لطفا منتظر باشید

جلسه پنجم شنبه (21-2-1398)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1440 ه.ق - اردیبهشت1398 ه.ش
11.91 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

  

خلقت آسمان‌ها و زمین

اگر کلمۀ وجود انسان بخواهد معنای واقعی پیدا کند، راهش روشن کردن چراغ توحید در قلب است که این چراغ با معرفت به دست می‌آید. زمان تحصیل این معرفت طولانی نیست، مطالعه در آثار حق است که این آثار عالم آفرینش است؛ ما دستمان به همۀ موجودات عالم آفرینش نمی‌رسد ولی به کلیِ عالم دسترسی ممکن است، «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهار»(بقره، 164) این کلیِ خلقت است: آسمان‌ها، زمین، رفت و آمد شب و روز. آسمان‌ها هم همین ستارگان و منظومه‌های شمسی و کهکشان‌ها هستند.

 

اگر آدم حوصله کند این مسائل را در روایات اهل‌بیت ببیند یا در کتاب‌های کسانی که عمری در این زمینه کار کردند، یک مقدار این کلی برای آدم تفسیر می‌شود. مگر می‌شود انسان در عالم آفرینش فکر بکند و با این سفر فکری به صاحب خلقت نرسد؟ تمام آیاتی که حدود هفتصد آیه دربارۀ عالم خلقت و بخشی از موجوداتش است تقریباً ختم می‌شود به «لِقَوْمٍ يَعْقِلُون»، «يَتَفَكَّرُون»، «يَتَدَبَّرُون».

 

مبدأ عالم

چشم تا جایی که میدان دید دارد نگاه می‌کند، تا جایی که قدرت دارد مطالعه می‌کند و فکر ایجاد می‌شود. فکر یک سفر است «من المبدأ الی المقصد» از یک جا آدم شروع می‌کند و به یک جای بسیار عالی چه در امور طبیعی چه در امور معنوی ختم می‌شود.

 

آدم وقتی مشاهده می‌کند و فکر می‌کند که این مجموعه خلقت به دست خودش به وجود آمده معنیش این است که بوده بعد عشقش کشیده خودش را به وجود بیاورد؛ این که یک مطلب صددرصد غلطی است. خودش بانی پدید آمدن خودش شده است؟ این را که هیچ‌کس باور ندارد، چرا تصادفاً به وجود آمده؟ در زندگی چندین سالۀ ما چیزی بدون علت به وجود نیامده که بگوییم این یک مورد تصادفاً یعنی بی‌علت و بی‌سبب به وجود آمد. نوع دانشمندان خارجی هم می‌گویند تصادف اصلاً پذیرفتنی نیست، چون معنی ندارد، یک مسئلۀ باطلی است.

 

فکر سفر می‌کند «من المبدأ» مبدأ عالم خلقت است. در همین مسافرت است که می‌گوید که خود هستی خودش را به وجود آورده؟ خیر، تصادفاً به وجود آمده؟ خیر، پس یکی به وجود آورده، رسیدیم به خدا. آن یکی که به وجود آورده خودش را پیدا کردیم، می‌ماند اسما و صفاتش که آن را ما یقیناً نمی‌توانستیم پیدا کنیم. این را پروردگار عالم به انبیا یاد داد که من که هستم، چه اوصافی دارم، چه اسمائی دارم؛ آنها تعلیم گرفتند و بعد به آنها گفت واجب است که من را به مردم به گونه‌ای که من خودم را به شما شناساندم بشناسانید. چراغ معرفت در دل روشن شد که عالم را صاحبی باشد. این اصل موضوع است.

 

قرآن؛ هدایت‌کننده و گمراه‌کننده

به نام الله، به نام رحیم، به نام غفور، به نام ودود، به نام محسن، به نام محیی، به نام ممیت، بقیه هم در قرآن بیان شده و هم در دعای جوشن کبیر، حدود هزار وصف از این نازنین و زیبای بی‌نهایت و جمال ازلی و ابدی.

 

بالاخره مسئله تحقق پیدا کرد، چراغ در دل روشن شد و خودش می‌داند که حرارت این چراغ و این نور با آدم چه می‌کند و چطور به آدم کمک می‌دهد که آدم آن‌گونه که آفریننده‌اش می‌خواهد خودش را معنی کند. اینجا به قول حافظ (هر سر موی مرا با تو هزاران کار است/ ما کجاییم و ملامت‌گر بیکار کجاست) و به قول دیگری (هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست).

 

قرآن مجید می‌فرماید: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَة»(بقره، 138) چه رنگی در این عالم بهتر، نیکوتر و زیباتر از رنگ خداست؟ خدا که وجود بی‌نهایت است، رنگ مخلوق است و پروردگار عالم بری از اوصاف مخلوق است، این رنگ یعنی چه؟ اینجا ائمه ما به داد ما رسیدند که نسبت به توضیح قرآن اشتباه نکن و به کفر حرکت نکن، چون اگر آنها کمک نکنند همین قرآن آدم را کافر می‌کند.

 

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ» یعنی کسی که این چراغ در دلش روشن است. «وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسارا»(اسرا، 82) همین قرآن دار و ندار آدم را به باد می‌دهد اگر آدم بدون معلم سراغش برود. آنهایی که بدون معلم رفتند سراغ قرآن در کفرورزی و شرک‌ورزی و بی‌دینی غوغا کردند.

 

جسم بودن خداوند

یکی از علمای معروف غیرشیعه یک کتاب دارد که دست من افتاد. از اول تا آخر این کتاب بحث دربارۀ دست خدا و گوش خدا و چشم خدا و پای خدا و این حرف‌هاست. اینها را از کجا آورده؟ «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِم»(فتح، 10) بدون معلم قرآن فکر کرده خدا مثل ما دست دارد. «وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا»(فجر، 22) فکر کرده خدا پا دارد. «سَمِيعٌ بَصِير»(حج، 61) فکر کرده خدا گوش و چشم دارد.

 

در قرآن است که «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ء»(شورا، 11) هیچ چیزی در این عالم مانند خداوند نیست. اینها یک معانی بلندی دارد امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: می‌شنود ولی نه با گوش و یا ابزار؛ می‌بیند ولی نه با ابزار چشم؛ یدالله یعنی قدرت الله، چون همۀ کارها را ید انجام می‌دهد، ید در وجود او کنایه از قدرت است.

 

رنگ خدا

«صِبْغَةَ اللَّهِ» یعنی چه؟ ائمه می‌فرمایند: «صِبْغَةَ اللَّهِ» یعنی دین الله. چه دینی از دین خدا بالاتر است؟ شما اگر بخواهید کلمۀ وجودتان معنی بشود با دین معنی می‌شود، خیلی ساده است. سورۀ آل‌عمران را می‌خوانیم چقدر این آیه زیباست؛ «الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاء»(آل‌عمران، 134) کسانی که در داشتن و در تنگی معیشت دست به جیب هستند. زمانی که دارد دست به جیب است، ندارد در همان تنگی معیشت دست به جیب است.

 

پیغمبر مردم را تشویق می‌کرد افطاری بدهید، «ولو بشق تمرة» گرچه با یک نصف خرما باشد افطاری بدهید. تو که می‌توانی صد تا گرسنه را سیر بکنی یا دعوتشان کنی در مسجد یا در خانه یا در حسینیه به آنان افطاری بده؛ تو که نمی‌توانی یک نصف خرما در اول افطار بگذار در دهان یک روزه‌دار و بگو به خدا من همین اندازه می‌توانم؛ تو می‌شوی افطاردهنده، یک لیوان آب دست تشنه اول افطار بده.

 

نشانه‌های محسنین

«الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاء» در مسئلۀ مالی عباد الهی این‌چنین هستند. «وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ» عصبانی می‌شوند اما این عصبانیت را عین یک لقمه خوشمزه فرو می‌خورند، نمی‌گذارند این آتش شعله بکشد و دیگران مانند زنش، بچه‌اش، دامادش، عروسش و مردم را بسوزاند.

 

نمی‌گوید عباد واقعی من از کوره در نمی‌روند، می‌گوید از کوره در می‌روند، این طبع انسان است، ما محدود هستیم ولی می‌گوید وقتی از کوره در می‌روند این غضب و خشم و عصبانیت را فرو می‌خورند، یعنی این آتش را در باطن خودشان خاموش می‌کنند و نمی‌گذارند بیرون بیاید که مردی را بسوزاند، زنی را بسوزاند، بچه‌ای را بسوزاند، رفیقی را بسوزاند.

 

زمانی که عصبانیت خود را فرو خوردند نمی‌گذارند و بروند، به‌طور جدی و واقعی «وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاس» به کسی که در حقش عصبانی شدند چون یک کاری کرده بود که این عصبانی شد، می‌گوید قلباً از تو گذشتم. چه معانی بلندی عباد خدا دارند. زبانی هم نمی‌گوید چون اگر نگذشته باشد زبانی بگوید دروغ است، این معلوم می‌شود که باطناً از طرفش گذشت کرد.

 

کسانی که با پولشان این‌گونه هستند «يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاء»، با اخلاقشان این‌گونه هستند «وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاس»، اینها وجودشان این معنا را می‌دهد «وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين»(آل‌عمران، 134) اینها محسن هستند، اینها شدند همرنگ من، چون یکی از اسامی پروردگار محسن است. یا محسن، یا مجمل، یا عزیز، یا غفار، یا کریم، حالا این آدم ـ مرد است یا زن فرقی نمی‌کند ـ با آن چراغ پرحرارت معرفت الله محسن شده است.

 

وقتی این چراغ روشن بشود این معرفت پدید بیاید امام صادق(ع) می‌فرماید: بلافاصله پشت سر این معرفت عشق ظهور می‌کند. وقتی آدم این زیبای بی‌نهایت را بشناسد، بخواهد یا نخواهد زیبا عشق آدم را جلب می‌کند، آدم می‌شود عاشق. «وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين».

 

کمک میرزای شیرازی به طلبه

کسی بخواهد وجودش معنای واقعی پیدا بکند مثل همین معنایی که در این آیه بود «وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين» باید عملاً متوسل به انبیای الهی و ائمه طاهرین بشود. یعنی چه عملاً متوسل بشود؟ یعنی رفتار آنها را رفتار خودش قرار بدهد، کردار آنها را کردار خودش قرار بدهد، اخلاق آنها را اخلاق خودش قرار بدهد؛ این‌گونه وجودش معنی پیدا می‌کند، معانی جالبی هم پیدا می‌کند. وقتی معنی شد چه کارهایی از دستش برمی‌آید؟ وقتی معنی شد، معرکه می‌کند.

 

یک عالم بزرگی در تهران بود که مسجدش پایین چهارراه سرچشمه است، معروف به مسجد آقا شیخ عبدالنبی است. ایشان اهل نور مازندران بود، از ده نور می‌آید طلبه می‌شود و برای تکمیل علم می‌رود سامرا در درس میرزای بزرگ صاحب فتوای تنباکو شرکت می‌کند، پخته می‌شود، عالم ورزیده‌ای می‌شود و عالم اخلاقی می‌شود.

 

تهران آن زمان صدها عالم فوق‌العاده داشته که خیلی‌ها عالم یازده دوازده علم بودند. ایشان جزو رده‌های اول عالمان تهران می‌شود. داستان‌هایی دارد از زندگی خودش که اگر نمی‌گفت کسی نمی‌توانست بفهمد، ولی برای هدایت بندگان داستان‌های خودش را بیان کرد.

 

یک داستانش این است که می‌گوید: من نجف و سامرا طلبه بودم، هر دو جا درس خوانده بودم، معروف و مشهور هم نبودم، آدم معروف این‌طور به مشکل برنمی‌خورد. می‌گوید: دو سه روز گذشت و یک نان خالی هم گیرم نیامد، پول نبود، ثروتمند خیلی کم بود. بی‌حال، ضعف‌کرده و ناتوان با خودم گفتم کف حجرۀ مدرسه بخوابم تا بمیرم، چون در مرز مردن قرار گرفته بودم. همین‌طور که طاقت نشستن نداشتم و دراز کشیده بودم و آماده شده بودم بمیرم درِ اتاق را زدند.

 

حجره‌های قدیم ما هم حجره‌های عجیب و غریبی بود، یک دیوارش گچ مختصری داشت و یک لامپ هم در آن روشن بود، چون مدرسه‌ها پول برق نداشتند بدهند و به زحمت اداره می‌کردند. من مدتی در این حجره‌ها بودم، شب باید دقت می‌کردیم زیر آن نور درس می‌خواندیم.

 

الان طلبه‌ها مدارس بسیار عالی دارند، ولی درآمدشان با خرجشان یکی نیست، درآمد کمتر از هزینه‌شان است. یکی از روزگارانی که طلبۀ مؤمن صابر به سختی زندگی می‌کند و فرار نمی‌کند الان است. البته زمان ما بَرج هم نبود، فقط خرج بود. ما لباسمان که سه چهار سال یکبار می‌توانستیم عوض بکنیم، خوراکمان هم خیلی معمولی بود، خیلی که قدرت پیدا می‌کردیم بعد از ده بیست روز زیر گذر خان یک سیر گوشت می‌خریدیم. ما را نگه داشتند فرار نکنیم، اگر نگه نمی‌داشتند ما هم فرار می‌کردیم، نهایتاً الان یک مغازۀ عطاری یا بقالی یا طلافروشی یا برنج و روغن فروشی داشتیم. ما را نگه داشتند، ما نفهمیدیم که نگه داشتند.

 

گفت: یک کسی با انگشت آرام در حجره‌ام را زد، همان حجره‌های قدیم (حجره‌کی داده من را روزگار، کز سیاهی طعنه به قنبر زند) چنین اتاق‌هایی ما درس می‌خواندیم. آن اتاق‌ها دیگر نیست که حتی طلبه‌ها بروند تماشا کنند. مدارس قدیم شهرستان‌ها را هم تعمیر کردند و اکنون شوفاژ دارد، برق دارد، حمام دارد؛ قدیم اصلاً این حرف‌ها نبود، زمستان بود با یک چراغ والر یک فتیله‌ای دو فتیله‌ای که کل چراغ حلبی بود و قیمتش هم یک تومان بود، بعضی‌ها آن را هم نداشتند بخرند، شب‌های زمستان می‌رفتند اتاق بغلی که بخاری حلبی داشت آنجا می‌خوابیدند.

 

آن عالم می‌گوید: قبل از اینکه درِ اتاق را بزنند، من بیهوش شدم و دیدم خدمت وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) رسیدم، در همان حال بیهوشی یک پول حسابی به من داد که می‌توانستم یک سال در نجف اداره بشوم. در همان حال بیهوشی شنیدم در می‌زنند، بلند شدم گفت: اسمت عبدالنبی است؟ گفتم: بله. گفت: میرزای شیرازی با تو کار دارد.

 

من به زحمت با ناتوانی بلند شدم، هوا خیلی گرم بود، میرزا در یک زیرزمین بود، از پله‌ها رفتم پایین چشمم که به او افتاد دیدم شکل امیرالمؤمنین(ع) نشسته است. گفت: صبرت دارد تمام می‌شود، حوصله‌ات از دست می‌رود، این پول را بگیر زندگی‌ات را اداره کن.

 

وقتی آن چراغ در دل (معرفت الله) روشن می‌شود و بعد خود آدم با توسل به انبیا و ائمه معنی می‌شود، آن وقت امام صادق(ع) می‌فرماید دو تا چشمی که خدا برای هر دلی قرار داده آن دو تا چشم هم باز می‌شود، آن وقت می‌بینی آنچه را که دیگران نمی‌بینند. نشستی در سرداب یک طلبۀ دهات ایران را می‌بینی اسمش عبدالنبی است و از نداری در حال مرگ است، می‌فرستی یک نفر را بیاید و به او یک پولی می‌دهی که مشکلش حل بشود.

 

چراغ‌های هدایت

یک جمله هم از امیرالمؤمنین(ع) بگویم. امشب خیلی مطالب مهمی را آماده کرده بودم بگویم که وقت نرسید. این جمله امیرالمؤمنین(ع) خیلی فوق‌العاده است که حضرت می‌فرماید اینها به کجا می‌رسد کارشان، اینهایی که معنی می‌شوند. امام می‌فرماید: «مصابیح ابواب الهدی» اینان تبدیل می‌شوند به چراغ‌های درهای هدایت. در سرداب نشسته و با این چراغ شدنش تا اعماق را نگاه می‌کند و خبرها را به دست می‌آورد.

 

«مصابیح ابواب الهدی و مغالیق ابواب الرّدی» وجود اینها تبدیل به چند هزار قفل می‌شود که درِ گمراهی را به روی بندگان الهی قفل می‌کند، نمی‌گذارند مردم به جهنم بروند، نمی‌گذارند مردم خودکشی عقلی و خودکشی روحی بکنند. «و صار» یعنی گردیدن شدن «و صار مصابیح ابواب الهدی و مغالیق ابواب الرّدی» چراغ‌هایی می‌شوند که تمام درهای هدایت را به روی مردم باز می‌کنند و تمام درهای گمراهی را قفل‌هایی می‌شوند که می‌بندند.

 

مرگ عاشقانۀ عابد

خدایا چقدر ما با شنیدن این حرف‌ها که حرف‌های خودت در قرآن و پیغمبران و ائمه طاهرین است به شرمندگی کشیده می‌شویم. خدایا چقدر ما به خجلت‌زدگی کشیده می‌شویم. خدایا خودمان را فکر می‌کنیم می‌بینیم هنوز در قدم اول ماندیم، خودمان را فکر می‌کنیم می‌بینیم آلودگی‌ها مثل چشمه از همه جای وجودمان می‌جوشد.

 

یکی از انبیای الهی یک عابدی را دید و از او پرسید: چند سال است عبادت می‌کنی؟ گفت: نزدیک هشتاد سال است. گفت: چه چیز از خدا خواستی؟ گفت: خجالت می‌کشم، می‌بینم دستم خالی است. خطاب رسید بعد از هشتاد نود سال عبادت راست هم می‌گوید خجالت می‌کشد از من چیزی بخواهد، ولی به او بگو در به رویت باز است، یک چیزی بخواه به تو می‌دهم، همین الان هم به تو می‌دهم.

 

عابد با زبان که نگفت که پیغمبر بشنود، ولی این پیغمبر دید آرام افتاد روی زمین و از دنیا رفت. گفت: خدایا چه شد؟ چه گفت؟ پروردگار فرمود: به من گفت ـ عربی حرفش این بود ـ «الهی و ربی من لی غیرک» هیچ‌کس را غیر از تو ندارم. گفتم: حالا که هیچ‌کس را غیر از من نداری بیا پیش خودم و او را بردم.

 

مناجات با خدا

(ز هر چه غیر یار استغفرالله/ ز بود مستعار استغفرالله/ زبان کان تر بذکر یار نبود/ ز شرّش الهزار استغفرالله/ جوانی رفت و پیری هم سرآمد/ نکردم هیچ کار استغفرالله/ نکردم یک سجودی در همه عمر/ که آید آن به کار استغفرالله/ ز کردار بدم صد بار توبه/ ز گفتارم هزار استغفرالله/ شدم دور از دیار دوست ای فیض/ من محجور زار استغفرالله)

 

خود همین مسئله هم نعمت بزرگی است که مرا متوجه می‌کنی چیزی ندارم، دستم خالی است و تمام سرمایۀ من امید به رحمت توست. «نسئلک و ندعوک».

«اللهم اذقنا حلاوة ذکرک، اللهم اذقناحلاوة عبادتک، اللهم اذقنا حلاوة مغفرتک، اللهم اذقنا حلاوة رحمتک، اللهم اذقنا حلاوة فضلک، اللهم اذقنا حلاوة احسانک، اللهم اذقنا حلاوة عفوک، اللهم اذقنا حلاوة وصالک، اللهم اذقنا حلاوة شفائک، اللهم اذقنا حلاوة محبتک، اللهم اغفر لنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حق علینا، اللهم اشف مرضانا، اللهم اهلک اعدائنا، اللهم عجل لفرج امام زماننا»

 

بحقیقتت مرگ ما را در نماز قرار بده، مرگ ما را در کمیل قرار بده، مرگ ما را در عرفه قرار بده، مرگ ما را در عاشورا قرار بده، لحظۀ مرگ پروندۀ ما را به امضای امیرالمؤمنین(ع) برسان.

به عزت و جلالت به انبیا و کتب آسمانیت، به گریه‌های خود ابی‌عبدالله(ع) بالای سر قمر بنی‌هاشم، مرگ ما را در حال گریه بر ابی‌عبدالله(ع) قرار بده.

لحظۀ مرگ صورت‌های ناقابل ما را روی قدم‌های حسینت قرار بده.

 

تهران/ حسینیۀ همدانی‌ها / رمضان/ بهار1398ه‍.ش./ سخنرانی پنجم

  

برچسب ها :