لطفا منتظر باشید

شب دوم سه شنبه (16-11-1397)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
جمادی الاول1440 ه.ق - بهمن1397 ه.ش
11.82 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

بهره‌مندی دوست و دشمن از آدمی

روایتی را می‌خواهم برایتان بخوانم که احتمال می‌دهم این روایت را نشنیده باشید. منبع این روایت، یعنی کتابی که نقل کرده، یک تفسیر قرآن است که در قرن یازدهم هجری، در شهر استانبول ترکیه نوشته شده است. نویسنده از نوشته‌هایش پیداست که آدم عارف‌مسلکی بوده و بیشتر به‌دنبال پیدا کردن سلسله حقایق یا کشف حقایق از قرآن و معارف الهیه بوده است. تفسیرش ده جلد، یعنی پنج‌هزار صفحه است که این تفسیر را هم با سه زبان عربی، فارسی و ترکیِ استانبولی نوشته است. حتماً در فکرش بوده که سه ملت از این تفسیر به‌راحتی استفاده کنند. خودم که اهل ترکیه هستم و کسانی که زبان ترکی استانبولی دارند، از آن بهره ببرند؛ مردمی هم که عرب‌زبان و فارسی‌زبان هستند، آنها هم بهره ببرند. چقدر خوب است آدم موجودی باشد که بهره‌دهی او فقط محدود به خودش و زن و بچه‌اش نباشد؛ یعنی خودش را به‌گونه‌ای قرار بدهد که به قول قدیمی‌ها، دوست و دشمن از او بهره‌مند شوند.

دشمن چگونه بهره‌مند شود؟ دشمن که دشمن است؛ ولی اسلام به ما یاد داده که برای بهره‌مند شدن دشمن بخیل نباش و قرآن جمله‌ای دارد که خیلی مهم است و می‌فرماید: رفتارت، کردارت، زبانت، پولت و برخوردت(همه از آیه استفاده می‌شود) به‌گونه‌ای باشد که این دشمن تو بعد از مدتی انسان از آب درآید و «کَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَميمٌ»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 34) به‌شدت با تو رابطهٔ دوستی برقرار بکند و عاشقت شود.

 

ریزش خیر برای همهٔ انسان‌ها

پدر من می‌گفت: من با کاروانی به حج واجب رفته بودم؛ این تلفن‌های همراه اختراع نشده بود و زائر باید در مکه و مدینه به ادارهٔ تلفن‌خانهٔ مکه یا مدینه می‌رفت و تلفن می‌کرد. کم‌کم تلفن‌هایی را(ده بیست تا) در یک محفظه در مکه و مدینه گذاشته بودند، باید در این تلفن پول می‌انداختند که بشود ایران را گرفت. یک زائر در کاروانمان داشتیم(کاروان ما 120 نفر بود؛ خانم‌ها در دو طبقهٔ ساختمان و آقایان هم در دو طبقهٔ ساختمان بودند) که با صاحب هتل(یک عرب مکه‌ای بود) تماس گرفت و گفت: می‌توانید یک خط تلفن آزاد به من بدهید؟ گفت: بله می‌توانم. گفت: برای اتاقم نمی‌خواهم، می‌خواهم یک میز در سالن بگذارم و تلفنی که به من می‌دهی، روی آن میز بگذارم. گفت: همین امروز برای تو انجام می‌دهم و یک خط وصل می‌کنم. تلفن وصل شد، ایشان هم در جلسه‌ای که همهٔ کاروان‌ها حضور داشتند و روحانی کاروان مسائل حج را برای مردم می‌گفت یا موعظه و نصیحت می‌کرد و تمام زن و مرد در سالن اجتماعات جمع بودند، بلند شد و گفت: هر کسی هر چندتا تلفن می‌خواهد به خانواده‌اش بزند که پول هم ندهد، چون من اینجا کاری کردم که پول تلفن را من بدهم و به حساب خانواده‌تان در ایران ریخته نشود، تا در مکه هستید، هر کسی می‌خواهد به خانواده‌اش تلفن بزند،24 ساعته می‌تواند تلفن بزند. این 120 نفر را که نمی‌شناخت، زن و مردشان تا در مکه بودند، هر کسی لازم بود، دوتا سه‌تا چهارتا تلفن می‌کرد؛ اما خودش نمی‌نشست که ببیند زائران چند تلفن زده است. پدرم گفت در مدینه هم که رفتیم، همین کار را انجام داد. این را ریزش خیر برای همه می‌گویند. یک‌مُشت کارمند هم هتل داشت(هتل که نه، آن ساختمان محل اسکان حجاج) که یمنی و آفریقایی بودند، خیلی با محبت به آنها می‌گفت: تو هم اگر می‌خواهی به کشورت تلفن کنی، با همین تلفن تماس بگیر. بعد که می‌خواستیم از مکه برویم، به صاحب‌خانه می‌گفت: از تلفن‌خانه بپرس پول تلفن این پانزده روز چقدر شده است، پولش را می‌داد و کاروان بیرون می‌آمد.

ما افرادی در همین کشور داشتیم که تقریباً بیشتر کارشان در شهرها و دهات‌های دور پیداست؛ حالا تهران که نمی‌شد، از این ده به آن ده یا از این بخش به آن بخش می‌آمدند و درخت میوه می‌کاشتند. جایی که می‌شد آب به پای این درخت‌ها برود و بیشتر هم درختی می‌کاشتند که امروز میوه‌اش گران است. آن را به توت خشک تبدیل می‌کنند؛ حالا آنهایی که قند دارند یا تنقلات دوست دارند، می‌خرند؛ یک‌مرتبه هزار درخت با دست خودش در دو طرف جاده می‌کاشت. عمر این درخت‌ها هم خیلی طولانی است، به خانواده‌اش می‌سپرد که مواظب باشید اگر یک درخت خشک شد، بلافاصله سر جای آن بکارید. حالا این آدم کاروان‌ها و ترددکنندگان را نمی‌شناخت، ولی می‌دانست هفت هشت‌هزار نفر با شتر، اسب، قاطر و الاغ(آن‌وقت ماشین نبود) از این جاده در طول سال رفت‌وآمد دارند، پیاده شوند و چادرشب‌ رختخواب را بغل جوی آب و زیر سایهٔ درخت پهن بکنند و بخوابند، استراحت کنند و در فصلش هم هرچه دلشان می‌خواهد، از میوه درخت بچینند و با خودشان ببرند.

چندسال پیش، من می‌خواستم با ماشین از یک شهر استان فارس به شهر دیگری بروم که فاصلهٔ شهر مبدأ تا شهر مقصد حدود هفتصد کیلومتر بود. تابستان هم بود و گرما هم شدید بود. از مبدأ که درآمدیم و بیست کیلومتر از شهر دور شدیم تا به آن شهر بعدی، یعنی مقصد رسیدیم(سه چهار نفر بودیم)، تمام این هفتصد کیلومتر کویر بود و یک درخت پیدا نمی‌شد. درخت بار نمی‌آمد، اما از آن بیست سی کیلومتری که از شهر اصلی دور شدیم تا رسیدن به مقصد، من دیدم جاهایی در راست و چپ بیابان گنبدهای خیلی تمیز و محکم دارد؛ ولی سطح دایرهٔ گنبد در کف زمین است، نه اینکه پایه داشته باشد و گنبد را روی پایه زده باشند. به این دوستی که ما را به شهرشان می‌برد، گفتم اینها چیست؟ گفت: تمام اینها تا به مقصد برسیم، برکه است(به زبان خودشان) و قدیمی‌ها این هفتصد کیلومتر را که منطقهٔ گرم و آتشی است، آب‌انبارهای بسیار بزرگ درآورده‌اند. حالا آن‌وقت‌ها سیمان نبوده و با اجناس آن زمان کاملاً نفوذ آب را به زمین گرفتند و یک قطره‌ از آب هم هدر نمی‌رود. بهار، پاییز و زمستان که باران زیادی می‌آید(بیرون را نگاه کنید)، سه چهار جوی از هر کدامِ این گنبدها تا پنجاه متری باران کشیده شده است که آنجا می‌آید. منطقهٔ برف‌خیز نیست و آب باران از این جوی‌ها حرکت می‌کند، از چند طرف زیر گنبد در آن آب‌انبار می‌ریزد. مسافرها از پانصد ششصد سال پیش برای رفتن در این جاده دغدغه نداشته‌اند؛ چون هم می‌توانستند آب بردارند و خودشان را بشورند، ده متر آن‌طرف‌تر هم آب آب شیرین باران بود و هر کاروانی هم کنار یکی از این برکه‌ها پیاده می‌شد، آب می‌خورد و چای درست می‌کرد، غذا می‌خورد و می‌گفت خدا پدر و مادر و جدّ و آبادت را بیامرزد!

 

ثمربخشی انسان و بارش خیر و خوبی تا زمان مرگ

اسلام علاقه دارد که هر مردی، جوانی، پیرزنی، خانم میان‌سالی یا دخترخانمی با آبرو، با فکر، پول و اخلاقش برای همهٔ مردم منفعت داشته باشد. خیلی بد است آدم درخت خشک باشد! این یک بیت برای صابر همدانی است که این بیت را ضمن یک غزل گفته است:

کسی در سایهٔ لطفت نیاسود×××××××به عالم کار دیواری نکردی

باز دیوار یک سایه دارد و آنهایی که گرمشان می‌شود، می‌نشینند و از هُرم گرما محفوظ می‌مانند. خیلی خوب است انسان شجره و درخت پرثمری باشد که قرآن می‌گوید زمان هم با او نیست؛ یعنی چهار فصل با این آدم بابرکت نیست که یک فصل وجودش میوه بدهد و سه فصل دیگر هم تعطیل باشد. خداوند می‌فرماید: «تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ»(سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 25) تا زنده است، از او محبت، خیر و خوبی می‌بارد.

 

حکایتی شنیدنی از شجره‌ای پرثمر

خیلی‌ها هم وقتی از دنیا می‌روند، خودشان می‌روند و خیرهایی که از خودشان باقی گذاشته‌اند، می‌ماند. مدام به مردم خیر می‌دهد و این خیری که به مردم می‌دهد، به‌وسیلهٔ پروردگار در عالم برزخ به آن‌کسی می‌رسد که از دنیا رفته و صاحب این خیر بوده است. ده شب منبر در جنوب شرقی ایران دعوت داشتم. شهر مفصّل و آبادی است، مردم نرم‌خو و خیلی گرمی دارد. آن‌که مرا دعوت کرده بود، شب‌ها مرا بعد از منبر با ماشینش به خانه می‌برد(در آن خانه‌ای که خودش هم بود). یک شب از خیابانی پیچید که من دیدم در این منطقهٔ کویری، باغی بالای بیست‌هزار متر با یک ساختمان دو طبقه وسط شهر است و ساختمان هم معماری قدیمی بود. به صاحب‌خانه که پشت فرمان بود، گفتم: اینجا چیست؟ مالک خصوصی، دولتی یا نهادی دارد؟ گفت: حالا که پشت فرمان هستم، به خانه برویم، برای تو می‌گویم. به خانه آمدیم.

بعضی از انسان‌ها چقدر مفیدند و بعضی‌ها مثل درخت خشک، پنجاه شصت سال سر پای خودشان هستند، بعد هم می‌افتند و می‌میرند، هیچ‌چیزی ندارند؛ نه آن وقتی که زنده بود، خیری داشت و نه حالا که مرده است. خیلی‌ها مرده‌اند و خیر دارند که یکی همین شخص است. گفت: بازار شهرمان را دیده‌ای؟ گفتم: کاملاً از سر بازار تا انتهای بازار را دیده‌ام. گفت: دهانهٔ بازار کجاست؟ گفتم: یک میدان خیلی بزرگ که تقریباً دو سه برابر میدان قبلی امام حسین(ع) بود که هنوز زیرگذر نخورده بود. یک میدان بزرگ و باحال که با دیوار بسته بودند. دیواری که چیده بودند، حدود نیم‌متر برای همهٔ چشمه‌های دیوار طاقچه درست کرده بودند؛ یعنی دیوار یک‌متر بالا آمده، بعد داخل رفته است و دیوار را یک‌مترونیم بالا برده‌اند و مقرنس زد‌ه‌اند. خود دیوار هم در آن شهر، دیوار قشنگی است.

گفت: من یادم است که بچه بودم، بازار ما اوّل اذان مغرب و عشا بسته می‌شد. کل مردم زندگی خیلی خوبی داشتند؛ غروب نماز مغرب و عشا، خانه و مختصری شام، خواب‌ و یک ساعت به نماز صبح مانده که دیگر خوابشان نمی‌برد، بیدار می‌شدند و یازده رکعت نماز به عشق معشوق می‌خواندند، کلی گریه و توبه و عذرخواهی می‌کردند و ناله می‌زدند. هیچ‌کدام آنها هم یکی از گناهانی که ما مرتکب شده‌ایم، مرتکب نشده بودند. اذان صبح می‌شد، نماز صبح را می‌خواندند و چای و نانشان را می‌خوردند و طبق فرمایش پیغمبر(ص)، «باکروا طلب الرزق»[V1]  صبح زود به‌دنبال روزی بیرون می‌رفتند. صبح زود که بیرون می‌رفتند، هر کسی مغازه‌اش را زودتر باز می‌کرد، مشتری‌ها زودتر پیش او می‌آمدند و فروش خوبی هم می‌کرد.

گفت: اوایل زمستان بود و تازه سرمای کویری شروع شده بود که یکی از این بازاری‌ها از دهانهٔ بازار بیرون می‌آید و مسیرش از این میدان می‌گذشت؛ او باید کل عرض میدان را می‌رفت، از دروازهٔ میدان بیرون می‌رفت و به خانه‌اش می‌رفت. آن شب مغازه‌اش از همه دیرتر بسته شد؛ مثلاً اذان مغرب و عشا و نماز تمام شده بود، نه کسی در بازار بود و در این میدان. وقتی وارد میدان می‌شود، چراغ هم نبود،برق نبود و هوا گرگ‌ومیش بود، دید روی یکی از این سکوها یک بچه هشت نه ساله دو زانویش را بغل گرفته است و به‌شکلی خودش را از سرما و این سوز نگه می‌دارد، ولی می‌لرزد.

-دوری از رحمت خداوند برای مردم خالی از محبت

یک جمله بگویم و داستان را ادامه بدهم؛ پیغمبر(ص) می‌فرمایند: مردمِ بی‌تفاوت از رحمت خدا محروم‌ هستند. نسبت به هیچ‌چیزی نباید بی‌تفاوت بود! ما همه هم‌خون، هم رگ‌وپی، هم‌روح و هم‌دین هستیم. رشته وجودی همهٔ ما به یک زن و شوهر، یعنی آدم و حوا برمی‌گردد؛ ولی مگر چقدر در این دنیا برادری و خواهری مراعات می‌شود؟ یعنی اگر صدام همین حقیقت، همین را فهمیده بود که ما از یک پدر و مادر و برادر و خواهر انسانی هستیم، نزدیک سیصدهزار کشته و تخریب این‌همه کارخانه نداشتیم؛ اگر ترامپ همین را بفهمد، دیگر نمی‌گذارد که اسلحه رو به کسی گرفته شود؛ چون دغدغه پیدا می‌کند و می‌گوید برادر و خواهرم را نکش! اما مغز او پر از فرهنگ ابلیسی است که قلب را از مهربانی تخلیه کرده است! روی میزش گزارش می‌گذارند که امروز پنج‌هزار تا در افغانستان کشتیم، امروز ده‌هزار تا در عراق کشتیم یا اینهایی که به نام داعش ساخته‌ای، امروز در دو ساعت سه‌هزار سرباز و افسر را در یک پادگان نشاندند و همه را با چهار پنج شش تیر از پشت سر کشتند؛ اگر این جنس دوپا همین را حالی‌اش می‌شد! پیغمبر(ص) یک روایت دارند که می‌فرمایند: شما مردم نسبت به آدم و حوا مساوی هستید و همه‌تان یکی هستید، بین خود احساس بیگانگی نکنید.

-ارزش بی‌حساب احیا و دستگیری از دیگران در کلام وحی

گفت: این مغازه‌دار جلو می‌رود و می‌گوید: عزیزدلم، خیلی هوا سرد است. بچه می‌گوید: آری سرد است(هشت نه‌ساله بود). می‌گوید: خانه‌ات کجاست؟ بچه می‌گوید: خانه ندارم! می‌گوید: پدرت کیست؟ بچه می‌گوید: مرده است. می‌گوید: مادرت کیست؟ بچه می‌گوید: با مردی ازدواج کرده که او با مادرم شرط کرده بچه‌ات نباید پیش من بیاید و من شب‌ها اینجا می‌خوابم؛ اگر مردم لقمهٔ نانی دور بیندازند، همان را می‌خورم و از آینده هم هیچ خبری ندارم که چه بلاهایی سر من خواهد آمد؛ چون کسی را ندارم.

می‌گوید: بلند شو، دنبال من بیا. او را به خانه می‌برد و به خانمش می‌گوید احترام و مراعات یتیم واجب است. پروردگار حدود 23 بار در قرآن مجید سفارش یتیم را کرده است. این یکی از بچه‌های من و تو و داداش بچه‌ها و دخترهای ماست(ماحالا او هم زیاد بچه‌ نداشته است). بعد به بچه می‌گوید :من پدرت هستم و این خانم هم مادرت است. این اتاق هم جداگانه اتاق خودت است، این رختخواب، فرش و لباس هم برای خودت است. حالا این آدم پول خوبی جمع کرده بود، این باغ بیست‌هزار متری را می‌خرد و ملک او می‌شود. این ساختمانی که دیدی، دو طبقه است و هر طبقه‌ای چهارصد پانصد متر مساحت دارد. در این دو طبقه کلاس‌بندی می‌کند، بعد تمیز می‌کند و تعدادی آدم باسواد را استخدام می‌کند و می‌گوید با شما کاری ندارم، بیایید و از ساعت هفت صبح تا دو بعدازظهر درس بدهید؛ بعد در مسجدها و خانه‌ها به‌دنبال یتیم می‌چرخد، حدود شصت هفتاد یتیمی که به‌کل بی‌سرپرست بودند، پیدا می‌کند و در این کلاس‌ها می‌آورد. برای آنها خوابگاه درست می‌کند؛ بهترین رختخواب، بهترین تختخواب، بهترین آشپزخانه و صبحانهٔ این پنجاه شصت تا را می‌دهد، ناهار و شامشان را هم می‌دهد. آن زمان در کل ایران مدرسه تا کلاس شش بود؛ البته کلاس ششمی‌ها باسوادتر از لیسانسیهٔ الآن بودند. من بچه بودم، در مدرسهٔ خودمان «کلیله‌ودمنه»، «فرائد الأدب»، «اخلاق ناصری» و «اوصاف‌الأشراف» درس می‌دادند؛ اما الآن دیپلمه‌های ما انشای این کتاب‌ها را هم بلد نیستند که بخواند! یعنی به آنها دادم و گفتم این نصف صفحه را برای من بخوان(نصف صفحه هفت هشت خط است)، چهل غلط در خواندن داشت! با شش کلاس میرزا تقی‌خان امیرکبیر و قائم‌مقام فراهانی در مملکت درست می‌شد.

حالا بچه‌یتیم‌ها(این شصت هفتادتا) شش کلاس را خواندند، بسیار باسواد شدند و همین آقا وارد بازار کارشان کرد. تا زنده بود، دوره‌به‌دوره یتیم گرفت و این یتیم‌هایی هم که تحصیلشان تمام شد، وارد بازار کار شدند. حالا همه 20-23 ساله، تحصیل‌کرده فارغ‌التحصیل شده‌اند، پیش این مرد می‌آیند، دست و پایش را می‌بوسند و می‌گویند یک گوشهٔ کار این مدرسهٔ ایتام را به ما هم بدهید که بیاییم جارو و پارو کنیم، لباس بچه‌ها را بشوریم و کفش‌هایشان را تمیز بکنیم. بعد هم می‌میرد و اینجا از او می‌ماند، ورثهٔ او هم کار پدر را دنبال می‌کنند و هنوز هم کار می‌کند. 150سال است؛ حالا شما حساب کن کسی مرده، 150سال یک کارخانهٔ آدم‌سازی درست کرده است. چقدر در این 150سال درس خوانده‌اند، دین یاد گرفته‌اند، نماز و قرآن یاد گرفته‌اند و چقدر از آنها اهل خیر شده‌اند و حالا چه‌چیزی نصیب شخص اوّلی می‌شود؟ اینجا را دیگر قرآن می‌گوید: پاداششان را نمی‌توانید حساب بکنید و نمی‌شود حساب کرد. می‌دانید چرا؟

از زمان آدم تا وقتی شیپور قیامت زده شود که دیگر خدا بنا ندارد حیوانی، پرنده‌ای، ماهی‌ای یا آدمی خلق کند و پروندهٔ آفرینش در کرهٔ زمین بسته می‌شود، احدی الآن در کرهٔ زمین شمارهٔ مرد و زن آفریده‌شده را ندارد و الآن کرهٔ زمین هشت میلیارد جمعیت دارد. شما به تناسب جمعیت به عقب برو تا زمان آدم(ع)، خدا از حالا تا صبح قیامت چقدر می‌سازد؟ نمی‌دانیم! این مرد که اوّل یک یتیم را آورد و احیا کرد؛ یعنی اگر در سرمای آن شب نمی‌آورد، شاید می‌مرد. بعد از این بچه، دوره‌به‌دوره هشتاد نودتا یتیم را آورد و فکرشان، روحشان، روانشان و مادیتشان را احیا کرد که هر کدام برای خودشان کسی شدند. حالا این آیه را گوش بدهید: «وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا»(سورهٔ مائده، آیهٔ 32)، اگر کسی یک نفر را احیای فکری، قلبی، روحی، اخلاقی و جسمی کند، یعنی یکی افتاده و دارد می‌میرد، نمی‌تواند نسخه بپیچد، پول و نان هم ندارد، یک نفر او را به بیمارستان می‌برد و به دکترهای بیمارستان می‌گوید هرچه می‌خواهید می‌دهم، نگذارید بمیرد؛ نمی‌میرد، سالمِ سالم می‌شود و بیرون می‌آید، پروردگار می‌فرماید: «وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا» ثواب احیا کردن یک نفر(أحیاها، نه أحیاهم) در پیشگاه من برای این احیاکننده با احیای هرچه انسان که خلق کرده‌ام، مساوی است. می‌شود پاداش را ارزیابی کرد؟ نه!

ارزیابی کار پروردگار است که حالا شما یا من یک نفر را احیا کردیم، امام صادق(ع) در ذیل این آیه(مطلب خیلی جالبی دارد) می‌فرمایند: احیا فقط احیای بدن نیست، حالا کسی در دریا غرق می‌شود، شما هم شنا بلد هستی و در دریا بِپَری، او را بگیری و دم ساحل بیاوری، کاری کنی که آب‌های اضافه را از دهانش بیرون بریزد؛ این یک احیا است.

یک احیای دیگر این است که یا یک نفر گمراه می‌شود یا گمراه شده است، شما بامحبت و بزرگواری از خدا، پیغمبر(ص)، زهرای مرضیه(س) و قرآن حرف می‌زنید، بامحبت هم حرف می‌زنید، یک‌مرتبه انگار چُرت او پاره می‌شود و می‌گوید من اشتباه کرده‌ام یا مرا به اشتباه انداخته‌اند، هدایت می‌شود. امام ششم می‌فرمایند: پاداش هدایت یک گمراه با هدایت کل انسان‌هایی مساوی است که خدا آفریده است. اصلاً شما تجارتی سودمندتر از این خبر در کرهٔ زمین دارید و ابداً نمی‌شود خبر گرفت.

 

انسان، ساختمان خدا

حالا آن روایت را بخوانم که یا بیشترتان همه‌تان نشنیده‌اید؛ البته این روایت شرح خیلی مهمی دارد که با خواست پروردگار فردا شب شرح آن را می‌گویم. این روایت نیم‌خط است و یکی از زیباترین روایاتی است که در شصت سال ارتباطم با کتاب دیده‌ام: «الإنسان بنیان الله» انسان ساختمان خداست، «ملعون مَن هَدم بنیانه» کسی که این ساختمان را تخریب بکند، به کل از رحمت خدا دور است. حالا یا کسی خودش ساختمان انسانیتش را تخریب کند یا یکی مثل لنین، استالین، کارل مارکس، آتیلا، نرون، هیتلر، معاویه و بنی‌عباس از راه برسند و آنها ساختمان را تخریب بکنند که یک حیوان از این تخریب‌شده نماند، فقط بخورد، لذت ببرد، خسته شد بخوابد و بعد از نود سال هم بمیرد.

«الإنسان بنیان الله» بنیان یعنی ساختمان، «ملعون من هدم بنیانه»، کسی که ساختمان خداساخته را تخریب کند، از رحمت خدا دور است. خیلی نکتهٔ عجیبی در این روایت است که ساختمان وجود تو را پدرت، مادرت و مواد غذایی نساخته است. اینها همه ابزار دست ارادهٔ خدا هستند و او تو را با به‌کارگرفتن پدرت، مادرت، میوه‌ها، حبوبات، آب و نان ساخت. حالا که تو را از نظر بشری ساخت، کار ساخت‌وساز انسانی را دست خودت داده و گفته است من ساختمان بشری را ساخته‌ام. زینت این ساختمان -در و پنجره‌اش، لوسترهایش، چراغ‌هایش- نبوت انبیا و امامت امامان است و کسی که این ساختمان را که بنیانش تمام شده، باید زیور، آراستگی و آرایش به آن بدهند، خراب کند؛ یعنی طرف را بی‌دین کند، بی‌حجاب کند، تشویق کند که عرق‌ بخور، ربا بخور، حرام بخور، نترس در گوش مردم بزن، اینها همه تخریب انسانیت و این ساختمان است. «الإنسان بنیان الله ملعون من هدم بنیانه».

 

کلام آخر؛ ناله‌ها و دلتنگی‌های حضرت زهرا(س) در حرم رسول‌الله

بعضی از روضه‌ها را که می‌خواهم برایتان بخوانم(تهران یا شهرستان)، واقعاً دلم خیلی می‌سوزد و به من فشار می‌آید که بگویم؛ ولی بالاخره باید بدانید که چه بلاهای سنگینی سر اهل‌بیت(علیهم‌السلام) آمده است. شما مصیبتی دیده‌اید، اگر گوشه‌ای بنشینید و گریه کنید، این گریه ظلم و معصیت است؟ گریه که در عاطفه رقت قلب ریشه دارد. باید جلوی گریه‌کن را بگیریم، داد بزنیم و شکایت کنیم؟

صدیقهٔ کبری(س) داغ دیده، یعنی پدری را از دست داده که در عالم بی‌نمونه و تک است؛ در خانهٔ خودش نشسته و از فراق بابا گریه می‌کند. این گریهٔ طبیعی را هم این ساختمان‌های خراب‌شدهٔ بی‌دین تحمل نیاوردند، به در خانه‌ آمدند و در زدند، امیرالمؤمنین(ع) دم در آمدند، آنها با بی‌ادبی بسیار گفتند: به زنت بگو یا شب گریه کند یا روز گریه کند، ما از دستش استراحت نداریم! از فردا صبح دست حسن و حسینش را گرفت، با آن پهلوی شکسته و بازوی ورم‌کرده(آنهایی که به مدینه رفته‌اند، می‌دانند چه فاصله‌ای را می‌گویم)، از در خانه‌اش(حالا در مسجد پیغمبر افتاده است) تا احد پیاده می‌رفت(بیشتر آن بیابان بود). از وقتی که از شهر جدا می‌شد، گریه می‌کرد تا به سر قبر عمویش برسد. تا کی؟ تا وقتی که در بستر افتاده بود و دیگر نمی‌توانست بلند شود.

برادران و خواهران! چقدر بلا سر این خانم هجده‌ساله آورده بودند که نمی‌توانست بلند شود! پنج شش تا زن به دیدنش آمدند(که شنیده‌اید) و خواستند کاری برای ایشان انجام بدهند، فرمودند: من کاری ندارم، اما اگر دلتان می‌خواهد کاری بکنید، خیلی دلم برای پدرم تنگ شده است، زیر بغل مرا بگیرید و تا کنار قبر پدرم ببرید. زیر بغلش را گرفتند، نصف راه را که آمد، نشست؛ نمی‌توانست راه برود! گریه کرد، دوباره زیر بغلش را گرفتند و در حرم آوردند. تا چشمش به قبر بابا افتاد، خودش را با همهٔ وجود روی قبر پیغمبر(ص) انداخت. چقدر ناله کرد که خانم‌ها دیگر بی‌طاقت شدند، زیر بغلش را گرفتند و برگرداندند. این یک‌بار بود که یک زن روی قبر پیغمبر(ص) افتاد. سالیانی گذشت، یک خانم دیگر از در حرم که وارد شد، چنان ناله زد که تمام مرد و زن به گریه افتادند! به کنار قبر آمد، دیدند مثل سیل اشک می‌ریزد و گره یک بقچه را باز می‌کند؛ دیدند پیراهنی را از بقچه درآورد که پیراهن خون‌آلود و سوراخ‌سوراخ است. پیراهن را روی قبر پیغمبر(ص) انداخت و صدا زد: یا رسول‌الله! این پیراهن حسین توست؛ اگر در این حرم نامحرم نبود، لباس‌هایم را درمی‌آوردم تا ببینی که یک جای سالم ندارد، این‌قدر ما را با کعب نیزه و تازیانه زده‌اند...

 

تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ سوم جمادی‌الاولی/ زمستان1397ه‍.ش./ سخنرانی دوم

 

 

برچسب ها :