جلسه چهاردهم چهارشنبه (1-3-1398)
(تهران مسجد امیر)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- منفعتهای یقین به صفات خداوند برای انسان
- -پیوند با تعلیمات معصومین(علیهمالسلام)، شرطی برای فهم صحیح آیات قرآن
- امر پروردگار به همراهی با صادقین
- وجود صادقین، پاک و بدون هیچ آلودگی فکری
- -ناتوانی ابلیس در راهیابی به وجود صادقین
- -شکست ابلیس در برابر مُخلَصین
- -حصار و قلعهٔ ولایت امیرالمؤمنین(ع)، پناهی امن مقابل شیاطین
- -جدایی از صادقین، عامل تباهی و نابخشودگی خداوند
- کلام آخر؛ سبکبالی انسان از بار مادیّت در توسل به اهلبیت(علیهمالسلام)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
منفعتهای یقین به صفات خداوند برای انسان
خداوند که خودش را در بسیاری از سورههای قرآن، حکیم، علیم، خبیر و بصیر معرفی میکند و لازم است ما آن صفات را بشناسیم و از طریق این صفات با او ارتباط داشته باشیم؛ به این معنا که یقین کنیم ما در احاطهٔ علم، خبیر بودن، بصیر بودن و دانش بینهایت او هستیم. این یقین، هم ما را در مدار بندگی قرار میدهد و هم از این حفظ میکند که به گناهان کبیره و اصرار بر صغیره دچار بشویم. شاگردان حکیمی به او گفتند: چرا در بین ما، فقط به این شاگردت نظر خاص و احترام ویژه داری و او را بر ما مقدّم میدانی؟ جواب نداد. فردا به تعداد شاگردان که کم بودند، مرغ زنده آورد و به آنها گفت: هر کدامتان مرغ را ببرید و جایی ذبح کنید که کسی نباشد و کسی نبیند. همه رفتند و امر استاد را اجرا کردند؛ ولی آن شاگردی که بیشتر مورد توجه بود، مرغ را زنده آورد. حکیم جلوی بقیهٔ شاگردها گفت: چرا فرمان من را عملی نکردی؟ گفت: استاد من فرمان شما را عملی کردم؛ شما دیروز به ما دستور دادید مرغ را در جایی بکشیم که کسی نباشد و نبیند. من هرجا میخواستم این مرغ را ببرم، خدا بود و خدا میدید. خدا بود: «کان اللَّه»؛ خدا میدید: «أَنَّ اللَّهَ سَمیعٌ بَصیر»(سورهٔ حج، آیهٔ 61). حکیم گفت: حالا فهمیدید چرا من به این بیش از شما به او توجه دارم و احترام میکنم!
دانستن صفات الهی یقیناً امر واجبی است؛ یعنی از اجزای معرفت به خداست. یقین به حقیقتهای صفات الهی، این سود را دارد که من با این یقین بندهٔ واقعی خواهم بود و خودم را از آلودگی گناه هم حفظ میکنم. این خدا با این صفاتش در قرآن دستور داده است: «کُونُوا مَعَ الصّادِقینَ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 119).
-پیوند با تعلیمات معصومین(علیهمالسلام)، شرطی برای فهم صحیح آیات قرآن
اگر ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) یا رسول خدا(ص) آیات قرآن را برای ما توضیح نمیدادند، ما خیلی از آیات خدا را در قرآن نمیفهمیدیم یا در فهم آیات اشتباه میکردیم؛ مثلاً بدون اینکه به سراغ تعلیمات ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و پیغمبر(ص) بروم، وقتی به آیهٔ «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ»(سورهٔ فتح، آیهٔ 10) در قرآن میرسم، یقین میکنم که خدا مثل ما دست، انگشت، ناخن و مَفصل دارد! این گمراهی، لغزیدن به کفر و حرکت بهسوی این اعتقاد خطرناک است که خدا جسم و شبیه دیگر مخلوقات است. تقریباً 99درصد علمای بزرگ اهلسنت این انحراف را پیدا کردهاند. اینها حتی بدون ائمه(علیهمالسلام) و پیغمبر(ص) کتاب مستقلی دراینباره نوشتهاند که خدا چشم، گوش، دست، پا، شکم و جا دارد؛ همچنین نوشتهاند: این خدا(خدایی که آنها میگویند، نه خدایی که پیغمبر و ائمه و قرآن میگوید) در روز قیامت، یک صندلی درست و حسابی در محشر قرار میدهد و خودش روی آن مینشیند، تمام مردم محشر هم با چشم میبینند! این موجود محدودِ جسمی، میلیاردها کهکشان، ستارهها، خورشید، ماه و زمین را چطوری نگه داشته است؟! نگه داشتن بنابر این ترسیمی که از خدا میکنید، با اراده نمیشود؛ یعنی گوشهای بنشیند و در درون خودش بخواهد ای آسمانها، کهکشانها و میلیارد ستاره، آن بالا بمانید و نیفتید و حرکاتتان را ادامه بدهید! با این ترسیمی که شما میکنید، خدا باید عوالم را با دستش نگه داشته باشد و بادستش هم بچرخاند.
پس بفرمایید این چه دستی، چه استخوانهایی و چه مَفصلهایی است؟! اینکه اهلبیت(علیهمالسلام) میگویند از درِ خانهٔ ما به هر کجا بروید، گمراهیتان یقینی است، یکی همین نسبت به پروردگار و توحید است. این خدا که قرآن معرفی میکند، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) صفاتش را برای ما معنی میکنند و امیرالمؤمنین(ع) در خطبهٔ اول «نهجالبلاغه» میفرمایند: میبیند، نه با ابزار چشم، بلکه ذات بیناست؛ میشنود، نه با لالهٔ گوش، بلکه ذات شنواست؛ قدرت بینهایت دارد و «یَد» در قرآن مجید، کنایه از قدرتش است، نه معنی گوشت و پوست و استخوان و مفصل و مچ و بازوست!
این خدا، یعنی خدایی که کمال بینهایت، جمال بینهایت و جلال بینهایت است و صفاتش همان ذاتش است، جدای از او نیست؛ اما صفات ما از ما جداست. الآن به من میگویند عالِم، قبلاً نبودهام، درس خواندهام و عالم شدهام؛ پیرتر که بشوم، خدا میگوید علم را به کل یادت میرود، حتی یاد خودت هم نمیافتی! صفت امکان جدا شدن از موصوف را دارد. من امروز سَخی هستم، ممکن است چهار روز دیگر بخیل بشوم؛ امروز قوی هستم، امکان دارد دو روز دیگر ضعیف بشوم؛ اما صفات پروردگار جدای از خودش نیست که امروز باشد و فردا نباشد. صفات خود ذات است که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: اگر بگویی دارای صفت است، تو به دوئیت قائل شدهای. موصوف و صفت، میگویند به این مقدار هم دوئیت در ذات مقدس او راه ندارد.
امر پروردگار به همراهی با صادقین
چنین وجود مقدس مبارکی با این صفات ذاتیه، وقتی منِ شصتهفتاد کیلویی، دارای دانش اندک و موجودی هستم که از یک ثانیهٔ بعد خودم خبر ندارم، نمیدانم مرگم چه موقع است، نمیدانم فردا چه میشود، نمیدانم فردا کسب من میچرخد یا ورشکست میشوم، نمیدانم بچه برای من میماند یا میمیرد و جهل محض هستم. در عین اینکه چیزهایی را میدانم، جاهل محض هستم؛ اگر نمیدانستم که کُلاهم خیلی پس معرکه بود!
حالا این علم، بصیر و حکیم بینهایت، منِ پنجاهشصت کیلوییِ جاهلِ نادان را که به هیچیک از امور غیب و پشت پرده آگاهی ندارم، برای سروسامان گرفتن زندگی، اصلاح امور، خیر دنیا و آخرت، سعادت امروز و فردا و نجاتم دعوتم کرده است: «کُونُوا مَعَ الصّادِقینَ» برو و دستت را در دست صادقین بگذار؛ چون آنها همهچیز را میدانند، جهل در آنها نیست و به کسی نه نمیگویند.
فرزدق شاعر سیچهل خط شعر بداهه در اوصاف زینالعابدین(ع) گفت؛ هشامبنعبدالملک اموی خبیث در مسجدالحرام آمده بود که خیلی شلوغ بود، مردم هم به این آدم که میگفت من اعلیحضرت، و قَدَرقدرت و شاهنشاه هستم، راه نمیدادند. هشام میخواست به حجرالاسود دست بمالد، خیلی شلوغ بود و مردم راه نمیدادند. یکمرتبه دید یک 43-44ساله از راه رسید، تمام این جمعیت راه را باز کردند، آرام آمد و دستش را به حجرالاسود گذاشت. وقتی هم خواست برگردد، همه راه باز کردند و رفت.
یکنفر به هشام گفت: او چه کسی بود؟ تو اعلیحضرت، شاهنشاهی و قَدَرقدرت هستی، اما ملت به تو محل نگذاشتند و راهت ندادند! هشام میدانست کیست، اما گفت نمیدانم! رؤسای جمهور جهان و شاهنشاهان دروغ هم میگویند، چون خیلی خوب بلد هستند دروغ بگویند. گفت نمیدانم! دروغ میگویی و میدانی! قدرتهای غیرالهی دروغ میگویند و تهمت میزنند.
فرزدق آنجا بود و گفت: نمیدانی او کیست؟ همانجا این سیچهل خط شعر را دَرجا سرود که الآن این اشعار در بیشتر کتابهای اهلسنت و شیعه هست. گفت: نمیدانی کیست؟! بَطحا او را میشناسد، حرم او را میشناسد، کعبه او را میشناسد، مِنا و عرفات او را میشناسند. همینطور گفت، گفت، گفت که موجودات او را میشناسند، بعد گفت: نمیدانی کیست؟! فقط من یک اخلاقش را بگویم؛ چقدر زیبا سروده و چقدر این یک خط باارزش است!
ما قال لاقط الا فى تشهده ××××××××× لولا التشهد کانت لاءه نعم
میدانی او کیست؟ او کسی است که هرگز از زمان بهدنیا آمدنش تا الآن نگفته نه؛ مسافر، فقیر، یتیم، مسکین، سؤالکننده یا دانشمندی برای مطالب علمی رفته، نه نگفته است؛ نمیدانم، این کار را انجام نمیدهم یا این پول را نمیدهم. تا حالا هرگز «لا» نگفته و فقط «لا» را در تشهد میگوید، «اشهد ان لا الا اله الله» و بعد گفت: اگر تشهد نبود، آن «لا» را هم آره میگفت. این صادقین است.
وجود صادقین، پاک و بدون هیچ آلودگی فکری
صادقین یعنی جود کامل، سخای کامل، مربی کامل، دلسوز کامل و از همه بالاتر، طبق قرآن که حالا آیهاش را میخوانم(یک آیهٔ کوتاه است)، این صادقین عصمت فکری(در تمام عمرشان یکبار فکر خطا و اشتباه ندارند)، عصمت عقلی، عصمت اخلاقی و عصمت عملی دارند.
حالا آیهٔ شریفه: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ»(سورهٔ احزاب، آیهٔ 33)، رجس غیر از نجس است. ممکن است ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) از بغل مغازهٔ قصابی رد شوند، قصاب نبیند و گوسفند را بکشد، خون به لباسشان بپاشد؛ مقصود این نیست و «لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» یعنی بدون هیچ آلودگی فکری. خدا این را میگوید، نه آخوندهای شیعه که به آنها تهمت بزنند چون خیلی به ائمه(علیهمالسلام) ارادت دارید، این حرفها را عَلَم کردهاید! ما هیچ حرفی را راجعبه ائمه(علیهمالسلام) عَلَم نکردهایم و خود ائمه(علیهمالسلام) به ما گفتهاند اگر در حق ما زیادهگویی کنید، کافر و نجس هستید. ما زیادهگویی نمیکنیم، بلکه قرآن میخوانیم. هرگونه آلودگی را که شما مردم عالم بدانید، نه به فکر اینها، نه به اخلاقشان، نه به اعمالشان، نه به اندیشهشان، نه به قلبشان، نه به ظاهرشان و نه به باطنشان راه دارد. چرا؟ «وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا» چون پاکیِ کامل در اینها هست. این نکته را هم بگویم که پاکی اجباری نه، چون این پاکی میتواند آلوده بشود؛ ولی اینها انگار نمیتوانند این پاکی را آلوده کنند، نه اینکه نتوانند. اصلاً چنین قدرتی را در وجودشان راه ندادهاند که با آن قدرت بتوانند یک بخش از وجود خودشان را آلوده کنند. این برای آیه بود.
-ناتوانی ابلیس در راهیابی به وجود صادقین
حالا ممکن است شما یک سؤال بکنید؛ آیا ابلیس قدرت دارد؟ خدا که در قرآن میگوید قدرت دارد و قوی ترین وسوسه را هم دارد. این قدر وسوسهاش قوی است که خدا به مردم میگوید: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ × مَلِكِ النَّاسِ × إِلَهِ النَّاسِ × مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ»(سورهٔ ناس، آیات 1-4)، اینقدر قدرت وسوسهاش بالاست که به سه حقیقت وجود من، یعنی به ربوبیت، قدرت و حکومت و الهیّت من پناه بیاور؛ وگرنه نمیتوانی از دست این خبیث در بروی. باید زیر چتر ربوبیت، سلطنت و الهیت من بیایی تا من این سگ را از تو دور کنم، وگرنه نمیتوانی او را بدون من دورش کنی.
-شکست ابلیس در برابر مُخلَصین
ابلیس با این قدرت وجودی و این وسوسه که خدا بیان میکند چقدر قوی است، به صادقین راه ندارد؟ یعنی نمیتواند اینها را یکبار خیلی ضعیف گول بزند، فتنه و وسوسه کند. خدا تعبیر دیگری از صادقین در قرآن دارد که فکر کنم چهاربار این تعبیر آمده است: «مخلَصین»، نه مخلِصین. مخلِصین من و شما هستیم که به عشق خدا نماز میخوانیم و اصلاً در باطن ما نیست نماز را به رخ کسی بکشیم؛ به عشق خدا روزه میگیریم و نمیخواهیم روزهمان را به رخ کسی بکشیم؛ حالا چه فایدهای دارد که من نماز و روزهام را به رخ کسی بکشم؟ چهچیزی گیر من میآید؟ حتی ضرر هم میکنم! اگر با لبخند و نیت دیگری به رفیقم بگویم جونم! روزه گرفتهام که حالا او هم بگوید بارکالله، روزهام باطل میشود؛ یعنی بعد از ماه رمضان، باید این روزه را قضا کنم. نماز هم همینطور است. برای چه به رخ دیگران بکشم که پنجاه نفر را افطار دادهام؟! دادی که دادهای، برای خدا دادهای.
در درگیری بین ابلیس و آدم(ع) و در نجات آدم و شکست ابلیس خوب عنایت بفرمایید؛ در شکست ابلیس و نجات آدم(ع)، بدبخت فکر نمیکرد با این قسم دروغی که برای آدم و حوا(علیهماالسلام) خورد، «قاسمهما» گفت والله! اگر از میوهٔ این درخت بخورید، از آدمیزاد بودن به دو فرشته تبدیل میشوید و در این باغ آباد هم تا ابد میمانید. آدم(ع) تا حالا از کسی قسم دروغ نشنیده بود و کسی نبوده که برای او قسم بخورد، واقعاً فکر نمیکرد که این والله دروغ بگوید. به آن درخت نزدیک شد و بعد گفتند از آن باغ بیرون بروید. آدم(ع) بیرون آمد و در این بیرون آمدنش، داستان بسیار زیبای اخلاقی و روحی دارد که در سورههای بقره و اعراف مطرح است.
ابلیس دید که آدم عجب از بندش نجات پیدا کرد و رفتنش بهطرف آن درخت چقدر زیبا جبران شد! گفت: اینکه از دست ما در رفت، دوباره خودش را به خدا رساند و پروردگار به او گفت: «فَتَابَ عَلَيْهِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 37) توبهات را قبول کردم. هیچچیزی از آثار آن قسم دروغ و وسوسه و فریب در این زن و شوهر نماند. شیطان هم عصبانی که چرا آدم و حوا قبول شدند؟ چرا آن کاری که کردند و خدا نمیپسندید، جبران شد؟ ابلیس خدا را خوب میشناسد؛ قیامت، انبیا و ائمه را هم خوب میشناسد که هر سه معرفتش را میتوانیم از قرآن دربیاوریم: اما خدا را خوب میشناسد، پس به پروردگار گفت: «فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ»(سورهٔ ص، آیهٔ 79)، به من تا روز قیامت مهلت بده؛ معلوم میشود به روز قیامت اعتقاد دارد، اما اعتقادی که با عمل همراه نیست. ممکن است یکی قیامت را قشنگ قبول داشته باشد، اما عرق هم بخورد، قمار بکند، زنا هم بکند؛ وقتی به او بگویند قیامت، میگوید قیامت سر جای خودش است، فعلاً من این هستم.
بعد شیطان به خدا میگوید: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ»(سورهٔ ص، آیهٔ 82). معلوم میشود خدا را خوب میشناسد، ولی خداشناسی تنها چه فایدهای دارد؟! معرفت به خدا همراه با عمل به خواستههای خدا درست است. یقیناً امروز که ما در این جلسه هستیم، معرفت ابلیس از همهٔ ما به خدا شدیدتر و گستردهتر است. «فَبِعِزَّتِكَ» همین خداشناسی است. «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ» یعنی بعد از این زن وشوهر، تمام بچههایشان و نسلشان تا روز برپا شدن قیامت، از اینکه به رحمت و آمرزش تو برسند، ناکامشان میکنم و نمیگذارم رحمت و آمرزش تو شامل حالشان بشود. اما انبیا و ائمه را هم میشناخت و یک استثنا زد: «إِلاَّ عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ»(سورهٔ ص، آیهٔ 83)، پروردگارا! من در این جهان هستی هیچجوری و به هیچ شکلی، زورم به مخلَصین نمیرسد. من اصلاً به مخلَصین راه ندارم که وسوسهشان کنم؛ آنها هم قبول نکنند که گولشان بزنم، من اصلاً به مخلَصین راه ندارم.
-حصار و قلعهٔ ولایت امیرالمؤمنین(ع)، پناهی امن مقابل شیاطین
یک روایت زیبا هم بخوانم، مجلس نورانیتر بشود؛ این روایت برای پروردگار است، نه برای پیغمبر(ص) و نه برای ائمه(علیهمالسلام)، بلکه برای شخص خداست. گوش میدهید؟ با دلتان گوش بدهید!
«ولایة علی ابن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» قبول ولایت علی(ع)، یعنی قبول محبت و انجام خواستههای علی(ع)، حصار من است و اینقدر این حصار بلند است که ابلیس و ابلیسیان به آنجا راه پیدا نمیکنند. سگان بیرونی هستند، هر جای دیگر که میخواهند پارس کنند؛ اما اگر کنار علی باشید، خودت و علی را میشناسند و پارس نمیکنند، میگوید من زورم که به این عاشق علی نمیرسد، چرا بیخودی وقت بگذارم؟! نه میتوانم نماز را از او بگیرم، نه میتوانم روزه را بگیرم، نه میتوانم حال را بگیرم، نه میتوانم عبادت و کار خیر را از او بگیرم؛ چون علی روی این آدم اِشراف دارد و عین آهنربا او را گرفته است، من زورم نمیرسد که او را از این آهنربا جدا بکنم.
-جدایی از صادقین، عامل تباهی و نابخشودگی خداوند
کسانی که ابلیس قسم خورده من به آنها دسترسی ندارم و خدا فرموده اگر در حصار و قلعهٔ ولایت آنها باشی، از عذاب من در دنیا و آخرت در امان هستی؛ برای آنهایی که با ائمه(علیهمالسلام) نیستند، نباید غصه خورد که این دعوت خدا، یعنی «کُونُوا مَعَ الصّادِقینَ» را قبول نکردند؟ صادقین را رها کردند و دست در دست آمریکا، اروپا، انگلیس، جاسوسی، اختلاس، دزدی، ظلم و جنایت، خونریزی و آدمکشی گذاشتند. دست در چه دستهایی گذاشتند، مگر دستشان در دست اینها باشد و بمیرند، خدا اینها را میبخشد؟ نخیر خدا نمیبخشد: «إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 116)، کسانی که مرا رهایم کردهاند و دستشان را در دست فاسقان، فاجران، کافران و مشرکان گذاشتند و از صادقین بریدهاند، تا ابد نمیبخشم؛ چون خیلی ظلم کردهاند.
میخواهم چیزهایی را بگویم، اما لازم است یکخرده خودداری کنم؛ آنهایی که بعد از مرگ پیغمبر(ص)، صادقی مثل علی(ع) را رها کردید و پشت کردید، دست در دست دیگران گذاشتید تا کارتان به حکومت بنیامیه رسید و کارتان به فرمان بردن از یزید و قطعهقطعه کردن 72 نفر از عزیزترین بندگان خدا رسید؛ حتی کارتان به جایی رسید که شاه زمانتان دستور داد هرچه بچهٔ را فاطمه شناسایی بکنید و بیاورید، به بنّاهای دربار میگفت زندهزنده لای جرز بگذارید؛ این دستبرداشتن از صادقین و افتادن در آغوش ابلیس است. حرفم تمام؛ البته خیلی ناتمام ماند، بهاندازهٔ ظرفیت امروز تمام شد.
کلام آخر؛ سبکبالی انسان از بار مادیّت در توسل به اهلبیت(علیهمالسلام)
چقدر آدم حال میآید، وقتی با خدا حرف میزند؛ چقدر آدم حال میآید، وقتی به صدیقهٔ کبری(س)، امیرالمؤمنین(ع)، امام مجتبی(ع) و ابیعبدالله(ع) متوسل میشود؛ چقدر آدم از این بار مادیّت، ظلمت جهان و تاریکی روزگار سبک میشود، خدا هم از آن گوشبدههای بامحبت به حرفهای ماست و خیلی گوش میدهد.
از آن روزی که ما را آفریدی ×××××××× به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چهارت ×××××××× ز ما بگذر، شتر دیدی ندیدی
آن هشتادنود نفری که سرهای بریده را در راه شام برای یزید میبردند، خانوادهٔ پیغمبر(ص) را به اسارت گرفته بودند و میبردند، غروب یکجا پیاده شدند، بساط پهن کردند، فرش انداختند و دیگی بار گذاشتند. گوشهٔ بیابان هم اهلبیت(علیهمالسلام) را روی خاک پیاده کردند و به نظر ابلیسی خودشان گفتند: نکند سرِ بریده در صندوق پژمرده بشود! سر را درآوردند و روی درخت گذاشتند. این محل نزدیک صومعهٔ یک راهب مسیحی بود و خبر هم نداشت که پیغمبر مبعوث به رسالت شده است. نیمهشب برای عبادت بلند شد، دید عجب نوری در این بیابان میدرخشد! بیرون را از پنجره نگاه کرد، دید این نور ماه و خورشید و ستاره نیست! خدا چشم او را باز کرد، کورها که نمیدیدند؛ دید این سرِ بریده منبع پخش این نور است. پایین آمد و گفت: مدیر این کاروان کیست؟ او را پیش خولی آوردند، گفت: امشب این سر بریده را به من بده تا صبح پیش من باشد، صبح میآورم. گفتند: نمیشود! گفت: دههزار درهم از پدرم به ارث رسیده، همه را به شما میدهم تا بگذارید امشب این سر مهمان من باشد. بدبختهای پولکی گفتند: برو بردار! سر را گرفت و آورد، روی سجادهاش گذاشت و دید خون زیر گلو خشک نشده، پوست صورت پژمرده نشده و چشمهای صورت برق میزند! تو را به حق مریم(ع)، تو را به حق عیسی(ع)، به من بگو چه کسی هستی؟ من که نمیدانم چند روز است این سر را از بدن جدا کردهاند؛ اینکه تغییری نکرده، معلوم میشود تو فرد خاصی هستی. لبها باز شدند و گفتند: «انا ابن محمد المصطفی، انا ابن علی المرتضی، انا ابن فاطمه الزهرا، انا العطشان، انا الغریب، انا المظلوم» پس معلوم میشود پیغمبر، جانشین و دخترش بهدنیا آمدهاند و رفتهاند. صدا زد: ای سر بریده! به من پیمان بده مرا در قیامت شفاعت کنی. دوباره لبها از هم باز شدند و فرمودند: شفاعت ما شامل حال مؤمن و مسلمان است. گفت: مسلمان میشوم و شهادتین را گفت، تا صبح کنار سر بریده گریه کرد...
تهران/ مسجد امیر(ع)/ ویژهٔ ماه مبارک رمضان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی چهاردهم