که به آدمی داده، به حیوانات بزرگ دنیا هم داده، به شتر و گاو و خرس داده است. به حیوانات قدرتمند جنگل هم داده است؛ مانند شیر و ببر و گورخر.

آری؛ محکم‌تر و بزرگ‌تر از این بدنی که ما داریم، خداوند متعال به بسیاری از حیوانات داده است. به ما پوست و شکم داده، به آنها هم داده است. به ما دست و پا داده است، به آنها نیز داده است. به آدم‌ها قدرت تولید مثل و زندگی و مرگ عطا کرده، آن حیوانات هم چنین هستند.

ارزش آدمی به بدن نیست. اشتباه غرب در این است که تمام ارزشها را در بدن متمرکز کرد؛ خانه برای بدن، کارخانه برای بدن، تجارت‌خانه برای بدن، هواپیما برای بدن، قطار برای بدن، ماشین برای بدن، علم برای بدن.

الآن دانش اروپا و آمریکا، در غیر از بدن، کجا هزینه می‌شود؟

امّا پروردگار عالم ارزش ما را به بدن قرار نداده است. با بیان این خصال اربعه ـ خلیفه، سجده، معرفت، هدایت ـ تمرکز بر جنبهٔ معنوی و انسانی می‌نماید، نه صرف جنبهٔ بشری.

از اول تا آخر قرآن مجید، هرجا که سخن از صرف خلقت است، و بدون نظر به جنبهٔ انسان و انسانیت، مثلاً می‌گوید: «إنّی خالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ »[6]؛ نمی‌گوید: انساناً. من می‌خواهم یک بدنِ درست و حسابی بسازم، که بشود «بَشَراً».

اما هرجا که جنبه‌های معنوی ما در کار است، به سراغ قلب و عقل و جان و روان ما رفته است و در این زمینه، آیه فراوان است.

 

ضعف قوای ظاهری انسان

آن‌جایی که همه چیز وقف بدن شده است، چون این موجود بدنی نتوانسته حتّی برابر با حیوانات زندگی کند، در قرآن کریم نشان پست‌تر از حیوانات برو زده است:

«أُولٰئِک کالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلّ».[7] جایی که بشر نتوانسته است روحش را، و عقل و قلبش را به بازار خلافت و مسجودیت، به بازار معرفت ملکوتی و هدایت بیاورد، آنجا یا گفته است «کالأنعام»، یا گفته است «بَل هُم أضَلّ».

«الَّذِینَ یَتَمَتَّعُونَ»؛ تمتع یعنی بهره‌وری از همه چیز، و این بهره‌وری به‌طور کامل بدون علم نمی‌شود.

«یتَمَتَّعُونَ وَ یأْکلُونَ کمٰا تَأْکلُ اَلْأَنْعٰامُ وَ اَلنّٰارُ مَثْوی لَهُمْ».[8] ارزش چنین افرادی با شیر و شتر و خرس و گاو برابر است؛ «فالنّار مَثویً لَهُم»، پس دوزخ جایگاهشان است.

در قیامت هم اگر گفته شود به بهشت بروید، بدن را یارای حرکت به سوی بهشت نیست، و دستانشان را توان تمتّع از نعمت‌های آن سرا نیست؛ شکمی که از نعم بهشتی بخورد، وجود ندارد، نه چشمی دارد که ناظر چهرهٔ پاک انبیا و ائمه علیهم السلام و اولیا باشد و نه گوشی دارد که طنین آوای بهشتیان را دریابد.

«وَلاٰ یکلِّمُهُمُ اَللّٰهُ وَلاٰ ینْظُرُ إِلَیهِمْ یوْمَ اَلْقِیٰامَةِ وَلاٰ یزَکیهِمْ».[9]

هرچه هم که عالِم به علوم مادی وارد به قیامت بشود، این علم را بیست میلیون سال قبل مورچه‌ها داشته‌اند؛ مورچه‌ها در بسیاری از امور زندگی‌شان قوی‌تر از ما هستند. در کنسرو کردن گوشت‌هایی که مصرف می‌کنند، از ما پیشروترند. دربارهٔ ساختمان‌سازی طبقاتی در زیر زمین و در بیابان‌ها و با وجود سیل و سایر حوادث سخت، قطره‌ای آب وارد لانه‌شان نمی‌شود و ماندگاری و استحکام بیشتری دارد؛ در حالی که در شهرهای ما انسان‌ها، با کمی باران سنگین، کلّ شهر لنگ می‌شود و مشکلات عبور و مرور پیش می‌آید!

حمل و نقل اروپا لنگ می‌شود، آمریکا لنگ می‌شود، ولی مورچه‌ها در ساختمانشان لنگی پیدا نمی‌شود. سیل می‌آید از روی لانه رد می‌شود و روزنه‌ای برای پیچیدن آب در لانه ایجاد نمی‌گردد.

خیلی از حیوانات، از بشر امروز متمدن‌تر هستند؛ مثلاً شما کارخانه‌های ریسندگی را درنظر بگیرید که هنوز کارخانه‌ای که بتواند به نازکی عنکبوت نخی بسازد که از صدها هزار لایهٔ آن تار، تار نازکی ایجاد شود، وجود ندارد.

بشر تا کنون نتوانسته نخی مثل ابریشم تولید کند، ولی یک کرم به‌ظاهر ناچیز و ضعیف، برین کار تواناست.

بشر تا کنون نتوانسته غذایی بسازد که میکروب در آن اثر نگذارد، اما عسل هزار سال در کوه‌ها و در زیر برف و باد و باران و در زمستان و تابستان می‌ماند و هیچ عیب پیدا نمی‌کند. این تکنولوژی را حیوانی کوچک چون زنبور عسل در اختیار دارد.

ارزش ما به این بدن مادی و ابزار ظاهری نیست که مثلاً خانه و ماشین را به رخ بکشیم، یا به کت و شلوار و کارخانهٔ خود بنازیم و به خورد و خوراکمان؛ زیرا در بسیاری از این موارد، حیوانات به نسبت وجودی خودشان، از ما بالاتر هستند.

امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «أصل الإنسان لُبُّه وعَقلُه دینُه، و مروّتُه حَیثُ یَجعَلُ نَفسَه».[10]

اصل و تبار انسان، دلِ اوست و خِرَدَش دین او، و مردانگی‌اش جایگاهی است که خود را در آن قرار دهد.

انسانیت ما به این چهار خصلت است. اگر این خصلت‌ها در او تجلی کند، ارزش ورود به بهشت را خواهد داشت.

 

«جنّت» در مجمع‌البیان

مرحوم طبرسی (ره) در «مجمع البیان»[11] از امام باقر(ع) نقل می‌کند: جنّت، یک باغی آباد به تمام معنا بود در کرهٔ زمین، در همین منطقه شامات، نزدیک دریای مدیترانه. اگر بهشت در قیامت منظور باشد، اصلاً با آیات سازگار نیست؛ زیرا هیچ‌کس را از بهشتِ قیامت بیرون نمی‌کنند و هر کسی وارد بهشت قیامت شود، در آن جاودانه است، ولی آدم را از آن باغِ آباد بیرون کردند.

بهشت جای غصّه و نگرانی و لغزش نیست، ولی در بهشتِ آدم هم لغزش پیدا شد، هم نگرانی و غصّه. خطاب خداوند به حضرت آدم(ع) چنین است که:

«وَقُلْنٰا یٰا آدَمُ اسْکنْ أَنْتَ وَ زَوْجُک الْجَنَّة»[12] آماده هستی که تو را در نعمت عظیمی و در بهشتی که همه چیز دارد، قرار دهم؟

«أُسکُن» نشان می‌دهد که آن باغ، محل آرامشِ کامل بود. نفرمود «أدخُل إلی هذا المَنزِل»، یا «أدخل إلی هذا الدّار»، یا «أدخُل إلی هذا البیت»؛ بلکه فرموده «أسکُن»؛ یعنی اینجا جای آرامش است، جای راحتی است برای خودت و برای همسرت.

ما نمی‌دانیم این باغ آباد چند هزار درخت و چند جور میوه داشته است، فقط می‌دانیم که پروردگار به او فرمود: «کلاً»! خودت و همسرت از آن بهشت استفاده کنید.

زن و شوهر، شریک زندگی هستند.

هردو مورد احترام من هستید و اگر دارم حرف می‌زنم، با هردوی شما هستم و بهشت را برای هردو قرار می‌دهم، آرامش برای هردوی شماست. زن و شوهر، هردو باید در آرامش باشند و امتیازی در اینجا وجود ندارد.

«وَکلاٰ مِنْهٰا رَغَداً حَیثُ شِئْتُمٰا»؛ از هرچه در این باغ است، گوارا است؛ یعنی بدون اینکه دل درد و سردرد و حصبه بگیرید، و یا سکته کنید، تمام این نعمت‌ها گوارایتان است.

اما ای آدم و ای همسر آدم!

«وَلاٰ تَقْرَبٰا هٰذِهِ اَلشَّجَرَةَ» از بین این‌ها به یک درخت نزدیک نشوید.

در اینجا کلمهٔ «ممنوعه» ندارد که در برخی کتب آمده است «شجرهٔ ممنوعه»؛ نخیر، پروردگار عالم از روی محبِّت، آدم را نهی ارشادی کرد؛ یعنی مانند نهی اطبّا که گاهی می‌گویند مثلاً سه روز ترشی نخورید، یا خربزه نخورید! اما به این معنی نیست که اگر ترشی بخوری، می‌میری و تهدید نمی‌کند؛ بلکه صرفاً بیان می‌کند که این مواد برای شما خوب نیست، اگر بخورید، بیماری شما بیشتر طول می‌کشد و دیرتر خوب می‌شود.

در اینجا هم می‌گوید «لا تقربا»، یعنی نزدیک نشوید، نه اینکه نخورید.

یعنی فرزندان آدم! به گناه نزدیک نشوید اصلاً، نمی‌گویم گناه نکنید، می‌گویم نزدیک گناه هم نشوید، نه گناه فکری و نه عملی.

«فَتَکونٰا مِنَ اَلظّٰالِمِینَ» چون غیر از این مرد و زن، هیچ کسی هنوز در دنیا نبود؛ و «ظالِمین» یعنی از جفاکاران به خود می‌شوید.

اینجا ظلم به معنی لغتیِ اصطلاحی نیست، بلکه به معنی جفا است؛ در لغت عرب، یک معنی جفا «دور شدن» است. چون اگر به این درخت نزدیک شوید، از کل درخت‌ها دور می‌شوید، پس به خودتان جفا نکنید!

بقیهٔ داستان که اصلاً با داستان امشب قابل مقایسه نیست و خیلی نکات مهم، فوق العاده و بزرگی دارد، به خواست خدا بماند برای جلسهٔ آینده.

 

ذکر مصیبت

خوشا آنان که در این صحنهٔ خاک***چو خورشیدی درخشیدند و رفتند

خوشا آنان که بذر آدمیّت***در این ویرانه پاشیدند و رفتند

خوشا آنان که در میزان وجدان***حساب خویش سنجیدند و رفتند

خوشا آنان که بار دوستی را***کشیدند و نلغزیدند و رفتند

نهیب با محبتی به اسم زد. همیشه چنین با محبّت و با دو رکاب اسب، مرکب را به حرکت می‌آورد و همواره حقوق حیوان را رعایت می‌نمود، اما دید اسبی که با یک نهیب پرش داشت، اصلاً حرکت نمی‌کند!

خم شد، دید دختر سیزده ساله‌اش سکینه جلوی اسب است؛ پیاده شد و عزیزش را روی دامن خود نشاند.

سکینه عرض کرد: بابا! الآن که قصد میدان دارید، آیا مثل چند دفعهٔ قبل، برمی‌گردید؟

جواب داد: نه عزیزِ دلم، این‌بار دیگر برنمی‌گردم!

بابا! حالا که می‌روی و برنمی‌گردی، بیا دست ما را بگیر و به مدینه برگردان، ما با این اشرار به وطن برنگردیم.

با کنایه به دختر فهماند که: «هیهات! لَو تُرِکَ القَطا لَنامَ»![13]

اگر می‌توانستم و همهٔ راه‌ها را به رویم نبسته بودند، شما را خودم برمی‌گرداندم.

دخترم! یک درخواست من از تو کردم، یک درخواست هم تو ازمن کردی و من نتوانستم جوابت را بدهم. حالا من از تو یک درخواست دارم.

بلند شد، سرِ بابا را به سینه گرفت، ابی‌عبداللّه را بوسید و گفت: بابا از من چه درخواستی دارید؟

فرمود: می‌خواهم این‌قدر جلوی چشم من اشک نریزی!

دخترم این اشک ریختن تو قلب من را آتش می‌زند!

«لا تُحرِقِی قَلبِی بِدَمعِک حَسرَةً مادامَ مِنّی الرُوح فِی جُثمانِی»[14]!

 


[1] ـ ابراهیم: 22.
[2] ـ ابراهیم: 22.
[3] ـ اعراف: 180.
[4] ـ بقره: 38.
[5] ـ همان.
[6] ـ ص: 71.
[7] ـ اعراف: 179.
[8] ـ محمد: 12.
[9] ـ آل عمران: 77.
[10] ـ بحار الأنوار: 1/ 82/ 2.
[11] ـ تفسیری از قرن ششم هجری که بسیار تفسیر معتبری است. بزرگ علمای اهل سنّت در مصر دستور می‌دهد که با پول اوقاف مصر، اینی تفسیر ده جلدی را چاپ کنند تا مورد استفاده قرار گیرد.
[12] ـ بقره: 35. [ادامهٔ آیه در فرازهای بعدی آمده است]
[13] ـ یعنی: هیهات، اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند، هرگز ترک آشیانهٔ خود نکند. مقصود این است که اگر مرا به حال خود می‌گذاردند، هرگز ترک وطن و حرم جد خود نمی‌کردم.
[14] ـ مناقب آل أبی‌طالب، ج 3 ص 257.

برچسب ها :