لطفا منتظر باشید

جلسه هفتم شنبه (16-6-1398)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
10.45 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

دو ویژگی اولیای الهی

شنیده‌اید که می‌گویند: برای رسیدن به خیر دنیا و آخرت و تحصیل سعادت امروز و فردا، راهی جز قرار دادن وجود خویش در مسیر نفَس پاکان عالم نیست. البته تعبیرات دیگری به همین کیفیت، در معارف الهیه، از انبیا، ائمۀ طاهرین و اولیای الهی(علیهم السلام) نقل شده است. از همان زمانی که پروردگار عالم حضرت آدم(ع) را در زمین قرار داد، این نفس را نیز قرار داده است. خود حضرت آدم(ع) صاحب نفس بود. این نفس بانورانیت، قوی، تأثیرگذار و بانفوذ در انبیای الهی، ائمۀ طاهرین و اولیاء الله(علیهم السلام) جریان دارد. در قرآن مجید اوصاف اولیاء الله در ردۀ بعد از انبیا و ائمه(علیهم السلام) بیان شده است. چهار وصف آن‌ها با ذکر کلمۀ «اولیاء» در سورۀ یونس آمده است: ((أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اَللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ))[1] در این آیه برای اولیاء الله دو وصف آمده است: یکی این‌که اولیای خدا خوف منفی ندارند. خوف منفی زیاد است. قرآن به پولدارها می‌گوید: این‌که صدقه، خمس و زکات نمی‌دهید، انفاق نمی‌کنید؛ چون از فقر می‌ترسید. خود را از عمل به واجب الهی محروم کردید، از ترس این‌که مبادا ندار و فقیر شوید. این یک نوع جهل و ترس منفی است؛ این‌که من در اوامر پروردگار، بترسم که اگر اجرا کنم، ضرر ببینم، خیلی نفهمی است، در حالی که خداوند اغلب آیات مربوط به خرج کردن پول را با این عناوین ختم می‌کند: ((فَإِنَّ اَللّهَ غَنِيٌّ عَنِ اَلْعالَمِينَ))[2] بی‌نیازی خدا، مطلق است. برای چه می‌ترسید؟ دست خدا که خالی نیست. ترس شما به چه دلیل است؟

گاهی چنین آیاتی را به این جملات ختم می‌کند: ((وَ لِلّهِ مِيراثُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ))[3] تمام سرمایه‌های آسمان و زمین نزد پروردگار است. از چه چیزی می‌ترسید؟ گاهی نیز اعلام می‌کند: ((مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها))[4] هر یک تومانی که می‌دهی، من ده تومان برمی‌گردانم، باز هم می‌ترسی؟ باز هم مرا باور نداری؟ باز هم وعده‌های مرا باور نمی‌کنی؟ برای چه این ثروت را انباشته و نگهداشته‌ای؟ می‌خواهی با آن چه کنی؟ نگاهی به پشت سرت بینداز! از زمانی که ثروتمندان شناخته شده مثل قارون در دنیا بوده‌اند تا امروز، ثروت‌شان چه شد؟ آن‌ها را ماندگار کرد؟ هیچ ثروتی صاحبش را ماندگار نکرده است. ثروتمندان نیز مانند بقیۀ مردم سکته می‌کنند، زیر ماشین می‌روند، از طیاره می‌افتند، در تصادف قطار می‌میرند، سرطان و حصبه می‌گیرند. ثروت‌شان چه کاری می‌تواند برای‌شان بکند؟ ((يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ))[5] گمان می‌کند - گمانی که هیچ دلیل علمی پشتش نیست، گمانی که همراه با حکمت نیست - که ثروتش او را دائمی می‌کند. یک نمونه بیاورید که ثروت ثروتمندی او را دائمی کرده است؛ اما دل اولیای خدا از این ترس‌های ابلیسی و شیطانی خطرناک، پاک و دور است.

عربی خدمت ابی عبدالله(ع) آمد و عرض کرد: من واقعاً نیازمند هستم. امام فرمودند: نیازت را با زبانت نگو! بنویس. گفت: روی همین زمین و خاک مثلاً با یک ذره چوب بنویسم که چه می‌خواهم؟ حضرت فرمود: بنویس! نوشت. امام(ع) بلند شد، به قنبر فرمود: هرچه در خانه ذخیره داریم؛ لباس، پول و غذا، ببر به او بده! گفت: چشم؛ اما چرا خودتان نمی‌مانید؟ شاید بندۀ خدا می‌خواهد تشکر کند. حضرت فرمود: تشکر او را نمی‌خواهم، من می‌روم که او خجالت نکشد، حیا نکند. نمی‌خواستم چشمش به چشم من بیفتد که حس کند و بگوید: من فقیر و ندارم، ابی عبدالله(ع) داشت و به من پرداخت. همین را نمی‌خواستم. چرا حضرت نمی‌ترسید؟ 

چرا وقتی حاجی از مکه برمی‌گردد، به مرو، محل زندگی دو سالۀ امام هشتم حضرت رضا(ع) می‌آید (برخلاف تصور بیشتر مردم، حضرت در مشهد زندگی نکردند، فقط یک نصف روز در مسیر حرکت لشکر مأمون به بغداد پیاده شدند، همانجا هم حضرت را کشتند. اصلاً در شهر مشهد نبود، بلکه مرو زندگی کردند. حاجی از مکه و مدینه با مرکب‌های آن روز تا مرو آمده)، آنجا پولش تمام شده است. گفت: اکنون نزد چه کسی بروم؟ دردم را به چه کسی بگویم؟ بهترین شخص حضرت رضا(ع) است. محضر امام آمد. اطراف حضرت شلوغ بود؛ مردم مسئله می‌پرسیدند، مطالب علمی رد و بدل می‌کردند. وقتی خلوت شد، حضرت فرمودند: شما مطلبت چیست؟ گفت: من حاجی هستم، تازه از مکه آمده‌ام، خانه‌ام اینجا نیست. باید به شهر دیگری بروم (مثلاً سرخس یا بالاتر، اسم شهرش را ننوشته‌اند) حضرت فرمودند: هزار دینار طلا به او بدهید. گفت: یابن رسول الله! من فقیر نیستم، وقتی به شهرمان برگشتم، پول را پس می‌فرستم. امام فرمودند: ما خانواده‌ای نیستیم که چیزی به کسی بدهیم، پس بگیریم. نمی‌خواهد بفرستی. اولیای خدا بیم ندارند. بیم خطرناک است. انسان را از صدقه، خمس و زکات، کار خیر کردن، مدرسه ساختن، دختر را جهیزیه دادن و... می‌ترسانند. این‌ها انسان را در جادۀ حرکت به سوی خدا وامی‌گذارند. ترس مانع بسیاری از کارهای خیر است؛ اما اولیای خدا این ترس را ندارند.

 

ترس اولیای الهی

این را توضیح دادم که مبادا در ذهن یکی از شما بزرگوارانی که با قرآن آشنا هستید، بیاید که نه، اولیای خدا هم در اوج ترس بودند. طبق فرمایش قرآن: ((يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً))[6] این‌ها دائم در حال خوف بودند؛ اما خوف مثبت. این‌که من از عاقبت کار خود و دادگاه‌های الهی بترسم، ولو کاری هم نکرده باشم، فقط از عظمت قیامت و سؤال در آن روز بترسم، از جهنم، آتش، عذاب و اسارت فردا بترسم، این ترس، خیلی خوب است؛ چون این ترس در نظر ائمه(علیهم السلام) بالاترین امتیاز روحی است. در ما هم ترمز جالبی است که نمی‌گذارد رباخور، دزد، اختلاس‌گر و کلاه‌گذار ملت شویم و به مردم ظلم کنیم. برای آن‌ها این ترس حرکت به درجات بالاست و برای ما ترمز تا به جهنم نرویم. این ترس خوب است. به این خاطر توضیح دادم که اگر جواب این مسائل بررسی نشود، برای مردم شک و تردید پیش می‌آید که وقتی در قرآن می‌فرماید: اولیای خدا اصلاً نمی‌ترسند، در جای دیگر از قرآن آمده: اولیای خدا تا زنده‌اند، در ترس هستند؛ چون «یخافون» فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد (دچار تردید نشوند که این ترس) خیلی خوب است.

من به مرحوم آیت الله العظمی بروجردی(ره) خیلی ارادت قوی داشتم. ایشان را دیده و پشت سرشان هم نماز خوانده بودم. نزدیک به دوازده سال هم هست که در سالگردشان منبر می‌روم. در طول سال نیز در منزل و حسینیۀ ایشان منبر می‌روم. خانوادۀ ایشان با من آشنا هستند، من هم به آن‌ها ارادت دارم. آن‌ها می‌گفتند: ایشان در روز پنجشنبه 13 شوال، بعد از ماه رمضان، حدود هشت صبح از دنیا رفت. خانواده قبل از فوت ایشان دیدند که این دنیای آرامش و امنیت، به پهنای صورت دارد اشک می‌ریزد. فکر کردند درد شدیدی حمله کرده، دور ایشان جمع شدند، دکتر آوردند، گفتند: چه شده است؟ فرمود: لحظاتی بیشتر به رفتنم نمانده است، می‌ترسم اگر خدا از من بپرسد: حسین بروجردی! در این 88 سال چه کار کردی؟ جوابی نداشته باشم بدهم. این ترس خیلی خوب و عالی است: ((أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اَللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ))[7] اولیای خدا غصۀ منفی نمی‌خورند. اصلاً اندوه منفی به سراغ‌شان نمی‌آید.

وضو گرفته، می‌خواهد نماز بخواند. یک انگشتر عقیق قدیمی داخل جیبش بود. می‌خواهد در دستش کند، می‌بیند نیست. داخل جیبش را می‌گردد، می‌بیند نیست، گم شده است. این انگشتر قیمتی زیبا از زندگی‌اش بیرون رفت و گم شد؛ اما برای مال دنیا مطلقاً غصه نمی‌خورد.

 

بی‌ارزش بودن دنیا در نظر اولیاءالله

شخصی را می‌شناختم، همسایۀ ما بود، وضع مالی بدی داشت، کارگر بود. آن وقت من نوجوان بودم. دسترسی به این‌که او را کمک کنم، نداشتم. او تا نزدیک مرگش، خنده از روی لبش دور نشد. هر وقت پدرم احوال او را می‌پرسید، گویی ده برابر ثروت قارون را دارد. آن‌قدر زیبا جواب می‌داد: دیگر از خدا چه می‌خواهم؟ صبحانه، ناهار و شامم را که دارم. دو اتاق هم داشت. پولی که گچ‌کاری کند، نداشت، کاهگلی بود. می‌گفت: خانه هم که دارم، زن خیلی خوب و بچۀ باادبی دارم. به من بگو من چه چیزی کم دارم که به خدا بگویم به من بده؟ نکند خدا به من بگوید: من که به تو پرداخت کردم، دیگر تو از من چه توقعی داری؟ این روحیه‌ها، روحیۀ اولیای الهی است که وقتی چیزی از دست می‌دهند، اصلاً اندوه پیدا نمی‌کنند؛ چون دید عجیبی دارند. من فکر می‌کنم دیدشان شعبه و دنبالۀ دید امیرالمؤمنین(ع) است. من و شما نمی‌توانیم باور و درک کنیم که چرا امیرالمؤمنین(ع) در «نهج البلاغه» می‌فرماید: کل این دنیای مادی شما، نزد من ارزش آب دماغ خوک جذامی را ندارد. تمام دنیا در دست ایشان باشد، یک دفعه از او بگیرند، حضرت برای این ذره آب دماغ خوک جذامی غصه نمی‌خورد. ارزشی ندارد که غصه بخورد. نه تنها ما درک نمی‌کنیم، حتی آن‌هایی که پای این منبرها نمی‌آیند و سینه‌شان سپر است که ما عالم و استادیم، دانشگاه و صندلی داریم، وزیر و وکیل هستیم نیز این سخن را نمی‌فهمند. اگر همه این حرف را می‌فهمیدند که بر این مملکت یک موج الهی صاف حاکم بود. نمی‌فهمیم که دائم دچار اضطراب، ترس، غصه و ناراحتی هستیم.

 

حزن مثبت اولیاءالله

«و لا هم یحزنون»؛ یعنی واقعاً اولیای خدا یک ذره غصه هم نمی‌خوردند؟ چرا، در امور مثبت عجیب غصه می‌خوردند. پیغمبر اکرم(ص) بیرون از مدینه به امیرالمؤمنین(ع) فرمود: می‌خواهد بر من وحی نازل شود. امیرالمؤمنین(ع) که در آن زمان بیست و دو سه ساله بود، چهارزانو نشست، سر پیغمبر(ص) را به دامن گرفت؛ چون وقتی به حضرت حالت وحی دست می‌داد، حال ایشان خیلی سنگین می‌شد، مثل این‌که رابطه‌شان با دنیا و مافیها قطع می‌شد. بعد از نازل شدن وحی، پیغمبر اکرم(ص) بلند شدند نشستند، دیدند چهرۀ حضرت علی(ع) خیلی گرفته است، گویا داغ دیده باشد. فرمود: علی جان! این مدت که سر من روی زانویت بود و من گویی در این دنیا نبودم، حادثه‌ای به تو رسید؟ عرض کرد: آقاجان! آفتاب از حد فضیلت نماز عصر رد شده است، نه این‌که غروب کرده باشد، بلکه اول وقت نماز عصر گذشته است و به قول ما به خاطر این‌که نماز اول وقت عصرم از دستم رفته، دارم دق می‌کنم و می‌میرم. آن‌ها این غصه‌ها را داشتند. پیغمبر(ص) فرمود: علی جان! نگران نباش! حضرت نگاهی به خورشید کردند، پیغمبر(ص) تمام عالم و منظومۀ شمسی را تحت تسخیر قرار داد، به خورشید فرمود: سر اول وقت فضیلت نماز برگرد! این را فقط ما شیعه‌ها نمی‌گوییم، صدها کتاب مهم اهل سنت نیز مسئلۀ «ردّ الشمس» را نوشته‌اند. مطلبی بوده که همه می‌دانند و قابل انکار نیست. خورشید به اول وقت فضیلت عصر برگشت، آن‌قدر شاد شد که گویا هشت بهشت را ملک حضرت علی(ع) کرده باشند. نماز عصرش را (اول وقت فضیلتش) خواند.

این ارواح، تحت تأثیر بیم‌ها و اندوه‌های مثبت هستند. اما اگر چند روز نماز صبح از دست ما برود، غصه‌دار نمی‌شویم. یا آن بندۀ خدا حجابش هم از دست برود، هیچ غصه‌دار نمی‌شود. یا اگر وارد گناه یا مال حرامی شود، غصه‌دار نمی‌شود. این خیلی بد است و دلیل بر این است که خیلی عقب افتاده‌ایم و در حرکت نیستیم، جا مانده‌ایم. این دو صفت برای اولیای خدا: «لا خوف علیهم و لا هم یحزنون».

 

تقواپیشگی، صفت دیگر اولیاءالله

((اَلَّذِينَ آمَنُوا))[8] «آمنوا» فعل ماضی است که پروردگار می‌خواهد بفرماید اولیای من در زمان قبل (کاری به بعد ندارد) ایمان‌شان را کامل کرده، کلاس ایمان را گذرانده و طی کرده‌‌اند: ((وَ كانُوا يَتَّقُونَ)) «کانوا» هم فعل ماضی است؛ اما «یتقون» فعل مضارع است. وقتی در عرب فعل ماضی و مضارع ترکیب می‌شوند، مثل این آیه «و کانوا یتقون» این جمله ماضی استمراری می‌شود. تقوای اولیای من تا لحظۀ خروج‌شان از دنیا ادامه دارد. این‌ها صاحب نفس می‌شوند که در ردۀ بعد از انبیا و ائمۀ طاهرین(علیهم السلام) هستند. ردۀ بعد از این‌ها هم ما هستیم که نفسی نداریم؛ اما می‌توانیم نفس‌دار شویم؛ یعنی می‌توانیم خود را به نقطه‌ای برسانیم که حرف ما تأثیر داشته باشد. نفس ما می‌تواند بر روی همسر، فرزندان، دوستان و اهل محل‌مان تأثیردار شود. این نفس تأثیردار خیلی مهم است.

 

حکایت خمس حاجی بهائی به آیت‌الله‌العظمی بروجردی(ره)

امام جمعه‌ای در جنوب خراسان، منطقۀ بشرویه بود، از دنیا رفت. من 24ـ25سال پیش در سبزوار منبر می‌رفتم، ایشان از آنجا به سبزوار آمد، البته مرا نمی‌شناخت، به خاطر آن عالم بزرگ سبزواری که مرا برای منبر دعوت کرده بود، آمده بود. آن عالم خانه‌ای بزرگ و قدیمی داشت که امام جمعۀ بشرویه چند شب با ما آنجا ماند. خاطرات جالبی تعریف می‌کرد، پیرمرد هم بود، به خاطر سنش، از نمازجمعه کنار رفته بود. مرد بزرگواری بود. می‌گفت: من با اشارۀ آیت الله العظمی بروجردی(ره) از قم که درس می‌خواندم، به شهرمان آمدم. مردم می‌دانستند من کی به قم می‌روم. آمدند خمس‌شان را داخل پاکت گذاشته، روی پاکت هم اسم‌شان را نوشته بودند که این را به آیت الله العظمی بروجردی(ره) بده! یک بهائی در شهر ما بود (بعضی‌ها در بدی خیلی نمونه هستند و عده‌ای هم در خوبی. مثلاً آخوند خیلی خوب داریم، آخوند خیلی معمولی هم هست. معلم، استاد دانشگاه، کاسب و تاجر خیلی خوب داریم، معمولی و بد هم داخل‌شان هست.) می‌گفت: یک بهائی به خانۀ ما آمد و گفت: شنیده‌ام می‌خواهی به قم بروی. گفتم: بله. گفت: آیت الله بروجردی(ره) را می‌بینی؟ گفتم: بله. گفت: من مسلمان و شیعه شده‌ام. در قوانین دین خدا دیده‌ام که هر متدینی باید خمس بدهد (کاش خدا روز قیامت خدا این شخص را جلوی من عَلم نکند و بگوید: این بهائی شیعه شد و خمسش را داد، تو که شیعه به دنیا آمدی، چرا حق اهل‌بیت(علیهم السلام) را تا آخر عمرت خوردی؟!) بهائی پول خوبی داخل پاکت گذاشته بود، گفت: این هم خمس امسال من. 

خدمت آیت الله بروجردی(ره) آمدم، پول مردم را دادم، مال آن بهائی را هم دادم؛ اما نگفتم آن بهائی شیعه شده و این پول را داده است. وقتی آیت الله بروجردی(ره) قبض دادند، قبض این شخص بهائی را خودشان نوشتند و دادند، بقیه را همان کسی که می‌نوشت، نوشت و داد. آقا روی قبض این بهائی مثلاً نوشت: این پول سهم امام از جناب آقای حاج محمدتقی بشرویه به من رسید. من گفتم: خدایا! این بندۀ خدا که مکه نرفته، بعد هم در زمان شاه، هر استانی تعداد معینی برای رفتن به مکه سهمیه داشت، خیلی سخت بود و مشکل می‌گرفتند. چقدر اوقاف، بهداری و... پول می‌گرفتند. آن‌هایی که یادشان هست، می‌دانند که چقدر زشت عمل می‌کردند. گفتم: اصلاً این بهائی امکان ندارد به مکه رفته باشد؛ چون نام نویسی مکه هم تمام شده، پرونده‌ها هم بسته شده، به مرکز استان خراسان فرستاده شده است، اصلاً دیگر کسی را قبول نمی‌کنند. وقتی به بشرویه آمدم، قبض‌های مردم را دادم. وقتی این بهائی آمد، قبضش را دادم، روی قبض را خواند، گفت: شیخ! من اصلاً حق حج ندارم. در آن حد هم پولی ندارم تا به مکه بروم. گفتم: من نمی‌دانم، قلم ایشان چرخیده و نوشته «حاجی». دو هفتۀ بعد آمد و گفت: من که نمی‌رسم به قم بروم، تو مرتبۀ بعد که رفتی، از طرف من دست آقا را ببوس، چون یک نفر در بشرویه به من گفت: مکه نمی‌روی؟ گفتم: نه، آن‌قدر پول ندارم، اکنون پروندۀ مکه را نیز بسته‌اند. به من گفت: به تو چه ربطی دارد؟! پرونده را اوقاف بسته است، خدا که نبسته. این‌ها چه کسانی هستند؟! گفت: مکۀ من درست شد، این هم گذرنامه‌ام. آیت الله بروجردی(ره) درست نوشته: حاج محمدحسن.

اولیای خدا، صاحب نفس و بینش، خوف و غصۀ منفی ندارند و ایمان‌شان زیاد است: ((وَ كانُوا يَتَّقُونَ)) تقوا؛ یعنی عمل به واجبات، ترک محرمات و آراسته بودن به حسنات اخلاقی در آن‌ها موج می‌زند. همین وضع، آن‌ها را چشم‌دار و نفس‌دار می‌کند. ما نیز می‌توانیم چشم‌دار و نفس‌دار شویم. آیه را یکبار دیگر بخوانم: ((أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ * الَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ))[9] اگر خدا به ما لطف کند، جان و قلب ما در معرض دم و نفس این‌ها قرار بگیرد، ما را به شدت رشد داده، به ما حال الهی و ملکوتی می‌دهند. این حرف‌ها مرا خیلی شدید غصه‌دار می‌کند که چرا این‌قدر کم دارم یا بعضی چیزها را ندارم؟! چرا بین این هشتاد میلیون نفر کسانی که نفس دارند یا آن‌هایی که نفس خوردۀ نفس‌داران هستند، زیاد نیستند. این غصه هم یک نوع عبادت است که اندوهگین باشم چرا پر و بال معنوی‌ام ضعیف است و نمی‌توانم خوب بپرم.

 

روضۀ حضرت علی‌اصغر(ع)

ای یگانه کودک یکتاپرست*** وی به طفلی مست صهبای الست

گرچه شیر مادرت خشکیده است*** شیر رحمت از لبت جوشیده است

غم مخور ای بهترین همراز من*** غم مخور ای آخرین سرباز من

غم مخور ای کودک خاموش من*** قتلگاهت می‌شود آغوش من

غم مخور ای کودک دردی کشم*** من خودم تیر از گلویت می‌کشم

در حرم زاری مکن از بهر آب*** چون خجالت می‌کشم من از رباب

می‌برم تا آن که سیرابت کنم***با خدنگ حرمله خوابت کنم

مخفی از چشم زنان دل‌پریش*** می‌کنم قبر تو را با دست خویش

صورتت را می‌گذارم روی خاک*** تا ز خاک آید ندای عشق پاک

روزی در خانۀ حضرت زین العابدین(ع) را زدند، امام در را باز کردند، آقا و خانمی بودند، گفتند: دل‌مان می‌خواهد حضرت در گوش بچۀ ما اذان بگوید. امام آن‌ها را به داخل خانه بردند، بچه را به حضرت دادند. سر بچه روی دست حضرت افتاده بود. تا چشمش به گلوی بچه افتاد، او را به سینه گرفت و شروع کرد بلند گریه کردن و تمام اذان و اقامه را با گریه زیر گوش بچه گفت. هر وقت مسافر برای دیدن امام از عراق به مدینه می‌آمد، اولین سؤالی که امام می‌کرد، می‌فرمود: از حرمله چه خبر؟ او دل همۀ ما را آتش زد و قلب آل محمد(ص) را سوزاند.

الهی! ما را از شیعیان واقعی قرار بده! ما را از اهل‌بیت(علیهم السلام) جدا نکن! گذشتگان ما را بیامرز! بیماران ما را شفا بده! ما را به خود وامگذار! ما را اهل عمل قرار بده! ما را اهل ترک گناه قرار بده!

 


[1]. یونس: 62.
[2]. آل‌عمران: 97.
[3]. همان:180.
[4]. همان: 16.
[5]. همزه: 3.
[6]. انسان: 7.
[7]. یونس: 62.
[8]. یونس: 63.
[9]. همان: 62-63.

برچسب ها :