لطفا منتظر باشید

جلسه ششم جمعه (15-6-1398)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
11.23 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

بعثت انبیا(علیهم السلام) برای رهایی بشر از ظلمت

عظمت انبیای الهی و ائمۀ طاهرین(علیهم السلام) و اولیای خاص حق که به ارادۀ پروردگار اکثراً گمنام هستند، به تعبیر قرآن مجید، تمام آن‌ها هزینۀ نجات انسان از ظلمات جهل، آلودگی باطن، رذایل اخلاقی و سیئات عملی شده‌اند. طبق تصریح قرآن مجید گاهی یکی از این ظلمات سبب هلاکت ابدی انسان می‌شود. اگر این تاریکی و ظلمت در انسان بماند و آن را با نور هدایت الهی که از افق وجود انبیا، ائمه و اولیا(علیهم السلام) طلوع کرده، فراری ندهد و از بین نبرد، همه می‌دانیم که نور حسی هر کجا وارد شود، اگر تاریکی باشد، بی‌معطلی تاریکی را فراری می‌دهد. وقتی در اتاق تاریک چراغ روشن می‌کنید، تاریکی خواهش نمی‌کند که چند لحظه به من مهلت بده! بلکه تا نور می‌آید، تاریکی فرار می‌کند. نور معنوی نیز همین‌طور است. 

بدترین تاریکی، تاریکی شرک است که انسان اعتقاد داشته باشد در کنار خدا کسی شریک اوست یا مستقلاً کار در دستش است. این معنی خیلی زشتی دارد، معنی آن این است که خدا ضعیف، کم نیرو و کم قدرت است. چندین بت ظاهری، بت‌های زنده را مثل قدرت‌ها کنار خود گذاشته تا همۀ کارها به سامان برسد. این (تصور) ظلمت سنگینی است: ((يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ اَلشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ))[1] این ظلم، معمولی نیست، بلکه ایجاد رخنه در توحید و قلب است. در اصل توحید که رخنه‌ای وارد نمی‌شود، این به تعبیر قرآن مجید ظلم و ستم است. 

اما انبیا(علیهم السلام) این ظلمت باطنی را چگونه از باطن کسانی که خواستند ظلمت از درون‌شان برداشته شود، فراری دادند؟ با هدایت کتاب‌های الهی، زبان پاک و دل ملکوتی خودشان. اگر همین یک ظلمت بماند و معالجه نشود و مشرک بمیرد، خدا که توان و قدرتش محدود نیست. وجود مقدس پروردگار در همۀ کمالات، اسما و صفات با ذات یکی است. ما از تنگی قافیه آنجا آمدیم، حرف‌هایی می‌زنیم، می‌گوییم: خدا رحیم است. «خدا رحیم است» جملۀ اشتباهی است؛ چون خدا خود رحیم است، رئوف خودش است، قدیر خودش است؛ ولی چون در عالم شئون مختلفی را ظهور می‌دهد، ما دچار عدد می‌شویم. در حالی که اگر به روایات توحید مراجعه کنید، در همین کتاب شریف «اصول کافی»، در دعای جوشن کبیر، هزار وصف پروردگار، یک وصف است؛ یعنی خودش، همین خدا، عالِم است؟ نه، وجود مقدس او عین علم و قدرت است. لذا در قرآن مجید می‌بینید که بیشتر این مسائل با صفت مشبهه ذکر شده‌اند؛ علیم، قدیر، سمیع و بصیر.

 

عجز بشر از فهم اسما و صفات پروردگار

نمی‌خواهم وارد مباحث اسمای الهی بشوم؛ چون نه در حد من است، نه بلد هستم، نه می‌فهمم. در تفسیر و معنای همین یک کلمۀ «الله» از زمان حضرت آدم(ع) تاکنون مانده‌اند که یعنی «ذات مستجمع جمیع صفات کمال». اگر به خودتان فشار بیاورید، باز این معنا را نمی‌توانید تصور کنید. (خداوند) اصل حقایق را به انبیا و ائمه(علیهم السلام) یاد داده است. سلسله حقایقی وجود دارد که اسم مجموعه‌اش «الاسماء المستأثرة» این حقایق است؛ یعنی فهم، درک و علمش مختص خود پروردگار می‌باشد و ما هم خبر نداریم. چرا به هیچ کس یاد نداده و نگفته است و ما هم اصلاً در این حوزه اجازۀ ورود نداریم که وارد شویم و به وجود مقدس او بگوییم: چرا این اسماء مستأثره را به هیچ کس یاد ندادی؟ جواب ما را هم نمی‌دهند. علت این‌که جواب نمی‌دهند، این است که عقل ما کشش فهم و درک آن را ندارد. بر فرض جواب هم بدهد، فقط سرگردانی و حیرت ما بیشتر می‌شود. هرچه که قوی باشم، باز به من فشار می‌آید؛ یا می‌میرم و یا دیوانه می‌شوم.

آن انسان والا، عابد کم نظیر و زاهد الهی، مرحوم حاج میرزا ملاهادی سبزواری(ره) سر درس توحید مُرد. به انسان خیلی فشار می‌آید. به خودم می‌گویم: تو نماز واجب را بخوان، روزه‌ات را بگیر، خمس مالت را بده که حرام نخوری و به زن و بچه‌ات هم حرام نخورانی، زکاتت را بده، دروغ نگو، غیبت نکن، تهمت نزن، آبروی مردم را نبر؛ به بهشت برو! برای چه می‌خواهی با خدا بحث کنی که در حقایق پنهان و اسرار الهیه چه هست و چه نیست؟ بر فرض جواب ما را هم بدهند، نمی‌کشیم، نمی‌توانیم تحمل کنیم. یا می‌میریم یا باید ما را به دیوانه‌خانه ببرند. این نور و معنویت، فشار شدیدی دارد.

 

اظهار عجز حضرت موسی(ع) در برابر پروردگار

همین امروز بعد از منبر قرآن را باز کنید، سورۀ نساء را بیاورید، کلمۀ «کلیم الله» را در این سوره ببینید. حضرت موسی(ع) شخص کوچکی نبود که پروردگار دربارۀ او می‌فرماید: ((كَلَّمَ اَللّهُ مُوسى تَكْلِيماً))[2] تمام حرف آیه در همین «تکلّم» است که باز ما متوجه نمی‌شویم. ظاهر آیه و لغت معلوم است؛ چون لغت عربی «کَلَّمَ» طبق ترجمۀ غلط مترجمین؛ یعنی خدا با حضرت موسی(ع) حرف زد «تکلیماً» مفعول مطلق است؛ یعنی کیفیتی از این تکلیم. حال آن کیفیت را چه کسی می‌فهمد؟ نمی‌دانم. موسی بن عمران(ع) کلیم الله است. حضرت از 20 سالگی تا وقتی که در کوه طور به رسالت مبعوث شد، چوپانی گلیم‌پوش بود. گلیم چوپانی را دیده‌اید؟ ما دهاتی‌ها خیلی حرف‌ها را بلد هستیم. ایشان گلیم چوپانی تنش بود. از داخل این گلیم، کلیم الله شد. در این گلیم چه خبر بود؟ خدا می‌داند. داخل این گلیم نور توحید بسیار پرقدرت، اخلاق حسنۀ کامل و پاک‌ترین و خالص‌ترین عمل بود.

گوشه‌ای را بگویم، انسان تعجب می‌کند و بهتش می‌زند. حدود یک ماه است که حضرت موسی(ع) از مصر فرار کرده ((فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ))؛[3] چون با یک مشت کافری را کشته است.[4] این کافر هم مدعی زیاد دارد؛ دربار فرعون، رجال مملکت، عوضی‌ها، گنهکاران و پَستان همه مدعی خون این یک نفر هستند. حضرت موسی(ع) زورش به این جمع نمی‌رسد. غریب و تنها از منطقه فرار کرد. خیلی دور شد. قرآن می‌فرماید: وقتی فرار کرد، آن مؤمن آل فرعون که ایمانش را از درباری‌ها و فرعونیان پنهان نگه می‌داشت؛ چون خدا حالا حالاها با موسی(ع) کار دارد، باید 80ـ90 سال بماند، هر کاری را نمی‌شود اظهار کرد و هر حرفی را نمی‌شود گفت. امام صادق(ع) می‌فرمایند: «اَلتَّقِيَّةُ دِينِي وَ دِينُ آبَائِي»[5] در این موارد، کتمان کردن دین من و دین پدران من است. این شجاعت نیست که من وسط میدان بیایم و همه چیز را لو بدهم و هر حرفی را بزنم. جا و موقعیت دارد، تکلیف و وظیفه دارد. ائمه(علیهم السلام) این همه فرموده‌اند: یکی از علائم شیعه «صمت» است؛ یعنی سکوت به‌جا؛ چون سکوت نابه‌جا هم داریم.

گفت: ای موسی! تو را می‌کشند. حضرت موسی(ع) فرار کرد. به خانه نرفت که بقچه و چمدان و حتی یک دست لباس و غذا بردارد. با همان لباس معمولی فرار کرد تا به آب‌های مدین رسید. حدود یک ماه در راه بود. به مسیر خیلی دوری رفته بود تا نتوانند او را پیدا کنند. خوراکش علف سبز شیرین بیابان بود. مردان خدا چه کسانی بودند؟ عجب صبر و حوصله‌ای داشتند! چه روح بلندی! کمی جنس‌ها گران می‌شود، به جای این‌که به قول خودشان انتقاد به‌جا بکنم یا راه حل نشان بدهم که چه کار کنید این گرانی کم شود، مستقیم سراغ خدا می‌روم که خدا چطور کارگردانی است؟ خیلی هم که عصبانی شود، می‌گوید: به تو هم می‌گویند خدا؟ بیش از یک ماه، شبانه روز علف سبز خورد، به طوری که رنگ چهره‌اش سبز شده بود. بالاخره بر سر چاه‌های مدین رسید. اگر ما نیز مانند اولیا باشیم، رحمت پروردگار ما را دائم دنبال می‌کند. او باید به دادمان برسد. باید در مواقع حساس دست ما را بگیرد. به ما کرامت و لطف کند. مشکل این مملکت برای همه هست؛ صندلی‌دار و بی‌صندلی. 

 

اساس مشکلات بشر

مشکل بشر این است که رابطه‌اش با پروردگار عالم ضعیف است. نمی‌آید روش انبیا، اولیا و ائمه(علیهم السلام) را ببیند که آن‌ها چگونه از مشکلات عبور کردند؟ (به همین دلیل است که) هر روز مشکلی به سایر مشکلات ما اضافه می‌شود. رحمت خدا را به بدرقه بگیر! حداقل اگر سراغ قرآن، نهج البلاغه و معارف دیگر نمی‌روی، یک سری به دعای کمیل بزن! همۀ دعای کمیل را هم نمی‌خواهد بخوانی. با دلت همین جمله را بردار، حرکتت را ادامه بده: «یا غیاث المستغیثین» تو دامن همین یک کلمه را بگیر، همین را بفهم و به قلبت برسان، ببین کارت درست می‌شود یا نه؟ حرف ما را هم قبول ندارید، اگر ولی‌ای از اولیای خدا را پیدا کردید، بپرسید که شما در زندگی خود چقدر مشکل داشته‌اید؟ چطور حل شد؟ دنیا جای مشکلات و سختی‌هاست: ((لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِي كَبَدٍ))[6] اصلاً شما را در عرصۀ مشکلات و سختی‌ها خلق کردم. مادر خیلی از شماها، شما را در عرصۀ مشکلات زاییده و یا سر زاییدن خیلی از شماها مرده است. دنیا دار مشکلات است. نباید در برابر پروردگار شاخ و شانه کشید. باید به پایینی‌ها انتقاد درست و راهنمایی کرد. باید به وجود مقدس آن کسی که فوق همۀ عالم است، گفت: «یا غیاث المستغیثین» آن هم سحر، آن هم نه ملا لغتی، می‌گوید: سحر بلند شو، درون شکمت حرام نباشد، در قلبت رذایل اخلاقی نباشد. سحر موقعیتی است که حتماً دعا را مستجاب می‌کنند.

وقتی فرزندان حضرت یعقوب(ع) بعد از جریان سفر به مصر و این‌که برادر را همه کارۀ آن مملکت دیدند، به آن‌ها خیلی فشار آمد؛ گفتند: ما ده نفر پیراهن یوسف(ع) را در 10 سالگی درآوردیم و حسابی او را کتک زدیم و با سر داخل چاه انداختیم. چهل سال پدرمان سوخت و گریه کرد. عجب گناه بزرگی کردیم! اکنون چرا بیدار شدید؟ همان وقتی که او را می‌زدید و گریه می‌کرد، باید دل‌تان می‌سوخت و بیدار می‌شدید. چرا این‌قدر دیر کردید؟ کارتان خیلی اشتباه بود. اکنون که دیر شده است «یا غیاث المستغیثین» می‌گویید؟ «غیاث المستغیثین» از کار افتاده است؟ به پدر گفتند: ((يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ))[7] ما که نزد خدا آبرو و موقعیتی نداریم. تو پیغمبری. از خدا بخواه که گناهان گذشتۀ ما با عوارضش که چهل سال تو و مادرش را سوزاندیم و گریه کردید، ببخشد. حضرت یعقوب(ع) پیغمبر است، می‌داند چه کار باید بکند. قرآن می‌فرماید: به فرزندان خود فرمود: ((سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ))[8] اکنون نه. مگر اکنون نمی‌شود با خدا حرف زد؟ خدا که همیشه هست، امروز و فردا ندارد. این پیغمبر عالم و آگاه گفت: من به زودی برای شما از خدا طلب آمرزش می‌کنم. امام باقر(ع) می‌فرمایند: صبر کرد تا سحر شب‌جمعه شد؛ چون می‌دانست آن وقت دعا ردخور ندارد. آن وقت، وقتی نیست که خدا بگوید من این عوضی‌ها را نمی‌آمرزم. سحر شب‌جمعه وقت این حرف‌ها نیست. هر کس از خدا طلب مغفرت کند، خدا درجا می‌فرماید: بلند شو که تو را آمرزیدم. سحر خیلی مهم است.
صمت (سکوت به‌جا)، جوع، سحر و ذکر به دوام*** ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

وقتی خدا می‌خواهد از عاشقانش تعریف کند و آن‌ها را به رخ عالمیان بکشد، در سورۀ ذاریات غوغا کرده است. همین یکی دو آیه را ببینید! اوایل سوره است. اوصاف عاشقان را بیان می‌کند و در آخر می‌فرماید: ((وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ))[9] عاشق من اهل سَحر است. سحرش هم با عذرخواهی است.

 

جواب خدا به اظهار عجز حضرت موسی(ع)

حضرت موسی(ع) بیش از یک ماه، یک لقمه نان خالی گیرش نیامده است. از داخل روستاها رد نشد؛ چون مأمور فراوان بود. پروردگار می‌فرماید: کسی که مردم را بترساند، در روز قیامت بر من وارد می‌شود، در حالی که «آیس من رحمة الله» بر روی پیشانی‌اش ثبت است که برای ابد از رحمت خدا محروم شود. به مردم، حتی افراد گنهکار محبت کنید! آبروی مردم را حفظ کنید! با آن گرسنگی و خستگی یک ماهه، روی خاک نشست، دعایش این بود: ((رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ))[10] او همان غیاث المستغیثین است که می‌گفتم. خدایا! من گدای یک قرص نان هستم. از تو خانۀ میلیاردی نمی‌خواهم، ماشین دو میلیاردی هم نمی‌خواهم، فقط یک قرص نان می‌خواهم. من وقتی با تو هستم، خوشم. شکمی دارم که با یک تکه نان سیر می‌شود. نان امروزم را بفرست. فردا تو هستی، من هم فقیر تو هستم. باز فردا به تو می‌گویم که گدای تو هستم. این‌قدر این حال خوب است که انسان تکبر نداشته باشد. هر روز که از خواب بیدار می‌شویم، بنشینیم همین حرفی که حضرت موسی(ع) زد، ما هم بزنیم: ((رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ)) فقرت را اعلام کن، غوغا می‌کند. اگر تکبر نکنی و به خدا بگویی: خدایا! ندارم، دستم خالی است. برای قیامتم هیچ چیز ندارم. دستم در قیامت نیز خالی است. او بلد است دست تو را پر کند، خوب هم بلد است. یک قرص نان، توقع بیشتری ندارم، فردا هم تو هستی. این هم کلاس عجیبی است. من خودم که دارم می‌گویم، این کاره نیستم، ولی از این‌هایی که می‌گویم، می‌شود درس گرفت.

کنار آب نشسته بود که صدای دختر خانمی را از پشت سر شنید. گفت: جوان! اسمش را هم نمی‌داند. غریبه‌ای است با لباس کهنه. جوان! پدرم تو را دعوت کرده به خانۀ ما بیایی. درجا دعا مستجاب شد: ((رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ)) خدا آن‌قدر این‌گونه گدایی کردن را دوست دارد. یادمان داده‌اند که دائم با «یا غیاث المستغیثین» گره بخوریم. این ذکر کارها انجام می‌دهد. انسان بی‌نظیری که کل جهان در عالم معنا، کاری به عالم جسم و ماده ندارم؛ چون عالم جسم و ماده، صدها نوع عوارض دارد. آن عالَم بزرگی که خود به عالم نوری اشراف دارد، با آن عظمت، در گودال می‌گوید: «یا غیاث المستغیثین» گدایی را یاد بگیریم که دست خالی نمانیم. 

صدای دختر خانمی را شنید که خیلی باادب بود، تحریک کننده نبود، تربیت شدۀ ولی‌ای از اولیای خدا بود. بلد است با نامحرم چطور صحبت کند. اولیای خدا بلدند. گفت: پدرم شما را دعوت کرده است. موسی بن عمران(ع) نگاه نکرد، فرمود: من جلو می‌روم، شما پشت سر من بیا! اگر راه را اشتباه رفتم، به من بگو و مرا هدایت کن؛ چون ما عادت نداریم به قد و بالای ناموس مردم نگاه کنیم. جوان است؛ اما عادت ندارد به قد و قامت زنان نامحرم خیره شود. این نفس‌دار به خانۀ حضرت شعیب(ع) رسید. ما شش جلسه است راجع به نفس‌داران عالم حرف می‌زنیم. اگر نفس صاحب نفسان به ما نخورد، درخت وجودمان خشک می‌شود: ((فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً))[11] هیزم دوزخ می‌شود. اگر زنده بودم، این مطلب را در جلسات بعدی توضیح بیشتری می‌دهم. شعیب گله‌دار است؛ گاو و گوسفند، روغن، کره، شیر و پنیر دارد. اول غروب است. در اتاقی بزرگ سفره افتاده، همه چیز روی سفره‌اش هست؛ آبگوشت، گوشت پخته شده، کباب، پنیر، شیر و دوغ، همه فراهم است. نگاهش که به حضرت موسی(ع) افتاد، فهمید او یکی دو ماه است که فقط علف خورده و نان گیرش نیامده است، فرمود: «یا شابّ! اجلس و تشرب» جوان! بنشین یک شام سیر بخور! گفت: من شام نمی‌خواهم. چرا؟ مگر گرسنه‌ات نیست؟ گرسنه هستم. پس برای چه بر سر این سفره به این فراوانی نمی‌نشینی؟ گفت: اگر می‌خواهی به من شام بدهی، به نیّت این‌که برای گوسفندهایت از چاه آب کشیدم، من این شام تو را نمی‌خواهم؛ چون آن چند سطل آبی که من کشیدم، خالصاً لوجه الله بود: ((مِلْءُ اَلْأَرْضِ ذَهَباً))[12] اگر کرۀ زمین را از طلای 24 عیار پر کنی که من آن معاملۀ خالصانه را با تو معامله کنم، نمی‌کنم. من شام تو را نمی‌خواهم.

 

از گلیم چوپانی تا کلیم اللهی

در آن گلیم (چوپانی) چنین کسی بود. تازه هنوز نبوت این گلیم‌پوش ظهور نکرده بود. زیر این گلیم جهانی از نور، معرفت، پاکی و درستی موج می‌زند. در کوه طور ظاهرش را می‌داند که درخواست حرامی است، درخواست ظاهری نکرده. درخواستش درخواستی باطنی بود. به پروردگار عالم عرض کرد: ((رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ))[13] ای مالک من! ای همه کارۀ من! در این خانه دل من است، خودت را به من نشان بده! نه این‌که با چشم ببینم. خطاب رسید: ((اُنْظُرْ إِلَى اَلْجَبَلِ)) این کوه رو‌به‌رویت را نگاه کن! من در آن تجلی می‌کنم: ((فَإِنِ اِسْتَقَرَّ مَكانَهُ)) اگر این کوه با جلوۀ من سر جایش ماند، تو توقع داشته باش من آن جلوۀ قلبی را در تو بکنم! پروردگار جلوه‌ای در کوه کرد. می‌فرماید: ((لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا)) کوه تکه تکه شد و از بین رفت: ((وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً)) از عظمت این نور، حضرت موسی(ع) بیهوش شد. مدتی مثل مرده روی زمین افتاده بود.

اگر این نور به صورت ایمان و یقین در قلبی طلوع کند، هرچه تاریکی است، فوری فراری می‌دهد. چرا من 60 سال دارم؛ اما هنوز حسود، متکبر و دروغگو هستم؟ هنوز غیبت می‌کنم؟ آبروی مردم را می‌برم؟ نباید بنشینم محاسبه کنم، ببینم چه شده است؟ این مسائل که گاهی یکی از آن‌ها مرا جهنمی می‌کند: ((إِنَّ اَللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ))[14] اگر کسی مشرک بمیرد، محال است او را بیامرزم. اول خودت را تصفیه و سبک کن، بعد بمیر. این سبک شدن هم فقط و فقط با نفس انبیا، ائمه و اولیای خدا(علیهم السلام) امکان دارد. هیچ راه دیگری ندارد: ((إِلاّ مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً))[15] اگر راهی به سوی من می‌خواهی، این راه را بیا! من هم تو را قبول می‌کنم، شست‌وشو می‌دهم، پاک می‌کنم، سبک می‌شوی، این بارهای لعنتی ظلمات را از تو بر می‌دارم. حرف من امروز تمام شد. این حرف که اصلاً تمام شدنی نیست؛ چون به وجود مقدس حق وصل است، چطور تمام می‌شود؟ مگر حق، خودش پایان‌پذیر است که حرف‌هایش پایان‌پذیر باشد؟

 

روضۀ حضرت قاسم(ع)

امروز روضه‌ای پر از ادب بخوانم. این روضه به ما یاد می‌دهد که در کنار اولیای خدا چگونه رفتار کنیم. روضه است، گریه و دل‌سوزی دارد؛ اما تمام آن درس ادب است.

از خدا جوییم توفیق ادب*** بی‌ادب محروم ماند از فیض رب

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد*** بلکه آتش در همه آفاق زد

دریای ادب گفت: عموجان! به من اجازه می‌دهی به میدان بروم؟ فرمود: نه عموجان! خیلی باادب است، وقتی امام می‌فرماید نه، مأموم واقعی با امام کل کل ندارد که چرا و برای چه؟ چطور به این راحتی به علی‌اکبر(ع) اجازه دادی، رفت؟ برای چه به من اجازه نمی‌دهی؟ گفت: باید به دنبال راهی بگردم تا عمو را راضی کنم. چه فکر قشنگی کرد. به داخل خیمه نزد مادرش برگشت. الله اکبر از عظمت همسر امام مجتبی(ع)! چه بامعرفت! یک زن است با یک دنیا نور. گفت: مادر! عمویم اجازه نمی‌دهد، بیا. گفت: نه عزیز دلم، من نمی‌آیم. با بودن عمه‌ات زینب(س) معنا ندارد من بیایم. ایشان از من به ابی‌عبدالله(ع) نزدیک‌تر است. خدایا! ما گدای ادب در برابر اهل‌بیت(علیهم السلام) هستیم، به ما ادب بده!

نه عزیزم، قاسم جان! با یک دنیا آرامش خدمت عمه برو، قبل از این‌که به او بگویی «قُبِّل یداه» خم ‌شو، دست عمه را ببوس! دست عمه، دست خداست. این دست، دست کمی نیست. آمد و با یک دنیا احترام و ادب خم شد، دست عمه را بوسید. عرض کرد: عمه جان! با من بیا خدمت عمو برویم، اجازۀ مرا بگیر! گفت: عزیز دلم! من در محضر امام از خودم هیچ اختیاری ندارم. باز هم خدمت عمویت برو! او یک دنیا محبت و آقایی است. این مرتبه آمد، عمو به او فرمود: صبر کن! او به گوشه‌ای که کسی او را نبیند، رفت و روی خاک نشست. فکر می‌کرد که من برای چه و تا چه وقت صبر کنم؟ آیا به این قافله می‌پیوندم یا باید به مدینه برگردم؟ داستان من چه خواهد شد؟ ناگاه شاد و خوشحال شد؛ یادش آمد پدر بزرگوارش چند دقیقه مانده به شهادتش صدایش کرد و دستمال حاوی بسته‌ای را به بازویش بست. قاسم نمی‌دانست چیست؟ فکر می‌کرد دعایی است برای حفظ از مشکلات و برخورد با سختی‌ها. گفت: باز کنم، ببینم چیست؟ گره دستمال را باز کرد، دید کاغذی به خط باباست. همۀ نامه را نمی‌خوانم، تنها جمله‌ای از آن را می‌خوانم: قاسمم! اگر عمویت از رفتن تو به میدان جلوگیری کرد «فَالتَمِس منه» گردنت را کج و به او التماس کن. نامۀ بازکرده را خدمت عمو آورد و گفت: عموجان! این را می‌خوانید؟ تا چشم ابی‌عبدالله(ع) به خط امام حسن(ع) افتاد، نامه را بوسید، روی چشمش گذاشت، قاسم را در آغوش گرفت، آن‌قدر گریه کردند که هر دو روی زمین افتادند.

خدایا! ما را بپذیر! خدایا! وجود ما را سرشار از ادب کن!

 


[1]. لقمان: 13.
[2]. نساء: 164.
[3]. قصص: 21.
[4]. ر.ک: بحار الانوار، ج 13، ص 29 به بعد.
[5]. همان، ج ۷۲، ص ۴۱۱.
[6]. بلد: 4.
[7]. یوسف: 97.
[8]. همان: 98.
[9]. ذاریات: 18.
[10]. قصص: 24.
[11]. جن: 15.
[12]. آل‌عمران: 91.
[13]. اعراف: 143.
[14]. نساء: 48.
[15]. فرقان: 57.

برچسب ها :