لطفا منتظر باشید

شب ششم پنجشنبه (22-1-1398)

(تهران مسجد جامع آل یاسین)
شعبان1440 ه.ق - فروردین1398 ه.ش
11.13 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

نفس انسان، حقیقتی ناشناخته

-آثار نفس، موضوع بحث دانشمندان دیروز و امروز

اگر بسیاری از دانشمندان غیراسلامی منکر اموری باشند، طبق نوشته‌هایشان و رشته‌هایی که در دانشگاه‌هایشان دارند، منکر حقیقتی در وجود انسان به نام روان نیستند؛ لذا ملاحظه فرمودید یا شنیدید یا خواندید که کتاب‌های زیادی در‌این‌زمینه، یعنی روان‌شناسی، روان‌شناختی و روان‌کاوی نوشته‌اند. البته منکرین‌ آنها هم ناچار شدند که به‌تدریج این حقیقت را در وجود انسان بپذیرند. قرآن مجید از این حقیقت ناشناخته به «نفس» تعبیر می‌کند و تاکنون روشن نشده که ماهیت این موجود چیست. خود قرآن هم بیان نفرموده است، ولی از آثار نفس سخن می‌فرماید. دانشمندان دیروز و امروز هم هر حرفی راجع‌به نفس زده‌اند، از آثار نفس است.

 

-بیان سلسه‌ای از صفات و واقعیات نفسانی در قرآن

کتاب خدا سلسله‌ای از صفات و واقعیات را به نفس انسان نسبت می‌دهد که حیات، مرگ، اماره بودن، عاقلهٔ مُلهمه بودن، راضیه بودن، مرضیه بودن، مطمئنه بودن از امثال این تعبیرات است. پروردگار چه جهان گسترده‌ای را در این بدن قرار داده و هنوز بشر برای شناخت این جهان در اوّل راه است؛ حتی وارد مدرسه‌اش هم نشده که بگوییم کلاس اوّل است! بحث دربارهٔ اوصاف نفس چه می‌شود که نفس متفکره، عاقلهٔ مُلهمه، راضیه، مرضیهٔ مطمئنه، نفس زَکّایی، نفس دَسّایی و نفس اماره می‌شود که خطرناک‌ترین چهره‌اش در جهت منفی‌گرایی است و همهٔ بلاهایی که از زمان آدم(ع) بر سر انسان آمده، کار همین حالت است؛ نه اینکه اکثریت در مقام درمانش برآمده‌اند، بلکه در تنورش هیزم ریختند. برای اینکه آدم به هر جا می‌کشد، جاهایی است که یا لذت مالی یا لذت شهرتی یا لذت غرور یا لذت کِبر یا لذت عُجب و بدترین مرحله‌اش هم لذت جنسی است که عامل زشت‌ترین و بدترین گناه در طول تاریخ بوده است.

 

آنهایی هم که گیر آن افتادند و فهمیدند گیر چه گرگی افتاده‌اند، در مقام درمانش برآمدند و درمان هم شد؛ چون پروردگار عالم برای هیچ‌چیزی بن‌بست قرار نداده است. بن‌بست انسان در این است که خودش نخواهد، نرود و رد کند؛ وگرنه در دستگاه وجود مقدس او برای یک‌نفر هم بن‌بستی وجود ندارد. حتی یک لحظه هم که وارد این عرصه‌گاه نورانی بشود، وقتی یک چشم به‌هم‌زدن بیدار می‌شود و مهلت عمرش تمام می‌شود، دو دقیقه بیدار شد و از دنیا رفت، به سعادت می‌رسد و به رحمت‌الله وصل می‌شود.

 

اتصال به رحمت‌الله و یافتن سعادت در چشم برهم‌زدنی

-شیخ طوسی، از بزرگ‌ترین چهره‌های علمی شیعه

یکی از بزرگ‌ترین چهره‌های علمی شیعه که حق عظیمی از هزار سال قبل به شیعه دارد، وجود مبارک شیخ طوسی است که متولد همین منطقهٔ توس بوده که فردوسی هم در آن دفن است و به اصطلاح، آن‌وقت بچهٔ ده بود. او جهادگر عجیبی در دانش اهل‌بیت(علیهم‌السلام) بود؛ در بیست‌سالگی کتاب «عُدّه»، ده جلد «تفسیر تبیان»، دو جلد از چهار جلد کتاب اصلی شیعه، یعنی «تهذیب» و «استبصار» و کتاب بسیار باارزشِ اخلاقیِ «امالی» را نوشت. اعجوبه‌ای شد! صبح‌ها که به کلاس درس می‌آمد، پنج‌جور دانشجو -حنفی، مالکی، حنبلی، شافعی و شیعه- در کلاسش می‌آمد و براساس هر پنج فقه درس می‌داد، همه هم قانع می‌رفتند. آن کلاس‌های درسش را با قلم خودش نوشت و دو جلد کتاب «خلاف» شد که باید اسمش را «حقوق تطبیقی» گذاشت. این حقوق تطبیقی را هزار سال قبل از اروپایی‌ها نوشت. عظیم و بزرگ است و یک یادگار او همین حوزهٔ علمیهٔ نجف است. شما فکر کنید هزار سال است که این حوزه در پخش علم و تربیت مرجع، مُبلّغ، مفسّر و فقیه چه‌کار کرده است! همهٔ اینها ریشه در وجود او دارد.

 

-انسان، منبعی از خیر برای دیگران

مگر انسان می‌تواند این‌قدر پرخیر باشد؟ همه می‌توانند باشند، ولی نمی‌خواهند باشند؛ اگر بخواهند، پرخیر هستند و اگر نخواهند هم، خیری ندارند. درخت خشکی هستند که در باغ زندگی مزاحم بقیهٔ درخت‌ها هستند. درختی در باغ آبادی صد درصد خشک شده بود، باغبان ارّه آورد و شروع به ارّه کرد، دید صدا می‌دهد! دیدید که چوب را ارّه می‌کنند، صدا می‌دهد. باغبان به او گفت: چه می‌گویی؟ گفت: چرا مرا می‌بُرّی؟ گفت: تو به چه درد می‌خوری که من بگذارم بمانی؟! وجود تو الآن مزاحم بقیهٔ درخت‌های اطرافت است و مزاحم را باید از جا بلند کرد؛ هرچه می‌خواهد باشد، هر که می‌خواهد باشد. «فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 12)، این حکم واجب پروردگار است که مزاحم مؤمنین و ایمان را نابود بکنید. دستوری در سورهٔ توبه است.

 

-حکایتی شنیدنی از رسول خدا(ص) و عرب بیابانی

شیخ در این کتاب «امالی» نقل می‌کند(جدید هم چاپ کرده‌اند و چاپ خیلی خوبی هم شده است) که رسول خدا(ص) با چندنفر از مدینه بیرون آمدند و به جایی می‌رفتند. هوا خیلی هم گرم بود و به قول ما هوا حُرم، یعنی مه بیابانی و گرما داشت. رسول خدا(ص) به این چندنفر فرمودند: چه‌چیزی می‌بینید؟ گفتند: هیچ‌چیزی! از این حُرم عجیب گرما در این بیابان، چشم چشم را نمی‌بیند. فرمودند: با من بیایید! عربی شترسوار است که شش شبانه‌روز در این صحرا آب گیر او نیامده و به این نیّت است که به مدینه بیاید، مرا ببیند و به من بگوید حرفت چیست؟ یک عرب بیابانیِ چادرنشین بی‌سواد که داستان مدینه و نبوت را برای او تعریف کرده‌اند؛ حالا تک‌وتنها سوار شده و می‌آید که به وجود مقدس خورشید اعظم عرش بگوید حرفت چیست و چه می‌گویی که این‌قدر سر و صدا راه افتاده است!

 

وقتی به او رسیدند، پیغمبر(ص) فرمودند: به کجا می‌روی؟ گفت: مدینه. فرمودند: در مدینه چه‌کاری داری؟ گفت: می‌خواهم این آقایی را ببینم که الآن چهرهٔ مشهوری شده است. فرمودند: تا مدینه نرو، من آن‌کسی هستم که می‌خواهی ببینی؛ حالا چه‌کاری با من داری؟ 63 سال فقط بامحبت و صدای آرام حرف زد؛ قرآن به او گفت اگر بت‌پرستی به مدینه پناهنده شد، رد نکن و با او تلخ برخورد نکن! قبول کن و بگذار «حَتَّىٰ يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 6) کلام خدا را بشنود؛ اگر قبول نکرد، او را کمک بده که به وطنش برود و امنیت هم در مسیر داشته باشد. این اخلاق، منش روحی، روانی و نفسی او بود. تنها یک‌جا به ما اجازهٔ خشم داده‌اند: «أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ»(سورهٔ فتح، آیهٔ 29) و در بقیهٔ موارد اجازهٔ خشم و غضب و تلخی و دادوبیداد به ما نداده‌اند. دوبار در قرآن به ما فرموده است: «وَ يَدْرَءُونَ‌ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ»(سورهٔ رعد، آیهٔ 22) اگر با شما بدی شد، بدی را با خوبی برطرف بکنید و مقابلهٔ به‌مثل نکنید. در قرآن به ما می‌گوید اگر صاحبان خون قاتل را گرفتند، حق سه برنامه دارند: در مقابل خون خونش را بریزند؛ دیه بگیرند؛ اگر عفوش بکنند، من این را بهتر می‌پسندم. البته این حرف‌ها عمل نمی‌شود و تنها در صفحات قرآن و روایاتمان است؛ اگر هم عمل بشود، خیلی کم هست.

 

رسول خدا(ص) فرمودند: من هستم؛ حالا می‌خواهی تا مدینه بروی چه‌کار؟ حالا با من چه‌کار داری؟ مرد گفت: حرفت چیست؟ حضرت فرمودند: حرفم این است: بت‌هایی که شما این‌قدر به آن دل بسته‌اید، کاری هم از آنها برایتان برمی‌آید؟ یعنی بیماری‌های شما را علاج می‌کنند، مشکلاتتان را حل می‌کنند، اضطرارتان را معالجه می‌کنند؟ حرکتی دارند؟ می‌شنوند یا می‌بینند؟ مرد گفت: نه! فرمودند: حرف من این است: به آن‌کسی گره بخورید که شما را آفریده است، روزی و رزق شما را می‌دهد، شما را درمان‌ می‌کند، عاشق شما و مهرورز به شماست. من می‌گویم این جابه‌جایی را انجام بدهید و از تاریکی به نور، از باطل به‌طرف حق و از نادرستی به‌طرف درستی بیایید. مرد هنوز روی شتر بود، گفت: راست می‌گویی، قبول کردم؛ حالا باید چه‌کار کنم؟ فرمودند: حالا بگو «شهادة أن لا اله الا الله»، تمام بت‌ها را از دلت بیرون بریز و خدا را تجلی بده، «و أنی رسول الله» گواهی بده که من از طرف خدا معلم هستم. گفت: هر دو را قبول کردم. نزدیک بود که از شتر چپ بشود و بیفتد که پیغمبر(ص) فرمودند: او را نگه دارید و آرام به زمین بگذارید. آرام روی زمین خواباندند؛ فرمودند: آب بیاورید تا من غسل بدهم، کفن کنم و همین‌جا هم دفن کنم. صحابه گفتند: آقا کجا رفت؟ فرمودند: به بهشت رفت.

 

-جذب‌ انسان‌ها به دین با خلق نیکو و محبت

یک لحظه پیوند بخور! حالا که به ما مهلت شصت هفتادسال داده است، این پیوند ما شُل است یا محکم؟ در زیر و بالا شدن زندگی و حوادث و جریانات می‌بُریم و می‌گوییم نخواستیم یا می‌ایستیم و می‌گوییم این دو روز بلا و رنج و ناراحتی تمام می‌شود؟ مگر یوسف(ع) نُه‌سال در بدترین زندان فراعنه بود، سر پروردگار داد کشید؟ زندانی‌ها در آنجا از مناجات با محبوبش مست می‌کردند! زندان را جلسهٔ درس کرده بود؛ سوره را ببینید که چقدر زیبا با زندانیان صحبت کرده است. وقتی می‌خواهد با زندانی حرف بزند، می‌گوید: «یا صاحبی السجن» دوست زندانی من؛ نمی‌گوید برو نفهم، بی‌دین، کافر، مشرک، فرعونی. تعبیر را ببینید: «یا صاحبی السجن» ای دوست زندانی من؛ این‌جور حرف زدن آدم را تکان می‌دهد و به انسان‌های الهی مایل می‌کند.

 

یقین هم بدانید که تلخی از زمان حضرت آدم(ع) تا حالا جواب نداده و هرچه تلخی جواب داشته، زیان و ضرر بوده است؛ اما محبت، دلیل، حکمت، حرف درست و تحمل جواب می‌دهد. امیرالمؤمنین(ع) چقدر زیبا فرموده‌اند: از گنهکار ناامید نباشید! حالا یک هفته، دو هفته یا سه هفته شد. من دوستی داشتم که خیلی فوق‌العاده بود و امتیازات خیلی خوبی داشت. یک امتیازش این بود که خیلی فهمیده بود و یک امتیازش هم این بود که اتصالش به پروردگار به‌شدت عاشقانه بود. ما جرئت نمی‌کردیم اسم خدا را پیش او ببریم؛ چون به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. روزی 200-250 نفر در چلوکبابی او غذا می‌خوردند، او هم پشت دَخل بود و یک صندلی خالی هم بغلش بود. ساعت یک‌ونیم غذایش تمام می‌شد. اینهایی که می‌آمدند تا پول بدهند، خیلی چشم عجیبی داشت؛ مثلاً می‌فهمید که این بی‌دین است، مخالف خدا و پیغمبر است. لحن کلام عجیبی هم داشت. من زیاد می‌رفتم و روی آن صندلی خالی می‌نشستم. من همهٔ درس‌هایم را از قم یاد نگرفتم و خیلی از درس‌هایم را از این‌جور آدم‌ها، خیلی از درس‌هایم را از بی‌سوادها و خیلی از درس‌هایم را از لات‌های گردن‌کلفت معروف تهران یاد گرفتم که بعداً از بزرگ‌ترین‌ تا پایین‌ترین آنها پامنبری خودم بودند.

 

دوستم به او می‌گفت: قربانت بروم، حالا عجله‌ای نیست که پول غذایت را حساب کنی! یک‌خرده بغل‌دست من بنشین تا عشقی با هم بکنیم. ببینیم چه می‌شود؟! پنج تا هفت دقیقه هم بیشتر نمی‌شد و خود من شاهد بودم. وقتی حرف می‌زد، خدا را در نظر این بی‌دین تجلی می‌داد؛ با چشم اشک‌بار بلند می‌شد که پول بدهد، می‌گفت: امروز را مهمان من هستی؛ فردا که آمدی، پول بده. در عمر رفاقتم با او دوبار پای منبر آمد: یک‌بار روز هفدهم شهریور در حیاط مسجدی به منبر می‌رفتم، بیرون در تکیه داد و منبر را گوش داد که وقتی تمام شد و بیرون آمدم، به او گفتم: چرا داخل نیامدی؟ گفت: نه پای داخل آمدن نداشتم؛ همان نصف منبرت را گوش دادم، می‌خواهم بروم. آن‌وقت من 24-25 ساله بودم، به او گفتم: من آدم شدم؟ اشکش روی پیراهنش ریخت و گفت: نصفه ‌آدم شده‌ای و نصف دیگر مانده است؛ خیلی راه طول دارد، برو! یک‌بار هم در روز هفتم محرّم بود که در حمام گلشن در مسجد بودم، برف هم می‌آمد و هنوز وقت منبر نشده بود، تازه نماز تمام شده بود که دیدم با عبایی زمستانی آمد و آن گوشه نشست، گفتم: پای منبر آمده‌ای؟ گفت: نه آمده‌ام دو دقیقه تو را ببینم؛ می‌خواهم به مسافرتی بروم و چون این نزدیکی‌ها بودم، حیفم آمد از تو خداحافظی نکنم. کاری نداری؟ وقت منبرت است، بلند شو و برو، من هم خداحافظ! دامادش شب به منبر آمد و گفت: رفیقت صبح مُرد. تازه من فهمیدم «آمده‌ام با تو خداحافظی بکنم» یعنی چه!

 

-ارزش حق در همهٔ جلوه‌های آن

پیامبر(ص) غسلش دادند، کفن کردند، بعد دفنش کردند و گفتند به بهشت رفت. حق در همهٔ جلوه‌هایش این‌قدر ارزش دارد که آدم فقط یک‌لحظه متصل بشود، تمام درهای رحمت الهی به روی او باز می‌شود. به قول پیغمبر(ص)، اینجا زرنگی لازم است؛ پس نزن، زیاد حرف نزن، چون‌وچرا هم نکن که حق آشکار و روشن است. آن را بپذیر و برو؛ مدام متّه لای خشخاش نگذار! حق خیلی شیرین است. امیرالمؤمنین(ع) حق است و «مع الحق» است؛ بحث ندارد که مدام دربارهٔ امیرالمؤمنین(ع)، سه‌تا آن طرفی و چهارتا آن طرفی حرف بزنیم! علی(ع) را دیدی، دیگر سراغ غیر او نرو، به جهنم می‌روی؛ کاری به غیر علی(ع) نداشته باش که«علی خیر البشر فمن ابی فقد کفر» غیر علی(ع) کفر است. وقتت را با این و آن تلف نکن و اگر حق را شناختی، حق بشو و بر حق وارد بشو. علی(ع) به چه دلیل علی است؟ به این دلیل که علی است و دلیلی ندارد؛ کل وجود علی(ع) دلیل است. کل وجود ابی‌عبدالله(ع) شاهد بر حق، شاهد بر قیامت و شاهد بر اخلاق است. نفس امّاره به هر جا که دلش می‌خواهد، می‌کشاند؛ از آن قاطرهای چموشی است که امیرالمؤمنین(ع) در «نهج‌البلاغه» می‌فرمایند: می‌کِشد هر جا که خاطرخواه اوست. چموشی او هم وقتی تمام می‌شود که سوار بر خودش را به جهنم تحویل بدهد و بگوید به سلامت.

 

قرآن کریم، نسخهٔ درمانی خداوند در هدایت نفس

-کتاب خدا، توجه‌دهندهٔ جهانیان به حقایق هستی

حالا به سراغ قرآن، سورهٔ یوسف برویم که راه علاج هم داده است؛ ولو اینکه نفس اماره بر من مسلط شده باشد، اگر بخواهم، امکان قیچی کردن تسلط او صد درصد وجود دارد و اگر نخواهم، امکانش وجود ندارد. این«اگر بخواهم» که عرض می‌کنم، در قرآن است: «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ»(سورهٔ تکویر، آیهٔ 27)، این کتاب توجه‌دهندهٔ جهانیان به همهٔ حقایق است. «لِمَنْ شَاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ»(سورهٔ تکویر، آیهٔ 28) البته برای هر کدامتان که بخواهید با حقایق ارتباط پیدا کنید و اگر نخواهید، ارتباط‌ شما فقط با بدن خودتان است و با هیچ‌چیز دیگری نیست. من اگر بخواهم، هیچ دری به روی من بسته نیست. در محضر مبارک وجود مقدس امام هشتم از جنگ جمل صحبت شد و یکی که مثل من کم‌تحمل و از کوره‌دربُرو بود، فریادی کشید و گفت: خدا از اول تا آخرتان را لعنت کند که با علی(ع) جنگیدید! امام هشتم فرمودند: بگو مگر آنهایی که توبه کردند. عرض کرد: مگر توبهٔ جنگ با علی(ع) هم قبول است؟ فرمودند: بله قبول است؛ این در بسته نیست، مگر اینکه خودت نیایی! در باز است و اگر نیایی، تو به آن در نمی‌رسی.

 

-تلاش نفس اماره در انحراف بشر از صراط مستقیم

«إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 53)، کلمهٔ اماره صیغهٔ مبالغه است و معنی‌اش این است که نفس اماره بسیار می‌کوشد که آلودهٔ به خودش را از حق، صراط مستقیم و نور به باطل و ظلمت منحرف بکند؛ آرام هم نیست و دائماً انسان را تحریک می‌کند که پول خوب و مُفتی است، برو سندسازی کن و میلیاردی به جیب بزن! خیلی زیباست، برو و با او ارتباط برقرار کن! شوهر دارد که دارد، خیلی‌ها در اروپا شوهر دارند و با این و آن هستند، یکی‌ هم این باشد. مطلقاً قدرتش را به‌کار می‌گیرد که انسان را با همه‌چیز از حق منحرف بکند، «إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي» مگر رحمت خدا دستم را بگیرد و علاجم کند، شرّ این را از سرم بردارد.

 

-وجود انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)، رحمت خداوند بر بندگان

رحمت خدا چه هست؟ رحمت خدا وجود انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)، سخنشان، کلامشان، دلسوزی‌شان، محبتشان و هدایتگری‌شان است: «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 107)، این رحمت خداست. چقدر در قرآن مجید خوانده‌ایم: «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»(سورهٔ اسراء، آیهٔ 82)، این «رَحِمَ رَبِّي» است. قرآن نسخهٔ پروردگار است که اگر بخواهم و قبول بکنم، علاج می‌کند. همین رحمت خدا با جلوه‌های نبوت وامامت و قرآنش بدترین دزدها را علاج کرده است. دزدی که همه از او می‌ترسیدند، دیوار را نصف شب بالا رفته و با نردبان نفس اماره، پشت‌بام به پشت‌بام به‌دنبال زن جوانی می‌رود. در آن سکوت شب دید که عجب صدای باحالی می‌آید: «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ»(سورهٔ حدید، آیهٔ 16)، بندهٔ من! آیا هنوز وقت آن نشده است که به‌طرف من بیایی؟ هنوز هم می‌روی؟ کجا داری می‌روی؟ عاقبت می‌خواهی به کجا برسی؟ کجا می‌روی؟

 

روی پشت‌بام نشست و گفت: با من هستی؟ آمدم! برگشت و به بیرون بغداد آمد. آنجا کاروان‌سرایی بود که آماده می‌شدند در تاریکی شب و بعد از نماز صبح حرکت کنند. حمله‌دار می‌گفت: زودتر بجنبید، ما باید در تاریکی از این جاده فرار بکنیم تا گیر این دزد گردن‌کلفت نیفتیم که اگر گیر بیفتیم، همهٔ اموالمان رفته است. با گریه وارد کاروان‌سرا شد، در تاریکی پیش حمله‌دار آمد و گفت: آن سگی که از او می‌ترسیدید، دیشب افسارش کردند؛ دیگر نترسید! یک ندا آمد، یک آیه شنید و خودش خواست.

 

حالا من باید هفت کلمه را که در قرآن مجید آمده، البته یک کلمه است و هفت‌بار آمده است؛ خطاب این کلمه هم، نه به مؤمن، نه به مُسلم، نه به آدم‌های خوب و نه به آدم‌های درست است. این خطاب از طرف خود پروردگار آمده و هفت‌بار است؛ این‌قدر عاطفه در این خطاب موج می‌زند که آن را باید در یک جلسهٔ دیگر برایتان بگویم. در گوش دادن به این خطاب، نفس اماره سست، بیماری‌اش ضعیف و برطرف می‌شود، بعد نفس ملهمه می‌شود، نفس راضیه می‌شود؛ پلهٔ بعد مرضیه می‌شود، پلهٔ بعد مطمئنه می‌شود، پلهٔ بعد هم «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي × وَادْخُلِي جَنَّتِي»(سورهٔ فجر، آیات 29-30).

 

کلام آخر؛ اولین شب جمعه ماه شعبان

شب جمعه است و اولین شب جمعهٔ شعبان است؛ امشب شب سه نفر است: شب خدا، شب پیغمبر(ص) و شب وجود مقدس ابی‌عبدالله‌الحسین(ع) است.

«وَ كُلَّ سَيِّئَةٍ أَمَرْتَ بِإثْبَاتِهَا الْكِرَامَ الْكَاتِبِينَ» هیچ گناهی را در عمر من وانگذاشتی، مگر دستور دادی به پای من بنویسند؛ امیرالمؤمنین(ع) ادامه می‌دهند تا به این جملات می‌رسند: «وَ كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيَّ مِنْ وَرَآئِهِمْ» خودت هم شاهد و مراقب این نویسندگان بودی و اگر گناهی از چشم آنها پنهان ماند، تو دیدی، اما چه‌کار کردی؟ «وَ الشَّاهِدَ لِمَا خَفِيَ عَنْهُمْ وَ بِرَحْمَتِكَ اَخْفَيْتَهُ» از دید آنها پنهان کردی تا دیگر ننویسند.

حالا مولای من! پیش تو آمده‌ام، «وَ اَنْ تُوَفِّرَ حَظّى مِنْ كُلِّ خَيْرٍ اَنْزَلْتَهُ، اَوْ اِحْسانٍ فَضَّلْتَهُ، اَوْ بِرٍّ نَشَرْتَهُ، اَوْ رِزْقٍ بَسَطْتَهُ، اَوْ ذَنْبٍ تَغْفِرُهُ، اَوْ خَطَاءٍ تَسْتُرُهُ يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ؛ يا اِلهى وَ سَيِّدى وَ مَوْلاىَ وَ مالِكَ رِقّى، يا مَنْ بِيَدِهِ ناصِيَتى، يا عَليماً بِضُرّى وَ مَسْكَنَتى، يا خَبيراً بِفَقْرى وَ فاقَتى، يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ».

 

-گلی گم کرده‌ام، می‌جویم آن را

بچه‌ها پیش خودشان می‌گویند عمه اگر چیزی گم کرده، باید در خیمه‌ها گم کرده باشد؛ پس در این بیابان به‌دنبال چه می‌گردد؟ اگر از او می‌پرسیدند دنبال چه می‌گردی، جواب می‌داد:

گلی گم کرده‌ام، می‌جویم آن را ××××××××××× به هر گل می‌رسم، می‌بویم آن را

اگر بینم گلم در خاک و در خون ×××××××××××× به آب دیدگان می‌شویم آن را

امام باقر(ع) کنار عمه‌اش است، دید عمه وارد گودال شد و انواع اسلحه‌ها را کنار می‌زند، زیر بغل یک بدن قطعه‌قطعه دست برد و بدن را روی دامن گذاشت؛ تا سرش را بلند کرد، دید پیغمبر(ص) بالای گودال ایستاده است: «صلی علیک یا رسول الله ملیک السماء هذا حسینک مرمل بالدماء، و مقطع الاعضاء، مسلوب العمامة و الرداء».

 

 

تهران/ مسجد آل‌یاسین/ دههٔ اول شعبان/ بهار1398ه‍.ش./ سخنرانی ششم

 

برچسب ها :