شب سوم یکشنبه (31-6-1398)
(تهران بیت الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- قرآن و روایات، دو میزان الهی سنجش
- -سنجیدن جایگاه خود، پیش از سنجش پروردگار در قیامت
- -سَر انسان به جانب عالم الهی و ملکوتی
- -پول و طلا، نهایت ارزش ظاهری انسان
- -عظمت بینهایت و غیرقابلارزیابی روح انسان
- -خون شعوردار و زندۀ به حیات الهی ابیعبدالله(ع)
- -ارزش والای زیارت قبر امام حسین(ع)
- -هویت و روی وجود ابراهیم(ع) بهسوی آفرینندۀ آسمان و زمین
- حکایتی شنیدنی از علیبنمیثم
- حرکت بهسوی ابلیس، کُشندۀ روح الهی و ملکوتی انسان
- -عاقبت بهخیری و ارزش انسان در کسب حلال
- کلام آخر؛ «مَنِ الَّذی ایتمنی عَلَی صِغَر سِنی»
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
قرآن و روایات، دو میزان الهی سنجش
-سنجیدن جایگاه خود، پیش از سنجش پروردگار در قیامت
اینکه بحث معیار، میزان و شاقول در این جلسه مطرح شد، پروردگار عالم برای اینکه مرد و زن خودشان را با معیار و میزان الهی، یعنی قرآن و روایات اهلبیت(علیهمالسلام) بسنجند و جایگاه خود را با این سنجیدن بهدست بیاورند که آیا جایگاه آنها جایگاه بارفعت، بلند و باارزشی است یا جایگاه پستی است، از یک روایت رسول خدا(ص) الهام گرفته است که امر واجب فرمودهاند: «وزنوا» تا وقتی در دنیا هستید و پیش از آنکه شما را غیر از خودتان بسنجد و ارزیابی کند، خود را بسنجید. آنکسی که غیر از ماست و ما را میسنجد، پروردگار است. اگر او ما را بسنجد، در قیامت میسنجد. تکلیف سنجیدن و معیارگرفتن در دنیا برعهدهٔ خودمان است؛ چون ما مکلّف هستیم، عبد آفریده شدهایم و وقتی ما را آفرید، رها نکرد؛ اما اگر سنجیدن ما به قیامت بیفتد، وجود مقدس او ما را بسنجد و ارزیابی کند و ما در آن ارزیابی شکست بخوریم، دیگر جای جبران ندارد.
-سَر انسان به جانب عالم الهی و ملکوتی
در قیامت به یک صورت جای جبران دارد و آن اینکه، خداوند متعال بعد از بههمریختن نظام خلقت، دوباره کل نظام خلقت را برگرداند؛ بعد، ما را هم از قیامت به آن نظام دوبارهٔ دنیایی برگرداند و بگوید حالا خودتان را ارزیابی کنید و ببینید در مقامی بلند یا نقطهٔ پستی هستید! حالا که یکبار به قیامت آمدید و فهمیدید چه خبر است، حالا خودتان را از این پستی درآورید و رفعت و بلندی بگیرید. خیلی جالب است که آفرینش ما را هم رو به زمین قرار نداده و تمام اعضای باارزش ما، یعنی چشم، گوش، عقل و زبان در سرِ ماست، ما را مستقیم آفریده و سر ما بهطرف عالم رفیع است؛ نه مثل حیوانات بهگونهای آفریده شدهایم که روی چهار دست و پا باشیم و نه بهگونهای آفریده شدهایم که برای حرکت مجبور بشویم روی شکم خودمان بخزیم. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ»(سورهٔ تین، آیهٔ 4)، انسان را به زیباترین قوام آفریدم؛ یعنی سر به جانب عوالم عالیِ الهیِ ملکوتی، نه سر به جانب چند ستاره و ماه که ترکیباتشان مثل کرهٔ زمین است. سر انسان بهسوی سنگ و خاک نیست، بلکه سر به جانب عالم الهی، عالم ملکوت، عالم روح و عالم انسانیت است؛ اگر من این حالت رفعت را کنار بگذارم، بهتدریج «ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ»(سورهٔ تین، آیهٔ 5)، به نقطهٔ پستترین پستهای عالم میرسم.
-پول و طلا، نهایت ارزش ظاهری انسان
اگر همیشه این سفارش پیغمبر(ص) یادمان باشد که عمل به این سفارش هم واجب است(چون فعل امر است): «وزنوا» خود را با میزانهایی معیارگیری کنید و بسنجید که خدا برایتان قرار داده است: یک معیار، قرآن و یکی فرهنگ اهلبیت(علیهمالسلام) است تا این در پنجاه شصتساله بفهمید کجا قرار دارید! اگر حرکت رو به دوزخ است، حالا که وقت و فرصت داری، برگردید و اگر حرکت رو به جنتالله است، با همهٔ همت خودتان این حرکت را ادامه بدهید. شخصیت اهل دل و اهل حالی در قدیم، شاید حدود قرن دوم بود، یکی از امیران آن روزگار که من اسمش را پیدا کردهام. او آدم متکبر، خودخواه و پَستی بود، ولی از نظر ظاهری، کاخ و باغ و طلا و نقره داشت. هیچکدام اینها به آدم قیمت نمیدهد! نهایت قیمت ظاهر انسان در قدیم، هزار مثقال طلا بود؛ اگر کسی یکی را میکُشت، میگفتند دیهٔ مقتول هزار مثقال طلاست و الآن میگویند دیهٔ مقتول سیصدمیلیون تومان است. این ارزش ظاهر انسان است و آدم بیشتر نمیارزد. من در کتابی علمی دیدم که اگر کل بدن را تجزیه کنند، از کربن بدن بیست مغز مداد درست میشود؛ از آب بدن، یک سطلی که گاو را سیراب نمیکند؛ از گچ بدن بهاندازهای که بتوانند لانهٔ سگی را سفید کنند؛ از گوگرد بدن بهاندازهای که حیوانی معمولی را شستوشو بدهند؛ از چربیهای بدن هم هفت دانه صابون درمیآید؛ از آهن بدن هم اگر آن عنصرها را به فلز تبدیل بکنند، هفت دانه میخ ریز درمیآید که به درد زدن ته کفش میخورد. این مجموعه الآن هم که جنسها خیلی گران است، 150 تومان نمیشود. این ارزش بدن انسان است؛ ارزش مرگش هم که کشته شده، هزار دینار طلا یعنی هزار مثقال است که الآن قیمت دیگری به تناسب زمان گذاشتهاند.
-عظمت بینهایت و غیرقابلارزیابی روح انسان
حالا این انسان 150 تومانی یا هزار دیناری یا سیصدمیلیون تومانی، چون فقط توانستهاند بدن را حساب کنند و روح را با توجه به آیهٔ «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِي»، برای احدی، حتی فرشتگان قابلمقایسه و ارزیابی نیست. آنوقتی که ریشهٔ ما حضرت آدم(ع) بدن خالی بود و روی خاک افتاده بود، هر عاقلی از موجودات آن زمان که رد میشد، نگاهش میکرد و میگفت: این چیست؟! این چه شکل و قیافهای است؟! اصلاً این چه جایگاهی در عالم خلقت دارد؟! او را نمیفهمیدند و برایشان هم قابلارزش نبود که یک بدن بیحرکت با این شکل و قیافه روی خاک افتاده است. فرشتگان هم این بدن را میدیدند و نمیدانستند آخر داستان از چه قرار است، چه میخواهد بشود و کیست! خدا به تمام فرشتگان فرمود: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ» منتظر بمانید تا وقتی که حیات خاصی، یعنی حیات انسانی را از سوی خودم در او دمیدم؛ بهمحض اینکه آن حیات خاص ملکوتی در این کالبد قرار گرفت، اول تا آخر شما به او سجده کنید. آنوقت عظمت او بینهایت است؛ بدن نیست، بلکه انسان، خلیفةالله و افق تجلی علمالله است. همهٔ اینها در قرآن است: «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»(سورهٔ بقره، آیهٔ 30)، بدن نیست، بلکه نایب مناب من و «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا»(سورهٔ بقره، آیهٔ 31) افق تجلی همهٔ علوم من، یعنی علومی است که امکان اظهارش هست؛ چون خدا علمی هم دارد که به احدی خبر نداده و خودش میداند؛ مثل اسمائش است که هزارتا را به انبیا یاد داد و چون ظرفیتش نبود، آنها هم اجازه نداشتند به کسی یاد بدهند؛ هزارتا را برای عموم قرار داد که همین دعای جوشن کبیر است؛ هزارتای آن هم که اسمش «الاسماء المستأثره؛ اسمهای سرّی» است و به هیچکس خبر نداد.
ای برادر، تو همان اندیشهای ××××××××× مابقی خود استخوان و ریشهای
یعنی تو همان روح الهی و ملکوتی هستی و مابقی اگر این روح الهی و ملکوتی را کنار بگذارند، بقیهاش رگ، پی و استخوان و خون و عصب است که آنهم وقتی آن حیات خاص را از این مرغ ملکوتی بگیرند، نمیتوانند تو را نگه دارند و باید به بهشت زهرا ببرند، چاله را هم جوری بِکَنند که وقتی متلاشی شد، بوی تعفنش حال آنهایی را که به بهشت زهرا آمدهاند، اذیت نکند. تو بدون آن، چیز دیگری نیستی.
-خون شعوردار و زندۀ به حیات الهی ابیعبدالله(ع)
حال اگر خودت را با او ارزیابی صحیح بکنی، به کجا میرسی؟ خون که با نوک سوزن از انگشت ما بیرون میآید، نجس است و باید آب کشید؛ اما خون آنهایی که به جایی رسیدهاند، خون زنده است و آن خون قابلیت سلام دادن دارد؛ چنانکه امام زمان(عج) به خون آن هفتادودو نفر سلام میدهند، یعنی خون شعور و درک دارد و به حیات الهی زنده است. «السلام علی الدماء السائلات» سلام بر آن خونهایی که در کربلا ریخته شد. امام زمان(عج) که رأس همهٔ عقلای عالم است، میداند که این خون خون خاصی است و میشود به آن سلام کرد، خون هم جواب سلام را میدهد. خونی شعوردار و وصل به غیب عالم است؛ لذا پروردگار عالم غسل دادن آنها را حرام کرده است. باید بدنی را غسل داد که نجس است و سهبار هم باید غسل داد؛ ولو بدن یک مرجع تقلید! حتی خون هم نیاید، وقتی جان بیرون برود، بدن نجس است و باید سهتا غسل داد؛ اما این به مقامرسیدگان منّت هیچ آبی را در جهان ندارند و نباید غسلشان داد، کفن هم ندارند و نباید منّت پنج متر پارچه را بکشند. منّت پنج متر پارچه را باید مردههای معمولی و مردههای غیرمعمولی بکشند! اینکه میگویند مگر کفن به غیر بوریا نبود، اصلاً این بوریا کفن نبود و امام چهارم بهعنوان کفن برای ابیعبدالله(ع) قرار نداد. اصلاً بحث کفن نبود، کفن و غسل برای اینها ممنوع بوده و این شعر «مگر به دشت کربلا کفن به غیر بوریا نبود» درستی نیست. چرا زینالعابدین(ع) گفتند بوریا بیاورید؟ اصلاً آن حصیر را به بدن نپیچاندند، چون اگر میخواستند به بدن بپیچند، باید میگفتند بیست متر طناب هم بیاورید، من این حصیر را تا کنم که بدن پیدا نباشد و طنابپیچ کنم. ایشان دیدند اگر بخواهند بدن را بلند کنند و بهطرف قبر ببرند، احتمال قطع اعضا هست و نمیشود، فرمودند حصیری بیاورید. حصیر را آرام زیر بدن کشیدند که فقط بتوانند بدن را بلند کنند.
-ارزش والای زیارت قبر امام حسین(ع)
تو میتوانی به آنجا برسی که منّت آب، کفن و اهل دنیا را نکشی؛ اهل دنیا را هم وادار بکنند که به زیارت قبرت بیایند، حالا نه خودت. زائران خودش که هر شب هفتادهزار فرشته است و دیگر تا قیامت نوبت دوم به آنها نمیرسد. خودش که 124هزار پیغمبر و دوازده امام در شبهای جمعه زائر قبرش هستند. این خیلی عجیب است! کتابی هست که واقعاً کمنمونه است. من 55 سال با کتابهای دینی سروکار دارم، این کتاب کمنمونه است و حد خیلی بالایی در اعتبار روایاتش دارد. این کتاب در قرن سوم نوشته شده و قبر مؤلف آن هم کمتر از چهار قدم با موسیبنجعفر و حضرت جواد(علیهماالسلام) فاصله دارد. واقعاً کتاب خیلی عجیبی است! من این کتاب را ترجمه کردهام و پاورقیهای مهمی هم به آن زدهام. گاهی در حال ترجمه کردن قلم در دستم میماند و باید گریه میکردم تا به حالت طبیعی برمیگشتم و ادامه میدادم(البته دو سه ماه دیگر از چاپ درمیآید). شاید این جمله را نشنیده باشید؛ اگر آدم هنرمندی عناوین این کتاب، مثل «باب البکاء علیه»، «باب زیارة الانبیاء له»، «باب زیارة الملائکه له»، «باب الصلاة عند قبره» را بغل هم بگذارد و حروف اضافهاش را حذف بکند، این جمله درمیآید: «زیارة قبر الحسین افضل من زیارة امام حی». اصلاً آدم میماند! من فکر میکنم کوهی در دنیا نباشد که تحمل مفهوم این جمله را داشته باشد. نمیگوید زیارت حسین(ع)، میگوید «زیارة قبر الحسین» برتر از زیارت امام زندهٔ واجبالاطاعه است؛ یعنی شما الآن امام زمان(عج) را ببینی و زیارت کنی، بعد به زیارت قبر ابیعبدالله(ع) بروی، زیارت قبر او از زیارت امام زنده بافضیلتتر و با ارزشتر است.
-هویت و روی وجود ابراهیم(ع) بهسوی آفرینندۀ آسمان و زمین
این هشت میلیارد جمعیت کجا هستند؟ اصلاً کجا ایستادهاند؟ در چه نقطهای بهسر میبرند و چهکار میکنند؟ چند نفر بین این هشت میلیارد خودشان را با قرآن و روایات ارزیابی کردهاند که در کجا قرار دارند و دارای چه جایگاهی هستند! در قرآن دیدهاید که خدا از قول ابراهیم(ع)، دومین پیغمبر اولوالعزم الهی و پدر تمام انبیای بعد از خودش نقل میکند؛ ابراهیم(ع) در پیشگاه خدا میگفت: «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفاً وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 79) من تمام روی وجودم(نه صورتم) و هویتم را بهسوی خدا گرفتهام و انحرافی هم ندارم؛ نه روی وجودم بهطرف پول و دنیا، نه بهطرف زمین و پاساژ، نه بهطرف باغ و مغازه و نه این صندلیِ خطرناک بیدینکننده است. روی من به یک طرف است: «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ» همهٔ وجود من بهطرف کسی است که تمام آسمانها و زمین را آفریده است. من هم با خودش آشنا هستم، چون روی من بهطرف اوست و او را میفهمم و میشناسم؛ و هم روی وجودم بهطرف تمام آسمانها و زمین بهعنوان آفریدهشدههای محبوبم است. همهٔ موجودات هم مرا میشناسند که قرآن هم همین را دارد: «وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 75) حقایق همهٔ آسمانها و زمین را به ابراهیم ارائه دادیم و همه او را میشناختند؛ لذا وقتی او را در منجنیق گذاشتند تا در آن آتشی پرت بکنند که دیوار به دور آن کشیده بودند، هیچکس نمیتوانست جلو بیاید و مجبور شدند با منجنیق بیندازند؛ نوشتهاند: فرشتگان آب آمدند و گفتند: همین الآن ابرها را بالای سر این آتش برانیم که درجا خاموش بکند؟ گفت: نه من به شما نیازی ندارم که این کار را بکنید. فرشتگان باد و طوفان آمدند و گفتند: بادی بوزانیم تا هیچچیزی از این آتش نماند؟ گفت: من به شما نیازی ندارم! دیگر نزدیک بود منجنیق را حرکت بدهند، جبرئیل به پروردگار گفت: همین یکی را در کرهٔ زمین داری که اینقدر وزن دارد، آنهم که الآن خاکستر میکنند! خطاب رسید: برو ببین کمکی میخواهد، کمک بده. جبرئیل، قویترین فرشتهٔ الهی آمد و گفت: ابراهیم، نیاز داری که کمکت بدهم؟ گفت: من اصلاً به تو نیازی ندارم. جبرئیل گفت: چهکار بکنیم؟ گفت: نمیخواهد هیچ کاری بکنید؛ علم او به وضع من برای من بس است؛ اگر در علمش گذشته که بسوزم، خیلی هم خوش هستم، بگذار بسوزم و اگر در علمش گذشته که نسوزم، نمیسوزم. در این نسوختن رضایت او را میخواهم و در آن سوختن هم رضایت او را میخواهم.
حکایتی شنیدنی از علیبنمیثم
نکتهٔ خیلی مهمی که برای امشب آماده کردهام تا برایتان بگویم، این است: خودمان را در جایگاهی قرار ندهیم که هم عقل، هم فطرت، هم قلبمان و هم عاقلان عالم ما را محکوم کنند! خودمان را در آنجاها قرار ندهیم! میثم تمار یک نبیره دارد که شهید راه خدا شد. میثم از چهرههای برجستهٔ یاران امیرالمؤمنین(ع) است که جوان بود و 23-24 سال داشت و در کوفه هم با امیرالمؤمنین(ع) آشنا شد. بیست سال بعد که 45-46 ساله شده بود، به حج رفته و شنیده بود که ابیعبدالله(ع) به مکه(قبل از کربلا) آمده است. با خودش گفت: حسین(ع) را زیارت کنم و بعد به کوفه بروم؛ چون خانهاش در کوفه بود. به درِ خانهٔ امسلمه همسر پیغمبر(ص) آمد و در زد، امسلمه از پشت در گفت: کیست؟ گفت: میثم تمار هستم. گفت(هنوز به دنیا نیامده بوده): شگفتا! من خیلی از شبها میدیدم که پیغمبر(ص) اشک میریزد و به تو دعا میکند. میثم گفت: میخواهم ابیعبدالله(ع) را ببینم. امسلمه گفت: به بیرون مکه رفته است. میثم گفت: اگر آمد، سلام برسان؛ من مأموریتی دارم و میروم. مأموریتش هم شهادت بود. نبیرهٔ این شهید کمنظیر اسلام، مردی دانشمند، عاقل، متفکر، وزین، باکرامت و از شیعیان خالص ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) بود که در روزگار مأمون هم زندگی میکرد. روزی پیش خودش گفت: همینجوری در دربار مأمون گشتی بزنم و ببینم چه کسانی آنجا هستند، چه خبر است و چه کار میکنند، کجا قرار دارند و با چه سرعتی به جهنم میروند! اینها میدیدند! مرد بیدین و بیاعتقادی را در جلسهٔ حسنبنسهل، وزیر مأمون دید که تمام بارگاهنشینان را محکوم کرده و بیدینی خودش را بر آنها حاکم کرده است. یکخرده گوش داد و دید این شخص در سفسطه کردن بسیار هنرمند است و تقریباً تمام بارگاهنشینان را به مرز بیدینی و بیاعتقادی به پروردگار کشیده است.
حرف او که تمام شد، علیبنمیثم به حسنبنسهل گفت: جناب وزیر، امروز چیز عجیبی در این شهر بغداد دیدم. ابنسهل گفت: چهچیزی دیدی؟ گفت: یک کشتی از آن طرف دجله پر از مسافر میشد، خود کشتی حس میکرد پُر شده و بدون ملاح، پاروزن و قایقران، جمعیت را به این طرف میآورد، خالی میکند و میایستد. وقتی این طرفیها میخواهند به آن طرف بروند، در کشتی پر میشوند و کشتی میفهمد، راه میافتد و به آنطرف میرود، همه را پیاده میکند. اولین کسی که مقابل این خبر عکسالعمل منفی نشان داد، همین دانشمند دهریمسلک بود که حالا زمان ما میگفتند تودهای، لائیک، کمونیست، ضد خدا. او به حسنبنسهل، وزیر مأمون گفت: در دربار شما دیوانه، مجنون و بیعقل هم راه میدهند؟ علیبنمیثم گفت: مرا میگویی؟ گفت: آری تو را میگویم؛ چهارتا تختهپاره از کجا میفهمد که مسافر پر شده، این طرف بیاورد و خالی کند، دوباره مسافر پر کند و به آن طرف ببرد و خالی کند؟! گفت: من بهاندازهٔ همان قایق بیعقل و دیوانه هستم، اما تو بهاندازهٔ کشتی آفرینش دیوانه و بیعقل هستی. این کشتی عظیم هستی چطوری این حرکات منظم را دارد؟ چگونه از زمانی که پدید آمدهاند، اشتباه نکردهاند؟! خودشان اشتباه نکردهاند یا یک مواظب، محافظ، کارگردان یا عقل بینهایت دارد؟! مرد جوابی نداشت که بدهد، بارگاهنشینان به او خندیدند. با آبروریزی بلند شد و از نخستوزیری بیرون رفت.
حرکت بهسوی ابلیس، کُشندۀ روح الهی و ملکوتی انسان
چرا آدم خودش را در جایی قرار بدهد که محکوم بشود و یک عاقل و عالم محکومش کند؟! آدم باید همیشه متحرک غیرمحکوم باشد. چرا باید حرکتی که میکند، به طرف ابلیس باشد؟ مگر ابلیس کیست؟ ابلیس چیست که آدم با مَرکب زنا، ربا و... بهسوی خدا برود؟ با مَرکب زنا، ربا، چشمچرانی و حرامخوری که نمیشود بهسوی صاحب عالم حرکت کرد. این مَرکبها آدم را میبرد و ابلیسی قرار میدهد، تمام وجود را آلوده میکند، آن روح الهی را میکُشد و از انسان موجودی برقرار میکند که قرآن میگوید: «إِنْ هُمْ إِلاَّ کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلاً»(سورهٔ فرقان، آیهٔ 44) و این نهایت حرکت انحرافی است؛ اما اگر حرکت مثبت باشد که این حرکت مثبت را میشود با کمک معیارهای قرآنی و روایتی انجام داد، آدم را به جایی میرساند که در قرآن میگوید: «أُولَٰئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ»(سورهٔ بینه، آیهٔ 7)، اینها از تمام جنبندگان عالم هستی بهتر هستند؛ یعنی قیمت و عظمت بیشتری دارند.
-عاقبت بهخیری و ارزش انسان در کسب حلال
به اول بحث برگردم؛ آن حاکم به این اهل دل گفت: من چهکار کنم که کارم درست باشد، عاقبت بهخیر و باارزش باشم؟ خیلی جواب جالبی داد و جوابش قابلتفسیر است، گفت: از حلال بهدست بیاور، هرچه که بهدست میآوری و در حلال هزینه کن. این حاکم فکری کرد و گفت: آیا شدنی است؟ گفت: بله شدنی است. حاکم گفت: برای چه کسانی شدنی است؟ گفت: برای آنهایی که از دوزخ میترسند، امید به نجات برای رفتن در بهشت دارند و بهدنبال جلب رضایت پروردگارند. این کار برای اینها خیلی راحت انجام میگیرد. ببینید همین قطعهها هم میزان و معیار است و خود این قطعهها هم در آیات و روایت ریشه دارد. بله شدنی است؛ آنکسی که از جهنم فراری است، آنکسی که رو به بهشت دارد و بهدنبال رضایت پروردگار است، هرچه بهدست میآورد، از حلال میآورد و هر کجا هم هزینه میکند، در جای حق هزینه میکند.
کلام آخر؛ «مَنِ الَّذی ایتمنی عَلَی صِغَر سِنی»
بیا تا دست از این عالم بداریم ×××××××××××××× بیا تا پای دل از گِل برآریم
بیا تا بردباری پیشه سازیم ×××××××××××××××× بیا تا تخم نیکویی بکاریم
بیا تا از فراق کوی محبوب ×××××××××××××××× چو ابر نوبهاری خون بباریم
بیا تا همچو مردان ره حق ×××××××××××××× سراندازی کنیم و سر نخاریم
این چند منظرهای که میخواهم بگویم، دیدهام و لمس کردهام؛ یک بچه برای موضوعی بهانه میگیرد، نمیتوانند پاسخش را بدهند. از هر طرف که میخواهند او را آرام کنند، آرام نمیشود و آنچیزی را که میخواهد، طلب میکند. خیلی در خرابه گریه کرد و هرچه با او صحبت کردند، آرام نشد و فقط یک جواب میداد، میگفت: من پدرم را میخواهم! دیدند آرام نمیگیرد، بنا گذاشتند او را بغل کنند و در خرابه راه ببرند. خواهرش سکینه بغل گرفت، آرام نشد و گفت: من پدرم را میخواهم! رباب بغل گرفت، سرش را روی شانهٔ رباب گذاشت و گفت: من پدرم را میخواهم! زینالعابدین(ع) بغل گرفت، اما گفت: من پدرم را میخواهم! آخرین نفری که بچه را بغل گرفت، زینب کبری(ع) بود، بچه گفت: عمه، من پدرم را میخواهم! وضع بچه همهٔ خرابهنشینان را به ناله واداشت. سر بریده را در خرابه آوردند، سر را به سینه گرفت و صورت روی صورت بابا گذاشت و گفت: «من الذی قطع وریدک» بابا به من بگو چه کسی گلویت را برید؟ «من الذی ایتمنی علی صغر سنی» بابا حالا که وقت یتیمی من نبود! «من الذی خضب شیبک» بابا چه کسی محاسنت را غرق خون کرد؟
تهران/ حسینیهٔ بیتالزهرا/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1398ه.ش./ سخنرانی سوم