لطفا منتظر باشید

روز دوم جمعه (12-11-1397)

(تهران حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت))
جمادی الاول1440 ه.ق - بهمن1397 ه.ش
11.43 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

سرگردانی انسان در شناخت خود

کلام در خودشناسی بود. انسان باید آگاه شود که «از کجا آمده»، «به کجا آمده»، «به چه منظور آمده» و «به کجا خواهد رفت». هیچ مکتب و مدرسه‌ای در شرق و غرب، هنوز جواب کاملی برای این مجموعه مسائل پیدا نکرده‌اند که شناختش فوق‌العاده مهم است؛ لذا میلیاردها نفر در حوزۀ زندگی سرگردان بوده‌اند، اکنون هم سرگردان هستند و در آینده نیز سرگردان خواهند بود.

 

براساس شدت سرگردانی، حیرت و جهل به خود، به انواع معاصی و گناهان پناه می‌برند؛ تنها به‌عنوان اینکه لحظاتی خوش باشیم، از این افکار جدا باشیم و تحت‌تأثیر مسائلی قرار نگیریم که نمی‌دانیم. شما به هر گنهکاری بگویی که چرا به این‌همه گناه آلوده هستی، می‌گوید: می‌خواهم خوش باشم. چرا می‌خواهد خوش باشد؟ چون باطنش آرامش و امنیت ندارد. به‌خاطر اینکه خودش را نمی‌شناسد، بخصوص وقتی سالیانی از عمرش می‌گذرد، به‌شدت تحت فشار درونی قرار می‌گیرد و فکر می‌کند که اصلاً برای چه ما را در دنیا آورده‌اند! فکر می‌کند که اگر مرگ برسد، خاموشی کاملی زده می‌شود و ما معدوم می‌شویم. 

 

این فشار شدید روانی به‌خاطر این است که خودش و شئون خودش را نمی‌شناسد؛ «او را از کجا به اینجا سفرش داده‌اند»، نمی‌داند! برای اینکه «چرا او را در اینجا نگه داشته‌اند»، جوابی ندارد! حتی نمی‌داند که «می‌خواهد به کجا برود». عدم امنیت درون و فشار این جهل، شخص را یا وادار به خودکشی کند؛ این‌طور که آمار جهانی نشان می‌دهد، خودکشی خیلی زیاد شده است! یا او را دیوانه می‌کند و دچار یک بیماری روانی سختی می‌شود؛ یا گوشه‌گیر شده و نسبت به همۀ بستگان و مردم خیلی بی‌حوصله می‌شود.

 

آرامش و امنیت در پرتو یاد خداوند

-مؤمن واقعی در امنیت کامل

شما از زمان آدم(ع) تا الآن، برای قبل از پیغمبر عزیز اسلام، مقدار کمی اخبار در اختیار ماست؛ ولی بعد از پیغمبر(ص) تا الآن، شما نمی‌توانید هیچ مؤمن واقعی (نه به قول پیغمبر، مؤمن ضعیفی که ارتباط تار عنکبوتی با حقایق دارد) پیدا کنید که خودکشی کرده باشد. چرا؟ پروردگار در قرآن می‌فرماید: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 82) مؤمن در همین دنیا نسبت به خودش در امنیت کامل به‌سر می‌برد. این خبر پروردگار است. عجیب است که همین دیروز، من این روایت را دیدم؛ امام صادق(ع) می‌فرمایند: مؤمن به‌خاطر همین آرامشش گرفتار جنون نمی‌شود؛ چون همه‌چیز خودش را می‌داند که از کجا آمده‌ام، دقیقاً هم به آن معتقد و عالم است و یقین دارد که «إنّا لِلّه» ما از سوی خدا آمده‌ایم.

 

-تجارت انسان در دنیا

ما به کجا آمده‌ایم؟ به یک تجارت‌خانه آمده‌ایم؛ هم قرآن مجید و هم روایاتمان، اینجا را محل تجارت می‌دانند. شاهکار آیات مربوطه به تجارت در این دنیا، در سورۀ فاطر و صف است. در آیهٔ دهم سورهٔ صف می‌خوانیم: «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى‏ تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ». شما ببینید این شناخت چه آرامشی به انسان می‌دهد! آیا شما را به تجارتی راهنمایی نکنم که می‌توانید در این تجارت‌خانه داشته باشید. آن تجارت شما را از عذاب دردناک پروردگار نجات می‌دهد. 

 

سپس در آیهٔ بعد، مواد تجارت را می‌گوید: «تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ»(سورهٔ صف، آیهٔ 11). وابستگی به خدا، ارتباط با خدا و تکیه کردن به خدا، یک مورد از این تجارت است. این وابستگی به پروردگار هم خیلی عجیب آرامش می‌دهد. در قرآن می‌خوانیم: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب»(سورهٔ رعد، آیهٔ 28). 

 

-تجارت موفق ابوذر 

شما دراین‌زمینه در همین کتاب‌های فارسی که احوالات اصحاب ناب پیغمبر(ص) را نوشته‌اند، احوالات ابوذر را بخوانید. ابوذر در تبعیدش به شام و بعد هم تبعیدش به ربذه که دخترش هم با او بود، به‌خاطر تشنگی و گرسنگی شدید، این مرد یک بار در آن بیابان بدون آب و علف، اعلام نارضایتی از این شکل زندگی‌اش نکرد. ابوذر در توکل عظیمی به‌سر می‌برد؛ چون می‌دانست حرکتش من‌الله بوده و اینجا هم یک تجارت‌خانه است. در پیوند با پیغمبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) به تجارت بسیار بالایی موفق شده است که محصول آن تجارت، در همین تبعید ربذه با او بود. او می‌دانست که با دست پُر می‌رود، نگران این وضع زندگی و مردنش نبود.

 

ابوذر در زندگی این‌طور به خودش آرامش می‌داد: «قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا»(سورهٔ توبه، آیهٔ 51) هر طرحی که خدا برای من ریخته، با آن شاد هستم و غیر از طرح پروردگار، هیچ چیز به من حمله نمی‌کند و به ما نمی‌رسد. طرح حق این بود که من مؤمن درست و حسابی‌ای از آب دربیایم، با ظلم و ظلم اقتصادیِ حکومت مخالفت و مبارزه کرده و حجت را بر همه تمام کنم. طرح این بود که من به ربذه بیایم و در ربذه هم از دنیا بروم. من فکر نمی‌کنم جوان‌های نسل امروز دنیا که خودشناس، خداشناس و محل‌شناس نیستند و آینده‌نگری دقیقی ندارند، بتوانند آن سنگینیِ شدید بار تبعید ابوذر را برای یک روز هم تحمل کنند. اهل خدا یک نگاه دیگر دارند و خودشان را خیلی خوب می‌شناسند. آنها می‌دانند که مملوک هستند، هیچ چرخی در این عالم به ارادۀ آنها نمی‌چرخد و به ارادۀ حق می‌چرخد. اینان گردش هر چرخی را در این عالم با نگاه رضایت می‌بینند.

 

دنیا در کلام امیرالمؤمنین(ع)

اینجا تجارت‌خانه است. چقدر متن زیبا و عجیبی است! امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «إِنَّ الدُّنْیَا دَارُ صِدْقٍ» دنیا یعنی همین جایی که زندگی می‌کنیم، جای حقی است. این دید مؤمن است که مرا به کجا آورده‌اند؟ به یک جای حق، صدق و بسیار درستی آورده‌اند.

 

امام در «نهج‌البلاغه» نامه‌ای به یکی از استانداران خودشان دارند که از مضمون نامه برمی‌آید: دنیا برای کسانی که خود و شئون خودشان را نمی‌شناسند، چراگاه شکم است. روزی هم که نتوانند بچرند، دیوانه می‌شوند و خودکشی می‌کنند یا گوشه‌ای در کمال نارضایتی از زندگی می‌افتند؛ اما آن‌کسی که مؤمن است، خودش را در آغوش خدا می‌بیند و دنیا را هم محل تجارت می‌داند که خدا محل تجارت قرارش داده است. مؤمن هم خوب تجارت می‌کند.

 

تجارتی عجیب با امری مستحبی

نمونه‌های تجارت خیلی زیاد است که اگر بخواهم برایتان عرض کنم، خیلی مفصّل است؛ فقط گوشه‌ای از آن را برایتان بگویم که این هم از مسائل عجیب الهی در قرآن مجید است. این مسئلهٔ عجیب، یک امر مستحبی است که بندگانش اگر دلشان بخواهد، انجام می‌دهند و اگر دلشان نخواهد، انجام نمی‌دهند. این چیزی نیست که اگر در پرونده‌شان نباشد، در قیامت لَنگ باشند و گرفتاری داشته باشند یا پروردگار به آنها بگوید چرا این کار را که من طرحش را داده بودم، انجام ندادی! هیچ‌کدام اینها نیست.

 

خداوند طرحی در قرآن ارائه کرده است که کنارش هم هست، اگر دلت می‌خواهد، انجام بده و اگر حوصله‌اش را هم نداری، انجام نده. این گوشه‌ای از تجارت در این دنیاست. این طرح طبق لغات قرآن، «تهجد» به‌معنی شب‌زنده‌داری است. چه مقدار از شب را شب‌زنده‌داری کنم؟ نیم‌ساعت، یک ساعت، یک‌سوم شب؛ از خواب بلند شوم و وضو بگیرم. بعد پنج‌تا دو رکعتی نماز مثل نماز صبح بخوانم و یک‌دانه یک رکعتی بخوانم که همراه با قنوت است، یک سلسله دعاها هم در این قنوت هست.

 

کسی که این کار را بکند، چه‌چیزی از این طرح گیر او می‌آید؟ خود این عمل که یک تجارت است، سودش چیست؟ خدا در قرآن می‌فرماید: «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن»(سورهٔ سجده، آیهٔ 17) یک فرشته، جن یا آدمیزاد در این عالم هستی از پاداش دلشادکننده‌ای که برای تهجد آخر سحر انجام می‌دهد، خبر ندارد و فقط خودم پاداشش را می‌دانم. 

 

این یک کار مستحب است؛ حالا به‌سراغ واجبات برو. دو رکعت نماز صبح واجب چه پاداشی دارد؟ خداوند بیان کرده است؟ بیان نکرده است. در همین نماز شب، یک قنوت دارد که سلسله دعاهایی باید در این قنوت خوانده شود. یکی از دعاها که دعای انبیای خدا بوده، این است: «اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ». شما همین دعا را در قرآن از قول نوح(ع) می‌بینید: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنات»(سورهٔ نوح، آیهٔ 28). آدم در نماز گردن گدایی‌اش را کج کند، در پیشگاه پروردگار اشک بریزد و بگوید: هرچه مؤمن و مؤمنه در این عالم بوده، اکنون هست و بعداً خواهد آمد، از آمرزش خودت بهره‌مند کن؛ گفتن آن چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد.

 

این روایت را ببینید، آدم را بهت‌زده می‌کند! شخصی توان لازم را ندارد که او را به بهشت برساند یا کم دارد؛ بالاخره حدی از عمل لازم است که آدم را به بهشت برساند. به قول سعدی، «گر قدمت هست چو مردان برو// ور عملت نیست، چو سعدی بنال». حال شخصی از عمل کم دارد، محاسبه می‌کنند و به او می‌گویند که شما اهل دوزخ هستی؛ او هم می‌گوید: باشد، این هم رقم مولای من است. این شعاعی از ایمان است که شخص می‌گوید: این رقم اوست که من باید به دوزخ می‌روم. وقتی او را به دوزخ حرکت می‌دهند، حضرت می‌فرمایند: در همان قدم اول، هرچه مرد مؤمن و زن باایمان هست، ناله می‌زند و می‌گوید که خدایا! او را به جهنم نبر؛ او به گردن کل ما حق دارد. این شخص از تو درخواست می‌کرده که مؤمنین و مؤمنات را بیامرزی و به ما حق دارد. تو دعایش را در حق ما مستجاب کرده‌ای. خطاب می‌رسد: نگران نباشید، او را هم با خودتان بهشت ببرید. این یک تجارت مستحب است و واجب نیست. 

 

معرفت اهل ایمان به تجارت‌خانۀ دنیا 

به نظر قرآن، اینجا تجارت‌خانه است و اهل ایمان به آن معرفت پیدا کرده‌اند. علتش هم این است که با نبوت، ولایت اهل‌بیت و قرآن ارتباط دارند. نبوت، امامت و وحی جهل آنها را معالجه کرده است و می‌فهمند که چه کسی هستند، کجا هستند، برای چه اینجا هستند و می‌خواهند به کجا بروند. این مسئله را می‌فهمند، برای همین هم آرامش دارند و راحت هستند.

 

-رضایت و آرامش ابی‌عبدالله(ع) در گودال

همهٔ شما این روضه را بلد هستید، گاهی هم برای خودتان خوانده‌اید و خیلی گریه کرده‌اید؛ با اینکه یک اقرار است و ذکر مصیبت نیست. 1500 سال است که کنار این اقرار گریه می‌کنند. همهٔ شما از حادثه خبر دارید؛ بیابان است و گرمای مهر در عراق بسیار زیاد است. 84 زن و بچه در چادر هستند. 71 نفر جلوی او قطعه‌قطعه شده‌اند. رودخانۀ عظیم فرات کنار اوست، ولی تشنه است! حالا اقرارش را ببینید: «إلهِى رِضًى بِقَضائِکَ» من به هرچه تو پای من نوشته‌ای، راضی و راحت هستم. این معرفت است! 

 

-ارتباط عاشقانۀ ابوذر با خداوند و فرشتگان

این بزرگواری که خودش را شناخته، اینکه «از کجا آمده» را شناخته، «جایی که زندگی می‌کند» را شناخته و می‌داند که طبق خبر پروردگار، دنیا تجارت‌خانه است، اکنون در بیابان ربذه که فقط آتش آفتاب است و شب‌ها هم هُرم گرما مانده، به دخترش می‌گوید: بابا در این بیابان گشتی بزن و ببین چیزی پیدا می‌کنی که قابل‌خوردن باشد. ایمان چه‌کار می‌کند! خیلی‌ها در کشور ما همه‌چیز دارند و از خدا، روزگار، مردم و خودشان گلایه‌مند هستند؛ چون خودشان را نفهمیده‌اند و به خودشان آگاه نیستند.

 

دختر بلند شد و در هر چهار طرف قدم زد. بعد پیش پدر آمد و گفت: هیچ‌چیزی پیدا نمی‌شود! یک گیاهی که بتوانی در دهانت بگذاری و بخوری، در این بیابان نیست. روح چقدر شاد است! ابوذر گفت: دخترم، حبیب من گرسنه و تشنه و تنها مردن در این بیابان را به من خبر داده بود. حالا که چیزی پیدا نمی‌شود، پس مرگ من رسیده است. سرم را از روی خاک بلند کن و روی دامنت بگذار.

 

دختر سر ابوذر را بلند کرد و در دامنش گذاشت. چند لحظهٔ بعد، دختر دید که پدرش با آرامش کاملی می‌گوید: «عَلَیْهِ السَّلام، إلَیْهِ السَّلام، مِنْهُ السَّلام، بِهِ السَّلام، هُوَ السَّلام» دختر هرچه به راست و چپ، این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد، هیچ‌کس نبود. اگر ما بودیم، می‌گفتیم به‌هم ریخته است! درحالی‌که امام صادق(ع) می‌فرمایند: از نشانه‌های مؤمن این است که به‌هم نمی‌ریزد، دیوانه نمی‌شود و حرف بی‌ربط نمی‌زند.

 

دختر گفت: بابا هیچ‌کس نیست! گفت: دخترم، کسی هست و من او را می‌بینم، اما الآن نوبت دیدنش برای تو نیست. دختر گفت: چه کسی است؟ ابوذر گفت: ملک‌الموت است. این را با چه آرامشی هم گفت! مردم از اسم ملک‌الموت فرار می‌کنند. ابوذر گفت: دخترم، ملک‌الموت بالای سر من آمده و اولین حرفش به من، این بود که خدا به تو سلام می‌رساند. این هم جواب سلام پروردگارم بود. اینها با هم رفیق هستند و سلام‌و‌علیک دارند. ابوذر با خدا، فرشتگان، نبوت، امامت و قرآن، عاشقانه سلام‌و‌علیک دارد و خوش است.

 

-آغوش باز اهل ایمان بر بلایای دنیوی

آن‌کسی که خودش را نشناخته و نمی‌داند از کجا آمده و به کجا آمده، به قول امیرالمؤمنین(ع)، علف‌خواری است که دنیا را چراگاه دیده است. وقتی به این شخص فشار می‌آید، خودش را می‌کشد؛ وقتی فشار شدید بشود، دیوانه می‌شود، روانش به‌هم می‌خورد، گوشه‌گیر می‌شود و به همه‌چیز بدبین می‌شود. 

 

اما اهل ایمان عجیب هستند! نود سال دارد، ولی راحت و خوش است. من در دورۀ عمرم، آنهایی را که مایۀ ایمانشان بالا بوده است، دیده‌ام. پدرم از عالمی اسم می‌برد که پسر و نوه‌های آن عالم را دیده بوده‌ام. پدرم می‌گفت: این عالم هشتاد سال داشت. روزی غروب به خانه‌اش رفت، چهره‌اش خیلی شدید درهم بود، خانواده به او گفتند: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: هشتاد سال دارم و قبل از تکلیف تا حالا، خدا هر روز نیشگونی از من می‌گرفت. امروز نیشگونی نگرفته، نمی‌دانم روی خود را از من برگردانده، از دست من دلگیر است و مرا رها کرده است!

 

شصت سال، آدم هر روز یک بلا ببیند، تکان نخورد و بگوید: بلا، از جانب محبوبم آمده‌ای؟ اگر از جانب محبوبم آمده‌ای، آغوش من باز است. هنوز از حرف‌هایش با زن و بچه‌اش نگذشته بود، یکی در زد و گفت: آقا بلند شو و بیا؛ پسرعمویت از اسب زمین افتاده و پای او شکسته است. گفت: اَلْحَمْدُلِلّه رَبّ الْعٰالَمِین! اگر بلایی به خودم نرسید، حداقل خبر بلایی از پسرعمویم به من رسید که دلم بسوزد و بدانم خدا رهایم نکرده است. زندگی اینها خیلی عجیب است!

 

عامل هلاکت و نابودی انسان

یک روایت هم از امیرالمؤمنین(ع) بشنوید که خیلی روایت فوق‌العاده‌ای است! حضرت می‌فرمایند: «هَلَکَ امْرُؤٌ لَمْ یَعْرِفْ قَدْرَهُ و وَ يَتَعَدَّ طَورَهُ» نابود، هلاک و بدبخت است کسی که خودش را نشناخت و نفهمید «چه کسی است»، «چه چیزی است»، «از کجا آمده»، «به کجا آمده»، «برای چه آمده» و «به کجا می‌رود». نابود، هلاک، بدبخت، تیره‌بخت و شقی است آن‌کسی که خودش را نشناخت و از حدود انسانیت خودش تجاوز کرد؛ یعنی جزء حیوانات، بخور و بخواب‌ها و شهوتران‌ها رفت. مرزش را باز کرد، پای خود را از انسان بودن آن‌طرف‌تر گذاشت و جزء «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 179) شد. این شخص، هلاک و نابود است.

 

ارزش انسان در بیداری و بازگشت

خوش‌به‌حال آنهایی هم که بیدار می‌شوند، آنها هم خیلی پرقیمت می‌شوند! پرقیمت‌تر از انسان در بیدارشدن سراغ دارید؟ شخصی فقط دو ساعت بیدار شد و 57-58 سال در خواب بود. در ابتدای بیداری تنش می‌لرزید، رفیقش به او گفت: ترسیده‌ای که امروز می‌خواهد جنگ شود؟ گفت: من به عمرم از کسی نترسیده‌ام. رفیقش گفت: برای چه تنت می‌لرزد؟ گفت: نمی‌فهمی که به تو بگویم، حالی‌ات نمی‌شود! آنجا هم باید سرّداری می‌کرد و سرّداری هم کرد.

 

از آنها جدا شد، چهل‌پنجاه قدم به این‌طرف‌ آمد که صدایش برسد. بعد با صدای بلند و اشک چشم صدا زد: «هَلْ لِی مِنْ تَوْبَةٍ» آیا توبه‌ام را قبولم می‌کنید؟ وجود مقدس محبوبش هم، سرشان را بلند کردند و به او گفتند: الآن که می‌آیی، برای چه سرت را پایین انداخته‌ای؟ تو جزء ما هستی. خوش‌به‌حال آنهایی که یکی‌دو ساعت بیدار شدند. این بیداری خیلی قیمت دارد!

 

قیمت بالای انسان در پاکی و درستکاری

شخصی به جایی می‌رفت که مسیرش از بیابان می‌گذشت و خبر هم نداشت که جلوی او چه خبر است! کمی که حرکتش را ادامه داد، هفت‌هشت‌تا دزد گردن‌کلفتِ قوی به او برخوردند و گفتند: چقدر داری؟ گفت: هشتاد دینار. گفتند: همه را بیرون بریز. همه را بیرون ریخت، بعد گفت: بیایید با هم رفیق شویم و حرف همدیگر را گوش بدهیم. شما نصف این پول را بردارید و نصف آن را هم به خودم بدهید که خرجی راه داشته باشم و وقتی پیش زن و بچه‌‌ام می‌روم، پاکتی دستم باشد که خوشحال شوند. دزدها گفتند: نمی‌شود، همه را باید بپردازی. رئیس دزدها به آنها گفت: نصفش را به او پس بدهید. 

 

نصفش را به او پس دادند و رفت. چندروز دیگر، باز عبورش از آنجا افتاد و دوباره دزدها سرش ریختند و پرسیدند: چقدر داری؟ گفت: چهل دینار بیشتر ندارم. رئیس دزدها گفت: او را بگردید. هرچه داشت، ازجمله بقچه و جیب و خورجین او را گشتند و دیدند چهل دینار بیشتر ندارد. رئیس دزدها گفت: بیا جلو! تو از ما نترسیده‌ای؟ گفت: نه آن‌دفعه که گیرم آوردید و نه الآن که محاصره‌ام کرده‌اید؛ هیچ‌کدام نترسیدم. رئیس دزدها گفت: چه شد که این‌قدر راحت راست گفتی؟ دفعۀ اول گفتی هشتاد دینار دارم، این بار دوم هم می‌گویی چهل دینار دارم. این راستگویی‌ات برای چیست؟

آن شخص گفت: من بچه بودم، روزی مادرم مرا صدا زد و گفت: امروز می‌خواهم یک کلمه یادت بدهم که همه‌جا به درد تو بخورد. هیچ‌وقت دروغ نگو! من به مادرم چشم گفتم و تعهد دادم که تا آخر عمرم دروغ نگویم. رئیس دزدها بر سرش زد، سر خودش ناله کرد و گفت: خدایا! یک آدم معمولی با مادرش قرار گذاشته که دروغ نگوید، تاکنون هم دروغ نگفته است. تو قرار عبادت در خلقت ما گذاشته‌ای و ما چه بدبخت هستیم که قرار تو را به‌هم ریختیم. به دزدها گفت: پولش را برگردانید. من از الآن با خدا آشتی کردم و دیگر نمی‌خواهم دزدی کنم، خودتان می‌دانید!

 

آدم وقتی خودش و قیمت خودش را بفهمد، حاضر نیست خودش را با شیاطین، هوای نفس و شهوات نامشروع معامله کند؛ چون می‌بیند که بعد از خدا، بالاترین قیمت را در میان همهٔ موجودات دارد. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «قِیمَهُ کُلِّ إمرئٍ ما یُحْسِنُهُ». بالاترین قیمت برای انسان است؛ ولی چه موقع؟ وقتی همه مثل شما مؤمن، پاک، آقا، درستکار شوند؛ البته بدون آلودگی به رذابل اخلاقی.

لطف الهی به منِ خوار و زار ×××××××× نیز امید است دهد وصل یار

یک نظر آن دلبر مهوُش کند ×××××××× عاقبتِ کارِ مرا خوش کند

از مِی آن ساقیِ شیرین‌لبم ××××××× مست کند، صبح نماید شبم

در گذرد از گنهم لطف دوست ×××××××× لطف، چنين پرگنهی را نكوست

ای کرمت از ازل اول عطا ×××××××× زان کرم آمرز ز ما هر خطا

سینه‌ام افروز به نور یقین ××××××× با همه اخیار کنم هم‌نشین

 

کلام آخر؛ گریهٔ امام زمان(عج) در مصیبت کربلا

امام زمان(عج) می‌فرمایند: «لأَندُبَنَّكَ صَباحا و مَساءً» به والله قسم! روز برای تو گریه می‌کنم؛ به والله قسم! شب برای تو گریه می‌کنم. اگر روزی هم اشک چشمم تمام شود، خون برای تو گریه می‌کنم. گریه می‌کنم بر آن وقتی که صدای شیهۀ اسبت را شنیدند؛ ولی دیدند صدا عوض شده است. داخل خیمه‌ها شنیدند که ذوالجناح پا به زمین می‌کوبد. اولین کسی که از خیمه‌ها بیرون آمد، سکینه بود؛ دید که یال اسبت غرق خون و زین اسبت واژگون است. چنان ناله‌ای زد که تمام زن و بچه با پای برهنه بیرون ریختند. وقتی منظرۀ مَرکب تو را دیدند، به سر و صورت زدند، بر صورت و سینه لطمه زدند و موهایشان را زیر چادر پریشان کردند. همه با هم به‌طرف میدان دویدند و وقتی رسیدند، «وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ» دیدند که شمر با آن هیکل سنگین روی سینۀ زخم‌‌آلود و بدن ناتوانت نشسته است. کاری از دستشان برنمی‌آمد، همه با هم رو به مدینه کردند و گفتند: «وَا مُحَمَّدا».

برچسب ها :