لطفا منتظر باشید

شب دهم دوشنبه (26-1-1398)

(تهران مسجد جامع آل یاسین)
شعبان1440 ه.ق - فروردین1398 ه.ش
10.64 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

انسان، ظرف هدایت تشریعی خداوند

-قرآن، از مصادیق اتمّ اکمل هدایت تشریعی

اگر ما تمام این عالم هستی را به‌عنوان درخت پرشاخه‌ای فرض کنیم، انسان باارزش‌ترین شاخهٔ این درخت است. این باارزش‌ترین بودن او را می‌توانیم از آیات قران و روایات استفاده کنیم و تعبیرات معنوی که قرآن کریم از انسان دارد، دلیل بر این مطلب است. یکی دو سه تا از تعبیرات قرآن مجید را عرض می‌کنم؛ دو تعبیرش در سورهٔ مبارکهٔ بقره، سورهٔ دوم قرآن است. انسان ظرف هدایت تشریعی پروردگار در این کرهٔ زمین و قرآن کریم یکی از مصادیق اتمّ اکمل هدایت تشریعی است.

 

-قرآن، نوری روشنگر و هدایتگر برای همه

شاید شما فکر بکنید که پروردگار عالم در لغتِ نزول، یعنی «انزلنا، نزّل، تنزیلاً»، روی سخنش با شخص پیغمبر(ص) باشد؛ اما این‌طور نیست. این آیه که قرائت می‌شود، ارزش انسان را در بین موجودات نشان می‌دهد و نشان می‌دهد که پرقیمت‌ترین شاخهٔ درخت هستی است. «وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُورًا مُبِينًا»(سورهٔ نساء، آیهٔ 174)، یعنی همهٔ انسان‌ها در رابطهٔ با قرآن کریم مورد خطاب پروردگار هستند که من این نور روشنگر را به‌سوی همهٔ انسان‌ها فرستاده‌ام. این نور روشنگر جلوهٔ نور خودش، جلوهٔ رحمت، حکمت و علمش است. قرآن 52 اسم دارد که هر 52 اسم در خود قرآن نام برده شده است.

 

-خورشید، بزرگ‌ترین منبع نور حسی

در قرن هفتم، یکی از همشهری‌های خودمان در تهران بزرگ(الآن تا نزدیک جاده قم است، اما قبلاً تهران از بلوک ری بزرگ بوده است) به‌نام «ابوالفتوح رازی» در جلد اوّل تفسیر دوازده جلدی‌اش، این 52 اسم را ذکر کرده است که هر اسمی به یک مفهوم فوق‌العاده‌ گسترده اتصال دارد. یکی همین نور، آن‌هم نه از قبیل نور حسی است. نور حسی در تربیت عقل، فکر، قلب، روح، نفس و بقیهٔ حقایق وجود انسان هیچ نقشی ندارد. نور حسی که خورشید بزرگ‌ترین منبع آن است، خاک را آماده می‌کند، بخار را از اقیانوس‌ها برای تشکیل ابر بلند می‌کند، با ریخته شدن باران به کمک هوا و فعالیت‌های محیرالعقول فیزیکی و شیمیاییِ زمین، سفرهٔ بدن ما را آماده می‌کند؛ حالا آن مقداری که در ارتباط با ماست. تابش خورشید به همهٔ افراد منظومه‌اش است و در فضای وسیعی هم پخش است. آنچه هم در رابطهٔ با ماست، نتیجهٔ نورش به کمک هوا و آب و خاک، برای بدن ما سفره پهن می‌کند.

-تجلی نور قرآن از پروردگار عالم

اما این نور نور معنوی است؛ یعنی قرآن نوری است که از پروردگار عالم تجلی کرده و همین قرآن است که با روشنگری‌اش، دهاتیِ ایرانی را به سلمان و دهاتی بیابان گرم و خشک ربذه را به ابوذر تبدیل کرد. من مطلبی را دربارهٔ ابوذر از «روضهٔ کافی»، یعنی آخرین جلد این کتاب باعظمت، با یک اضافه از کتابی دیگر می‌گویم. از مادر ابوذر پرسیدند(ظاهراً تا آن‌وقت زنده بوده): این پسر تو شبانه‌روز در عبادت و نماز است؟ گفت: نه! پسر من همین نمازهای اوقات پنج‌گانه را می‌خواند، برای تأمین معاش زن و بچه‌اش هم دوری می‌زند و بقیه‌اش هم خلوت می‌گیرد و تنها می‌شود؛ حالا یا در اتاق یا گوشه‌ای است، آنجا غرق در تفکر و اندیشه است که از مصادیق همین آیهٔ سورهٔ آل‌عمران است: «اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّٰهَ قِيٰاماً وَ قُعُوداً وَ عَلىٰ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ»(سورهٔ آل‏عمران‏، آیهٔ 191)، تا با این سفر فکری به این حقیقت برسند: «رَبَّنٰا مٰا خَلَقْتَ هٰذٰا بٰاطِلاً».

 

-راه نداشتن امر باطل در دستگاه خلقت

اصلاً در دستگاه تو باطلی وجود ندارد که یکی هم وجود انسان است و انسان حق است؛ مگر اینکه از حق بودن خودش روی برگرداند و به شیطان بگوید مُهر باطل روی پیشانی من بزن که من هم جزء حیوانات بیهوده با حرکات بیهوده بشوم؛ یعنی بخورم و چاق بشوم، بگذرد و لذت ببرم و بعد هم بمیرم، مردن من هم به اصطلاح طبل عدم کوبیدن بر من است. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «إنَّمَا الدُّنيا مُنتَهى بَصَرِ الأَعمى» فکر اینها اصلاً بیشتر از این قد نمی‌دهد! چهاردیواری خانه، آشپزخانه و مغازه را می‌بینند، ناله‌های شکم از گرسنگی و ناله‌های شهوت را برای ارضای آن می‌شنوند؛ کل علم‌ و معرفتشان همین است. کار بدنی‌شان خیلی قوی است و «يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا»(سورهٔ روم، آیهٔ 7). برای بدن ماشین، دوچرخه، موتور، قطار با سرعت ششصد کیلومتر، هواپیمای دو طبقه با هزار مسافر و سرعت هزار کیلومتر و یونیت‌های خیلی دقیق برای دندان‌هایشان می‌سازند که بهتر بجوند و شکم را پر بکنند؛ اما همهٔ حرکتشان در همین چهاردیواری خانه، کارخانه، فلزات، مغازه و درآمد است. «لا يُبصِرُ مِمّا وَراءَها شَيئا» و هیچ‌چیز دیگری غیر از اینها که همه هم برای بدن است، نمی‌بینند. حالا پشت پردهٔ این عالم چه خبر است، آیندهٔ عالم چه خبر است، خدا کیست، انبیا و اولیا چه کسانی هستند، کتاب‌های الهی چیست، تکلیف کدام است، حلال و حرام چیست، هیچ‌چیزی از این مسائل را نمی‌بینند؛ نه با چشمشان. «بصر» و «بصیرت» یعنی با چشم دلشان!

 

-اندیشه و درس گرفتن، بهترین عبادت

این نور چنین دهاتی را به اینجا رساند که رجل فکر شده بود تا بیابد که هیچ‌چیز هستی، حتی یک حشره‌اش باطل نیست: «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلًا»(سورهٔ ص، آیهٔ 27). این پاسخ مادر بود؛ اما «روضهٔ کافی» از قول امام ششم نقل می‌کند که در محضر حضرت از ابوذر صحبت شد، یکی گفت: راست‌گوترین افراد زمان پیغمبر(ص) بود؛ یکی گفت: برای خاطر خدا تبعید شد؛ یکی گفت: یک شخصیت ایمانی بود؛ امام صادق(ص) هم حرف‌های همه را گوش دادند. بعد به حضرت عرض کردند: شما نظری راجع‌به ابوذر ندارید؟ فرمودند: چرا دارم. گفتند: اظهار بفرمایید! این تعریف ابوذر است: «کان اکثر عبادة ابی ذر التفکر و الإعتبار» بیشترین عبادت ابوذر اندیشه کردن و درس گرفتن از همهٔ جریانات هستی بود.

 

-قرآن، نور انسان‌ساز

حرارت این نور ابوذرساز است و همین نور از آفریقا و از حبشه، بلال ساخت که این آیه در حق او نازل شد: «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ»(سورهٔ حجرات، آیهٔ 13)؛ این نور از روم شرقی، همین ترکیهٔ فعلی، صَهیب را درست کرد؛ این نور در خود مدینه و مکه هم عمار، یاسر، سمیه، زَنیره، ابی‌رافع و مالک‌اشتر ساخت؛ اگر کسی خودش را به این نور بسپارد که من را بساز، همین‌طور ساختمان‌سازی این نور ادامه دارد. آن‌کسی هم که خودش را نسپارد، هیچ‌چیزی ساخته نمی‌شود و فقط طول و عرض بدن رشد می‌کند؛ بعد هم که وقتی مُرد، نمی‌توانند او را نگه دارند.

 

اوایل منبرم بود و هفت هشت ده سال بود که روضه‌خوان ابی‌عبدالله(ع) شده بودم؛ منبری که نه! تمام عشق، لقب و هویت من، روضه‌خوان ابی‌عبدالله(ع) است و اصلاً هیچ‌چیز دیگری را نسبت به خودم قبول ندارم. حالا مردم محبت می‌کنند و برای حسینیه‌ها و مسجدها اعلامیه می‌دهند یا بنر می‌زنند، دو سه کلمه هم به اسم من اضافه می‌کنند؛ ولی والله من آن نیستم، من همین هستم که گفتم.

 

من دوستی داشتم که هر شب پای منبر می‌آمد. جوان هم بود، ولی منبر را خوب درک می‌کرد. یک شب در شب‌های معیّن به منبر نیامد؛ فردا شب که آمد، گفتم: دیشب تشریف نداشتی؟ گفت: من کارمند یک مؤسسهٔ ملی هستم که صاحب این مؤسسه چهار کارخانهٔ قوی ریسندگی دارد. او حدود چهل‌ساله است و چند روز پیش از آمریکا آمد. همهٔ ما را در دفترش دعوت کرد، شیرینی داد و هدیه داد؛ بعد هم ورقهٔ بزرگی روی میز گذاشت و گفت: من همه‌جور دکتری در آمریکا دیدم و به قول خارجی‌ها، چکاپ کرده‌ام، همه نوشته‌اند همه‌چیز بدنم سالم است و این بدن توان زندگی کردن تا صد سال را دارد. این برای چهار پنج شب پیش بود؛ اما دیشب که نیامدم، برای این بود: این شخص تازه یک «بی.ام.و» آلمانیِ صفر کیلومترِ گران خریده بود، با یکی از همکارهای دفتر که مسیرشان به‌هم می‌خورد، سوار این ماشین شدند؛ خودش پشت فرمان ماشین نشست و ماشین را روشن کرد، هنوز گاز نگرفته بود که به این بغل‌دستی‌اش گفت: من احساس می‌کنم یک‌خرده خسته هستم، تو پشت فرمان ماشین بنشین. آن شخص پشت فرمان ماشین آمد و این هم از پشت فرمان ماشین بیرون آمد. همین که در صندلی بغل‌دست راننده نشست، سرش به عقب افتاد و شروع به خِرخِر کرد. همان‌جا مطب دکتری در خیابان بود، این راننده به داخل مطب پرید و به دکتر گفت: ما پولمان خوب است، هرچه می‌خواهی می‌دهم؛ سریع دم و دستگاهت را بردار و بیا این مریض ما را به اصطلاح نگاه کن. دکتر آمد، گوشی گذاشت و چه‌کار کرد، چه‌کار کرد، بعد گفت: این شخص دو سه دقیقه است که مرده است.

 

او را با ماشین به محل دفتر برگرداندند که چهار طبقه بود. من دیده بودم، از ساختمان‌های خوب آن زمان بود. یک زن و دو بچه دارد، خانه‌اش هم در گران‌ترین جای محمودیه یا کامرانیه بود؛ یک خانهٔ دوهزار متری داشت. آن شخص گفت: ما در دفتر به خانمش تلفن زدیم و گفتیم یک‌خرده حالش به‌هم خورده، سرش درد گرفته و شروع به توضیح دادن کردیم، زن هم زرنگ بود و گفت: از دنیا رفته است؟ گفتیم: تسلیت می‌گوییم! ما الآن جنازه را به خانه می‌آوریم که فردا از آنجا تشییع کنیم. گفت: مطلقاً به خانه نیاورید، چون من و بچه‌هایم می‌ترسیم! این آخر آنهایی است که بدنی و شکمی هستند؛ حتی زن و بچهٔ آدم اجازه نمی‌دهند که شب آخر، مردهٔ آدم در زیرزمین خانه باشد و در آن هم قفل کنند و می‌ترسند.

 

حکایاتی شنیدنی از اولیای خدا و کمالات نفسانی آنها

اما اولیای خدا، نه بیمی دارند و نه اندوهگین می‌شوند: «أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ × الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ»(سورهٔ یونس، آیات 62-63). در شهرستانی به منبر می‌رفتم که قبل از انقلاب، چهل پنجاه عالِم در آن شهرستان پای منبر می‌آمدند. چه عالمانی بودند! الآن آن شهر خالی شده و سه عالم هم ندارد؛ اما آن‌وقت نزدیک صد عالم نجف درس‌خوانده و قم درس‌خوانده داشت.

 

-حکایت اول

یکی از اینها به‌خاطر دل‌بستگی به منبر روزها هم پیش من می‌آمد و می‌گفت: من روزها دلم تنگ می‌شود، تو ناراحت نباش! یکی دو ساعتی می‌خواهم پیش تو بنشینم. گفتم: تشریف بیاورید! یک‌پارچه نور و حال بود. چیزهایی است که مثلاً من خودم بدون واسطه شنیده‌ام یا در جریانش بوده‌ام. الآن یک‌خرده بیم دارم که روی منبرها بگویم، نکند شنونده بگوید این افسانه است و حقیقت ندارد! من این‌قدر از این مسائل دارم؛ از کتاب‌های قرن چهارم تا الآن، هم گشته‌ و‌ پیدا کرده‌ و یادداشت کرده‌ام و هم اینکه از اولیای خدا شنیده‌ام. ایشان می‌گفت(ایشان همسر خیلی فوق‌العاده‌ای هم داشت که در ولایت امیرالمؤمنین ولایت تام داشت): همسرم روزهای عیدغدیر جلسهٔ زنانه دارد، به او گفتم هرچه خرج آن است، می‌دهم؛ به تمام خانم‌هایی که می‌آیند، ناهار بده. در آخر جلسه ذکر «یا علی» می‌گرفتند؛ همین 110 باری که معروف است و می‌گویند: «ناد علیا مُظهر العجائب». بعضی‌ها «مَظهر العجائب» می‌گویند که درست آن، «مُظهر العجائب» است. «ناد علیا مُظهر العجائب تجده عونا لک فی النوائب» تا به «ولایتک یا علی یا علی» می‌رسد که 110 بار می‌گویند. خانمم پارسال در جلسهٔ غدیر که در خانه‌مان بود، همه رو به قبله نشسته بودند و او در همین 110 بار «یا علی» گفتن از دنیا رفت.

 

زن فوق‌العاده‌ای بود و خیلی از او تعریف می‌کرد؛ ایشان برای من گفت: یک حمالی در همین مناطق ما در خیابان مُرد و هیچ‌کس هم به سراغش نیامد؛ اصلاً معلوم نشد که این شخص زن و بچه‌ای، خانواده‌ای و کس‌وکاری دارد یا نه! او را دو سه ساعت در غسّال‌خانه نگه داشتند تا شب شود و ببینند کسی به سراغش می‌آید؛ اما هیچ‌کس نیامد. وای که چقدر حقیقت در این افسانه‌ها موج می‌زند! وی گفت: صبح اولین جنازه‌ای بود که نوبت غسل دادنش بود؛ غسّال لباس‌هایش را کَند و نگاهی به پاشنهٔ پا و یک‌خرده به بدنش انداخت. بعد آب روی او ریخته و صابونی کرده بود که تمیز کند و سنگ پا بزند؛ غسّال به جنازه گفته بود: بدبخت! یک حمام می‌رفتی، این چه وضعی است؟! مرده سرش را از روی سنگ غسّال‌خانه بلند کرده و گفته بود: تو وظیفهٔ الهی‌ات را در غسل من انجام بده و دوباره سرش را روی سنگ گذاشته بود؛ یعنی خدا می‌داند وقتی نفس به کمالات برسد، چنان بر بدن مسلط می‌شود که بعد از مرگ هم می‌تواند با این تسلطش کار بکند.

 

-حکایت دوم

من راجع‌به باارزش‌ترین شاخهٔ درخت خلقت صحبت می‌کنم؛ «الکلام یجر الکلام» در همین محدوده می‌شود. در طلبگی‌ام از جمکران برگشته بودم؛ ماشین نبود و پیاده به قم آمدم. آن‌وقت‌ها جمکران در بیابانی بود؛ یک مسجد کوچک بود و کلاً از چهار طرف جدای از قم بود، بیشتر آن باغ انار و بخشی هم بیابان بود. ماشین نبود و من ساعت یازده شب چهارشنبه، طلبه هم بودم، آمدم که صبح به درس بروم. به اول شهر رسیدم، همهٔ مغازه‌ها هم در شهر بسته بود و ماشینی رفت‌وآمد نمی‌کرد. تاکسی کهنه‌ای جلوی پای من ترمز کرد و گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: هر کجا تو بروی. گفت: پس بالا بیا. بغل‌دستش نشستم، گفت: هر کجا بروم، می‌آیی؟ گفتم: آری.

 

گاهی آدم انگار مسحور نفس دیگران می‌شود و خیلی هم بد است که آدم همه را با چشم معمولی نگاه بکند! ما راننده‌ای در دوستانمان داشتیم که در سفرها یا تهران، هفت هشت‌تایی(حالا آنها که از اولیای خدا بودند) نماز مغرب و عشا و ظهر و عصرمان را به این راننده اقتدا می‌کردیم. اشکش از «الله اکبر» تا سلام نماز بند نمی‌آمد و دریافت‌های قلبی عجیبی هم داشت. همهٔ اینها در معارف الهیه ثابت شده است. راننده بود؛ اما حالا بگویم هم چهارتا از دوستان جوان‌ترمان بگویند شبیه افسانه است! ماشینش از ماشین‌های قدیم بود که مسافر سوار می‌کرد؛ شورلت هم بود، نه مثل حالا این کوچیک‌تر از اتوبوس.

 

مسافرها، یعنی دوستانمان گفتند ما را به مشهد ببر. جادهٔ قدیم هم خاک خالی بود، از دهانهٔ زیدر که رد کرد، ماشین خاموش شد. پایین آمد و بررسی کرد، بعد استارت زد؛ گفتند: چه شد؟ گفت: بنزین تمام کرده است! از دهانهٔ زیدر تا سبزوار اصلاً پمپ بنزین نبود(من خیلی آن جاده را رفته بودم)، گفتند: حالا در این کویر و بیابان چه‌کا رکنیم؛ آن‌هم آن‌طرف دهانهٔ زیدر! حالا اگر بخواهیم به قهوه‌خانهٔ دهانهٔ زیدر برگردیم، باید دو ساعت پیاده برویم، ماشین هم پیدا نمی‌شود! گفت: غصه نخورید! ما مهمان وجود مبارک حضرت رضا(ع) هستیم؛ ایشان را امام رئوف می‌گویند. گالن آبی از ماشین آورد و در باک ریخت، ماشین تا خود پمپ بنزین سبزوار آمد. آنجا بنزین زد و گفت: چرا نگران هستید؟ از چه‌چیزی نگران هستید؟ ما چه کسی هستیم؟ ما کجا هستیم؟ ما مهمان چه کسی هستیم؟ کارگردان ما کیست؟ اینها خیلی عجیب هستند!

 

جایگاه انسان در نور هدایت تشریعی

چرا این شاخه پرقیمت‌ترین شاخه است؟ یک علتش این است: «وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُورًا مُبِينًا»(سورهٔ نساء، آیهٔ 174)، این نور را به‌طرف همهٔ شما فرستاده‌ام، نه فقط به پیغمبر؛ یعنی شما شاخه‌ای هستید که جایگاه این نور -نور هدایت تشریعی- است. در هدایت تکوینی که ما با کل موجودات زنده شریک هستیم؛ وقتی قرآن می‌خواهد در هدایت تکوینی از ما حرف بزند، این خوراکی‌ها را که اسم می‌برد، می‌گوید: «مَتَاعًا لَكُمْ وَلِأَنْعَامِكُمْ» سر این سفره که برای شکم است، شما تنها نیستید و گاو، گوسفند، شتر و قاطر هم هستند؛ یعنی بدنتان بیشتر از این نیست.

 

ولی آنچه به شما ارزش می‌دهد، این است: شما ظرف نورالله هستید که قرآن مجید است. ظرف نورالله، ظرف تکلیف‌های الهیه، ظرف عقل، ظرف محبت و عشق به من در قلب و ظرف نفس هستید. نفس به‌تنهایی به قول مرحوم حاجی سبزواری در این حکمتش، «النفس فی وحدتها کل القوا» همهٔ قوای وجودی‌تان در دست نفس است. وقتی آیهٔ «اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها»(سورهٔ زمر، آیهٔ 42) در حق شما جریان پیدا کرد، همهٔ قوا بی‌فرمانده و بی‌کارگردان می‌مانند. این نفس‌ شما را که بگیرم، چشم دارید و سالم هم هست، اما نمی‌بینید؛ گوش دارید و سالم هم هست، نمی‌شنوید؛ عقل دارید و سالم هم هست، اندیشه نمی‌کنید؛ زبان دارید، اما هرچه دختر، پسر، داماد و عروس ناله می‌کنند که ای پدر، آی عزیز ما! زبانتان جوابشان را نمی‌دهد؛ پا دارید، نمی‌توانید بلند شوید؛ دست دارید، نمی‌توانید بنویسید و همهٔ این حرکات برای آن نفس بود؛ اگر آن نفس را از اول حفظ بکنید و با خدا، پیغمبر، اهل‌بیت، خیرات، درستی‌ها و اندیشهٔ پاک بار بیاورید، شما هم سلمان می‌شوید. مگر سلمان چه کسی بوده است؟! شما هم ابوذر و مقداد می‌شوید. همین تربیت نفس است.

 

-نفس تربیت‌شدهٔ ابوذر

حتماً شنیده‌اید که ابوذر در تبعیدش به بیابان ربذه؛ من به آنجا رفته‌ام. یک‌بار از مدینه ماشین گرفتم و رفتم، چهل فرسخ بیرون مدینه است و هفت هشت نفر در آن دِه زندگی می‌کردند. مردهایشان یک پارچهٔ سفید به کمرشان و یک پارچه هم روی دوششان بود. این آل‌سعود میلیاردها دلار می‌دزدند و می‌دزدیدند، اما فقیرترین مردم در عربستان زندگی می‌کنند. من به آن پیرمرد گفتم: من از مدینه آمده‌ام(با او عربی صحبت کردم) و می‌خواهم سر قبر ابوذر بروم. گفت: بیا! من را برد، دو قبر بود و گفت: این قبر خودش و این هم قبر پسرش است.

 

آن لحظات آخر به دخترش گفت(چون دخترش هم در تبعید با او بود): بابا من از گرسنگی می‌میرم, بلند شو و بگرد، ببین علفی یا ریشه‌ای پیدا می‌کنی که برای من بیاوری. دختر چهار طرف بیابان را در حد توانش گشت، بعد گفت: بابا دیگر هیچ‌چیزی پیدا نمی‌شود! ابوذر خوابید و دختر هم سر بابا را در این بیابان گرم و سنگلاخ بر دامن گرفت؛ دختر یک‌دفعه دید پدرش خیلی راحت حرف می‌زند: «علیه السلام، الیه السلام، به السلام، هو السلام، منه السلام». به بابا گفت: بابا کسی اینجا نیست، چه سلام‌وعلیک پُری می‌کنی! گفت: چرا بابا، ملک‌الموت کنار من است و به من می‌گوید ابوذر، خدا به من فرموده قبل از اینکه جانت را بگیرم، سلام من را به ابوذر برسان و من جواب سلام خدا را می‌دهم. این نفس تربیت‌شده است.

 

مطلب دراین‌زمینه خیلی و دریاوار هست؛ اگر زنده ماندم، بنا به فرمایش برادر و دوستم، عالِم اخلاقی، جناب آقای محمدی، دعوت ایشان را دوباره اجابت می‌کنم و خدمتتان می‌رسم. فقط از پروردگار می‌خواهم که وجود مقدس او کمک ویژه‌ای بکند تا این مجالس ما برای من، برای شما و برای مجالس دیگر سود کامل آخرتی، دینی، تربیتی و مذهبی داشته باشد؛ اگر این جلسات به مردم سودی نرساند، ارزشی ندارد و ما هم اگر حرف‌هایی بزنیم که به دردتان نخورد، در قیامت، ساعات مستمعین دورهٔ عمرمان را مثلاً پروردگار می‌گوید پنج‌میلیون ساعت کنار منبر تو هزینه شد و این پنج‌میلیون ساعت خراب هم شد؛ جواب بده! جواب نداریم که بدهیم.

 

کلام آخر؛ چه خوش است یک شب بِکُشی هوا را

چه خوش است یک شب بِکُشی هوا را ××××××××××××× به خلوص خواهی ز خدا خدا را

به حضور خوانی ورقی ز قرآن ××××××××××××× فکنی در آتش کتب ریا را

شود آن‌که گاهی بدهند راهی ××××××××××××××× به حضور شاهی چو منِ گدا را

طلبم رفیقی که دهد بشارت ×××××××××××× به وصال یاری دلِ مبتلا را

مگر آشنایی ز ره عنایت ×××××××××××××× بخرد به خاری، گل باغ ما را

پس بیامد شاه معشوق الست ×××××××××× بر سر نعش علی‌اکبر نشست

ای ز طَرف دیده خالی جای تو ××××××××××× خیز تا بینم قدوبالای تو

این بیابان جای خواب ناز نیست ××××××××××× ایمن از صیاد تیرانداز نیست

خیز بابا تا از این صحرا رویم ×××××××××× نک به‌سوی خیمهٔ لیلا رویم

این‌قدر بابا دلم را خون مکن ×××××××××× زادهٔ لیلا مرا محزون مکن.

 

تهران/ مسجد آل یاسین/ دههٔ اول شعبان/ بهار1398ه‍.ش./ سخنرانی دهم

 

برچسب ها :