جلسه هفتم سخنرانی سه شنبه (8-5-1398)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
حقیقت دین
وجود مبارک امام هشتم دربارۀ همۀ مسائل الهی و معارف دینی نظر دادند، از جمله دربارۀ ایمان، ایشان ایمان را یک امر باطنی تنها نمیدانند، چون در پایان گفتارشان هم یک تأکیدی دارند که ایمان همینی است که من توضیح دادم؛ بنابراین اگر کسی در باطن خودش خدا را باور داشته باشد ولی دو حقیقت دیگری را که حضرت میفرماید نداشته باشد مؤمن نیست.
ایمان به نظر حضرت فقط یک امر باطنی نیست، ایمان یک حقیقتی است که حضرت میفرماید بخشی از آن مربوط به قلب است، این است که شخص خدا را باور داشته باشد. به ما نفرمودند که همینطوری خدا را باور داشته باش یا اگر پدرت، مادرت یا رفیقت گفت خدا را باور داشته باش؛ به ما گفتند بالاترین علم و با ارزشترین دانش معرفت به خداست، معرفت الله اشرف همۀ علوم است، یعنی در حد ظرفیت خودت باید خدا را بشناسی.
راه شناخت خدا
قرآن مجید شناخت را از سه راه میسر میداند؛ یک راهش این است که انسان با عالمی با دارنده معرفتی مانند انبیا یا ائمۀ طاهرین پیوند بخورد، یعنی بشود شاگرد کلاس درس آنها که آنها معرفت به خدا را به انسان انتقال دهند. شما در قرآن مجید آیاتی را میبینید که پروردگار عالم از گروههایی تعریف میکند و امضایشان میکند. اینان قبلاً بتپرست بودند، مشرک بودند، کافر بودند، ولی آدمهای با انصافی بودند؛ یعنی وقتی در زمان خودشان یک پیغمبر مبعوث به رسالت شد و حرفهای آن پیغمبر را شنیدند، یافتند که این مطالبی که این پیغمبر میگوید حق است. این مطالبی که پیغمبر میگوید درست است، واقعیت دارد؛ ولی فطرت آنها هم کمک میداد که آن حرفها و آن معارف و مطالب را قبول بکنند.
آسیه همسر فرعون قبل از این که مطالب حضرت کلیم الله را بشنود که مؤمن نبود، عبد خدا نبود، بندۀ الهی نبود، ملکه یک مملکتی بود که کفر برایش حاکم بود، ملکه یک کشوری بود که شوهرش هم کافر بود، مشرک بود، بیفرهنگ بود، پست بود، اهل گناه بود؛ ولی این خانم شاهد بود که یک شخص گلیمپوشی با یک عصای چوبی روزها جلویش را هم نمیگیرند آزادانه وارد دربار فرعون میشود و تمام اسلحه وجودیاش برای انتقال معارف الهیه زبانش است.
این زبان تاجر عجیبی است، اگر آدم قدرش را بداند، به گمراهی هزینهاش نکند، با این زبان با پدر و مادر و زن و بچه و مردم کوچه و بازار به حق حرف بزند، خیلی کار میکند و خیلی اثر میگذارد.
برخورد شهید مدرس با رضاخان
مرحوم آیتالله شهید مدرس که از شخصیتهای بنام اسلام است، یک عالم فرهیختهای بود. ایشان در دو حوزه هم درس خوانده بود، یکی در حوزۀ نجف و یکی هم در حوزۀ اصفهان. ایشان آدم خیلی فوقالعادهای از آب درآمد، در برخورد به یک فردی که زبان درستی داشت، تشویق شد برود طلبه شود.
ایشان آن زمان درآمدی هم نداشت، وقتی که آمد اصفهان پنجشنبه جمعه میرفت عملگی، میرفت گل میمالید خشت میزد وردست بنا کار میکرد. این دو روز که حوزه تعطیل بود استراحت نمیکرد، با همان پول عملگی شد آیتالله مدرس، که قبرش در همین استان در شهر کاشمر است و حرم بسیار آباد، صحنهای آباد و زائران فراوانی دارد. جزو کسانی هم شد که در صف اول مبارزه با رضاخان بود، ولی کمکش نکردند، تبعید شد به خاف بعد هم به کاشمر، شب بیست و هفتم ماه رمضان هم قبل از افطار دو تا مأمور رضاشاه آمدند عمامهاش را پیچیدند دور گردنش و او را کشتند.
زبان ایشان ذوالفقار امیرالمؤمنین(ع) بود. خیلی زبان فوقالعادهای بود، یکی از باارزشترین زبانهای روزگار ما زبان مرحوم مدرس بود، ترس هم نداشت. علمای تهران قبل از اینکه تبعیدش بکنند به او گفتند آقا بلند شو برو کاخ سعدآباد. خانۀ ایشان در محدودۀ میدان بهارستان بود، یعنی آنجایی که ماشین میپیچد برود خیابان پیروزی، در یکی از آن کوچهها بود، هنوز هم خانهاش هست. علما به او گفتند: یک روز بلند شو برو رو در رو با این آدم صحبت کن و این درگیریها خاتمه پیدا کند، شاید به نفع این مردم باشد.
مدرس میدانست رضاخان مامور انگلیس است، با صحبت کردن و با امر به معروف و با نهی از منکر کار درست نمیشود؛ ولی قبول کرد از خانهاش بلند شد آمد سر کوچه، یک درشکه خالی داشت میرفت جلوی درشکه را گرفت. صاحب درشکه گفت: آقا کجا میخواهی بروی؟ گفت: من میخواهم تا سعدآباد بروم. سعدآباد شمران است خیلی دور بود، ایشان میدان بهارستان بود.
مدرس به درشکهچی گفت: چقدر میگیری من را ببری؟ گفت: سه ریال، سه قِران. عصایش را زد به زمین گفت: نه درشکهچی رضاخان سه قِران نمیارزد من بروم ملاقاتش و برگشت. ایشان خیلی کار کرد، با چه؟ با زبانی که وصل به علم و فکر بود.
روایت عجیب دربارۀ مبلغان دین
دربارۀ ارزش کار زبان پیغمبر اکرم یک روایت عجیبی دارند که من احتمال میدهم اهل سنت هم نقل کردند. یک منبری، یک گوینده و یک واعظی را مردم یمن از پیغمبر درخواست کردند که برود یمن به مردم دین یاد بدهد. آن وقت امیرالمؤمنین(ع) بیست و چهار پنج سالش بود، حضرت به امیرالمؤمنین(ع) مأموریت داد.
وقتی که حضرت آمادۀ سفر شد پیغمبر اکرم تا بیرون شهر بدرقه آمد برای امیرالمؤمنین(ع)؛ یعنی امت من مبلغ دین اینقدر در دین من ارزش دارد که من با پای پیاده تا بیرون شهر مدینه بدرقهاش میروم. به مبلغین واقعی دین توجه داشته باشید، آنهایی که نمیگذارند شما به جهنم بروید، آنهایی که درهای بهشت را به روی شما باز میکنند، آنهایی که حلال و حرام خدا را برای شما بیان میکنند، آنهایی که نمیگذارند دختران و پسران شما بیدین بشوند؛ اینطور آدمها خیلی ارزش دارند.
پیامبر وقتی خداحافظی میکرد به امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «لئن یهدی الله بک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس او غربت» اصلاً شما روایت به این مهمی کم میتوانید پیدا بکنید. ما کم روایت نداریم در باب هدایت گمراه، این روایت چشم و چراغ روایات است. حضرت فرمود: علی جان! اگر خدا به وسیلۀ تو در این سفر در مملکت یمن یک نفر را هدایت کند
من نمیدانم آن زمان یمن چقدر جمعیت داشته، بالاخره یک کشور آبادی بوده، این کشور به نام سبا در قرآن مجید هم آمده و سه چهار هزار سال پیش از کشورهای متمدن جهان بوده است. یک سدی هم زده بودند بیشتر مناطق کشور را آبیاری میکرد به نام سد ارم که اسم این سد هم در قرآن مجید آمده است. آن زمان یعنی چند هزار سال پیش اینقدر مردم بد عمل کردند، اینقدر گناه کردند، اینقدر معصیت کردند، اینقدر به حرف دلسوزان گوش ندادند که پروردگار عالم فرمان خرابی این سد را داد، سد شکست و بیشتر کشور کویر شد. قرآن مجید میفرماید جز یک مشت درخت گزنه چیزی نماند. این گزهای خوردنی یک درختی است فقط تیغ و خار دارد به درد نمیخورد و فقط به درد سوزاندن میخورد و یک مشت هم درخت سدر که آنجا دیگر مشتری نبود.
بعد که مردمان آن سرزمین به حرف انبیا گوش دادند دوباره کشورشان آباد شد و خوب شد و درست شد تا زمان بعثت پیغمبر که مردم عاقلی پیدا کرد، مردم بزرگواری پیدا کرد و امیرالمؤمنین(ع) دین خدا را در آنجا نشر داد.
پیامبر فرمود: علی جان! اگر خدا به وسیله تو یک نفر را هدایت کند، برای تو در پروندهات از آنچه که آفتاب بر او میتابد و از آن غروب میکند با ارزشتر است. این را که نمیشود پولی کرد، آفتاب به کجاها میتابد و در کجا غروب میکند؟ اگر این مجموعه را بخواهند به صورت عناصر با ارزش درآورند، نمیشود و امکان ندارد.
قبائل یمن خوب هم قبول کردند و واقعاً تسلیم امیرالمؤمنین(ع) شدند. چه شخصیتهایی در آنجا به وسیله امیرالمؤمنین(ع) تربیت شدند، حالا یک تعداد چهره خیلی برجسته دارد یمن برای همان زمان است: اویس قرن، مالک اشتر، کمیل بن زیاد، حارث همدان اینها از اولیای خدا بودند.
قبائلی که متدین شدند یکیشان قبیله بنیشاکر بود، قبیله بنیشاکر که اصالتاً یمنی بودند. امیرالمؤمنین(ع) اواخر عمرش فرمودند: اگر قبیله بنیشاکر نفراتشان به هزار نفر میرسید، من توحید الهی را در کل کرۀ زمین پخش میکردم. اینقدر آدم حسابی تربیت شدند، به چه وسیله؟ زبان.
آیا عذرخواهی در روز قیامت پذیرفتنی است؟
آدم باید برود پیش یک معلم الهی مثل پیغمبر، مثل امام، مثل عالم ربانی که دین را فراگیرد. هر کسی که لباس دارد عالم ربانی نیست، عالم ربانی به لباس نیست، ای بسا در این لباس چهرههای ابلیسی هستند، پس به هر دستی نباید داد دست، باید آدم مواظب باشد.
یک کسی از امام ششم پرسید: معنی این آیه شریفه «فَلْيَنظُرِ الْإِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ»(عبس، 24) چیست؟ لام «فَلْيَنظُرِ» لام امر است و به معنی وجوب است، یعنی واجب است انسان به غذای خودش دقت کند. نظر نه رویت؛ «نظر» یعنی دیدن با عقل، دیدن با فکر. امام صادق(ع) فرمود: منظور واقعی این آیه این است که ببین از چه زبانی حرف میگیری، همین زبانهاست که حرفهایشان میآید در باطن تو و تو را گمراه و بیدین میکند، تو را غربزده میکند، زن را بیحجاب میکند، دختر را بیحجاب میکند، جوان را معتاد میکند، جوان را عرقخور میکند، جوان را تحریک شهوات میکند که به زنا و به غیر زنا بیفتد؛ اینها همه کار زبان است.
باید مواظب باشد آدم که این غذای عقل و غذای جان و غذای قلب را از چه کسی میگیرد، یک وقت میبینید زبان قاتل انسان میشود، یعنی دین آدم را میکشد، آن وقت روز قیامت هم که پروردگار در قرآن میگوید من به ملتها میگویم: «لَا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ»(تحریم، 7)، امروز که روز قیامت است از من عذرخواهی نکنید، میخواستی با رفیق بد همنشین نشوی، میخواستی گوشت را به زبانهای آلوده ندهی، میخواستی کتابهای ناباب نخوانی، میخواستی در جلسات کفرآمیز شرکت نکنی، میخواستی دنبال هر کسی نروی؛ من که به تو عقل داده بود، پیغمبر فرستاده بودم، امام قرار داده بودم، حالا چه عذری میآوری؟ که پروردگارا من را معذور بدار اگر بیدین وارد محشر شدم؟ من را معذور بدار اگر کافر شدم؟ من را معذور بدار اگر مشرک شدم و اگر عمرم گناه کردم؟ نه، امروز عذری نیاورید، هیچ عذری را قبول نمیکنم.
ایستادن امام صادق(ع) برای هشام
این روایت خیلی جالب است، یعنی از آن روایات عمقدار است. هشام بن حکم که از چهرههای برجستۀ شیعه است، اول هم شیعه نبود یک جوانی بود که دین دیگری داشت، بعد برخورد به معارف الهیه و امام صادق(ع) و شیعه شد. چه زمانی شیعه شد؟ در «اصول کافی» است وقتی هنوز مو به صورتش نبود، هنوز مو به صورتش درنیامده بود که شیعه شد و شیعه عالم و شیعه عارف و شیعه احتجاجی. این شخص هر وقت میآمد خدمت امام صادق(ع) وقتی وارد میشد با اینکه هنوز مو در صورتش درنیامده بود امام صادق(ع) تمام قد برایش بلند میشد و میگفت این عالم است، این فهمیده است، این عارف است، این خداشناس واقعی است.
ایشان به حضرت صادق(ع) گفت: اجازه میدهید من یک مطلبی را بپرسم؟ فرمودند: بپرس. گفت: مردم مدینه از آن بالانشین تا آن پایین خبر داشتند علی بن ابیطالب(ع) بعد از پیغمبر برترین انسانهاست؟ فرمود: بله. گفت: میدانستند عالمترین امت است؟ فرمود: بله. گفت: میدانستند عابدترین امت است؟ فرمود: بله. گفت: میدانستند در داوری در احکام و قضایا بالاتر از او وجود ندارد؟ فرمود: بله. گفت: پس چرا بعد از مرگ پیغمبر این همه بلا سرش آوردند؟ این همه بلا سر اسلام آوردند؟ میدانستند یعنی نمیتوانند قیامت بگویند ما علی را نمیشناختیم.
عذرهای ناپذیرفتنی دربارۀ کشتن امام حسین(ع)
آن سی هزار نفر که آمدند کربلا نمیتوانند بگویند ما حسین را نمیشناختیم، حسین را که میشناختید، همۀ شما عالم بودید که پسر پیغمبر است، پسر صدیقه کبری است، پسر امیرالمؤمنین(ع) است. خودتان هجده هزار نامه نوشتید که ما نیازمند به امام هستیم بیا ما از تو اطاعت میکنیم. ایشان هم طبق دعوت هجده هزار نفر آمدند. وقتی حر بن یزید جلوی حضرت را گرفت و حضرت را پیاده کرد، یک سؤال حر این بود: آقا برای چه آمدی این طرف؟ یعنی مثلاً مدینه یا مکه بودی برای چه حرکت کردی آمدی اینجا؟ حضرت به یارانشان فرمودند: خورجین نامههای مردم کوفه را بیاورید. هجده هزار نامه را نگه داشته بود، فرمود: از خورجینها بریزید روی زمین. فرمود: شما من را دعوت کردید، اینها قیامت عذر دارند؟ قیامت عذر هم داشته باشند بفرمایید اگر خدا به اینها بگوید بچه شش ماهه را به چه جرمی با تیر سه شعبه کشتید، چه عذری دارند؟ خدا به آنان بگوید عصر عاشورا در آن هوای گرم که همه مردان را کشته بودید به چه علت خیمهها را آتش زدید، اینها عذری دارند؟ هیچ گنهکاری در قیامت عذر قابل قبول ندارد.
شما ممکن است بگویید آقا یک کسی در آن اعماق جنگلهای آمازون زد رفیقش را کشت، نام هیچ پیغمبر و امامی هم نشنیده بود و هیچ کتابی هم به او نرسیده بود و حلال و حرامی هم بلد نبود، فردای قیامت معذور است؟ خیر. موسی بن جعفر میفرماید: یک حجت بر او که پیشش بود عقلش است، یعنی عقلش هم نگفت این آدم را بیگناه بکشی عمل زشتی است، عقلش گفت به همین مقدار قیامت محکوم است و معذور نیست.
یافتن حق در وجود آسیه
برای یافتن معرفت الله باید رفت کنار یک پیغمبر یا کنار یک امام. شما فکر میکنید سلمان قبل از اینکه بیاید مدینه چه بوده و که بوده؟ یک آدم زرتشتی، چیز دیگری نبوده، سر و کار این آدم با آتشکده بود و با موبدان؛ ولی وقتی آمد مدینه همان جلسۀ اول حرفهای پیغمبر را شنید، دید حق این است نه آنی که موبدان آتشکده میگویند، قبول کرد و سلمان شد.
آسیه حرفهای موسی را گوش میداد چون هر روز موسی آنجا بود، هر روز موسی بحث پروردگار و شرک را مطرح میکرد. آیات قرآن را ببینید سوره طه، سوره هود، سوره صافات، سوره شعرا، سوره بقره که خیلی از آیات مربوط به موسی در این سورههاست. شما حرفهای موسی را ببینید، آسیه با انصاف عاقل با زبان موسی خدا را شناخت، یعنی انتقال معرفت از وجود موسی به وجود آسیه شد بعد هم که ایمانش را فهمیدند محکومش کردند به چهار میخ بکشند و بکشند، ایشان هم دست برنداشت از پروردگار نگفت من را نکشید من برمیگردم از موسی، آدم حقی را که پیدا کرده دیگر گم نمیکند.
شیعه شدن یک مبلغ وهابی
دوستان ما در آفریقا یک آخوند وهابی را شیعه کردند، پروندهاش تهران هست، من هم با آنها همکاری داشتم. آخوند هفتاد سالش بود، خیلی وهابی بود کم هم نه، از طرف عربستان آمده بود پول حسابی هم به او میدادند. دوستان که یکی از آنها که آنجا خیلی کار کرد الان برگشته مشهد است، هر سال در این جلسه میآید، خیلی زحمت کشیده بود که این آخوند شیعه شد.
این وهابی شیعه عالم هم شد، او را آوردند در مدرسه شیعه گفتند این بچه شیعههای آفریقایی را درس بده. عربستان به او نامه زد که از دین شیعه برگرد و دو مرتبه به طرف وهابیت رو کن و برنامههای مربوط به وهابیت را اجرا کن، اگر این کار را نکنی تو را میکشیم. آنها هم که دستشان در کشتن باز است، وهابیت خون همه مردم عالم را حلال میداند، همه را نه فقط شیعه، افراد خودش را هم میکشد، زندانهایش پر است، اعدامهایش زیاد است.
آلسعود در حقیقت آلاموی هستند، یعنی بنیامیهای هستند، رحم به احدی ندارند، به هیچکس حتی به خانوادۀ خودشان؛ یعنی بفهمند یکی از این شاهزادهها مخالفشان است او را میکشند. ایشان هم یک نامه نوشت به عربستان که فتوکپی نامهاش را برای تهران فرستاده بود، خیلی نامۀ جالبی بود. در جواب نامه آنها نوشته بودند که تو را میکشیم. ایشان هم نوشت: اتفاقاً در دین شیعه و امامان شیعه شهادت یک مقام الهی است، خوش به حال من اگر شما سگان هار بزنید من را بکشید، چون من حقی را که پیدا کردم نمیتوانم گم کنم. این معرفت است.
شکنجۀ یار امام کاظم(ع)
وقتی خدا را آدم با دانش انبیا، با دانش ائمه، با کتاب عالم ربانی، با زبان عالم ربانی پیدا بکند عقیدهمند میشود. قرآن مجید میفرماید این دل گره خورده به خدا بعد از این معرفت بازشدنی نیست. آسیه تهدید شد به کشتن گفت مرا بکشید، میثم تمار تهدید شد به کشتن گفت مرا بکشید، امام حسین(ع) تهدید شد به کشتن گفت «لا اری الموت الا سعادة» بکشید؛ یعنی آنهایی که با معرفت گره به پروردگار خوردند از خدا جدا نمیشوند ولو پای قتل بیاید، ولو پای زندان بیاید.
یک کسی را زمان موسی بن جعفر(ع) بنیعباس حرام لقمه گرفتند بنیعباس پدربزرگشان ـ جدشان عباس ـ در مکه نزولخور بود، اینها با پول نجس نطفهشان درست شد و بنیعباس شدند. کسی را گرفتند و یک درخواست از او کردند، گفتند: شما یاران موسی بن جعفر را این طرف آن طرف میشناسی، شما آنهایی که پول برای موسی بن جعفر میفرستند میشناسی. آنها هم راست میگفتند ایشان یاران واقعی حضرت را میشناخت و پول بدهها را هم میشناخت، خودش واسطه بین موسی بن جعفر و مردم بود پول به او میدادند، سهم امام میدادند.
آن شخص گفت: اینهایی که شما میگویید من یکی را نمیشناسم، نه یارانش را میشناسم و نه آنهایی که پول برایشان میآورند.
قاضی صندلی خطرناکی زیر پایش است، امیرالمؤمنین(ع) وقتی صندلی قاضی را میخواهد بشناساند میگوید این صندلی لب پرتگاه جهنم گذاشته شده، برو بشین، اگر سی سال توانستی خودت را حفظ کنی و تقوا داشته باشی، حکم به ناحق ندهی تحتتأثیر تلفن و پول قرار نگیری در جهنم نمیافتی، اما اگر تحتتأثیر این مسائل قرار بگیری صندلی چپ میشود به طرف داخل جهنم. صندلی قاضی لب پرتگاه دوزخ است.
قاضی بدبخت، تیرهبخت، پست، به او گفت: اینها را معرفی کن تا آزادت کنم. گفت: من هیچکس را نمیشناسم، گفت: نمیشناسی؟ گفت: نه. داستان این مرد الهی را در کتاب نوشته شده در اوائل قرن چهارم «رجال کشی» ببینید، مفصلش آنجاست غوغاست. ایمان بعضیها چه خبر است! قاضی به عوامل زندان دستور داد تازیانه را با سیم خاردار بپیچید، تازیانه چرمی را قاطی آن سیم خاردار رد کنید، سیمهای خاردار را که دیدید لخت کنید، از سر بین دو تا درخت آویزان کنید به زمین. شما پنج دقیقه بیایند ما را برعکس آویزان کنند طاقتش را داریم؟ لختش کنید آویزانش کنید از سر به طرف زمین و هزار تازیانه از این تازیانهای که سیم خاردار در آن رد شده به او بزنید تا اقرار کند.
صد تا را زدند، از گردن با مچ پا پوست و گوشت را این سیمهای خاردار کند. گفتند: اقرار کن. گفت: من کسی را نمیشناسم. این ایمان است، این ایمان به خداست که آدم میگوید من بیایم بیگناهان را اسم ببرم گرفتار دست اینها بشوند، آنها را بکشند، بچههایشان را یتیم کنند، بگذار من تنها کشته بشوم، چرا بقیه کشته بشوند؟
«الایمان عقد بالقلب» ایمان گره قلبی به پروردگار است، راه تحصیلش هم گوش دادن به انبیا و ائمه و عالم ربانی و قرآن مجید است، اینطور واقعاً آدم مؤمن واقعی میشود. یک بخش ایمان است، یک بخش هم مربوط به زبان است و یک بخش هم مربوط به اعضا و جوارح است.
سوگواره
خیلی چیزها را خود ما گویندگان نمیتوانیم هضم بکنیم، یعنی متوجه نمیشویم، اگر متوجه بشویم هضم میکنیم، وقتی متوجه نمیشویم هضم نمیکنیم. یکی این است که ابیعبدالله(ع) شب عاشورا خبر کشته شدن اصحاب را به اصحاب داد، چقدر اینها ایمانشان قوی بود که یقین کردند فردا قطعهقطعه میشوند. با امام حسین(ع) خداحافظی نکردند که بروند.
حرفهایی که اینها به ابیعبدالله(ع) زدند خیلی اعجابانگیز است. مثلاً یکی بلند شد گفت یابن رسولالله فردا چند دفعه من را میکشند؟ امام فرمود: یک دفعه، هر کسی یک دفعه کشته میشود. گفت: یابن رسولالله! اگر هزار دفعه من را بکشند خدا من را زنده کند، دوباره من را بکشند و تکرار بشود هزار بار، من یک چشم به هم زدن دست از تو برنمیدارم. این ایمان است.
خدایا به حقیقت ابیعبدالله(ع) این ایمان را به ما و نسل ما هم عنایت کن که از جا درنرویم، پول ما را بیدین نکند، صندلی ما را بیدین نکند، مقام ما را بیدین نکند، شهرت ما را بیدین نکند.
فقط یک نفر را نگفت که تو هم کشته میشوی، آن هم سنش سیزده سال بود. الان بچه سیزده ساله در جلسه نیست بگویم بلند شو بایست همۀ ما ببینیم سیزده ساله چیست. بلند شد گفت: عموجان! شما خبر کشته شدن همه را دادید اما من را نه، برنامۀ من فردا چه میشود؟
بچه سیزده ساله فکر میکند هشتاد سال دیگر در دنیا زنده است، چه آرزوها، چه برنامهها، چه عروسیها، چه بچهها، چه نوه و نتیجهها همۀ اینها زیر پوشش ایمان هیچ است، امام یک سؤال از او کردند: قاسم جان! به من بگو کشته شدن و تکهتکه شدن در مذاق تو چه مزهای دارد؟ گفت: عموجان از عسل شیرینتر است. فرمود: عزیز دلم تو هم کشته میشوی.
کشته شدن این سیزده ساله با کشته شدن هفتاد نفر دیگر خیلی فرق کرد. اولاً اینقدر سنگ و تیر به جانب او زدند که دیگر تحمل سواری را نداشت و افتاد، صدا زد عمو! ابیعبدالله(ع) با اسب آمد که بلندش کند ببرد کنار، حمله کردند به ابیعبدالله(ع) چون وقتی حضرت رسید قاتل روی سینه قاسم میخواست سرش را از بدن جدا کند. امام قاتل را رد کرد، جنگ شد، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدایش بلند شد، عمو همه استخوانهای بدنم زیر سم اسب شکست. عزیز امام مجتبی! کربلا دو نفر استخوانهایشان زیر سم اسب شکست یکی تو بودی یکی هم عمویت ابیعبدالله(ع) بود.
مشهد/ حسینیۀ همدانیها / ذیالقعده/ تابستان1398ه.ش./ سخنرانی هفتم