جلسه سوم جمعه (22-6-1398)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
اخلاق در مؤمن
یکی از خصوصیات مؤمن، نیکی اخلاق است. اخلاق شعبههای متعدد مثبتی دارد که در روایات ما از آن مجموعه به «حسنات اخلاقی» تعبیر شده است که عجیب در زندگی مؤثر است؛ چراکه هر بخش از اخلاق نیک، چنانکه در روایات آمده است و مهمترینش را - اگر خدا توفیق بدهد - شبهای بعد عرض میکنم، کلید حل مشکل یا مشکلاتی است.
کسی محضر پیغمبر(ص) عرض کرد: مرا موعظه کنید! حضرت فرمودند: تندی و بداخلاقی نکن! سپس ساکت شدند. من خبر ندارم؛ اما روانشناسان عالم، مخصوصاً اروپاییها و آمریکاییها که خیلی ادعا دارند، به چه مقدار نکات باارزش اخلاقی و ریشههای آنها پی بردهاند، ولی این را میدانم که قرآن مجید، پیغمبر(ص) و اهلبیت(علیهم السلام) علم اخلاق و راه عمل به اخلاق را کامل و جامع در اختیار ما گذاشتهاند و خودشان نیز در رأس اخلاقیون جهان بودند. عجیب است که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: جای هر نیکی اخلاقی در شما خالی باشد، رحمت خدا به همان اندازه از شما برکنار خواهد بود. وقتی سیطرۀ رحمت الهی نباشد، شخص به مشکلات، بنبست و سختی برمیخورد.
آن مرد رفت و دوباره برگشت، به پیغمبر(ص) عرض کرد: مرا موعظه کن! انبیا و ائمه(علیهم السلام) چه بردباری و حوصلهای داشتند که پیغمبر(ص) به او نگفت: آدم حسابی! از من موعظه خواستی، من هم موعظهات کردم، گفتم که تندی و بداخلاقی نکن، برای چه دوباره میپرسی؟ باز به او فرمودند: تندی و بداخلاقی نکن! رفت و دوباره برگشت، به پیغمبر(ص) عرض کرد: مرا موعظه کن! باز فرمود: تندی و بداخلاقی نکن. دید مثل اینکه حرف همین است؛ چون اگر تندی کنی، باید منتظر باشی خدا با تو تندی کند؛ زیرا جهان، جهان جوابگویی و عکسالعمل است. جواب هر بخش از حرکات انسان را میدهد. در قرآن واقعاً چه قاعدۀ عجیبی است و ای کاش همۀ مسلمانها قرآن را میدانستند: ((إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ))[1] اگر نیکی کنید و خوش اخلاق باشید، به سود خودتان کار کردهاید، جای دیگر نمیرود: ((وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا)) اگر تندی، بدی و بداخلاقی کردید، باز به خودتان برمیگردد.
خوشبرخوردی با خلایق
روزی بالای سر بیماری رفتم. جوان بودم. نه آن بیمار را میشناختم و نه بیمارانی که در آنجا بستری بودند. محل بهداشتی بود که 70-80 نفر روی تخت خوابیده بودند. شاید 22-23 سالم بیشتر نبود. پیرمردی روی تخت افتاده بود، دائم با اوقات تلخی به خودش بد میگفت. سلام کردم، صندلی گذاشتم و کنارش نشستم. این را هم به شما بگویم، به بیمارستانها هر ده روز یا هفتهای یک بار سر بزنید، از این بیماران شیعه یا سنی عیادت کنید! دستور دین است. در «اصول کافی» آمده است، جلد اول عربی یا فارسی را یادم نیست. خودم ترجمه کردهام. در پنج جلد آن چهار هزار روایت است، چه روایات نابی! دو بار هم چاپ شده است، ولی اکنون یادم نیست در ترجمۀ خودم جلد چندم است. اصول کافی کتاب بتون آرمهای، با بنیان و خورشید کتابهای روایتی است.
امام صادق(ع) میفرمایند: «عُودُوا مَرْضَاهُمْ وَ اشْهَدُوا جَنَائِزَهُمْ وَ لَا يَسْبِقُونَكُمْ إِلَى شَيْءٍ مِنَ الْخَيْرِ فَأَنْتُمْ أَوْلَى بِهِ مِنْهُمْ.»[2] اگر سنی هم بیمار میشود، به عیادتش بروید؛ زیرا جلب محبت میشود و نسبت به شما نرم میشوند. اگر از دنیا رفت، در تشییع جنازههایشان شرکت کنید. این اخلاق است. اینکه دیگر نماز و روزه نیست. این روش زیست با دیگران است؛ یعنی با دیگران با اخلاق حسنه زندگی و برخورد کنید. گاهی هم هدیهای برایشان ببرید و خیلی نرم و بامحبت از آنها بپرسید: چیزی کم ندارید؟ شاید پول دوا و بیمارستان نداشته باشند. پنج نفر پنج نفر بشوید که به شما فشار نیاید. به عیادت بروید. پنج نفری مشکل بیمار را خیلی راحتتر میشود حل کرد.
صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم. خیلی بامحبت و نرم به او گفتم: پیرمرد! چرا حرف زشت میزنی؟ آن هم به خودت، آن هم به دنیا؟ چرا پدر؟ گفت: چند سال است روی تخت افتادهام. یادم نیست گفت چند سال است دارم درد و زجر میکشم. چند سال است همۀ بستگانم مرا رها کرده و رفتهاند. هیچ کس به عیادتم نمیآید، حتی پسرها و دخترهایم. تو هم نمیدانم چه کسی هستی و از کجایی؟ گفتم: فکر کن فرزند خودت هستم. بعد این جمله را به من گفت: من هرچه ناراحتم، درد و تنهایی میکشم و رنج میبرم، حقم است. درست دارند با من رفتار میکنند. گفتم: چرا؟ گفت: زمان رضاخان پاسبان بودم. تا مدتی که سر کار میرفتم، آن چند سالی که رضاخان اصرار داشت ناموس مردم بیحجاب شوند، من چادر از سر زنها و دخترها میکشیدم. روسری را با مو میکندم و با باتوم آنها را میزدم. حال جهان دارد جوابم را میدهد.
شعور و حافظه در موجودات عالم
پروردگار عالم جهان را با حافظه قرار داده است. در دانش امروز نیز ثابت شده، قبل از اروپا و آمریکا، 1500 سال پیش در قرآن ثابت شده است که جهان و تمام موجوداتش شعور و حافظه دارند. اینها تازه به این حرفها رسیدهاند. آن وقت جالب این است ما که اهل قرآنیم، ادای خارجیها را درمیآوریم و قرآن را مسخره میکنیم. ادای یک مشت مسیحی و یهودی را درمیآوریم و دین را مسخره میکنیم. تو که میخواهی دین و قرآن را مسخره کنی، چند روز بیا، ببین قرآن چه گفته! آخر چرا جاهلانه مسخره میکنی؟ تو یک بار قرآن را باز نکردهای ببینی چه گفته است؛ چرا چند روایت را ندیده، مسخره میکنی؟
کتابهای پروردگار
کتاب تکوین
قرآن با نظام خلقت و نظام نفسی هماهنگ است. فرصت ندارم توضیح بدهم؛ اما پروردگار سه کتاب دارد که هر سه تألیف خود اوست. نوشته و قلم خودش است. اسم یکی از این کتابها «کتاب تکوین» است؛ یعنی آفرینش تمام موجودات. این کتاب نوشته و قلم پروردگار است، ولی نوشته به صورت موجود است، نه الفاظ. انسان یکی از نوشتههای عالم تکوین است. خورشید، ماه، ستارگان سماوی، کهکشانها، موجودات زنده، ملائکه و... اینها آیات کتاب تکوین هستند.
کتاب انفس
کتاب دوم «کتاب نفس» است؛ یعنی کتاب وجود انسان که هنوز هم ما دورنمایی از انسان را با کمک قرآن و روایات میدانیم. هنوز هم دانشمندان بیرون میگویند که انسان آنچنان که باید، شناخته نشده است.
در کتابی 27 جلدی که محور موضوعاتش انسان است، دیدم که تاکنون دربارۀ وجود انسان هفت میلیون مسئله مطرح شده است. فقط یک قسمت مغز انسان که یک بشقاب کوچک را پر نمیکند، چهارده میلیارد سلول دارد و بخش عمدهای از انسان نیز هنوز ناشناخته است. خدا از خاک چه چیزی درست کرده، انسان نمیفهمد. ناخن مرده است یا زنده؟ اگر زنده است، چرا با ناخنگیر میگیریم، دردمان نمیآید؟ اگر مرده است؛ چرا وقتی نصفش زخم میشود، میافتد، ناخن نو شروع به بیرون آمدن میکند؟ بالاخره مرده است یا زنده؟ چه چیزی درست کرده که موی ابرو با موی سر فرق دارد؟ دوتا مژه با هم فرق دارند. موهای محاسن با هم فرق دارند. موهای پا با موهای دست فرق دارند. هر مویی هم به قدری دقیق وسطش برای تنفس سوراخ دارد، خداوند با چه متهای اینها را در رحم مادر دانه دانه سوراخ کرده است؟
سینۀ مادر چه جهانی است که درش بسته نیست و هر دو هم سرازیر است و پر از شیر که نمیریزد. بسته هم نیست؛ نه با نخ نوکش را بستهاند، نه با پلاستیک. سر بالا هم نیست که بگویی نمیریزد؛ چون سر بالایی است. هر دو روی سینۀ مادر است و سر هر دو هم سوراخ، شیر هم خیلی رقیق؛ پس چرا نمیریزد؟ یعنی درونش مثل کرۀ زمین جاذبه دارد که شیر را نگه میدارد؟ نمیدانیم. در یک ذره گوشت و پیه چه کار کرده، خودش میداند. ما با خیال راحت بیشتر اوقات وجود مقدس او را از یاد میبریم و هر کاری دلمان میخواهد، میکنیم که شب احیایی، محرمی برسد، شاید تکانی بخوریم و بگوییم: خدایا! اشتباه کردیم.
کتاب مُنزَل(قرآن)
کتاب سومش قرآن است. علمای محترم مجلس میدانند که در حکمت الهیه بحث جالبی مطرح است که این سه کتاب با هم هماهنگاند. شما حافظه دارید، قرآن هم دارد، جهان هم دارد. اگر قرآن حافظه نداشت، در «اصول کافی» چرا پیغمبر(ص) میفرمایند: «فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّع»[3] یکی از شافعان روز قیامت، قرآن است؛ چون میشناسد و میداند از چه کسی شفاعت کند. ما قرآن را خط میبینیم، نه وحی.
تقید اقبال لاهوری به فهم قرآن
طلبۀ قم بودم. این داستان را یکی از بزرگان قم برایم نقل کرد. گفت: اقبال لاهوری پاکستانی که باسواد، حکیم و اهل دلی بود و یکی از علتهای استقلال پاکستان از هند، نوشتهها و شعرهای او بود. قابل توجه جوانها! ایشان خیلی خوش قیافه بود و در جوانی دوازده سال دانشگاه آکسفورد لندن درس خواند. من آن دانشگاه را دیدهام. چند دانشگاه انگلیس را دیدهام که یکی «کمبریج»، از دانشگاههای مهم جهان است و یکی هم آکسفورد. 12 سال در لندن، بین یک مشت دانشجوی پسر و دختر بیدین و دختران نیمه عریان. خدا قسمتتان نکند اروپا بروید. ما که هر بار رفتیم، ده روز که تمام میشد، پر پر میزدم که به ایران بیایم. اقبال 12 سال آنجا بود؛ اما سالم رفت، سالم هم برگشت. تکان نخورد. آلوده، پلید، معتاد و زناکار نشد.
از اینجا به بعد را خودش میگوید که وقتی به پاکستان برگشتم، یکی از کارهایم این بود که بعد از نماز صبح قرآن میخواندم. مدتی قرآن را با قرائت میخواندم. صدای خوبی هم داشت. گفت: روزی پدرم در اتاقم را زد، بلند شدم در را باز کردم، پدرم با محبت به من سلام کرد و گفت: پسرم! آمدم به تو چیزی بگویم و بروم. گفتم: بگو پدر! گفت: قرآن را همان گونه بخوان که بر پیغمبر(ص) نازل شد. گفت: من گرفتم پدرم چه میگوید. یعنی قرآن را بخوان و حقایق آن را بفهم. پیغمبر(ص) حقایق را میگرفت. گفت: از آن روز به بعد قرآن را با همان سفارش پدرم میخواندم، بعد چنان انقلاب روحی پیدا کردم که وقتی قرآن را باز میکردم و میخواندم، اشکم روی صفحات قرآن میریخت. آن قرآن هنوز سر قبرش در لاهور هست. اگر بروید، آنجا آن قرآن را در محفظهای گذاشتهاند و علامت گریههای اقبال روی تمام صفحاتش پیداست.
قرآن وحی است و وحی نیز علم و شعور. قرآن در قیامت میشناسد چه کسی را شفاعت کند و و میداسد از چه کسی پیش خدا شکایت کند. جهان نیز حافظه دارد. همین امشب سورۀ زلزال را ببینید: ((إِذا زُلْزِلَتِ اَلْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ اَلْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ اَلْإِنْسانُ ما لَها)) این جناب زمین ((يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها)) آنچه خبر از بشر در وجودش است، با خدا صحبت میکند. این حافظۀ جهان است. ما هم که فرزند خاکیم، همین حافظه را از مادرمان گرفتهایم. مادرمان کرۀ زمین است، چشم دارد، به همین خاطر ما هم چشم داریم. حافظه دارد، به این خاطر ما هم حافظه داریم. گوش دارد، به این خاطر ما هم گوش داریم. اگر جهان گوش نداشت، هیچ تلویزیون و رادیویی نمیتوانست صدا بدهد؛ چون تلویزیون و رادیو صدا را از امواج میگیرد، میزان میکند و به شما تحویل میدهد. همۀ جهان با ما صحبت میکنند. این شعر برای قرن هفتم، از مولوی است. آنها خوب میدانستند جهان یعنی چه؟
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم*** با شما نامحرمان ما خامُشیم
اگر خدا به ما اجازه بدهد، صدای خود را به شما میرسانیم. پرده از حافظۀمان برمیداریم و بود و نبود دورۀ عمرتان را میگوییم.
قدرت حافظۀ جهان
همه چیز در عالم محفوظ است. خیلی عجیب است. سه آیه در این زمینه در نظرم است، یکی را بخوانم که ببینید جهان واقعاً چه خبر است! از این آیه استفاده میشود که در این جهان هیچ چیز گم نمیشود، بلکه همه چیز محفوظ است. قرآن مجید میفرماید: ((فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّۀ خَيْراً يَرَهُ))[4] اگر عمل شما به اندازۀ وزن دانۀ ارزن باشد، عمل خوب هم باشد، روز قیامت میبینید؛ یعنی در این نظام عظیم عالم، این عمل ریز گم نشده، کم یا نابود هم نمیشود. روز قیامت تمام آسمانها، زمین، ستارگان، خورشید و ماه به هم میریزد. قرآن مجید میفرماید: ((يَوْمَ تُبَدَّلُ اَلْأَرْضُ غَيْرَ اَلْأَرْضِ وَ اَلسَّماواتُ))[5] همه چیز عوض میشود، ولی عمل خیر شما، اگرچه به اندازۀ دانۀ ارزن باشد، گم نمیشود. روز قیامت جلوی چشمتان میآورم. اگر عمل بد شما نیز به وزن دانۀ ارزن باشد، گم یا نابود نمیشود و روز قیامت آن را نیز جلوی چشمتان میآورم.
اینکه امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند یک بداخلاقی، مثلاً با چشم تیز و تند به کسی نگاه کنید، مخصوصاً به پدر و مادرتان، این نگاه میماند و گم نمیشود، اگر توبه نکنید، همۀ این تند نگاه کردنها را جمع میکنند، کارگردانهای جهنم با چشمهایی که خود آن چشمها وحشتناک است، همان طور شخص را نگاه میکنند. هر خوبی اخلاقی که در وجودت نباشد و خلأ داشته باشی، به همان مقدار از رحمت پروردگار خلأ خواهی داشت. لذا قرآن میفرماید با فکر و دقت زندگی کنید. خیلی مهم است که نبازیم، باخت ندهیم، ببریم و فقط برنده باشیم و در هیچ چیز بازنده نباشیم. به خودتان تلقین کنید، بقبولانید که هر نگاهی که میکنید، هر حرفی که میشنوید، هر دستی که در جیب میکنید، هر قدمی که برمیدارید، برنده باشید. دنیا جواب میدهد.
پیرمرد روی تخت بیمارستان میگفت: من (از روزگار) گلایهای ندارم، از بس زنها کنار من گریه و ناله کردند، گفتند چادر ما را برندار؛ اما من به عشق رضاخان که او هم ماهی یک تومان به ما حقوق میداد، چه دلهایی را آتش زدیم. حال دل خودم را آتش زدهاند. برگشت عمل به انسان قطعی و یقینی است.
بازگشت عمل در دنیا و آخرت
این شعر را روضهخوانهای قدیم زیاد میخواندند. وقتی بچه بودم، در تهران میشنیدم بیشتر روضهخوانها میخواندند. 7-8 خط شعر بود، نمیدانم چطور بود که همه بلد بودند، میخواندند:
از مکافات عمل غافل مشو*** گندم از گندم بروید جو ز جو
وقتی عدس میکارند که گندم درنمیآید، همان عدس درمیآید. یا وقتی گندم میکارند، نخود نمیشود، همان گندم میشود. این ناصرالدین شاه قاجار دیو خطرناک و زشتی بود. کارش در 50 سال سلطنت، فروختن مملکت یا به انگلیس بود یا به فرانسه. جادهها، معدنها، مراکز اقتصادی مهم را فروخت. خیلی هم کشت. پسری داشت که او هم خیلی بد بود. این پسر بد را حاکم اصفهان کرد، بیست سال در اصفهان استاندار بود و ظلمی نبود که به مردم اصفهان نکند. خیلی ظلم کرد، به حیوانها نیز رحم نمیکرد. روزی مگس یا پشهای را گرفت و با نوک قیچی چشم او را از جا کند. بیچاره افتاد بال بال زد و مرد. در شکارگاهی که با رفقایش داشتند، به دنبال شکار میدویدند و گلوله میانداختند، گلولهای به چشم خودش خورد؛ همان چشمی که از آن پشه درآورده بود، گلوله به همان چشمش خورد و مغزش را متلاشی کرد. جهان یادش نمیرود.
حسنات اخلاقی چه بازگشت جالبی دارند! گاهی شخص اخلاق خوبی را هزینه میکند، آن حسنۀ اخلاقی عجیب به او باز میگردد. در دورۀ عمر خیلی چیزها دیدهام که اغلب آنها یادداشت شده، در 1700 صفحه دارد چاپ میشود. در محل ما کسی بود که به طور یقین از اولیای خدا بود. تمام مسائل اخلاق اسلامی را رعایت میکرد. خوانده بود، حفظ کرده بود و رعایت میکرد. عالم با عملی که مغازه داشت، قند و چای و برنج و از این چیزها میفروخت. روضۀ هفتگی داشت. من آن وقت مدرسهای بودم، به مجلس روضهاش میرفتم. هنوز صدایش در گوشم است. با اینکه خانه و روضۀ خودش بود؛ اما یک بار هم نیامد داخل بنشیند، از هفت صبح که روضه شروع میشد، بیرون اتاق کفشها را جفت میکرد. فرش کوچکی انداخته، همانجا رو به قبله مینشست و گریۀ تنهای او برای ابیعبدالله(ع) این اتاق پر را به آسمان میکشید. مانند مادر فرزندمرده میگریست. من ندیده بودم کسی آن طور گریه کند. هر کس وارد روضه میشد، تمام قد برایش برمیخاست. هر کس گرفتار بود و به او مراجعه میکرد، خودش نداشت، میگفت فلان روز بیا یا آدرس بده من بیایم. رفیقهایی داشت که کریم بودند، پول میدادند و مشکل مردم را حل میکردند. گاهی با حسرت میگفت: اگر خودم داشتم، چقدر خوب بود! خدا نخواسته من داشته باشم.
این جریانی که میگویم، برای سال 1345ش است. در آن محل دکتری بود که خیلی سرش شلوغ بود. زن و بچه نداشت. به او هم خوب حق ویزیت میدادند. وقتی از دنیا رفت، وصیتنامهاش را درآوردند، به کسانی که باید کارهایش را انجام میدادند، نوشته بود: از پول چهل سالی که طبابت میکردم، شش میلیون تومان (سال 1345 شش میلیون خیلی ارزش داشت) را به فلانی (همان برنجفروش) بدهید! شش میلیون را به ایشان دادند، گفت: خدایا! من که خودم نداشتم، میخواستی با دست من کار خیر انجام بگیرد و به این دکتر برسد؟! یک ریالش را برای خودش خرج نکرد. همه را در راه خدا هزینه کرد و خدا چه لطفهایی که به او نکرد. اصلاً حیرت انگیز بود. این زندگی توأم با حسنات اخلاقی است.
ثبت حسنۀ محبت به والدین در حافظۀ دنیا
شخصی به پیغمبر(ص) عرض کرد: یا رسول الله! من چه کار کنم که در قیامت مرا راحت به بهشت راه بدهند و (به تعبیر من) سخت نگیرند؟ فرمود: به مادرت خدمت کن! گفت: مادر ندارم. فرمود: در این خیر به رویت بسته نیست. خاله داری؟ عرض کرد: بله. فرمود: به اندازهای که به مادرت باید محبت میکردی، برو به خالهات محبت کن، جای مادرت قبول کنند. ما در این 150 سال اخیر مرجع تقلیدی به پرمایگی علمی شیخ انصاری(ره) نداشتهایم. شاگردانش در نجف که معجزه بودند. یکی از شاگردهایش آخوند خراسانی(ره) است. یکی حاج میرزا حسن شیرازی(ره) صاحب فتوای تحریم تنباکو. چهرههای خیلی عظیمی از درس شیخ بلند شدند.
جوانها! برادران، مادران، خواهران! شیخ روزهای پنجشنبه که درس تعطیل بود، چون پدرش مرده بود و مادرش پادرد و کمردرد داشت، شیخ؛ یعنی رئیس الملة و الدین، بزرگترین مرجع شیعه (شما امشب من از منبر پایین آمدم، به من بگویی آقا برو از دواخانه یک خمیردندان برای ما بخر بیاور، میگویم: من؟ میدانی به چه کسی میگویی؟ میفهمی؟ اما شیخ) پنجشنبه صبح مادرش را روی دوش میگرفت، ماشین هم نبود که پردهاش را بکشد تا کسی نبیند. علنی مادر را روی دوش میگرفت، جلوی حمام عمومی میآمد، خانم حمامی میدانست که شیخ چه ساعتی مادرش را میآورد، پشت پرده بود، به شیخ میگفت من کنار میروم، شما مادر را بیاور پشت پرده بگذار، من او را داخل گرمخانه میبرم، میشویم، تمیزش میکنم، لباسهایش را میپوشانم، بعد میآیم خبرتان میکنم. شیخ از اینکه مبادا مادر کارش داشته باشد، یک ساعت داخل کوچههای خاکی نجف قدم میزد تا زن حمامی میآمد، میگفت: شیخ! کار مادر تمام شد. میگفت: او را پشت پرده بگذار و کنار برو! محرم و نامحرمی را خیلی رعایت میکردند. این هم یکی از ویژگیهای مؤمن است. دوباره مادر را روی دوش میگرفت و به خانه میآورد. پیرزن سواد که نداشت، عربی هم بلد نبود، شیخ روبهرویش مینشست، به زبان شوشتری با مادر مثل یک بیسواد؛ یعنی خود را جای یک بیسواد میگذاشت و با مادرش شوشتری حرف میزد تا دل مادر را شاد کند. این چه اخلاق، محبت و عمل کردن به اسلام است؟
وقتی مادرش از دنیا رفت، دفنش کردند، شیخ از شدت گریه آرام نبود، به او گفتند: شما مرجع تقلید هستید، باید مردم را به صبر امر کنید، چرا اینقدر بیصبری میکنید؟ گفت: من برای از دنیا رفتن مادرم گریه نمیکنم. او عمرش تمام شد، پروردگار عالم او را برد. گریه میکنم برای اینکه چه خیر عظیمی از دستم رفته است؛ خدمت به مادر. گریهام برای این است که خدا بخشی از خیرش را از من جدا کرد. چقدر زیبا فکر میکردند و میاندیشیدند. امشب چه کسی در این مجلس با مادرش بد است، سر اینکه مادرش به همسرش حرفی زده است. خب گفته باشد. مثلاً کسی به من گفت احمق، بر من ولایت تکوینی ندارد که تا بگوید احمق، من احمق شوم. میشوم؟ گفته احمق، خب بگوید. مادر حضرتعالی به علتی به خانم شما چیزی پرانده؟ خب بپراند. اولاً خانم شما چرا باید دلگیر شود؟ بعد شما را علیه مادرت تحریک میکند؛ چرا باید تحریک شوی؟
میدانی که پیغمبر(ص) فرمودهاند: بوی بهشت از مسیر 500 سال زمان قیامتی به شامه میرسد، ولی اگر پدر و مادری از فرزندشان ناراضی بمیرند، این فرزند در قیامت بوی بهشت به مشامش نمیرسد [چه رسد به خود بهشت]. عصبانی شد و بدوبیراه به خودت یا همسرت گفت، بگوید، چه میشود؟ دنیا که به هم نمیخورد. پیرزن است اعصابش دارد رو به پایان میرود. 30 سال است شوهرش مرده، تنها بوده، هزار نوع فشار روی اوست، حال بدوبیراهی نیز به تو یا همسرت گفت. تو را به قرآن برو لبش را ببوس، بگو: مادر! لطف کردی. از من ناراحت و دلگیر نباش. محبت کن، اخلاق به خرج بده. اگر مادر دلش بسوزد، زندگی تو و همسرت را در هم میپیچد. نه مادر بپیچاند، خدا میپیچد. در زمینۀ اخلاق خیلی حرف دارم:
گر بماندیم زنده بردوزیم*** جامهای کز فراق چاک شده
ور نمانیم عذر ما بپذیر*** ای بسا آرزو که خاک شده[6]
روضۀ خرابۀ شام
حسین جان! چه کسی بودی:
تا ابد جلوهگه حق و حقیقت سر توست*** معنی مکتب تفویض علیاکبر توست
ای حسینی که تویی معنی ایمان به خدا*** این صفت از پدر و جد تو در جوهر توست
درس مردانگی عباس به عالم آموخت*** چون که شد مست از آن باده که در ساغر توست
ای که در کرب و بلا بیکس و یاور ماندی*** چشم بگشا و ببین خلق جهان یاور توست
آن روزی که با بدن مجروح روی اسب صدا زدی: «هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی» کسی جوابت را نداد؛ اما ما از بچگی تاکنون جوابت را دادهایم. به خودت قسم! تا ملک الموت بیاید، باز هم جوابت را میدهیم. ما فریب ماهواره، سایتها و تبلیغات دشمن را نمیخوریم و دست از دامن تو برنمیداریم.
طفل شش ماهه تبسم نکند، پس چه کند*** آنکه بر مرگ زند خنده علیاصغر توست
خواهر غمزدهات دید سرت بر نی و گفت*** آنکه باید به اسیری برود خواهر توست[7]
شب سوم جلسه است. در شهری که شیعه و عاشق ابیعبدالله(ع) موج میزند، با هم چند لحظه به خرابۀ شام برویم. هر کاری کردند بچه را ساکت کنند، نشد. بعضی از شما بچه و نوه دارید. دیدید وقتی بچه زیاد گریه میکند، بغلش میکنند، راهش میبرند. حضرت زینب کبری(س) در خرابه این سه ساله را بغل کرد، راه برد؛ اما او مدام میگفت: من بابایم را میخواهم. عمه! بابایم کجاست؟ دیدند آرام نمیشود. رباب و سکینه بغلش کردند، میگفت بابایم را میخواهم. آخرین نفری که بغلش کرد؛ امام زین العابدین(ع) بود. سر او را روی شانهاش گذاشت، نوازش کرد؛ اما گفت: برادر! مرا نزد بابایم ببر. آنقدر گریه کرد که همه به گریه افتادند. وقتی سر ابیعبدالله(ع) را به او دادند، نگاهی به سر کرد و گفت: بابا! اکنون که آمدهی، من از تو سه سؤال دارم. اول: «مَنِ ذا الَّذِی اَیتَمَنِی عَلَی صِغَرِ سِنِّی»[8] وقت یتیم شدنم نبود، چه کسی مرا یتیم کرد؟ سؤال دوم: محاسنت را چه کسی غرق خون کرد؟ اگر میشد بابا با او حرف بزند، به او میگفت: دخترم! آن تیری که به پیشانیام زدند، محاسنم را خونین کرد. سؤال سوم: بابا! چه کسی رگهای گلویت را برید؟
[1]. اسراء: 7.
[2]. الکافی(ط.الاسلامیة)، ج 2، ص 219.
[3]. همان، ص 599.
[4]. زلزال: 7.
[5]. ابراهیم: 48.
[6]. شعر از شیخ بهائی.
[7]. شعر از احمد مهران.
[8]. المنتخب في جمع المراثي و الخطب، طريحي، صص 136-137.