جلسه دوازدهم شنبه (28-2-1398)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
انسان باید قلبش با ایمان به خدا و روز قیامت معنا بشود، اگر جز این باشد پروردگار قلب را دچار بیماری سنگینی میداند. کلمۀ «مرض» که در قرآن به قلب نسبت داده شده الف و لام ندارد، به قول اهل علم کلمۀ نکره است و معرفه نیست. وقتی «مرض» بدون الف و لام است اشاره به بیماریهای مختلف و سنگینی دارد.
سود مال و فرزند در قیامت
یک آیه خیلی مهمی دربارۀ قلب در قرآن مجید است که خیلی باید به این آیه توجه داشت. در این آیه دربارۀ بازار قیامت صحبت میکند «يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُون»(شعرا، 88) قیامت ثروت سودی به شما نمیدهد چون ثروت در دنیا ماند و شما مردید، ثروتتان پخش شد و از مالکیت شما درآمد؛ «وَ لا بَنُون» فرزندانتان هم سودی به شما نمیدهند، آنها اگر سودی دارند برای خودشان است.
«لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُم»(بقره، 134) سود شما برای شماست، و سود دیگران هم برای خودشان است. ضرر شما برای خودتان است و ضرر دیگران هم برای خودشان است. پس تا زمانی که در دنیا هستید خیالتان را از ثروتی که از شما باقی میماند راحت کنید به درد شما نمیخورد، بچههایتان هم اگر پروندۀ خوبی دارند برای خودشان است.
من الان چند تا پدر را میتوانم برایتان اسم ببرم که پدرها در قعر دوزخ هستند، خیلی بد بودند، ولی فرزندانی داشتند که با انبیا و صدیقین و صالحین و شهدا در بهشت رفاقت دارند. «مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِين وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقا»(نسا، 69). این بچهها سود عالم هم داشتند به چه درد آن پدرها خوردند؟ پدرها هم نمیتوانند به طرف بچههایشان دست دراز بکنند، چون قرآن مجید میگوید برای این بَدان حرفهای یک دانه یار در قیامت پیدا نمیشود «ما لَهُم مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِير».
از بچههایشان سودی به آنها نمیرسد، چرا؟ چون نیروی سودگیری را سوزاندند. یک وقت من نیروی سودگیری دارم، امشب و فردا شب ـ شب احیا ـ توبه میکنم، مغفرت خدا را میگیرم، رحمت خدا را میگیرم؛ یک وقت این گیرندگی را ریشهکن کردم، نابود کردم، سوزاندم، هیچ چیزی از من غیر از بدنم نمانده است. بدنم هم یک نانی را میتواند بگیرد، یک آبی را میتواند بگیرد تا یک حدی، یک روز هم ممکن است دکتر بگوید نان و آب ندهید، او را میکشد.
قلب سلیم
آیه شریفه درباره قلب میگوید: «يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُون إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيم»(شعرا، 88 و 89) تمام مهم آیه این است که میگوید «مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيم» این که خودت قلب سلیم به پیشگاه خدا بیاوری، کسی دیگر که نمیتواند به جای تو قلب سلیم بیاورد.
قلب سلیم قلبی است که خدا را باور دارد، قیامت را باور دارد، نبوت و امامت را باور دارد، قرآن را باور دارد و کنار این باورها هم زباله نریخته که این باور را بپوساند؛ زبالههایی مثل حسد، کبر، ریا، بخل، حرص، بدبینی. قلب را خودش را کنار ایمان به خدا و قیامت و انبیا و امامان و قرآن مجید سالم نگه داشته است.
این که میگوید کسی که خودش قلب سلیم بیاورد، یعنی قلبی که معنی دارد، قلب هم با ایمان معنی میشود. کسی که قلب را معنی کرده خودش مطالعه کرده در عالم و آیات و خدا را شناخته و باور کرده، بعد آمده سراغ قرآن و انبیا و ائمه و قیامت را شناخته و باور کرده است، این معنی خیلی مهمی برای قلب ایجاد کرده، این قلب خیلی ارزش دارد. نفس خود را هم با اخلاق خدا معنا کرده است.
رمز و راز سورۀ حمد
این دستور الهی عرشی ملکوتی پیغمبر عظیمالشأن اسلام است: «تخلقوا باخلاق الله» خودتان را به اخلاق خدا آراسته کنید. خدا هم مگر اخلاق دارد؟ اخلاق خدا همین صفاتش است، اول قرآن دو تا از اخلاقیات خودش رامیگوید؛ «بسم الله الرحمن الرحیم» من مهربان هستم، به چه کسی؟ به همه موجودات. من به همه رحمان هستم، رحیم هستم، من مهرورز هستم.
خیلی زیباست که مهربانی و مهرورزیاش را تکرار کرده با «رحمان» و «رحیم»، اینقدر مهم است که میگوید «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم» یک «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» گفت و دوباره گفت «الرَّحْمنِ الرَّحِيم» بعد میگوید «مالِكِ يَوْمِ الدِّين». این هم یک اشاره به قلب شماست که بندگان خوب من این که من اول اول قرآن گفتم «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم» یک آیه کوتاه گفتم دوباره گفتم «الرَّحْمنِ الرَّحِيم» برای این است که به شما بفهمانم از این «مالِكِ يَوْمِ الدِّين» نترسید، این مالک همان «الرَّحْمنِ الرَّحِيم» است که دو بار به مشاعرت انتقال دادم.
اگر میخواهی بیایی قیامت متوجه باش که با چه کسی روبهرو هستی، با خیال راحت در جو ایمان و اخلاق زندگی کن، برای اینکه تو مسافر هستی به سوی «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم» دوباره مسافر هستیم به سوی «الرَّحْمنِ الرَّحِيم» بعد میگوید «مالِكِ يَوْمِ الدِّين» خیالت باید از من در دنیا راحت باشد، کسالت و ناامیدی و اضطراب و دغدغه را نداشته باشی، همین اول کار بفهم سروکارت با کیست.
در اشعار گذشتگان هم هست، میگویند اگر کاری داری بگرد کارت را ببر پیش کریم، چون کریم خودش را لحاظ نمیکند، یعنی نفسانیت ندارد که حالا یک روزی من به این سلام کردم سرد جوابم را داد، یک روزی خودم نداشتم این داشت به او گفتم به من بده گفت نمیدهم، اصلاً کریم جریانات روانی معمولی انسانی را در برابر کسی که به او نیازمند شده لحاظ نمیکند.
برخورد امیرالمؤمنین(ع) با دشمن دردمند
یک شخص جنگجوی قدرتمند نترس مشهوری بود به نام عبیدالله ابنحر جوعفی، کوفه زندگی میکرد، زیر سایه امیرالمؤمنین(ع) بود. وقتی شنید معاویه آمده صفین برای جنگ با ولی الله الاعظم، رفت در لشکر معاویه، خیلی هم تحویلش گرفتند. معاویه گفت: تو هم آمدی با من شرکت کنی علی را بکشی؟ گفت: بله. سه ماه جنگ با امیرالمؤمنین(ع) طول کشید، بعد که جنگ تمام شد به معاویه گفت: من دیگر نمیتوانم کوفه برگردم، کوفه محل حکومت امیرالمؤمنین(ع) است، من کوفه نمیروم. معاویه گفت: بیا برویم شام، خانه و باغ به تو میدهم، صندلی به تو میدهم.
این شخص چند ماه که شام بود هیچ خبری به کوفه نداد، زن جوانش آمد پیش قاضی و گفت: هیچ خبری از شوهرم نیامده، یقین دارم کشته شده است. قاضی گفت: شرایط لازم شرعی را رعایت کن و دلت میخواهد برو شوهر کن. زن جوان بود و قیافۀ آراستهای داشت. یک تاجر بازار کوفه آمد با او ازدواج کرد و خبر ازدواجش به شام رسید.
عبیدالله خیلی زنش را دوست داشت، به معاویه گفت: من دیگر طاقت ندارم، میخواهم بروم کوفه بگویم من زنده هستم، این مردی که زن من را گرفته طلاق بده و زنم خانۀ خودم برگردد. معاویه گفت: بدبخت بروی کوفه بیفتی دست علی تکه بزرگت گوشت است. عبیدالله خیلی آدم شجاعی بود، گفت: معاویه! نفهم خودتی چون علی را نمیشناسی، من دردم را میخواهم بروم به علی بگویم.
کاری داری در این دنیا برو پیش کریم چون کریم جز کرم کردن به تو هیچ چیز دیگری حتی خودش را لحاظ نمیکند، نمیگوید چون بیست سی سال معصیت من را کرده حالا آمده بگذار سی سال گناهش را چنان تلافی کنم که همه چیز بیاید جلوی چشمش، کریم خودش را لحاظ نمیکند و نمیگوید من را معصیت کرده، میگوید این آمده آشتی کند، این اخلاق کریم است.
ای کاش همۀ ما کریم میشدیم، برای زن و بچهمان، برای اقواممان، برای پدر و مادرمان، برای مردم؛ یعنی چیزی را لحاظ نمیکردیم در برخوردهایی که همه با ما داشتند، فقط کرم را لحاظ میکردیم. «تخلقوا باخلاق الله» این حالت عرشی نفس، این معنای نفس و اخلاق خداست.
عبیدالله به کوفه آمد. محل داوری امیرالمؤمنین(ع) در کاخ و باغ و روی مسند و پشت میز خاتمکاری و گرانترین صندلی دستساز و گل و بتهدار نبود؛ تمام حکومت علی روی یک گلیم پاره یا روی یک حصیر در مسجد کوفه بود. عبیدالله آمد مسجد، شلوغ بود وقت نماز هم نبود، همۀ کارهایشان انجام گرفت و رفتند. امیرالمؤمنین(ع) یک نگاهی کرد و فرمود: عبیدالله بیا جلو. آمد نشست. امام خیلی با محبت فرمود: به چه علت سه ماه آمدی به روی من شمشیر کشیدی؟ گفت: علی جان! من برای محاکمه شدن نیامدم، من درد دارم. فرمود: محاکمه را گذشتم، دردت را بگو. این کرم و اخلاق خداست.
رفع موانع انسانیت
من هر شب مدام به شما فشار عاطفی میآورم اول هم به خودم که ملکالموت آمد حیوان نبرد، آن وقت کار سخت میشود، چون خیلی تفاوت است بین این جنس و جنس ضد آن، خیلی تفاوت است. «أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُون»(سجده، 18) این قرآن است. «أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِين»(قلم، 35) این قرآن است.
(خدا خوان با خدا دان فرق دارد/ که حیوان تا به انسان فرق دارد/ محقق را مقلد نمیتوان گفت/ که دانا تا به نادان فرق دارد/ مخوان تو هر کسی را آلوده دامن/ که دامان تا به دامان فرق دارد) این فرقها را خدا لحاظ میکند، طوری نباشد روح من را که گرفتند و بردند به پیشگاه خدا به ملائکه موت بگوید: این چیست آوردید، برگردانید به زمین این لایق اینجا نیست. موانع را باید تا نمردیم برطرف کنیم، موانع همه معنی حیوانیت دارد. انوار ایمان و اخلاق همه معنی انسانیت دارد.
بیداری پادشاه از حرف فقیر
پادشاهی یک شهر خیلی زیبایی را بنا کرد که همه چیزش تمام بود. به یک نفر گفت: کنار دروازه بایست، من میخواهم با یک ناهار دادن به مردم، محل افکار و آرائشان را نسبت به این شهر بفهمم. همه آمدند ناهار، آخرین مرحله دو نفر آمدند چشمشان که به شهر افتاد چیزی هم نخوردند، بازپرس به این دو تا گفت: نظرتان راجعبه این شهر چیست؟ گفتند: ما دو تا نظر داریم؛ یکی اینکه عاقبت خراب بشود، یکی اینکه صاحبش میمیرد.
این دو نفر را گرفتند بردند پیش سلطان و گفتند: اعلیحضرت میگویند این شهر آخرش خراب میشود و صاحبش هم میمیرد. شاه به ایشان گفت: کدام شهر و دیار است که خراب نمیشود؟ گفتند: قیامت آباد است و اصلاً خرابی ندارد «جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها»، صاحب قیامت هم که نمیمیرد خداست.
پادشاه گفت: کهنهپوشان پابرهنه اصلاً خدا شما را فرستاده من را بیدار کنید. حکومت را واگذار کرد و گفت: من را با خودتان ببرید. گفتند: میبریمت اما درآمد ما درآمد چندانی نیست، لباس و کفش ما را ببین، ما به اندازهای که زنده بمانیم درآمد داریم. گفت: من هم همان شغل شما را پیش میگیرم. وقتی یک دلی را خدا بخواهد زنده کند، «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاس»(انعام، 122).
پادشاه با این دو تا فقیر پاکدل نورانی تا منطقه آنها آمد، یک مدتی با اینها عبادت کرد، یک کار مختصری هم داشت که دستش را پیش کسی دراز نکند. یک روز بلند شد و گفت: دو تا رفیق خداحافظ. گفتند: از ما بدی دیدی؟ گفت: نه. خسته شدی؟ گفت: نه. پس چرا میروی؟ گفت: شما به احترام این که من صاحب مقام بودم مدام به من احترام میگذارید، من میخواهم بروم یک جا که هیچکس من را نمیشناسد، خودم با خدا خلوت بکنم، دلم درگیر این احترامها نباشد. او رفت و دیگر او را ندیدند. (خدا خوان با خدادان فرق دارد/ این خدا را فهمید که حیوان تا به انسان فرق دارد).
دو روی عجیب طبیعت
سه تا مطلب هم بگویم که بحث امشب کامل بشود. دیگر شرح نمیدهم، دو جور زنبور است من از بچگی هم شنیدم؛ اسم یک زنبور گاوی است، زرد بزرگ و هیچ ارتباطی با خانوادۀ آن زنبور دوم ندارد، یک زنبور هم هست معروف به زنبور عسل. این دو تا زنبورها هر دو روی گیاه مینشینند، روی گل مینشینند ولی آن زنبور گاوی گیاه به این تمیزی و گل به این خوشبویی را تبدیل به نیش میکند، آن هم همانها را میخورد و تبدیل به نوش میکند. خیلی فرق است.
یک عدهای در همین دنیا آمدند و از همۀ این نعمتها استفاده کردند، فرعون شدند؛ یکی هم از همان نعمتها استفاده کرد، کلیم الله شد. هر دو در همین خرابه بودند، هر دو هم از همین روییدنیهای زمین میخوردند.
دو تا آهو در بیابانهاست؛ یک آهو شیرینترین علف و علف گلدار گلهای خودرو را میخورد و تا غروب اینها را تبدیل به پشگل میکند و از بدنش میاندازد بیرون، یک آهو هم همینها را میخورد و گرانترین آهو است، زیر نافش خوراکیهایی که خورده تبدیل به مشک ناب میکند.
نی در نیستان میروید، آب هم هست؛ یک نی آب را میخورد بعد که میروند میچینند خالی است، به درد فوت کردن میخورد یا به درد اینکه اسبسوار و شترسوار دست بگیرد و شتر و اسب را براند، یک نی هم درمیآید میچینند، بغل نیستان هم کارخانه میزنند دو هزار تا هم کارگر و مهندس میآورند در آن پر از نیشکر است.
ما از این سه تا کدام هستیم؟ چرا به مردم میگویی مردم که احترام دارند به خودت بگو، تو زنبور گاوی هستی یا زنبور عسل؟ تو آهوی سرگین ریز هستی یا آهوی سازنده مشک ناب؟ تو شصت سال است نی توخالی هستی یا نی پر نیشکر هستی؟ کدام هستی؟
این را امشب بروم بیشتر فکر کنم. حرف خیلی داشتم ماند. برویم سراغ کسی که از همه بهتر حرف ما را گوش میدهد، نه نمیگوید، اوقات تلخی نمیکند. اخلاق او با اخلاق پدر و مادر و زنمان و بچههایمان و دامادها و عروسهایمان و رفیقهایمان خیلی فرق دارد، اصلاً شباهت به هیچکس ندارد. چقدر جالب پیغام داده زیر یک «یا رب» تو لبیک ماست. خیال نکنی به او گوش نمیدهم، خیال نکنی به تو اخم میکنم، خیال نکنی با تو اوقات تلخی میکنم، تو یک یا رب درست بگو از آن یا رب ببین صدای لبیک من را میشنوی یا نه؟
مناجات با خدا
(ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی/ نروم جز به همان ره که توام راهنمایی/ همه درگاه تو پویم، همه از فضل تو جویم/ همه توحید تو گویم که به توحید سزایی/ نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی/ نتوان شعر تو جستن که تو در وهم نیایی/ بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی/ بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی/ تو حکیمی تو علیمی، تو رحیمی تو کریمی/ تو علیمی تو عظیمی تو رحیمی تو کریمی/ تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی/ همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی/ همه نوری و سروری، همه جودی و سخایی)
هر سال اول ماه رمضان آمدم گفتم یازده ماه است گناه کردم، گفتی بیا ردّت نمیکنم. گفتم بارها توبه کردم و توبه شکستم، گفتی باز هم بیا توبه کن قبول میکنم. (لب و دندان سنایی هم توحید تو گویند/ مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی) نسئلک و ندعوک.
«اللهم اذقنا حلاوة ذکرک، اللهم اذقنا حلاوة عبادتک، اللهم اذقنا حلاوة معرفتک، اللهم اذقنا حلاوة شکرک، اللهم اذقنا حلاوة مرضاتک، اللهم اذقنا حلاوة مشاهدتک، اللهم اذقنا حلاوة وصالک، اللهم اذقنا حلاوة محبتک، و قلبی بحبک متیما»
به خودت قسم اگر محدود نبودم از پیشت نمیرفتم، اینقدر میماندم و حرفت را میزدم و گریه میکردم تا بمیرم، چه کار کنم که محدودم.
به عزت و جلالت مرگ ما را در نماز قرار بده، مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده، مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده، مرگ ما را عاشورا قرار بده. لحظۀ مرگ پروندۀ ما به امضای امیرالمؤمنین(ع) برسان.
به عزت و جلالت، به انبیا و امامان، به آیات کتابت، به گریههای شب یازدهم زینب کبری قسم مولاجان! مرگ ما را در حال گریه بر ابیعبدالله(ع) قرار بده. لحظۀ مرگ صورتهای ناقابل ما را روی قدمهای حسینت قرار بده.
همین لحظه امام زمان را دعاگوی ما قرار بده، فرجش را نصیب همۀ مسلمانها بفرما.
حسین جان! ما یک درخواست از تو داریم، بقیۀ شبهای ماه رمضان تمام این دعاهای ما را تو هم آمین بگو.
تهران/ حسینیۀ همدانیها / رمضان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی دوازدهم