روز هشتم جمعه(28-10-1397)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- سیطرهٔ فرهنگهای گمراه، عاقبت نپذیرفتن دعوت حق
- گلایهٔ خداوند از علما و اهل علم
- -توهین به انبیا، ائمه و علما، حقیقتی تلخ در تاریخ
- -ارزش علمآموزی در روایات اهلبیت(علیهمالسلام)
- محکومیت مردم در قیامت برای شکایت سه چیز
- الف) مسجد، خانهٔ خدا
- ب) قرآن مجید، کلام خدا
- ج) عالم محلّه
- معلمی، شغل علما و مبلّغین دین
- -مردنی که شهادت محسوب میشود
- -چشم گریان، نشانهٔ حقشناسی بنده
- سیدالشهدا(ع)، دستگیرهٔ نجات انسان در قیامت
- قرآن، نامهٔ خداوند به بندگان
- کلام آخر؛ حضرت زهرا(س) و غصهٔ روزهای بیپدری
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
سیطرهٔ فرهنگهای گمراه، عاقبت نپذیرفتن دعوت حق
اگر انسان قرآن مجید را که سراسر علم، حکمت، حق و حقیقت، برهان و دلیل، مسائل اخلاقی و اعتقادی درست و استوار است، نعوذبالله قبول نکند، چه بخواهد یا نخواهد، باید زیر بار باطل، فرهنگهای ابلیسی و فرهنگهای ساخت یکمشت زمینیِ گمراه، ضال و مُضِل برود. در این صورت، جداشدهٔ از قرآن تمام درهای خیر دنیا و آخرت را به روی خودش میبندد. تعبیر خیلی زیبایی از مرحوم آیتاللهالعظمی حاج شیخ مرتضی طالقانی -مرد واقعاً خدا، انسانِ با بصیرت فوقالعاده- نقل شده است و نقلکنندهاش هم آدم معمولی نیست، بلکه مرحوم علامه محمدتقی جعفری است. علامه هم مستقیماً برای خود من نقل کرد و من از ایشان شنیدم.
گلایهٔ خداوند از علما و اهل علم
یکوقت به من زنگ زد و فرمود: دلم میخواهد که تو را ببینم و یکخرده با هم بنشینیم. به خدمتشان رفتم و همین داستان را در شرح نهجالبلاغهشان نوشته است. 27 جلد شرح نهجالبلاغهشان نوشته و چاپ شد، نزدیک به سی جلد دیگر آن باقی ماند و مهلت پیدا نکرد که این کار را تمام کند و از دنیا رفت. شبی هم که میخواستند او را برای معالجهٔ یک مشکل حادّ ریوی به خارج ببرند، چهار بعدازظهر به من زنگ زد و فرمود: به خانهام بیا، کارت دارم. نمیدانستم که میخواهد در آن شب برود! من به خدمتشان رفتم؛ تقریباً هجده نوزده سال پیش بود. پول قابلتوجهی به من داد و فرمود: من امشب به خارج میروم یا من را برای مشکل حادی که برای ریهام پیش آمده است، به خارج میبرند و نمیدانم برمیگردم یا نه! متأسفانه از آن سفر برنگشت و از دنیا رفت، او را به تهران آوردند.
به من فرمود: این پول را چهار قسمت کن و هر قسمتش را در فلانجا هزینه کن؛ حالا چه من زنده برگردم و چه برنگردم. من تمام پول را هزینه کردم. کم یادم میرود، در وقت خداحافظی به من فرمود: فلانی، من سالها در قم و نجف تحصیل کردهام(شاید 25 سال)، اصلاً به آن ایام تحصیلم تکیه ندارم، امید هم ندارم که فردای قیامت برای من کاری کند. با اینکه خودشان میدانستند که خداوند در قرآن به تحصیل علم دعوت میکند و آیاتش هم کم نیست. آیات مربوط بهدنبال علم، تعقل و اندیشه رفتن، یکخرده بیشتر از هزار آیه است. خود اینکه آدم دعوت خدا را قبول کند و بهدنبال علم برود؛ یعنی همهٔ ما کارهایمان را بکنیم و به قم یا نجف برویم؟ نه!
پروردگار راه را برای ما آسان کرده و میفرماید(این آیه در سورهٔ توبه است): «وَ مٰا کٰانَ اَلْمُؤْمِنُونَ لِینْفِرُوا کافَّةً فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ کلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فِی اَلدِّینِ وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا»(سورهٔ توبه، آیهٔ 122)، این گلایهٔ خدا از مردم است؛ چرا از هر جمعی -از هر شهری، هر قوموخویشی و هر جمعیتی- یکنفر دینشناس نمیشود؟ چرا یکنفر، دونفر، سهنفر، عدهای نمیروند که دینشناس شوند تا وقتی تحصیلاتشان در حدی در قم، مشهد یا نجف تمام شد، به میان مردم برگردند؛ یعنی از مردم پنهان نشوند، یکجا نمانند که بپوسند، داخل مردم برگردند.
یکوقتی خیلی به من اصرار میکردند که با این ذهن، حافظه و هوشت از قم نرو و بمان. گفتم: بمانم که چه بشوم؟! گفتند: اگر بمانی، یکی از بزرگترین مراجع تقلید میشوی. گفتم: من صندلی دوست ندارم، بعد هم خدا در قرآن گفته درس خواندی و مقداری دینشناس شدی، داخل مردم برگرد و با مردم زندگی کن! مسجدی، محرابی یا منبری را بگردان؛ من هم به حکم آیهٔ شریفه میروم و داخل مردم میروم. حالا داخل مردم برویم که رابطهمان با علم قطع نمیشود! کتابها هست، علم هم هست و آدم در همان شهری که داخل مردم برمیگردد، علمش هم ادامه میدهد و میخواند. من همین کار را کردم و هنوز هم ادامه میدهم.
-توهین به انبیا، ائمه و علما، حقیقتی تلخ در تاریخ
ایشان میدانستند که بهدنبال علم رفتن یکی از عبادات مهم است؛ آدم عالم شود و برگردد، مردم هم اگر پای درس عالم بیایند، این هم عبادت خیلی مهمی است؛ نه اینکه عالِم همهٔ بهرهٔ علم را میبرد و نه اینکه بهرهٔ علم را در روز قیامت، فقط آنکسی میبرد که چندسال درس خوانده است. عالمی که داخل مردم میآید و از مردم هم جدا نمیشود، حالا از قدیم هم همینطور بوده، در زمان انبیا هم همینطور بوده است و عدهای هم داخل مردم هستند که انبیا، ائمه و عالمان را مسخره، توهین و استهزا میکردند. این آب شور و تلخ تا آمدن امام عصر(عج) جریان دارد. هیچوقت عالم نباید خودش را راحت ببیند و مطمئن شود که هیچکس به من هیچچیز نمیگوید! بعضیها خیلی چیزها میگویند، حالا به گوش ما نمیرسد؛ اما داخل خانهها مینشینند و با زن و بچهشان، مهمانهایشان، دامادشان، تا وقتی شام بخورند، یکخروار فحش به عالم یا به علما میدهند، بعد هم بلند میشوند و میروند، خب بدهند!
روزی موسیبنعمران(ع) به پروردگار گفت: نمرهٔ من از نظر دانایی، علم، فهم و عبادت چند است؟ حالا من روایت را به زبان روز معنی میکنم. خطاب رسید: نمرهات بیست است و هیچچیزی کم نداری. گفت: خدایا! داخل مردم کسی هم هست که پشت سر ما حرف بیهوده بگوید؟ خطاب رسید: خیلی! گفت: چرا؟ خدا گفت: اخلاق عدهای از مردم حرف بیهوده گفتن است. گفت: خدایا! تو قدرت داری، نمیشود کار اینها را قطع کنی که یکنفر هم حرف بیهوده نگوید؟ خطاب رسید: نه! من کاری به کار مردم در دنیا ندارم؛ نه اینکه فقط پشت سر تو دهجور حرف بیهوده میگویند، بلکه پشت سر منِ خدا هم که آنها را خلق کردهام، هزارجور حرف بیهوده میگویند. چندمیلیارد پایشان را در یک کفش کردهاند، مثل اینهایی که امروز در دنیا هستند، میگویند عالم خدا ندارد! اینطوری پشت سر من حرف میزنند. من هستم، روزیشان را میدهم، نمکشان را هم میدهم و آنها را میگردانم، اما میگویند عالَم خدا ندارد! ولشان کن بگویند، برای تو ضرری ندارد.
-ارزش علمآموزی در روایات اهلبیت(علیهمالسلام)
عالمی که بین مردم برمیگردد، حالا بعضی از مردم هم حرف بیهوده بگویند، بگویند! دوست دارند بگویند! آنکه چندسال در قم و نجف درس خوانده، خیلی عبادت کرده است. اصلاً نمیشود ثوابهای عالم شدن را بیان کرد. در همین کتاب باعظمت «اصول کافی» که ترکیبی از چند کتاب است، کتاب دومش «کتاب العلم» است. چه روایاتی از پیغمبر(ص) و اهلبیت(علیهمالسلام) دربارهٔ علم و ثواب بهدنبال علم رفتن نقل شده است. وقتی آدم عالم میشود، خدا، انبیا، قیامت و خوبی و بدی را میشناسد. علم چراغ است! این روایت از رسول خدا(ص) است: «العلم نور» علم روشنایی است؛ یعنی کسی که بهدنبال دانایی نرفته، تاریک است و در تاریکی هم زندگی میکند؛ لذا به خدا و عالِم ایراد میگیرد، اصلاً به همهچیز ایراد میگیرد. به قول میرزادهٔ عشقی، شاعر زمان رضاخان قلدر، به خود پروردگار هم ایراد میگیرد و میگوید خلقت من در جهان یک وصلهٔ ناجور بود: «من که خود راضی به این خلقت نبودم، چشم تو کور بود؟»؛ اینطوری هم به خدا حمله و توهین میکند.
محکومیت مردم در قیامت برای شکایت سه چیز
حالا عالمی که برگشته است، این هم مواظب باشید که هستید! خیلی هم شما خوب مواظب هستید! پیغمبر(ص) میفرمایند: در روز قیامت سه چیز از مردم شکایت میکند:
الف) مسجد، خانهٔ خدا
یکی مسجد است که میگوید: خدایا! من ساخته شده بودم، تمیز و جادار و خوب هم بودم، اما مردم نمیآمدند. من یکبار در مسیری میرفتم، چشمم از بیرون به مسجدی افتاد، دیدم عجب مسجدی است! در ورودی و کاشیکاریاش خیلی خوب بود. گفتم: حالا که اذان میگویند و من تا اینجا رسیدهام، بروم و نماز ظهر و عصرم را بخوانم؛ البته لباسم را داخل ماشین گذاشتم و با همین یک پالتو رفتم که من را نشناسند. بنده خداها حالا نریزند و مزاحم آنها بشوم. وقتی وارد شدم، دیدم کسی نیست که مزاحم من شود. عالم پیرمرد محاسنسفیدی داخل محراب نشسته و منتظر است که اذان تمام شود. هشت نه نفر مثل من و شما که در دو قدمی بهشت زهرای هستیم، پشت سرش نشستهاند تا نماز بخوانند. هیچکس نبود! ظهر بود! آنوقت محل از جمعیت موج میزد؛ پیادهرو، خیابان، خانههای زیاد! پیغمبر(ص) میفرمایند: این مسجدی که مردم آن را تنها گذاشتهاند، در قیامت از مردم محل شکایت میکند. از چقدرِ مردم محل؟ از هر طرف چهل خانه همسایهٔ مسجد حساب میشوند؛ یعنی روبهرو، پشت سر، دست راست و دست چپ، چهل خانه؛ چهار چهارتا شانزدهتا، 160 خانه. فرض کنید در هر خانهای هم دو نفر اهل نماز باشند؛ بهطور طبیعی از این 160 خانه هر روز صبح، ظهر و شب، میتوانند 320 نفر بیایند و مسجد را پر کنند؛ اما نمیآیند و مسجد شکایت میکند.
حالا شما الحمدلله شکایت مسجد را ندارید؛ خیالتان راحت باشد که از شما شکایت نمیکند. مسجد را در اینجا از جمعیت آباد نگه داشتهاید.
ب) قرآن مجید، کلام خدا
شاکی دوم قرآن مجید است و شکایتش هم این است: خدایا! من بین مردم بودم، به من عمل نکردند.
ج) عالم محلّه
شاکی سوم هم عالم محلّه است که میگوید: خدایا! من ده پانزده سال درس خواندم، مسئله یاد گرفتم، حلال و حرام یاد گرفتم. خودت گفته بودی که بین مردم برگرد، من هم برگشتم؛ اما هیچکس به من محل نگذاشت. او هم شکایت میکند؛ آنوقت حضرت میفرمایند: خدا به شکایت هر سه هم توجه میکند و مردم محکوم میشوند.
معلمی، شغل علما و مبلّغین دین
حالا عالم آمده و خیلی هم عالم باحوصله و بردباری است. هفتهای سه چهار شب و گاهی بین دو نماز، روایت، مسئله و فقه اهلبیت(علیهمالسلام) برای مردم میگوید. اینجا دیگر حرف مربوط به شماست! شما در خانه وضو میگیرید، زن و بچه میگویند کجا میروی؟ میگویید به مسجد میروم. میگویند: نمازت را همینجا بخوان، مسجد برای چه میروی؟ میگویید صحبت نمازِ تنها نیست؛ من در مسجد نماز میخوانم، اما یک معلم هم در مسجد هست که حالا یا امام مسجد یا یک معلمی است که از بیرون دعوت کردهاند تا برای ده روز، پنج روز، پنج شب به منبر برود. شغل ما دیگر معلمی است. لقبهایی هم برای ما مینویسند که من یکی از این لقبها فراریام. من همیشه دوست دارم روی اعلامیهها بنویسند: ده روز «معلم فلانی» در اینجا درس دارد. کار ما معلمی است و یقیناً خدا هم میداند نه آیتالله، نه حجتالاسلام و نه از این لقبهاییر که روی این تابلوها مینویسند. ما یک معلم بیشتر نیستیم؛ اتفاقاً پیغمبر(ص) این اسم را روی ما گذاشته است. ما هیچ جای روایات نداریم که پیغمبر(ص) و ائمه(علیهمالسلام) به ما حجتالاسلام، حجتالاسلاموالمسلمین، خطیب توانا یا آیتالله گفته باشند. همهجا پیغمبر(ص) و ائمه(علیهمالسلام) اسم ما را معلم گذاشتهاند.
-مردنی که شهادت محسوب میشود
به زن و بچه میگوید من میخواهم به مسجد بروم، تنها مسئلهٔ نماز نیست؛ بلکه یک معلم هم دعوت کردهاند یا خود امام جماعت مسجد میخواهد معالم دین را برای ما بگوید. این را توجه بفرمایید! این روایاتی که من میگویم، از کتابهای خیلی معمولی نمیگویم و از کتابهای خیلی بالا میگویم که دیگر در آن کتابها حرف نیست. پیغمبر اکرم(ص) میفرمایند: این آقایی که از خانهاش به قصد یاد گرفتن درآمده(عربی روایت، «به قصد تعلم» است) و به مسجد نمیرسد، در پیادهرو سکته میکند و میمیرد، ماشین یا موتوری به او میزند و از دنیا میرود، اصلاً به مسجد نمیرسد(این متن گفتار رسول خداست)، چنین کسی با چنین مردنی «مات شهیداً»؛ نمیگوید «مات کَشَهیداً» مردنش مثل شهادت است، میگوید«مات شهیداً» مرگش خود شهادت است. خوب است که آدم دعوت خدا را گوش بدهد، خیلی چیز گیر او میآید. حالا آدم پنج سال گوشهٔ بیمارستان یا گوشهٔ خانه در رختخواب باشد، نتواند تکان بخورد، هیچ کاری هم نکند و بمیرد، این مردن خوب است یا آن مردن خوب است؟
من حالا نمیدانم چندبار، ولی دو سه بار آن را یقین دارم؛ یک منبر در همین ایام فاطمیه داشتم که طرفهای خیابان کرمان در هفده شهریور بود. جمعیت خیلی خوبی هم میآمدند و خوب هم گوش میدادند. روزی یکربع بیستدقیقه از منبرم گذشته بود، دیدم گوشهٔ منبر یکخرده بههمخوردگی پیدا شد، اما خیلی زود آرام شد. من هم منبرم تمام شد، پایین آمدم و گفتم: آن طرف مجلس چه شد؟ گفتند: آقا یکی از دوستان و همهیئتیهایمان داشت منبر شما را خیلی دقیق گوش میداد که از دنیا رفت. ما او را خواباندیم و سر و صدایش را درنیاوردیم که جلسه بههم نخورد. این «مات شهیداً».
-چشم گریان، نشانهٔ حقشناسی بنده
یک شب جمعه هم در همین مهدیهٔ تهران، آنوقت هنوز خراب نکرده بودند و به همان سبک زمان مرحوم کافی(رحمةاللهعلیه) برپا بود. تمام چراغها را هم خاموش کرده بودند و من دعای کمیل میخواندم. جلوی من هم چراغ نبود و من کمیل را از حفظ میخواندم. تاریک تاریک بود. من به اینجای دعا «اِلهی و ربی من لی غیرک» رسیدم و مردم خودشان این را شروع به تکرار کردند. خیلی هم جملهٔ زیبایی است! من به شما هم سفارش میکنم(خودم هم همین کار را میکنم) که در قنوت، رکوع و سجودتان، خودتان را به خواندن این قطعه عادت بدهید. «الهی و ربی» معبود و همهکارهٔ من؛ «الهی» معبود من «و ربی» همهکارهٔ من، «من لی غیرک» من هیچکس را غیر از تو ندارم. حالا یکی که کنار دست آدم است، میگوید تو هیچکس را نداری؟ تو زن و بچه و داماد نداری؟ میگویم نه! آنها چهکاری میتوانند برای من بکنند؟ آنها با من خیلی بزرگوار، باکرامت، آقا و بامحبت باشند، مرا که در قبر گذاشتند، نمیتوانند پیش من بمانند و همه میروند، پس من چهکسی را غیر خدا در این دنیا دارم؟! زینالعابدین(ع) دعایی دارند که میگویند: «اللهم ارحم فی هذه الدنیا غُربتی» خدایا من در این دنیا غریبم و هیچکس را ندارم، به غربت من رحم کن.
در قنوت، سجدهها و رکوع بگویید؛ در سجدهٔ آخر نماز واجب، چهار پنج بار پشت سر هم، «الهی و ربی من لی غیرک» بگویید و اگر خداوند در کنار این «الهی و ربی من لی غیرک»، گریه هم برایتان در سجده فرستاد، گریه کنید که این گریه حال عجیبی است. گریه در قرآن است و برای روایت نیست، در سورهٔ مائده است. به پیغمبر(ص) میگوید: بعضیها را با چشمت میبینی، «تَریٰ أَعْینَهُمْ تَفِیضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّٰا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 83)، «دمع» یعنی اشک؛ حبیب من، آدمهای حقشناسی در این مردم هستند که علامت حقشناسیشان اشکِ ریزان است. حق را شناختهاند؛ من را شناختهاند، قیامت را شناختهاند، حسین(ع) را شناختهاند. گریهٔ شناخت بالاترین گریه است.
سیدالشهدا(ع)، دستگیرهٔ نجات انسان در قیامت
علامه جعفری فرمود(حالا پنج بعدازظهر است و علامه با من خداحافظی میکند): من سالها در قم و نجف درس خواندهام، اما اصلاً به درسم و درس خواندنم تکیه و امیدی ندارم که حالا خدا در روز قیامت به من بگوید شیخ محمدتقی، بیا که دستگیرهٔ نجات داری، پانزده بیستسال درس خواندهای. حالا ما دوتا تنها بودیم و هیچکس پیش ما نبود. بعد گفت: درسم را کنار بگذار! من خیلی هم درس دادهام؛ یعنی الآن که محاسنم سفید است، نزدیک سیسال است که درس میدهم(درس دادن هم خیلی ثواب دارد)، این را هم کنار بگذار. هفتاد هشتاد جلد کتاب علمی نوشتهام؛ کتابهایش واقعاً علمی است! 27 جلد آن شرح نهجالبلاغه است که تمام نشد؛ اگر عمرش کفاف میداد، شاید حدود پنجاه جلد میشد و کتابهای دیگرش هم هست که کتابهایش را به من داده بود.
گفت هفتاد هشتاد جلد هم کتاب نوشتهام، اینها را هم کنار بگذار که به اینها هم هیچ امیدی ندارم. حالا ما در دلمان دارد خالی میشود که شخصیتی به این باعظمتی، او را همهٔ دنیای علم و فلاسفهٔ امروز جهان میشناسند، چه میگوید؟! ایام تحصیل را کنار بگذار، ایام تدریسم را کنار بگذار، تألیفاتم را کنار بگذار؛ اینها هیچ، به اینها امید ندارم! بعد گفت: الآن 74-75 سالهام، پانزده سالش که هیچ، حداقل شصت سال نماز خواندهام و روزه گرفتهام، یکبار هم به مکهٔ واجب رفتهام، همهٔ اینها را هم کنار بگذار که به اینها هم تکیه ندارم؛ یعنی دستم خالی است و حالا به تنها چیزی که امید و یقین دارم و میدانم دستم را در قیامت میگیرد، فقط و فقط حضرت سیدالشهداست. من را خیلی تکان داد! یعنی گفت تمام عمر من را کنار بگذار؛ فقط آنچه برای من مایهٔ نجات است، ارتباط با ابیعبدالله(ع) و اشکم برای اوست.
قرآن، نامهٔ خداوند به بندگان
ایشان برایم نقل کرد و در شرح نهجالبلاغهاش هم نوشته است که یکی از اساتید من، آیتاللهالعظمی آقا شیخ مرتضی طالقانی بود. البته داستانش طولانی است و من به مناسبت بحثهای روزهای قبل راجعبه قرآن عرض میکنم. گفت ایشان برای خودم در نجف تعریف کرد: من تا بیستسالگی در این مناطق طالقان چوپان بودم. صبح به صبح گوسفندهای مردم و دو سهتا گوسفند هم خودمان را به صحرا میبردم و میچراندم، غروب هم برمیگشتم. تا بیستسالگی نه نوشتن و نه خواندن بلد بودم و یک چوپان کاملاً بیسواد بودم. «تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار».
این چوپان بیستساله باطن صافی داشته که چنین پیشامدی شده است! گفت: یکروز هیچکس در صحرا نبود و گوسفندها هم یا میچریدند یا خوابیده بودند که یکمرتبه این صدا به گوشم خورد. گوینده را ندیدم و فقط صدا را شنیدم که میگفت قرآن نامهٔ دعوت من بهسوی بندگان است. چوپان! بیستسال داری ، نمیخواهی به این نامهای که برایت فرستادهام، جواب بدهی؟ گفت: من این صدا را شنیدم، گوسفندها را آوردم و تحویل صاحبهایش دادم، برای خودمان را هم داخل طویله کردم و به مادرم گفتم: من میخواهم به اصفهان بروم(آنوقت اصفهان حوزهٔ بزرگی بود و اساتید مهمی داشت) و درس بخوانم. مادرم به من گفت: مادر، ما اصلاً نمیتوانیم خرج تو را بدهیم؛ پدرت که اینجا با جان کندن یک لقمه درمیآورد. گفتم: من خرجی نمیخواهم! مادرم چند نان خانگی به من داد، داخل سفره گذاشتم و به کمرم بستم، پیاده برای اصفهان راه افتادم تا بروم و جواب نامهٔ خدا یعنی جواب قرآن را بدهم. خیلی عجیب است! چهار سال بیشتر اصفهان درس نخواند، مجتهد شد؛ یعنی با آیتاللهالعظمی بروجردی و آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی همدرس بود. چهارساله مجتهد شد، بعد از آنجا هم برای نجف حرکت کرد، پنجاه سال هم در نجف بود تا از دنیا رفت و او را در کنار قبر امیرالمؤمنین(ع) دفن کردند. جواب دادن به این نامه و دعوت خدا، خیر دنیا و آخرت آدم را بهطور کامل تأمین میکند.
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل××××××مطیع نفس و شیطانی چه حاصل؟
بُود قدر تو افزون از ملائک×××××××تو قدر خود نمیدانی چه حاصل؟
کلام آخر؛ حضرت زهرا(س) و غصهٔ روزهای بیپدری
نمیدانم چندنفر، ولی نوشتهاند تعدادی از خانمهای مدینه که قوموخویش او بودند، با همدیگر جمع شدند و گفتند دستهجمعی به عیادت دختر پیغمبر(ص) برویم. وقتی وارد خانه شدند، دیگر نمیتوانست از رختخواب بلند شود و توانش کم شده بود. امام صادق(ع) میفرمایند: چیزی غیر از پوست و استخوان از مادرم باقی نمانده بود. گفتند: خانم آمدهایم که برای کارِ خانه کمک بدهیم؛ همهمان سریع کارهای خانه را انجام میدهیم. فرمودند: هیچ کاری ندارم؛ دیروز خودم با این حال و با این پهلویم بلند شدم، برای بچهها و علی نان پختم و لباسهایشان را شستم که دو سه روز دیگر از دنیا میروم، خانه بدون نان نباشد و لباسهای علی و بچهها نَشُسته نماند؛ اما حالا که شما خودتان دلتان میخواهد برای من کاری انجام بدهید، چند روز است از بستر بلند نشدهام، زیر بغل مرا بگیرید و تا کنار قبر پدرم ببرید.
اوّل درِ خانهاش داخل حرم باز میشد، دولت در را بسته و مجبور بود بیرون بیاید و از بیرون به حرم برود. من یک شب در ساعت دوازده شب، آن مسیری را که باید تا حرم میآمد، قدم زدم و دیدم پانزده قدم میشد. تا از خانه بیرون بیاید و وارد مسجد شود، پانزده قدم که چیزی نیست! پنج شش قدم که او را آوردند، گفت: من را بر زمین بگذارید، دیگر توان حرکت کردن ندارم. در کوچه نشست و زارزار گریه کرد. دوباره زیر بغلش را گرفتند و بردند، تا چشمش به قبر پدرش افتاد، خودش را روی قبر انداخت و گفت: «ابتا! رُفعت قوّتی و شَمت بی عدوی و الکَمد قاتلی» بابا! بلند شو و ببین که غصه دارد من را میکشد. این یک بار بود که حضرت زهرا(س) کنار قبر پدرش گفت «والکمد قاتلی»؛ یکبار دیگر هم این «و الکمد قاتلی» گفته شد، آنهم کنار بدن قمربنیهاشم(ع) بود که ابیعبدالله(ع) گفت: عباس جان! اگر من را تا امروز غروب نکشند، داغ تو مرا زنده نخواهد گذاشت.
تهران/ مسجد رسول اکرم(ص)/ دههٔ دوم جمادیالاولی/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی هشتم