شب چهارم شنبه (29-10-1397)
(تهران حسینیه اهل بیت (گلپور))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- معنای فضل در لغت
- حالت تسلیم، از اخلاق انبیای الهی
- -امامشناسی و معرفت توحیدی، عامل حرکت 72تن
- -هاجر(ع) و حال تسلیم او در بیابان مکه
- -عنایت چشمهٔ آبی از قلب مردم به ابیعبدالله(ع)
- -معرفت اسماعیل در اطاعت امر خدا
- -تجلی نور خدا در درون اولیای الهی
- -روح تسلیم عبداللهبنیعفور و خانهٔ او در بهشت
- -حال خوبِ اولیای خدا
- نورانیت انسان در اتصال به اهلبیت(علیهمالسلام)
- کلام آخر؛ فاطمه(س)، فخر زنان عالم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
جملهٔ اوّل از جملات ناب، الهی، ملکوتی و پرمعنای حضرت صدیقهٔ کبری(س) در سه شب توضیح داده شد؛ فاطمه(س) در جملهٔ دوم اعلام میکند: «الحمدلله الذی لم یجعلنی جاهدا لفضله» من خدا را ثنا میگویم و به پیشگاه مقدسش سپاس عرضه میدارم که به من محبت و لطف کرد و مرا منکر فضلی قرار نداد که به من داشته است. من از دیروز در کلمهٔ فضل از نظر لغت جستوجویی داشتم تا ببینم این فضلی که دختر پیغمبر(ص) میفرمایند به من توفیق داده که فضل او را انکار نکنم و نپوشانم، یعنی چه؟
معنای فضل در لغت
برای کلمهٔ فضل دو معنا از نظر لغت مطرح میشود:
یک معنای آن، «زیادی» است یعنی در خلقت بدن و در داشتن شوهر، بچهها و نعمتهای مادی، عنایت کامل به من شده و در بستر این عنایت کامل، اضافه هم به من مرحمت شده است. من هم به این اضافهای که خدا به من داده، توجه و دقت دارم و اهل پوشاندن نیستم. من فکر میکنم و میبینم استحقاق هیچ نعمتی را نداشتهام و به عبارت سادهتر، از پروردگار عالم طلبکار نبودهام. در دعای کمیل میخوانیم: «فإنک فعال لما تشاء» تو آنچه بخواهی، با قدرت هرچه تمامتر انجام میدهی؛ ولی به تو واجب است؟ یعنی این کلمهٔ واجب را میشود برعهدهٔ پروردگار هم تحمیل کرد که واجب بوده من را خلق کنی؟ حالا هم که آفریدهای، واجب است به من اجازهٔ نفس کشیدن بدهی؟ واجب است اینهمه نعمت به من مرحمت کنی؟ یعنی واقعاً به تو واجب است که مغزی با چهارده میلیارد سلول فعال به من بدهی تا بفهمم، حفظ کنم و نگه بدارم، یک مطلبی بعد از چهل سال لازم باشد، در مغزم جلو بیاورم و بیان کنم؛ اینها بر تو واجب بوده است؟ به قول خودش در قرآن مجید، من که بندهٔ تو هستم(این در قرآن است)، حق نعمت بر تو دارم که لازم است به من نعمت بدهی؟ نه، او «فعال ما یشاء» و همهکاره است؛ اگر بخواهد، انجام میدهد و اگر نخواهد، انجام نمیدهد. آیا کسی عقلاً و علماً حق اعتراض به وجود مقدسش را دارد؟ به حکیم که نمیشود معترض شد، به علیم که نمیشود معترض شد، به لطیف که نمیشود معترض شد، به وجود مقدسی که ذاتش بینهایت و اسما و صفات از نظر مفهوم بینهایت است، نمیشود معترض شد. ما چه کسی هستیم که به خداوند اعتراض کنیم؟ بر چه مبنایی و با چه دلیلی؟!
حالت تسلیم، از اخلاق انبیای الهی
من در اینجا یک کلمه از قرآن برایتان عرض کنم که به اخلاق همهٔ انبیا نسبت به او مربوط است و آن حالت تسلیم است؛ یعنی انبیای الهی در هیچ موردی(این خیلی مهم است) برای خودشان تصمیمگیرنده نبودند و به قول عرفای الهی، انسان در پیشگاه خدا خودش را باید مانند میّت در دست غسال قرار بدهد. چطور میّت به غسال نمیگوید من را برای غسل روی سنگ به پشت بخوابان، به شکم بخوابان، من را بهطرف راست یا چپ نچرخان، آب سرد روی من نریز، سه نوع آب کافور و سدر و آب خالص روی من نریز! مرده رهای در دست غسال است، انبیای الهی هم رهای در دست قدرت و علم و رحمت و مغفرت حق بودند: «إِذْ قٰالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قٰالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ اَلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 131). البته اینهایی که من میگویم، اگر بعضیهایش در موقع امتحان برای ما پیش بیاید، بین خود و خدای خود ابداً کننده نیستیم؛ ولی انبیای الهی بهخاطر این حال تسلیمشان، کننده بودند. کسی که در سورهٔ هود است، در زمانی که در کهنسالی بود و حداقل نود سال داشت، همسرش هم حدود هشتاد سال بود، به این آدم و همسرش بچهای داد که خود پروردگار اسم او را اسحاق گذاشته است: «وَ مِنْ وَرٰاءِ إِسْحٰاقَ یعْقُوبَ»(سورهٔ هود، آیهٔ 71). آنوقت از این پیرمرد نودساله از همسر دیگرش که 24-25ساله بود و هاجر نام داشت، یک بچهٔ پسر به او داده که خدا اسمش را اسماعیل گذاشته است. ابراهیم با دو همسرش -هاجر و ساره- در کجا زندگی میکند؟ در خوش آبوهواترین منطقهٔ خاورمیانه، یعنی در شامات زندگی میکند.
حالا از همسرش هاجر یک بچه بهدنیا آمده که دو سه ماهه است و منطقه پر از باغ، گل و بلبل، چشمه و آبوهوای لطیف؛ جبرئیل نازل میشود و به ابراهیم میگوید: شما این خانم جوان را با این بچهٔ شیرخواره بردار و حرکت کن تا جایی که من از جانب خدا بیایم و بگویم پیاده شو! به حضرت حق قسم، ابراهیم از جبرئیل نپرسید چرا! میخواهید من را با این زن و بچه به کجا ببرید؟ برای چه میخواهید ببرید؟ به چه علت میخواهید ببرید؟
وقتی پروردگار به وسیلهٔ جبرئیل میگوید برو تا بگوییم کجا پیاده بشو، حرکت میکند؛ کجا به او میگویند پیاده بشو؟ در یک دره که اطراف این دره کوه است و طبق قرآن مجید، در سطح این دره هم یک علف یا یک لیوان آب خوردن نیست. جبرئیل آمد و گفت: خدا میفرماید خودت باید برگردی و هاجر را با اسماعیل در این دره بگذاری که بمانند. اصلاً از جبرئیل سؤال نکرد که من این زن و بچه را برای چه در اینجا بگذارم، تکلیف اینها چه میشود؟! اینجا که آب و علف ندارد! این حال تسلیم و حالی است که صاحب حال کل تصمیمگیری را به پروردگار واگذار کرده است و بچه را گذاشت، مادر را هم گذاشت و وقتی میخواست خداحافظی کند، از عجایب است که هاجر هم نپرسید! من زن جوانِ تنها در این دره و این زمین که یک علف سبز و یک لیوان آب ندارد، برای چه باشم؟ به چه دردی میخورد؟ او هم نپرسید! بیخودی نیست که خدا قبرش را زیر ناودان طلای بیت قرار داده است و از آن زمان تا حالا، میلیاردها نفر سعی صفا و مروه میکنند. کار کار هاجر بوده است؛ خدا این هفتبار رفتوآمدش را که بهدنبال آب برای بچهٔ تشنهاش میگشت، واجب شرعی قرار داده است. اینها کار یک خانم است و همه در تسلیم اینها نسبت به پروردگار ریشه دارد.
-امامشناسی و معرفت توحیدی، عامل حرکت 72تن
شما شنیدهاید این 72نفر، یک بار در این هشت روزی که در کربلا بودند تا شهید شدند، یک چونوچرا گفته باشند؟ نشنیدهاید و هیچ کجا هم ننوشتهاند؛ آنها اهل چونوچرا نبودند. حضرت از مدینه که درآمد تا به کربلا رسید، در راه در مدینه، در مکه و در بیرون آمدن از مکه، افراد کراراً گفتند: آقا این سفر را نرو! آقا از این سفر بوی خون میآید! شما چهکارهاید که به امام زمان خود اعتراض میکنید یا تعیین تکلیف میکنید؟ شما اگر امامشناس بودید و معرفت توحیدی داشتید، بهدنبال ابیعبدالله(ع) حرکت میکردید! برای چه چونوچرا میکنید؟ یکی از بچههایش نگفت بابا کجا میرویم! یک بچهاش نگفت بابا این بیابان کجاست که ما را پیاده کردهاند؟ برای چه؟
فقط یکبار در این هشت روز(این را دقت بفرمایید)، وقتی برادر برای آخرین بار بهطرف میدان میرفتند، زینب کبری(س) عرض کرد: حسین جان! تکلیف ما بعد از شهادت تو چیست؟ سؤال کرد و ابیعبدالله(ع) جوابشان را دادند و فرمودند: خواهرم تکلیف تو و کل این دخترها و خواهرهایت و زنان، «التوکل علی الله» به خدا اعتماد کنید، خداوند مواظب شماست. شما را تا شام سالم میبرد و از شام تا مدینه سالم برمیگرداند. همین یک سؤال در کربلا اتفاق افتاده، آنهم تکلیف شرعی را سؤال کرده است که بعد از شما اینجا بمانیم، در خیمهها بمانیم، در معرض حمله قرار بگیریم؟ اینها را ایشان نگفته و من ترجمه میکنم؛ آقا تکلیف ما بعد از شما چیست؟ «التوکل علی الله»؛ گفت: چشم! این حال تسلیم است.
-هاجر(ع) و حال تسلیم او در بیابان مکه
حالا این بچه با این زن در این بیابان گذاشته شدند، بچه که داشت از تشنگی میمرد. آنوقت هم نه کعبه، نه سعی صفا و مروه، نه مشعر، نه منا و نه عرفات بود؛ فقط یک زن و یک بچهٔ شیرخواره، تکوتنها بود. شما میتوانید شب را تکوتنها در کویر لوت بین کاشان و کرمان بمانید؟ آن وقت این زن با بچهاش در این بیابان بی آب و علف مانده، فقط هفتمرتبه بین دو کوه صفا و مروه را رفته و آمده است که آب پیدا کند، اما آب هم پیدا نشد. وقتی آمد، دید این بچهٔ دو سهماهه دارد پاشنهٔ خودش را از شدت تشنگی به زمین میساید و دارد میمیرد! یکمرتبه مادر دید آبی از زیر پای بچه بیرون زد که این آب پنجهزار سال است خشک نشده است.
-عنایت چشمهٔ آبی از قلب مردم به ابیعبدالله(ع)
اینجا نکتهای هم بگویم که حظ کنید. خداوند متعال برای زحمات هاجر و حالت تسلیم ابراهیم، یک آب زمزم مرحمت کرد و این آب هم تا حالا مانده است؛ ولی من تعدادش را نمیدانم، فقط میلیاردی میگویم! میلیاردها چشمهٔ آب جاری که ریشهٔ آبش برای قلب است، خدا به ابیعبدالله(ع) عنایت کرد. یک چشمهٔ آب به ابراهیم و هاجر و اسماعیل داد که آب آنهم از زمین میجوشید؛ ولی آب این میلیاردها چشمهای که به ابیعبدالله(ع) داده است، از قلب مردم میجوشد.
-معرفت اسماعیل در اطاعت امر خدا
حالا پدر نودسالهای که تا حالا بچهدار نشده و پروردگار عالم بچه عطا کرده است؛ من و شما اگر در همین حیثیت، نه حیثیت ابراهیمی بودیم، خواستهٔ خدا را -خدایی که از او هیچ طلبی نداریم- انجام میدادیم؟ بچه –اسماعیل- چهاردهساله شده، یک بچهٔ باادب، بامعرفت، نورانی، باکمال و زیبا شده و ابراهیم هم به دیدن مادر و بچهاش آمده است. قبیلهٔ جُرهُم هم از دور دیدند که کبوترها در این دره میآیند، آمدند و دیدند آب در این دره جاری شده است. با هاجر قرار دادند که گوسفندهایشان را بیاورند و آب بدهند، از هر تعداد گوسفند در هر چندماه، یکی دوتا به اسماعیل بدهند. حالا اسماعیل هم روی عنایت خدا گلهدار شده، ابراهیم به دیدن همسر و بچهاش آمده است که یک روز صبح(این متن قرآن است)[V1] بچهاش را صدا کرد؛ آدمی که دیگر الآن 114ساله است، چه دلخوشی به بچهاش دارد، آنهم این بچه! با کمال شوق و بدون دغدغه و ناراحتی به اسماعیل گفت: «یٰا بُنَی إِنِّی أَریٰ فِی اَلْمَنٰامِ أَنِّی أَذْبَحُک»(سورهٔ صافات، آیهٔ 102)، من عبدم و از طرف مولایم دستور دارم که تو را ببرم و ذبحت کنم. من و شما پدر هستیم، میتوانیم تحمل این امر را داشته باشیم؟ نداریم که به ما ارائه نکرده است. بچه را ببیند چه جواب داد! خاک کف کفش این بچه واقعاً روی سر من و روی چشم من؛ از معرفتش گفت: «یٰا أَبَتِ اِفْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ» امر مولایت واجب است، انجام بده و نسبت به من هم نگران نباش! «سَتَجِدُنِی إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ مِنَ اَلصّٰابِرِینَ» من به ذبحشدنم به دست تو کمترین رنجی در دل ندارم، سؤال هم ندارم، چونوچرا هم ندارم. آدم در این حالت تسلیم راحت راحت است.
-تجلی نور خدا در درون اولیای الهی
من اولهای طلبگیام استادی داشتم(الآن میفهمم، آنوقت درکش نکردم) که از اولیای خدا بود. اولین کسی که در قم به من درس داد، ایشان بود. کجا درس میداد؟ نه مدرسهٔ فیضیه، نه مدرسهٔ حجتیه و نه مدرسهٔ رضویه بود؛ بلکه در خانه درس میداد. چطوری درس میداد؟ از روی تشک بلند میشد و به دو متکا تکیه میداد، درس میداد؛ چون چهل سال مریض بود و در رختخواب افتاده بود. من در آن مدتی که با ایشان بودم، یکبار یک کلمهای که بوی ناباب نسبت به پروردگار بدهد، از او نشنیدم؛ خنده از لبش دور نمیشد و چهره شاد بود. من نمیدانم در درونش چه میگذشت! نور خدا در درونش در تجلی بود، و إلّا آدم بدون نور خدا اینطوری نیست، هست؟!
یک روایت بخوانم و یک داستان هم که خودم تقریباً واسطهٔ دومش هستم، برایتان بگویم.
-روح تسلیم عبداللهبنیعفور و خانهٔ او در بهشت
برادران، جوانهای عزیز و خانمهایی که میشنوید، ما یک راوی بهنام عبداللهبنیعفور در همین کتاب «اصول کافی» داریم که خدا توفیق ترجمهاش را در پنج جلد به من داده است. از ایشان روایت خیلی نقل شده است. مرگ وی در طلوع آفتاب بود و وقتی یک روز صبح خبر مرگش را به حضرت صادق(ع) دادند، نحوهٔ گریه کردن حضرت صادق(ع) اینگونه بود که دوتا شانههایش از گریه میلرزید. امام صادق(ع) متنی را برای عبداللهبنیعفور فرموده که دوسوم صفحهٔ کتاب است. یک جملهاش این است که حضرت میفرمایند: امروز در کرهٔ زمین مؤمنتر از عبداللهبنیعفور خبر ندارم. این یک جملهاش است و جملهٔ دیگرش این است(در حالی که اشک میریختند، میفرمودند): عبدالله تا وارد عالم بعد شد، خدا یک خانه به او داد که یک طرف آن به خانهٔ پیغمبر(ص)، یک طرف به خانهٔ امیرالمؤمنین(ع)، یک طرف به خانهٔ رحضرت مجتبی(ع) و یک طرفش هم به خانهٔ پدرم ابیعبدالله(ع) وصل است. شنیده بودید که کسی این مقام را در شیعه داشته باشد؟ نه، نشنیدهاید؛ خیلی آدم فوقالعادهای بود! چرا؟ چون تسلیم خدا بود. همین مقام تسلیم، خیلی مقام بالایی است!
ایشان روزی خدمت حضرت صادق(ع) آمد، هفت هشت نفر داخل اتاق بودند، یک انار در بشقاب گِلی برابر امام صادق(ع) بود. حالا یک انار را که همهمان میدانیم برای یک درخت است و درخت برای یک باغ است، یک نور به آن میرسد، از یکجا آب میخورد، یک خاک است و یک مالک دارد. امام صادق(ع) جلوی آن چند نفر فرمودند: عبدالله! به ما چقدر اعتقاد داری و وابستهای؟ گفت: یابنرسولالله! این انار را از بشقاب بردارید، نصف کنید و به من بگویید نصفش حرام، نصفش حلال است، من با همهٔ وجودم قبول میکنم و حرف دیگری هم ندارم. یابن رسولالله، اینکه برای یک درخت و برای یک باغ است، یک آب پای آن آمده، از یک هوا تغذیه کرده و یک مالک داشته است، چرا نصفش حرام و نصفش حلال؟! اگر واقعاً معرفت به خدا، امام، پیغمبر و قرآن مجید است، آدم باید همیشه در حال باور و حال تسلیم باشد. زهرا(س) در این جمله میگوید: من نسبت به فضل خدا هیچ انکاری ندارم و چونوچرایی هم ندارم؛ زیاد داده، کم داده، بیشتر داده، کمتر داده، پرداخته یا نپرداخته است! من فقط ثناگوی او هستم و دیگر کاری به کار او ندارم.
-حال خوبِ اولیای خدا
اما داستان که من واسطهٔ دوم هستم. یکی از بزرگان دین ما که در این صدسالهٔ اخیر، نمیتوانم بگویم کمنظیر یا بینظیر است، واقعاً نمیدانم چهچیزی دربارهاش بگویم! من خودم با یک واسطه شاگرد ایشان بودم. ایشان در نجف زندگی میکرد و از اعاظم مراجع شیعه بود. این داستان را فرزندش در خانهاش در یوسفآباد تهران برای من نقل کرد و گفت: پدرم آیتاللهالعظمی آقا سید جمالالدین گلپایگانی، مرجع بزرگ در یک خانهٔ تیرچوبی در نجف زندگی میکرد که یک اتاق در پایین و یک اتاق در بالا بود. اتاق پایین برای ما و مادرم و برادرم بود که نسبتاً جا میشدیم و اتاق بالا هم محل مطالعات و کتاب و درس پدر بود. پدر در این آخریها چندجور بیماری داشت و چندجور سوند به او وصل بود. آنوقت هم سوند پلاستیکی نبود، سوند لولهٔ مسی بود که وصل کردنش به مثانه، جگر مریض را تکهتکه میکرد! سوند به او وصل بود و درد داشت. دو سهجور بیماری داشت، دکتر آمده و او را دیده بود، یک نسخه نوشته بود و کنار تختش بود، اما پول نداشتیم که دوا بگیریم.
یکی از علمای بزرگ تهران به دیدنش آمد که آن عالم را من دیده بودم و به او هم ارادت داشتم، او هم به من محبت داشت. زمانی که در تهران بود، سالی ده شب در مسجدش به منبر میرفتم. چهل پنجاه کتاب علمیِ باحال هم نوشته است. ایشان به زیارت نجف و کربلا میآید؛ چون شدیداً به مرحوم آیتاللهالعظمی آقا سید جمالالدین ارادت داشت، به دیدن پدرم میآید. پدرم در اتاق بالا به او سوند وصل است و همهٔ بدن درد دارد، نسخهٔ دکتر کنار تختش است و پول هم نداریم دوا بگیریم. کنار تخت چوبی پدر نشست و عرض کرد: آقا حالتان چطور است؟ ما تحمل این حرفها را نداریم و اصلاً کلاسمان هم نیست! پدرم به این عالم گفت: بلند شو و این پنجرهٔ بالای سر من را باز کن. این عالم هم بلند شد و پنجره را باز کرد. پدرم گفت: چه میبینی؟ گفت: گنبد امیرالمؤمنین(ع) را میبینم و چیز دیگری نمیبینم. فرمودند: حالم را پرسیدی، جوابت را بدهم؛ به این امیرالمؤمنین قسم، به این علیبنابیطالب قسم! الآن خدا بندهای خوشتر از من در کرهٔ زمین ندارد. این حال اولیا و عباد خداست.
نورانیت انسان در اتصال به اهلبیت(علیهمالسلام)
برادرانم! جلسه گرفتن و شرکت کردن، گریه کردن و سینه زدن شما بسیار باارزش است و آنهایی که با این کارها مخالفاند، مریض هستند. به قول پیغمبر(ص)، خدا عشق به اهلبیت(علیهمالسلام) من را روزیشان نکرده است. من با همهٔ این جوانب صد درصد موافقم؛ اما بیایید خودمان را در این مجالس آرامآرام با اولیای الهی و اخلاق انبیا نزدیک کنیم و چیزی از این مجالس ببریم که به درد دنیا و آخرتمان بخورد، به درد رفتار درست ما با زن و بچهمان و مردم بخورد! فقط نیاییم گوش بدهیم و گریه کنیم و بزنیم و هیچچیز از مسائل الهی و اخلاق انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) گیرمان نیاید. شما اگر خودتان را بهاندازهٔ سعهٔ وجودیتان به این درجات برسانید، بهاندازهٔ سعهٔ وجودیتان به خدا و به اهلبیت(علیهمالسلام) اتصال عجیبی پیدا میکنید.
شما امیرالمؤمنین(ع) را تا حدّی میشناسید؛ امام در کوچه میرفتند، کف دستشان روی پیشانیشان و چهرهشان درهم بود، میثم به حضرت رسید. یک خرمافروش جزء، کسی که یکسیر، دو سیر، یککیلو و نیمکیلو خرما میفروخت، گفت: فدایت شوم علی جان، چه شده است؟ فرمودند: سرم خیلی درد میکند! گفت: آقا برای چه؟ فرمودند: برای اینکه امروز سر تو درد گرفته است. آدم این اتصال را پیدا میکند؛ یعنی تمام آن حالات و نورانیت انسان به پیغمبر و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) انتقال پیدا میکند. باور ندارید؟ این آیه را در سورهٔ توبه ببینید: «وَ سَیرَی اَللّٰهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 94). شما هزاربار شنیدهاید که پیغمبر(ص) فرمودند: خشنودی فاطمه خشنودی خداست؛ یعنی خشنودی فاطمه با خشنودی خدا یکی شده و خشم فاطمه خشم خداست. این مقام انسان است.
حالا صدیقهٔ کبری(س) میگویند: من فضل خدا را منکر نیستم؛ اولاً خودم را طلبکار نمیدانم، هرچه هم به من عنایت کرده، من زبانم برای بیان عنایاتش باز است و نمیپوشانم. اضافه هم به من داده است؛ با اینکه من غیر اضافه را طلبکار نبودهام، اضافه هم عنایت کرده است. خدا به ما هم خیلی اضافه عنایت کرده است که توجه نداریم. این یک معنی فضل است، یک معنی فضل هم احسان است که این را به خواست خدا، فردا شب بهوسیلهٔ سه یا چهار آیه برایتان توضیح میدهم.
کلام آخر؛ فاطمه(س)، فخر زنان عالم
فخر زنان فاطمهٔ اطهری××××××××××پیک خدا را چه نکو دختری
امابیها لقبت زان سبب××××××××کز حسبت، دخت پدرپروری
گوهر یک دانهٔ دریای وحی×××××××رحمت حق شافعهٔ محشری
زهد و صلاح و شرف و فضل را×××××××همقدر و همقدم حیدری
یازده اختر که درخشش گرفت××××××××در فلک دین، همه را مادری
ملک تو مرز ملکوت خداست××××××××کی به هوای فدک خیبری؟!
آنچه که در متن کتاب وجود××××××××نکته به نکته همه را از بری
هرچه تو را بیش ستایند باز××××××××بهتر و بالاتر و والاتری
دو سه روز پیش، هشت نهتا از زنان اقوامش به خانهاش آمدند، روبهروی بسترش نشستند و گفتند: دختر پیغمبر! آمدن ما دو علت دارد: یکی به عیادت آمدیم و یکی هم چون میدانیم دیگر از بستر بلند نمیشوی، به ما بگو هر کاری برای خانه داری، انجام بدهیم. فرمودند: من برای خانه کاری ندارم؛ چون میدانم رفتنم نزدیک است، دو سه روز قبل خودم با این پهلوی شکسته بلند شدم و برای علی و بچههایم نان پختم، لباسهای علی و بچههایم را شستم که برای بعد از من چندروزی کار نداشته باشند؛ ولی حالا که خودتان میخواهید کاری برای من انجام بدهید، من چند روز است از این بستر بلند نشدهام و دلم برای پدرم تنگ شده است، زیر بغل من را بگیرید و به من کمک بدهید و من را تا کنار قبر پدرم ببرید. درِ خانهاش در زمان پیغمبر(ص) به روی مسجد باز بود، اما بعداً دولت دستور داد در را بستند. باید داخل کوچه میآمد و برمیگشت، کنار قبر میآمد.
من یک شب در مدینه ساعت دوازده شب رفتم و این مسیر را قدم گرفتم، دیدم از داخل کوچه تا سر قبر، حدود چهارده یا پانزده قدم بود. چهار پنج قدم که او را آوردند، صدا زد دیگر نمیتوانم راه بیایم، بگذارید کمی روی زمین بنشینم. روی زمین نشست، زارزار گریه میکرد، او را بلند کردند؛ تا از یک قدمی چشمش به قبر پدرش افتاد، خودش را از دست زنها رها کرد و روی قبر بابا افتاد: «ابتا رفعت قوتی و شمت بی عدوی و الکمد قاتلی» من این جمله را معنی میکنم؛ ولی در جای دیگر، نه در کنار قبر پیغمبر(ص)! وقتی کنار بدن قطعهقطعهٔ قمربنیهاشم(ع) آمد، سر قمربنیهاشم(ع) را روی دامن گذاشت و گفت: «الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی و انقطع رجائی و الکمد قاتلی» عباس! اگر مردم مرا تا امروز عصر نکشند، داغ تو من را زنده نخواهد گذاشت...
تهران/ حسینیهٔ اهلبیت/ دههٔ دوم جمادیالاولی/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی چهارم