لطفا منتظر باشید

شب اول جمعه (29-6-1398)

(تهران بیت الزهرا (س))
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
15.82 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

دو معیار ارزشمند برای ارزیابی جایگاه انسان

اگر کسی بخواهد خودش را بشناسد که آیا من انسان ارزشمند و قابل‌قبولی در پیشگاه خداوند عالم، انبیای الهی و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) هستم، دو معیار(به قول قرآن، دو ترازو و به قول اهل دل، دو شاقول) برای پیدا کردن پاسخ این سؤال به ما داده‌اند. ما با ارزیابی کردن خودمان با آن ترازوها، شاقول‌ها و معیارها می‌توانیم خودمان را بشناسیم و بفهمیم که موجود قابل‌قبولی در این عالم هستی می‌باشیم یا نه!

یک ترازو و معیار، قرآن کریم و یک معیار و شاقول هم، روایات مهم اهل‌بیت(علیهم‌السلام) است که در باارزش‌ترین کتاب‌ها از زمان ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) و مفصّل‌تر در قرن سوم به بعد، به‌ویژه کتاب‌هایی آمده که در عصر غیبت صغری به‌وسیلهٔ شخصیت‌های قابل‌توجهی مانند کلینی، شیخ طوسی و شیخ صدوق نوشته شده که پانزده قرن قابل‌توجه هستند. این سه نفر و امثال آنها سیزده قرن است که مورد امضای علمای بزرگ ما هستند و از نظر علمی و حدیث‌شناسی هم چهره‌های کم‌نظیری‌اند.

 

-تماشای ظاهر و باطن در دو آینۀ الهی

برای اینکه من خودم را بشناسم و ببینم در چه جایگاهی قرار دارم؛ سعیدم، شقی‌ام، پاکم، آلوده‌ام، مقبولم، مردودم و نهایتاً بهشتی هستم یا دوزخی؛ اگر بتوانم، خودم باید به قرآن و روایات مراجعه کنم، خودم را نشان بدهم و در این دو آینهٔ الهی ببینم؛ چون ظاهر و باطن مرا هر دو آینه نشان می‌دهند که البته الآن رجوع به این دو منبع برای همهٔ ما کار آسانی است. ترجمه‌های استواری برای قرآن مجید نوشته شده و در حدی هم، روایات ترجمه شده است. البته روایاتی که در این جهت است؛ چون خلاصهٔ روایات فقهی، همین رساله‌های مراجع تقلید است، مراجعهٔ به رساله برای شناختن درست یا غلط بودن عمل است و کار دیگری نمی‌کند. این روایات، انسانیت، قیمت و کمال را نشان نمی‌دهد و فقط به من نشان می‌دهد که وضوی من در این چندساله باطل بوده، نمازم باطل بوده، روزه‌ام باطل بوده یا درست بوده است؛ اگر درست بوده که من تکلیفی ندارم و اگر اشتباه بوده، باید همه را قضا کنم. این نهایت کار رساله است و کاری به باطن، اخلاق، خطوط روحی، افکار، پیوندهای اجتماعی و روابط خانوادگی من ندارد؛ مثلاً وقتی من به قرآن مراجعه می‌کنم، به‌خاطر اینکه یا من همسرم را طلاق داده‌ام یا همسرم از من طلاق گرفته است، قرآن به من نشان می‌دهد و می‌گوید تویی که همسرت را طلاق داده‌ای و این شرایط را اخلاقاً رعایت نکرده‌ای، ستمگر هستی؛ یا به زن نشان می‌دهد که تو این سلسله مسائل روحی اخلاقی را در جدا شدن رعایت نکرده‌ای و ستمگر هستی. وقتی قرآن به من نشان داد که من ظالم هستم و آیات دیگر هم به من نشان می‌دهد من ملعونم؛ پس فعلاً درِ سعادت به روی من بسته شده و درِ شقاوت به روی من باز است؛ فعلاً من لیاقت گرفتن رحمت‌الله را ندارم و دچار نفرت، خشم، غضب و سِخط پروردگارم.

 

-مراجعۀ به اهل ذکر برای ارزیابی و شناخت خود

در قرآن مجید، سورهٔ مبارکهٔ فاطر آمده که خدا کل مردم جهان از زمان آدم تا برپا شدن قیامت را به دو دسته تقسیم کرده است. البته این دو آیه، هم توضیح عقلی، هم توضیح فلسفی و هم توضیح روایتی مفصّلی دارد که من واردش نمی‌شوم و فقط متن دو آیه را می‌خوانم؛ مخصوصاً بخش آخر آیه که معیار و میزانی بسیار قوی برای نشان دادن من به خودم است و می‌گوید تو الآن کجایی و در چه جایگاهی هستی؛ مطرودی، ملعونی، دوری، محرومی یا قبول‌شده‌ای و در جایگاه قُرب و نزدیکی. اگر خودم نتوانستم خودم را با قرآن و روایات ارزیابی کنم، پروردگار فرموده است: «فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 43). اگر نتوانی خودت را با قرآن و روایات بشناسی، به اهل ذکر مراجعه کن؛ یعنی نزد حقیقت‌شناسان، قرآن‌شناسان و روایت‌شناسان برو و وضع روحی و عملی خودت را در حدی بگو که آبرویت حفظ باشد، آنها کاملاً به شما اطلاع و خبر می‌دهند که شما در کجا قرار داری؛ مقبولی یا مردود، سعادتمندی یا تیره‌بخت.

 

-تسلیم بودن عقل و فطرت انسان مقابل داوری حکیمانۀ خداوند

پروردگار اولاً در سورهٔ فاطر داوری می‌کند تا به آن قطعهٔ آخر آیه برسیم که معیاری به‌دست می‌دهد. داوری پروردگار داوری عالمانه، حکیمانه، داوری نور و داوری است که هیچ عاقل و عالمی نمی‌تواند داوری‌اش را رد کند؛ یعنی عقل و فطرتش مقابل این داوری تسلیم است و در باطنش می‌گوید درست است، گرچه با زبانش اقرار نکند. یک قاضی به ضرر من حکم می‌دهد و در پرونده می‌نویسد شما باید این مغازه یا زمین را برگردانی یا باید این پول را بدهی؛ ممکن است که من دادوبیداد کنم، ناله بزنم و بگویم داوری‌ات ظالمانه و نادرست است، ولی قرآن می‌گوید در باطن خودت نمی‌توانی بگویی داوری‌اش نادرست است؛ یعنی درون انسان نسبت به خودش اصلاً اشتباه نمی‌کند. من می‌دانم زمین یا پول مردم را ناروا و به ناحق برده‌ام و خلاف کرده‌ام، قاضی هم داوری درستی کرده است. در ظاهر فریاد می‌کشم و بد می‌گویم، قاضی‌ها را مردود می‌دانم و در سرِ دادگستری می‌زنم؛ اما در باطن که این کار را نمی‌کنم. آیا دزد در باطن خودش نمی‌داند دزد است؟! بدکار در باطن خودش نمی‌داند بدکار است؟! خلافکار در باطن خودش نمی‌داند خلافکار است؟ همهٔ اینها می‌دانند؛ حالا بعضی‌ها هم گاهی نوری در باطنشان می‌تابد، به زبانشان داوری درستی در حق خودشان می‌کنند و می‌گویند بد هستم و اشتباه کرده‌ام، ظلم کرده‌ام، حق زن و بچه‌ام را پایمال کرده‌ام یا حقی که برای مردم بوده، به مردم برنگردانده‌ام. حالا می‌خواهم خودم را پاک‌سازی کنم.

 

داوری درست باطن انسان از عمل و رفتار او

گاهی این اتفاق می‌افتد؛ این اتفاق زیبا در حد کمال برای حربن‌یزید پیش آمد. ظاهر کار درگیر شد و با امام بگومگو کرد. امام فرمودند: مردم شما مرا دعوت کردند که بیایم و من آمدم؛ اگر نمی‌خواهید، برمی‌گردم و به مدینه می‌روم. حر گفت: نمی‌شود! امام فرمودند: به مکه می‌روم. حر گفت: نمی‌شود! حر مقابل زشتی کارش ایستاد، ولی باطنش هم به او می‌گفت کار خوبی می‌کنی؟! اصلاً در جهان سابقه ندارد باطن بدکاری به بدکار بگوید کار خوبی کردی! اگر هم بگوید کارم خوب است، پروردگار عالم در سورهٔ اسراء می‌گوید: این شخص گمان بی‌پشتوانه، بی‌علم و بی‌حکمت دارد و بیهوده می‌گوید، حق و حقیقت نیست. در عالم وجود هم، در زندگی جن و انس(جاهای دیگر نه)، هم بد و هم خوب وجود دارد، هم درستی و هم نادرستی وجود دارد. کل جن و انس هم باطناً خوبی را خوب و بدی را بد می‌دانند و اشتباه در داوری نمی‌کنند. قرآن مجید در داستان بت‌پرستان و درگیری‌شان با ابراهیم(ع) می‌فرماید: جوابی نداشتند که بدهند و حرفی نزدند؛ ولی در باطنشان یقین داشتند که حق با بت‌ها نیست. ما کسانی را در همین شهر تهران داشتیم که من آنها را می‌شناختم، با بعضی‌هایشان هم رفیق بودم و رفت‌وآمد داشتم؛ اگر پیشنهادی به آنها می‌دادند و جواب نمی‌دادند، آنهایی که خیلی با آنها مربوط بودند، می‌گفتند: چرا جواب ندادی؟! پیشنهاد بدی نبود! می‌گفت: دلم و باطنم گواهی نداد که جواب بدهم؛ چون دل جهت‌گیری غلط نمی‌کند. بعد از چند روز هم معلوم می‌شد که آن پیشنهاد رنگ‌ولعاب زیبایی در ظاهر داشته، ولی باطنش زهر بوده است.

 

-دو حکایت شنیدنی از داوریِ درست باطن

مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی یک وقت و زمانی از شبانه‌روز را برای جواب دادن به مسائلی گذاشته بودند که از دنیا برایشان می‌آمد. چند عالم هم نشسته بودند، سؤالات را پخته می‌کردند و بعد منتظر می‌ماندند ایشان چه فتوایی، چه نظری و چه رأیی بدهد. نامه‌ای برای ایشان آمد که بیست سؤال در این نامه بود. سؤال اول را خواندند، آقای بروجردی جواب نداد و سکوت کرد؛ آنها گفتند: آقا جواب سؤال به فتوای شما این است، گفت می‌دانم؛ اما هنوز جواب را ننوشته بود. سؤال دوم، سوم، چهارم هم همین‌طور تا اینکه به سؤال شانزدهم یا هفدهم رسیدند، آیت‌الله‌العظمی بروجردی فرمود: کل دو ورقهٔ سؤال را پاره کنید و داخل سطل بریزید. این یک سؤال برای این است که از من نظر بگیرد، چماق کند و در سر دیگران بزند یا روپوشی بر حرام خدا بگذارد و به جیب بزند. این دل است! این نورانیت باطن و قلب و واقعیتی در عالم است.

 

یک‌بار یک‌نفر پیش من آمد و گفت: من تا حالا از تو درخواستی نکرده‌ام، اما امروز درخواستی دارم. گفتم بگو، گفت: فلانی را به خانه‌تان بیاورم، با او محبت کنید و دست بدهید، رفیق شوید. کسی هم که پیشنهاد داد، آدم محترمی بود. گفتم: نه! گفت: عیبی در ایشان می‌بینید؟ گفتم: من عیب‌بین نیستم و اصلاً دوست ندارم عیب ببینم؛ چون اسلام و قرآن به ما گفته فقط خوبی‌ها را ببینید، چشم خود را از بدی‌های مردم ببندید و جایی نگویید؛ ولی اگر دلت می‌خواهد، خوبی‌ها را پخش کن. زبانت در خوبی‌ها باز باشد و چشمت هم نسبت به بدی‌ها در مردم بسته باشد که این هم در کشور ما مطلقاً عملی نیست و عمل نمی‌کنند! مردم بدی‌ها را گرچه کوچک باشد، با همین ابزاری پخش می‌کنند که فنلاند اختراع کرده و من هم ندارم، ولی اسمش را قاتل وقت‌کُش، دین‌کُش، عقل‌کش عُمْرکش و آلوده‌کننده گذاشته‌ام. اغلب مردم هم از این شیئی که داخل جیبشان یا کنار رختخوابشان است، استفادهٔ درستی نمی‌کنند و به تمام مراکز فساد عالم پنج قاره وصل هستند. گفت: چرا می‌گویی نه؟ خیلی جالب بود و چنین اتفاقی برایم نیفتاده بود؛ گفتم: دلم به این ارتباط گواهی نمی‌دهد. زیر لب گفت: دلت اشتباه می‌کند! می‌گویند انسان جایزالخطاست و اشتباه کرده است. سه ماه بعد آمد و گفت: دلت اشتباه نکرده بود! بندهٔ خدا را گرفته‌اند و به زندان انداخته‌اند.

 

-دعوت زور، کذب و ناروای شهوت

دل دروغ نمی‌گوید، اما شهوت دروغ می‌گوید؛ می‌گوید این رابطه این‌قدر خوب است، این‌قدر لذت دارد و حال می‌دهد! ولی دروغ می‌گوید؛ چون وقتی آدم به حرف غریزه گوش می‌دهد، بعد که کار تمام شد، پشیمان می‌شود، آبروی آدم به باد می‌رود، آدم گوشهٔ زندان می‌افتد، پدر و مادر آدم هم از این آبروریزی خون گریه می‌کنند. غریزه راست نمی‌گوید، مگر در ازدواج شرعی و همان یک کلمه را راست می‌گوید؛ ولی بقیهٔ حرف‌ها و دعوت‌هایش دروغ است. به قول قرآن مجید، دعوت زور، یعنی دعوت کِذب و نارواست. همهٔ شما هم این مسئله را می‌دانید که 99درصد دعوت غرایز جنسی و ارائه‌هایش دروغ است.

 

-خودزنی و هلاکت، سرانجام سینه‌سپر کردن مقابل خداوند

دل گواهی درست می‌دهد و دل بت‌پرستان زمان ابراهیم(ع) هم گواهی درست داد، قرآن می‌گوید در باطنشان به این یقین کردند که اشتباه می‌کنند و حرف ابراهیم(ع) درست است. وقتی یک دل گواهی درست می‌دهد، پروردگار عالم چطوری گواهی می‌دهد؟ پروردگار عالم که علم مطلق، علم ازلی و ابدی، دانایی ازلی و ابدی، حکمت ازلی و ابدی است؛ من دیگر نباید با این قد، وزن و یک‌ذره عقلم در برابر داوری خدا سینه‌سپر کنم و بگویم این چیزی که می‌گویی، نیست! امیرالمؤمنین(ع) می‌گویند: «من ابدی صفحته للحق هلک» اگر مقابل خدا بایستی، خودزنی کرده‌ای! مقابل خدا نایست، چون نتیجهٔ ایستادن در برابر خدا خودزنی است. خدا حق و درست می‌گوید، قبول کن.

 

داوری حکیمانه و عالمانۀ خداوند از انسان‌ها

-یکسان نبودن انسان اعمی و بصیر

دو آیه را عنایت کنید تا به داوری آخر آیه برسیم؛ در آیات دیگر قرآن مجید هم در می‌گوید داوری من حق است و مسئلهٔ ثابت، درست، ریشه‌ای، حقیقت و واقعیت است. «وَ مٰا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىٰ وَ اَلْبَصِيرُ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 19)، از زمان آدم تا برپا شدن قیامت، انسان کوردل با روشن‌بین یکی نیستند، هیچ‌چیز آنها با هم هماهنگ نیست و با هم نمی‌خواند. حالا شما از قدیمی‌ترین تاریخ تا حالا اعمی و بصیر را ببینید؛ آیا ابراهیم(ع) با نمرود، موسی(ع) با فرعون، مسیح(ع) با صهیونیست‌های زمان خودش، پیغمبر(ص) با ابولهب، امیرالمؤمنین(ع) با معاویه، سیدالشهدا(ع) با یزید، هارون‌الرشید با موسی‌بن‌جعفر(ع) مساوی هستند؟ آیا آدم‌های پاک، پاک‌دل، دست‌پاک، چشم‌پاک و جان‌پاک در مملکت ما با آدم‌هایی که تمام نواحی وجودشان آلوده است، مساوی هستند؟ داوری من در باطنم چیست؟

 

من دوستی در همین بازار تهران داشتم که پنجاه سال با من فاصلهٔ سنی داشت. داستانی که می‌گویم، برای سال 41-42 است. چون مغازه‌اش برق نداشت، مغازه را نیم‌ساعت به اذان غروب می‌بست و به نزدیک‌ترین مسجد می‌رفت، نماز جماعت می‌خواند و می‌رفت. جنسش هم برنج، چای، قند، شکر، نخود و لوبیا بود و مغازه‌اش پر بود. دوستم عطاری داشت و من در جلسات خیلی کنار دستش نشسته بودم. در گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) حرف اول را می‌زد و من در آن زمان گریه‌کنی مثل او ندیده بودم! البته الآن زیاد شده گریه‌کنی که شدید گریه می‌کند. آن‌وقت کم بود، ولی همان یک‌نفر هم طلای 24 عیار بود، باارزش و قوی بود.

 

این دوستم دو کار خیلی فوق‌العاده در مغازه داشت: یکی اینکه هر روز تا درِ مغازه را باز می‌کرد، به شاگردش می‌گفت امروز خرج خانهٔ من و مزد تو روی هم دو تومان است. آن‌وقت‌ها جنس خیلی ارزان بود و بهترین برنج شمال در بازار تهران، کیلویی دوازده ریال؛ سه‌تا تخم‌مرغ، یک قِران؛ بهترین روغن خالص کرمانشاه، 25 ریال؛ نان سنگک خیلی عالی هم سه ریال بود. من همهٔ اینها را یادم است. می‌گفت خرج امروز خانهٔ من و مزد تو روی هم دو تومان است؛ جنس‌هایی که می‌فروشیم، با توجه به قیمتی که داریم و مطلقاً هم گران‌فروشی نمی‌کنیم، انصاف را رعایت می‌کنیم؛ مواظب باش دو تومان سود چه ساعتی درمی‌آید! مثلاً یک روز می‌گفت الآن ساعت ده است و دو تومان درآمده، می‌گفت از حالا تا یک ساعت به اذان که می‌خواهیم در مغازه را ببندیم، تمام جنس‌ها را بدون استفاده بفروش و به مردم رحم داشته باش. ما به استفادهٔ بیشتر نیاز نداریم و آن دو تومان برای ما بس است.

 

کار دومش هم این بود که گاهی مشتری‌های پانزده بیست‌سالهٔ خودش از ورامین و شهریار می‌آمدند، یک صورت روی ترازو می‌گذاشتند که چقدر قند، چای، شکر، نخود و لوبیا می‌خواهیم؛ او هم صورت را می‌دید و می‌گفت: امروز به شما جنس نمی‌فروشم. می‌گفتند: آقا ما که مشتری بیست‌ساله‌ات هستیم، برای چه جنس نمی‌فروشی؟ می‌گفت: نگاه نکن! وقتی من درِ مغازه را باز می‌کردم، داخل بازار که نگاه کردم، دیدم چند مغازه پایین‌تر از مغازهٔ من قیافه‌اش گرفته است، پیش او رفتم و گفتم: چرا گرفته‌ای؟ مؤمن که نباید گرفته باشد، «المؤمن بِشره فی وجهه» نشاط مؤمن در چهره‌اش و غم او در دلش است. چرا گرفته‌ای؟ می‌گفت: امروز روز تاریخ پرداخت بدهی‌ام به تاجری است که از او جنس خریده‌ام. دو سه‌روزه کاسبی‌ام نچرخیده و پول فراهم نشده، ناراحت مردم و وعده‌ای هستم که به مردم داده‌ام. گفته بودم اول برج پولتان را می‌آورم، مؤمن خُلف وعده نمی‌کند و خائن و ظالم نیست. چرا ناراحت نباشم؟ پول مردم جور نشده است! گفت: حالا فهمیدی! صورت جنس‌هایت را بردار و از آن مغازه خرید کن؛ افراد دیگر هم که بیایند، به آنجا می‌فرستم تا بدهی امروزش آماده شود.

 

-اطاعت از خدا و رسولش، معیاری برای زنده بودن

به‌نظر شما این کاسب با کاسب خائن، دزد، کم‌فروش و بی‌انصاف یکی است؟ خدا همین را در آیه می‌گوید: «وَ مٰا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىٰ وَ اَلْبَصِيرُ البصیر وَ لاَ اَلظُّلُمٰاتُ وَ لاَ اَلنُّورُ» (سورهٔ فاطر، آیات 19-20)، روشنایی با تراکم تاریکی یکی نیست، «وَ لاَ اَلظِّلُّ وَ لاَ اَلْحَرُورُ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 21)، سایهٔ خنک فرح‌بخش با گرمای سوزان یکی نیست، «وَ مٰا يَسْتَوِي اَلْأَحْيٰاءُ وَ لاَ اَلْأَمْوٰاتُ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 22)، زنده با مرده یکی نیست. این داوری خداست و همین داوری را هم چون مخلوق خدا هستید، شما در باطنتان نسبت به همین حقایق دارید. بعد می‌گوید: «إِنَّ اَللّٰهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشٰاءُ وَ مٰا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ»، حبیب من اگر مردم حرف مرا گوش می‌دهند، چون انسان‌های زنده‌ای هستند. آنهایی که ده سال است به هدایت و به حقایق دعوتشان می‌کنی و حرف تو را گوش نمی‌دهند، آنها مرده‌اند. آدم اگر این آیه را زیبا تحلیل کند، می‌فهمد زنده است یا مرده؛ اگر آدم به حرف خدا و پیغمبرش گوش بدهد، آدم زنده‌ای است و اگر گوش ندهد، فعلاً مرده است. آیا می‌تواند زنده شود؟ بله می‌تواند یواش‌یواش گوش بدهد تا زنده شود. دنبالهٔ مطلب به خواست خدا برای جلسهٔ بعد باشد.

 

کلام آخر؛ به مهمانی چرا در خانهٔ بیگانگان رفتی؟

برادران و خواهران، خیلی سخت است و شما هم سختی‌اش را در قلبتان حس می‌کنید. با اوج سخت است و خیلی هم سخت است که خواهری بعد از 56 سال، سر بازار پر از جمعیت، سر بریدهٔ برادرش را بالای نیزه ببیند. من که پنجاه سال است می‌گویم، هنوز نتوانسته‌ام غم و درد زینب کبری(س) را حس کنم.

به مهمانی چرا در خانهٔ بیگانگان رفتی ××××××××××× بریدی از چه با ما، روزی آخر آشنا بودی

کِه بر روی جراحات سرت پاشیده خاکستر ×××××××××× مگر زخم تو را این‌گونه دارویی دوا بودی

حسین من، اگر با من حرف نزنی، من طاقت می‌آورم؛ اما این دختر کوچکی که در دامنم نشسته و سر بریده‌ات را خیره‌خیره نگاه می‌کند، با این دخترت حرف بزن که دارد قلبش از کار می‌افتد. یک‌مرتبه زینب کبری(س) دید زبان بچه به حرف زدن باز شد و می‌گوید: بابا برگرد، ما بچه‌ها دیگر از تو آب نمی‌خواهیم! بابا برگرد، ما دیگر تو را ناراحت نمی‌کنیم! این بچه سر بریده را به نیزه دید و چند روز بعد هم دید که با چوب خیزران به لب و دندان و سر حمله کردند.

خیزرانی که بر آن لب می‌زد ×××××××××××× نیشتر بر دل زینب می‌زد...

 

تهران/ حسینیهٔ بیت‌الزهرا(س)/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1398ه‍.ش./ سخنرانی اول

 

برچسب ها :